آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمده از پارس یغما می برد
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را!
مرا گویند بامش از چه سوی است؟
از آن سویی که آوردند جان را
مولانا(کلیات شمس)
اگر تو عاشقی غم را رها کناگر يک سو کني زان رخ سر زلف چو سنبل را
ز روي لاله رنگ خود خجالتها دهي گل را
مرا پيش لب لعل تو سربازيست در خاطر
اگر چه پيش روي تو سربازيست کاکل را
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوستاگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون
كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي
غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
كه غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي گيرد
سر و چشمي چنين دلكش تو گويي چشم از او بردوز
برو كاين وعظ بي معني مرا در سر نمي گيرد
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
سلام!!!!
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |