مردي كنار پنجره تنها نشسته است
مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است
مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است
مردي كه روح زخمي او درد مي كند
مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است
مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است
چيزي درون سينه او مي خورد ترك
سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است
سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نواي ني اند و مرد
حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است
حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است
با احتياط مي كند از زندگي عبور
مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است
مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است
***
پيچيده بوي دوست در آن سوي پنجره
نفرین به هرچه پنجره وقتي كه بسته است