يك داستان واقعي(به خدا ارزششو داره)

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,sans-serif]این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه: [/FONT] [FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم! [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو نوره رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود.‎[/FONT]
 

mostafanokhodian

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مگه اونقدر تاریک نبوده که هیچ جا رونمیدیده، اون دو تا مرد از کجا دیدنش؟

ولی سره کاری با مزه ای بود:d
 

_narjes

عضو جدید
:surprised::eek::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
جالب بود اولش با خودم گفتم بابا طرف چقدر جو گیره
ولی خوب سرکار موندم :biggrin::biggrin:;)
 

R3iHan3H

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ بود دوستم;):gol:
اما بیا در گوشت یه چی بگم
من اینو قبلا تو زنگ تفریح گذاشتم
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قشنگ بود دوستم;):gol:
اما بیا در گوشت یه چی بگم
من اینو قبلا تو زنگ تفریح گذاشتم
من اینو قبلا یعنی 2هفته پیش همه جا گذاشتم
حسش اومد بازم گذاشتم
کلا گذاشتم همه حال کنن
محض خوشی
سرگرمی
دور هم بودن
 

a30r

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نمک بود من فکر کردم روح بابا بزرگشه میخوای بگی
 

hami_sani

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اینقد قضیه رو جدی گرفته بودم نزدیک بود.......
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
آخه منکه میشناسمت دیگه چرا گولت رو خوردم؟:biggrin:
خیلی بامزه بود:biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: a30r

atish pare

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای خدا بگم چیکارت نکنه...ترسیدم نصفه شبی!


ولی آخرش خیلی باحال بود...ممنون
 

vleila

عضو جدید
احتمالا" راوی قصه دوست مشترک شما و mr.fars
هست.آخه اونم قبلا" عین همین داستانو گذاشته بود!
 

Similar threads

بالا