تا تو برسی من دیگر مرده ام ... تا تو برسی من هزار بار توی ذهنم تصویر آمدنت را نقاشی کرده ام ... هزار بار از شوق رسیدنت به گریه افتاده ام ... هزار بار به تو سلام کرده ام ... هزار بار عاشقت شده ام ... اما ... تا تو برسی من دیگر مرده ام ... تا تو برسی هزار بار به خودم گفته ام او می آید ... بالاخره ، یک روزی شاید ... باور کن تا تو برسی من هزار بار از خنده و اشتیاق مرده ام ... هزار بار از دلشوره و انتظار مرده ام ...هزار بار از گریه و اضطراب مرده ام ... هزار بار از دیر رسیدن و نرسیدنت مرده ام ... باور کن ... تا تو برسی من دیگر مرده ام ...!
ترانه را در سکوتم بشنو
نور را در سیاهی ام ببین
فانوس را در سرمای حضورم لمس کن
رود را بر خشکی کویر تجسم کن
آغاز را در ختم روانم جستجو کن
و رویا را در بیداری ام بیفشان
این روزها دیگر
خوابم را هم نمی بینی
میدانم که درها را به یادم بسته ای
و تمام خاطرات کوتاهمان را
در چمدان دیروز جا داده ای
از فنجان بودنم حتی
جرعه ای هم نمی نوشی!
گاهی فکر می کنم
تصویر خوشبختی آن روز ها را
از حافظه ات با ناخن کنده ای!
و اتفاق عاشقانه تری
روی چین های ملحفه ات خواب می بیند !
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند
غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند
از من اگر کوهم، اگر خورشید، اگر دریا
بی تو میان قاب پیراهن چی می ماند
بی تو چه فرقی می کند دنیای تنها را
غیر از غبار و آدم و آهن چه می ماند
وقتی تو با من نیستی از من که می پرسد
از شعر و شاعر جز شب و شیون چه می ماند...
پشت این قافیه ها پشت این شبای سرد پشت این دغدغه های توبه تو تو بودی از روبه رو اومدی خوابمو آتیشش زدی اومدی لحظه چشمامو به هر ردپای خنده هات ردپای اون نگات ردپای لحظه های بودنت نبودنت گره زدی! زدی و مثل سه تاری که دیگه جون نداره مثل هرنی لبکی که دین وایمون نداره رفتی از تموم لحظه هام جداجدا شدی! رفتی وبا اون غریبه ها...ازم رها شدی! حالا بارون نم ونم من و پرسه های پرغم من و پنجره من وماه من واین چشمای بی نا!
اولین قلم
حرف درد را
دردلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشت
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد ، رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
آرامه هایی داشتم روزی... چنان سپید و دلنشین که دستهای مرا گویی به دست های خدا می رساند! افسوس... افسوس که دست های تو آمد اول آرامش ثانیه هایم را بر هم زد... و بعد دست های خدا را برد. آن قدر دور برد که حتی چشم های خدا هم مرا نمی بیند!
راستی..... اگرهنوز او نرفته است اگر هنوز باد همه ی شمع ها را خاموش نکرده است اگر هنوز می توانی برایش استکان چای بریز و غزلی از حافظ بخوان قدر تک تک نفس هایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را از زمین ببرد بگو : تو را... تو را به صدای گنجشک ها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم او را از من مگیر...
من همچنان آواز می خواندم در من هزاران چشمه ی احساس می جوشید شب بود و مستی بود و دود آبی سیگار آوازهایم در میان صحنه می پیچید.... آنسوی دیوار سیاه دود، می دیدمت تنها می دیدمت تنها و بی امید با چشم های من ، این چشم های خسته و غمگین ، سخن از عشق می گفتی............ من مست از می ، با غرور آواز میخواندم: ((دیر آمدی ، دیر آمدی ، برگرد)) می دیدمت غمگین می دیدمت تنهای تنها زیر باران ، راه میرفتی.................
بازگرد , تا دیرتر ازاین نشده بازگرد.
من فردا خواهم رفت , تصمیمت را بگیر من هنوز اینجایم .
رفتن من یعنی
وداع با تو
وداع با سرزمین تو
وداع با مهر تو
برگرد
دیگر غرورم بیش از این تاب شکستن ندارد
اگر بروم دیگر باز نخواهم گشت .
تا فردا منتظرت میمانم برگرد.
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست
می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود
می گذری ، و آیینه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند
این روزها فهمیدن زبان مادری سخت شده است، قبلترها وقتی میگفتند: دوستت دارم، معنی فارسیاش ساده بود.
حالا دوستت دارم هزار معنی مختلف میدهد الا دوست داشتن.
غروب, با دلی لرزان, شاه پریون,با اوازی دل نشین,قصه ی بی غصه, تا اوج اسمان,با پرهای رنگین کمان,زیبا ,بهاری, به پایان رسید تاریکی, می درخشد با شکوه,پایدار, سروری کن که حق پیروز است....
وقتی که ، دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش ، فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید ، لحظه پریدن و رها شدن ، میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره ، بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف ، میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت ، به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ ، دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت.