داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Ebrahim n

عضو جدید
یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود

سلام به همه دوستان:gol:

یكي بود يكي نبود،يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود،
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد
پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !!
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود
پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي.
تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام،
زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.
 
کرم مرطوب کننده !!!!!

کرم مرطوب کننده !!!!!

پسربچه صبح از پله ها اومد پائین و ازمادربزرگش پرسید : " بابا ماما هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ "

- نه عزیز دلبندم. بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده

پسرک یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش ، کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه

ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد . مادر بزرگ در رو باز کرد . پسره بود که از مدرسه برمیگشت . یه سلامی داد و بازم پرسید : " بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟ "

مادربزرگ گفت : " نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند . فکر کنم الانه پا میشن میان . حالا بیا تو ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده "

پسرک بازم اون لبخند شیطنت آمیز رو زد و داخل شد . ناهارش رو خورد و رفت تو اطاقش تا مشقهاشو بنویسه و کمی هم استراحت کنه

بعد از ظهر بود که پسره اومد پیش مادربزرگش و ازش پرسید : " بابا مامان هنوزهم نیومدند ؟ "

مادربزرگ که داشت یواش یواش نگران میشد گفت : " نه ؟ "

پسرک اینبار دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و زد زیر خنده

مادربزرگ عصبانی شد و سرش قریاد کشید : " تو چت شده ؟ چرا هر بار که اینو میپرسی ، میخندی ؟ "

بچه جواب داد : " شب دیر خیلی وقت بو دو منم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم بابا اومده تو اطاقم و دنبال یه چیزی گشت "

- خوب دنبال چی میگشت ؟

پسره ادامه داد : " بابا گفتش کف پاش ترک برداشته واسه همین دنبال کرم نرم کننده و مرطوب کننده میگرده ! "

- بعدش چی شد ؟

پسرک در حالیکه که چشمهاش برق عجیبی میزد گفت : " هیچی مامان بزرگ، چون اطاق تاریک بود ، به جای کرم ، اشتباهی تیوب چسب فوری رو بهش دادم ! "

* * ********************

از اونجائی این ماجرا دارای ابعاد گسترده ایه ، لذا نتایج زیادی رو در برخواهد داشت که به جهت رعایت حال ، به چند مورد اشاره میکنیم:

اول : ابزار و ادوات بهداشتی دو دسته اند : یا عمومیند یا شخصی و بهتره هرکدوم ، جای خودش استفاده بشه

دوم : در صورت بروز هرگونه عارضه یا بیماری ، خوبه که به متخصصان و کارشناسانی که واسه همون کار خبره اند ، مراجعه کرده و ازاستعمال دارو بصورت سرخود ، جدا خودداری بشه

 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استاد

استاد

استاد

مردی می‌خواست یک طوطی سخنگو بخرد؛ طوطی‌های متعددی را دید و قیمت جوان‌ترین و زیباترین‌شان را پرسید.

فروشنده گفت: «این طوطی؟ سه چهار میلیون...» و دلیل آورد: «این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!»

مشتری به دنبال طوطی ارزان‌تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: «پس این را می‌خرم که پیر است و نباید گران باشد.»

- «این؟!... قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه.»

مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "این که مردنی است و حتماً ارزان...»

- «این؟!... نه آقاجون قیمتش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه.»

مرد که نمی‌خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره کردد که بال و پر ریخته بر کف قفس بی‌حرکت افتاده و لِنگ‌هایش هوا بود... انگار نفس هم نمی‌کشید.

- «این یکی را می‌خرم که پیداست مرده، حرف که نمی‌زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد...»

- «این یکی؟!!!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!»

- «آخه چرا؟ مگه اینم شعر می‌خونه؟»

- «نه...! شعر نمی‌خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه! اصلاً هیچ کاری نمی‌کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد...!»
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجــــــب ...


در اولین ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکا فی‌ دانشکده پزشکی‌ دانشگاه تهران استاد به دانشجویان سال اول میگوید: به شما تبریک میگویم

که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی‌ هستید. ولی‌ برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید "دقت عمل" داشته باشید و هم

"رقت عمل". همه شما باید این کار که من الان می‌کنم راا انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمیخورید و اخراج هسید!! سپس یک جسد وارد

کلاس می‌کند و ناگهان انگشتش را تا ته در ماتحت جسد فرو می‌کند میگذارد توی دهانش و میمکد. و میگوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!!

دانشجوها شوکه میشوند و اعتراض میکنند ولی‌ استاد میگوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید. چند تا دخترها غش میکنند، پسرها بالا

میاورند، ولی‌ با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ماتحت جسد میکنند و میگذارند در دهنشان و میمکند.



استاد میگوید: هان. شما همه رقت عمل تان خوب بود ولی‌ دقت عمل نداشتید. شما همگی‌ انگشت اشاره را در ماتحت کردید و مکیدید ولی‌ من انگشت

اشاره را در ماتحت کردم و انگشت وسط را مکیدم. سعی‌ کنید بیشتر دقت کنید!

 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدرم گفت ...

پدرم گفت ...

 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی خسته ام ، خیلی ... !

خیلی خسته ام ، خیلی ... !

 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیدی که رسوا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل
بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

دیدی که من با این دل
بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

در پیش بی دردان چرا
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل
با یار صاحبدل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد

از گل شنیدم بوی او
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم
از فتنه ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون

امواج دریا شد دلم
افتادم و سرگشته چون
امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
:(:(
 

Saman007Spy

عضو جدید
کــــلــنگــت را بـــردار !!! ...


قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت
: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

"عبید زاکانی"

 

تسنیم_ط

عضو جدید
آموخته ام که

با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد
ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان​
قلب
خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي​
با وي
به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به
دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد​
چارلی چاپلین​
 

تسنیم_ط

عضو جدید
بخشی از وصیت چارلی چاپلین به جرالدین

من زمان زيادي در سيرک زيسته ام
وهميشه وهر لحظه براي بند بازان روي ريسمان لرزنده نگران بودم.
اما اين حقيقت را بگويم که مردم بر روي زمين استوارو گسترده
بيشتر از بند بازاني که روي ريسمان لرزنده هستند سقوط مي کنند.
اما اگر روزي دل به مردي آفتابگونه بستي
با او يکدل باش وبراستي او را دوست بدار.
دخترم هيچکس و هيچ چيز را
در اين جهان نمي توان يافت که شايسته آن باشد
که دختري حتی ناخن پايش را برایش عريان کند
برهنگي بيماري عصر ماست به گمان من تن تو بايد براي کسي باشد
که روحش را براي تو عريان کرده است.
بخشی از وصیت اش به جرالدین
 

morta

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخشی از وصیت چارلی چاپلین به جرالدین

من زمان زيادي در سيرک زيسته ام
وهميشه وهر لحظه براي بند بازان روي ريسمان لرزنده نگران بودم.
اما اين حقيقت را بگويم که مردم بر روي زمين استوارو گسترده
بيشتر از بند بازاني که روي ريسمان لرزنده هستند سقوط مي کنند.
اما اگر روزي دل به مردي آفتابگونه بستي
با او يکدل باش وبراستي او را دوست بدار.
دخترم هيچکس و هيچ چيز را
در اين جهان نمي توان يافت که شايسته آن باشد
که دختري حتی ناخن پايش را برایش عريان کند
برهنگي بيماري عصر ماست به گمان من تن تو بايد براي کسي باشد
که روحش را براي تو عريان کرده است.
بخشی از وصیت اش به جرالدین
بابا به خدا اين وصيت نامه ي جرالدين ني ....
اين نوشته ي روزنامه نگار ايراني صبا هستش
اين رو توي ي كادر طنز وزنامه هب هم بافته يارو اشتباه كرده ننوشته طرنز
حالا همه دنيا مچل شده اند
هر كي گفت مچل يعني چي ...
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد.
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:
نمی دانم چه حکمی بکنم !! من هر دو طرف را شنیدم، از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …
 
کــــلــنگــت را بـــردار !!! ...


قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت
: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

"عبید زاکانی"


عالی ، عالی ، عالی ...
خیلی خیلی ممنون ...
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود
 

HirrAd

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دو روز مانده به پايان جهان...

دو روز مانده به پايان جهان...

دو روز مانده به پايان جهان...


دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.
 
تحمل ظلم و ستم !!!

تحمل ظلم و ستم !!!

روزی حاکمی از وزیر خود وضعیت خزانه را پرسید و وزیر وضع بد خزانه را برای حاکم شرح داد. حاکم چند روزی را فکر کرد و در شهر چرخید و سپس وزیر خود را فراخواند تا راه چاره را با او درمیان بگذارد. و اما راه چاره اینکه هر فرد برای ورود و خروج از شهر یکبار در ازای هر روز باید یک سکه به مامورین حکومتی می پرداخت. وزیر وقتی این را شنید بنای مخالفت گذاشت و گفت که مردم شورش میکنند و... حاکم گفت نگران نباش ، فکر آنرا هم کرده ام. اگر دیدیم شورشی شد میگوییم مامورین بصورت خودسرانه دست به این کار زده اند و چند مامور بدبخت را تنبیه میکنیم و پول مردم را هم پس میدهیم و بعد هم راه چاره دیگری پیدا میکنیم. بدین شکل کار اخذ عوارض ورود و خروج شروع شد. اما برخلاف انتظار وزیر شورشی شکل نگرفت. بعد از مدتی حاکم که وضع را آرام میدید مبلغ عوارض را به دو سکه افزایش داد تا خزانه سریعتر پر گردد. باز هم مخالفت وزیر و باز هم عدم شکل گیری هیچ شورشی. این وضع تا پنج سکه ادامه یافت اما هیچ اتفاقی نیافتاد. حاکم که می خواست آستانه تحمل مردمش را بسنجد به فکر فرو رفت. بعد از چند روز به نتیجه رسید و اما نتیجه اینکه علاوه بر دریافت پنج سکه به فرد مورد نظر تجاوز جنسی هم صورت گیرد. وزیر وقتی این را شنید به شدت به مخالفت پرداخت ولی حاکم تصمیم خود را گرفته بود و باز هم گفت که نهایتاً چند مامور را تنبیه می کنیم ، کسی به ما کاری نخواهد داشت. این کار از فردا ی آنروز اجرا شد و باز هم برخلاف پیش بینی وزیر شورشی صورت نگرفت. حاکم که بشدت این مسئله برایش سوال برانگیز شده بود به وزیر گفت که می خواهد به میان مردم برود و از خود آنها سوال کند. وزیر باز هم طبق معمول مخالفت کرد و گفت که اگر مردم را جمع کنی و بخواهی برای آنها کارهای خود را شرح دهی چون جمعیت زیاد است امکان شورش زیاد است. اما حاکم بر نظر خود ایستاد و مردم شهر را جمع کرد و برای آنها سخنرانی کرد و از جنایات خود گفت و وقتی دید هیچ خبری نیست گفت که آیا کسی نظری جهت بهتر شدن وضع حاضر دارد که یکی برخاست و گفت :
"ما فقط از شما یک خواهش داریم و آن اینکه تعداد متجاوزین را بیشتر کنید تا ما هم زودتر به سایر کارهای خود برسیم !!!!"

نتیجه : اگر مردم این شهر از همان روز اول جلوی حاکم جنایتکار خود ایستادگی میکردند او هرگز دارای خزانه ای هنگفت وقدرتی چنین زیاد نمیگردید که با پررویی تمام از جنایات خود دفاع کند. پس باید به کوچکترین تغییرات نیز واکنش درخور آن تغییر را نشان داد و در مقابل ظلم و ستم آستانه تحمل را بشدت پایین آورد ...
 

Persia Boy

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=courier new, courier, mono]دلم برات تنگ شده[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]اما من...من میتونم این دوری رو تحمل كنم...
به فاصله ها فكر نمی كنم...میدونی چرا؟؟
آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده...
هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم...
رد احساست روی دلم جا مونده ...
میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...
چشمای بی قرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن...
حالا چطور بگم تنهام؟ چطور بگم تو نیستی؟

چطور بگم با من نیستی؟...
آره!خودت میدونی... میدونی كه همیشه با منی...
میدونی كه تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی...
آخه...تو،توی قلب منی...آره!
تو قلب من...برای همینه كه همیشه با منی...
برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...
برای همینه كه می تونم دوریت رو تحمل كنم...
آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...
هر وقت حس میكنم دیگه طاقت ندارم...
دیگه نمیتونم تحمل كنم...
دستامو می ذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میكشم...
دستامو كه بو میكنم مست میشم... مست از عطرت.
صدای مهربونت رو میشنوم...و آخر همهء اینها...
به یه چیز میرسم...به عشق و به تو...آره...به تو...
اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...
اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم...
اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم...
به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست...
پر از یاد عشقه... پر از اشكهای گرم
عاشقونه...
[/FONT]
 

Son.Souse

عضو جدید
روزی کوروش برای شکار به بیرون قصر رفت .
فردی به او گفت :تو که دم از عدالت میزنی حق مرا که حاکم این شهر خورده بگیر..
کوروش گفت میتوانی ثابت کنی ؟ گفت آری
کوروش حاکم را خواست ، و به او گفت که ÷سر بزرگترت را به اینجا بیاور !

هنگامی که پسر آمد ، به پدر گفت که آن را بکش و پوستش را از بدن جدا کن
حاکم گفت نمیتوانم و بعد اون درخواست را به پسر گفت و از او خواست
او نیز گفت نمیتوانم...

گفت راهی ندارید جز اینکه یکی از شما این کار را بکند !
در آخر پسر حاضر شد این کار را بکند !
و بعد از جدا کردن پوست پدر کوروش گفت ، فرش زیر تخت پدر را کنار بزن و پوست آن را در زیر فرش بگذار . تا دیگر بدانی هر وقت حق کسی را پایمال کنید این بلارا به یاد بیاورید !

کوروش بعد از این جریان تصمیم گرفت زنگی را در اتاق خور قرار دهد و طنابی به او وصل کرده و به در قصر متصل کند . تا هر گاه کسی به او کار داشت به تکان دادن ان زنگ او را با خبر کند..تا پنج سال هیچ مشکلی وجود نداشت ! تا ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد !

سریعا فردی را به دم در فرستاد...
آن فرد آمد و گفت که هیچکس نبوده است . کوروش گفت مگر میشود ؟
بعد از اصرار زیاد آن فرد گفت خر پیری بود که صدای زنگ را به صدا در آورده بود !
گفت صاحب آن را پیدا به اینجا بیاورید
هنگامی که صاحب خر را اوردند ، گفت چرا آن را رها کردید ؟ گفت او دیگر پیر شده است و نمیتواند کاری برایم انجام دهد !

کوروش گفت چگونه آن زمان که میتوانست از آن استفاده میکردید ! ولی الان که پیر شده است آن را رها کردید ؟
به صاحب خر دستور داد که هر روز علف را خیس کرده و به آن بدهد و از آن مراقبت کند و گفت ماموری را میگذارم که هر چند مدت یکبار به آن سر بزند و اگر زنده نباشد بلایی که پنج سال قبل سر آن حاکم آمد سر تو هم خواهد آمد !

دهنم سرویس شد تا تایپ کردم البته !
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی کوروش برای شکار به بیرون قصر رفت .
فردی به او گفت :تو که دم از عدالت میزنی حق مرا که حاکم این شهر خورده بگیر..
کوروش گفت میتوانی ثابت کنی ؟ گفت آری
کوروش حاکم را خواست ، و به او گفت که ÷سر بزرگترت را به اینجا بیاور !

هنگامی که پسر آمد ، به پدر گفت که آن را بکش و پوستش را از بدن جدا کن
حاکم گفت نمیتوانم و بعد اون درخواست را به پسر گفت و از او خواست
او نیز گفت نمیتوانم...

گفت راهی ندارید جز اینکه یکی از شما این کار را بکند !
در آخر پسر حاضر شد این کار را بکند !
و بعد از جدا کردن پوست پدر کوروش گفت ، فرش زیر تخت پدر را کنار بزن و پوست آن را در زیر فرش بگذار . تا دیگر بدانی هر وقت حق کسی را پایمال کنید این بلارا به یاد بیاورید !

کوروش بعد از این جریان تصمیم گرفت زنگی را در اتاق خور قرار دهد و طنابی به او وصل کرده و به در قصر متصل کند . تا هر گاه کسی به او کار داشت به تکان دادن ان زنگ او را با خبر کند..تا پنج سال هیچ مشکلی وجود نداشت ! تا ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد !

سریعا فردی را به دم در فرستاد...
آن فرد آمد و گفت که هیچکس نبوده است . کوروش گفت مگر میشود ؟
بعد از اصرار زیاد آن فرد گفت خر پیری بود که صدای زنگ را به صدا در آورده بود !
گفت صاحب آن را پیدا به اینجا بیاورید
هنگامی که صاحب خر را اوردند ، گفت چرا آن را رها کردید ؟ گفت او دیگر پیر شده است و نمیتواند کاری برایم انجام دهد !

کوروش گفت چگونه آن زمان که میتوانست از آن استفاده میکردید ! ولی الان که پیر شده است آن را رها کردید ؟
به صاحب خر دستور داد که هر روز علف را خیس کرده و به آن بدهد و از آن مراقبت کند و گفت ماموری را میگذارم که هر چند مدت یکبار به آن سر بزند و اگر زنده نباشد بلایی که پنج سال قبل سر آن حاکم آمد سر تو هم خواهد آمد !

دهنم سرویس شد تا تایپ کردم البته !

چه جالب منجای دیگه ای اروپاییزه شده این رو خوندم
با این تفاوتها:
1.اول طناب خیلی بالا بود کسی نمیتونست اونو بگیره بعد یه کسی درخت انگورو از شاخه اش به طناب وصل کرد تا همه دستشون برسه
2.یه روز آفتابی بعد از مدتی که دیگه ظلمی به کسی نشد صداش پیچید که رفتن دیدن یه اسب رنجوره که گشنش شده برگای درخت رو میخوره
3.بعد از بررسی مشخص شد اسب یه شوالیه دلاور بوده که شوالیه وقتی پولدار شده دیگه اسبو ول کرده و اسب هم برای داد خواهی زنگو به صدا درآورده
--------------------------سپاس
خیلی خوشحال شدم که نسخه ایرانی ش رو خوندم:gol::gol:;)
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=courier new, courier, mono]دلم برات تنگ شده[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]اما من...من میتونم این دوری رو تحمل كنم...
به فاصله ها فكر نمی كنم...میدونی چرا؟؟
آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده...
هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم...
رد احساست روی دلم جا مونده ...
میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...
چشمای بی قرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن...
حالا چطور بگم تنهام؟ چطور بگم تو نیستی؟

چطور بگم با من نیستی؟...
آره!خودت میدونی... میدونی كه همیشه با منی...
میدونی كه تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی...
آخه...تو،توی قلب منی...آره!
تو قلب من...برای همینه كه همیشه با منی...
برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...
برای همینه كه می تونم دوریت رو تحمل كنم...
آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...
هر وقت حس میكنم دیگه طاقت ندارم...
دیگه نمیتونم تحمل كنم...
دستامو می ذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میكشم...
دستامو كه بو میكنم مست میشم... مست از عطرت.
صدای مهربونت رو میشنوم...و آخر همهء اینها...
به یه چیز میرسم...به عشق و به تو...آره...به تو...
اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...
اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم...
اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم...
به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست...
پر از یاد عشقه... پر از اشكهای گرم عاشقونه...[/FONT]

omidvaram khoshetoon biad:gol:
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان زندگی

داستان زندگی

یکم طولانیه اما واقعا قشنگه توصیه می کنم حتما بخونید... حتما
به نام خدا
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئي شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی..دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که درماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم..
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره,
مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.
این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه,انجام بدید..
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .
 

Similar threads

بالا