mario22
عضو جدید
1.زودتر از من آمده بود، کنارش ایستادم، او هم دو تا می خواست و دوتای من هم سن داشت، صف نانوایی شلوغ بود اما
خب دونان را بی نوبت می دهند. شاطر که نانها را روی میز ریخت، هر دو پولمان را دراز کردیم، شاطر از من گرفت اما از او نگرفت!دستهای نرم و لطیف من به داخل جیبم رفت و دستهای پینه بسته و زمخت او همچنان اسکناس مچاله شده را نگاه داشته بود. شاطر دو تا نان اولی که از تنور درآمد را به سمت من انداخت... به شاطر گفتم این آقا زودتر از من آمده... برگشت نگاهی کرد و گفت تو بردار و برو... از خیابان که رد شدم، برگشتم و نگاه کردم، دوباره دستش را دراز کرد و شاطر پولش را نگرفت....
افغانی بود می خواست معطلش کند.....
2.رادیو روشن بود و در حین رانندگی گوش می دادم... سالروز تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی بود و گوینده که استاد دانشگاه بود در مدح و نعت مولوی سخن می راند. به نکته ای اشاره کرد که حواسمان باشد وقتی می گوییم ایران منظورمان گربه امروزی نیست بلکه سرزمین پهناوری است با فرهنگ و آداب و رسوم مشترک. استاد محترم سخن را ادامه داد و به عنوان شاهد مثال گفت که مثلا همین مولوی در ایران گربه ای شکل امروزی متولد نشده بلکه او بلخی است و شما می دانید که بلخ در کدام کشور است که البته من نمی خواهم اسمش را بیاورم!!! براستی چرا کسی نباید بداند مولوی، این غزل سرای شیدا و شیفته و مثنوی سرای حکیم و عارف یک افغانی است؟ مگر نام افغانستان چه عیبی دارد که استاد دانشگاه ما از ذکر آن ابا دارد؟
3. کفاشی داشت، انصافا کفش را به نصف قیمت و با کیفیتی بهتر از بقیه تعمیر می کرد. برای گرفتن کفشی که دیروز به او داده بودم رفتم. یک نفر زودتر از من آمده بود، دور کفشش را کامل با دست دوخته بود، پارگی آن را هم رفو کرده بود، پرسید چقدر می شود گفت: هزار تومان... یک دفعه عصبانی شد و با غضب گفت: افغانی پررو .....(از ذکر مابقی معذورم) به کشور ما آمده ای طلبکار هم هستی و با بی ادبی و بگذارید بگویم وقاحت تمام یک پانصد تومانی پرتاب کرد و رفت... مطمئن بودم این کفش را هر جای دیگری با کمتر از دوهزار تومان تعمیر نمی کردند... پیرمرد کفاش دلش شکست، اشک در چشمانش حلقه زد... پای درددلش نشستم. می گفت اگر کشوری آباد داشت و جنگ او را آواره نساخته بود، یه لحظه در ایران نمی ماند... بیش از آنکه مزد تعمیر کفشم بود به او دادم اما مگر می توان زخم زبان را با پول رفو کرد....
4.درست است که ما و افغانی ها هم زبان و هم نژاد و هم دین هستیم و جلال الدین محمد بلخی مولوی سروده است:
خب دونان را بی نوبت می دهند. شاطر که نانها را روی میز ریخت، هر دو پولمان را دراز کردیم، شاطر از من گرفت اما از او نگرفت!دستهای نرم و لطیف من به داخل جیبم رفت و دستهای پینه بسته و زمخت او همچنان اسکناس مچاله شده را نگاه داشته بود. شاطر دو تا نان اولی که از تنور درآمد را به سمت من انداخت... به شاطر گفتم این آقا زودتر از من آمده... برگشت نگاهی کرد و گفت تو بردار و برو... از خیابان که رد شدم، برگشتم و نگاه کردم، دوباره دستش را دراز کرد و شاطر پولش را نگرفت....
افغانی بود می خواست معطلش کند.....
2.رادیو روشن بود و در حین رانندگی گوش می دادم... سالروز تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی بود و گوینده که استاد دانشگاه بود در مدح و نعت مولوی سخن می راند. به نکته ای اشاره کرد که حواسمان باشد وقتی می گوییم ایران منظورمان گربه امروزی نیست بلکه سرزمین پهناوری است با فرهنگ و آداب و رسوم مشترک. استاد محترم سخن را ادامه داد و به عنوان شاهد مثال گفت که مثلا همین مولوی در ایران گربه ای شکل امروزی متولد نشده بلکه او بلخی است و شما می دانید که بلخ در کدام کشور است که البته من نمی خواهم اسمش را بیاورم!!! براستی چرا کسی نباید بداند مولوی، این غزل سرای شیدا و شیفته و مثنوی سرای حکیم و عارف یک افغانی است؟ مگر نام افغانستان چه عیبی دارد که استاد دانشگاه ما از ذکر آن ابا دارد؟
3. کفاشی داشت، انصافا کفش را به نصف قیمت و با کیفیتی بهتر از بقیه تعمیر می کرد. برای گرفتن کفشی که دیروز به او داده بودم رفتم. یک نفر زودتر از من آمده بود، دور کفشش را کامل با دست دوخته بود، پارگی آن را هم رفو کرده بود، پرسید چقدر می شود گفت: هزار تومان... یک دفعه عصبانی شد و با غضب گفت: افغانی پررو .....(از ذکر مابقی معذورم) به کشور ما آمده ای طلبکار هم هستی و با بی ادبی و بگذارید بگویم وقاحت تمام یک پانصد تومانی پرتاب کرد و رفت... مطمئن بودم این کفش را هر جای دیگری با کمتر از دوهزار تومان تعمیر نمی کردند... پیرمرد کفاش دلش شکست، اشک در چشمانش حلقه زد... پای درددلش نشستم. می گفت اگر کشوری آباد داشت و جنگ او را آواره نساخته بود، یه لحظه در ایران نمی ماند... بیش از آنکه مزد تعمیر کفشم بود به او دادم اما مگر می توان زخم زبان را با پول رفو کرد....
4.درست است که ما و افغانی ها هم زبان و هم نژاد و هم دین هستیم و جلال الدین محمد بلخی مولوی سروده است:
همزبانی خویشی و پیوندی است / مرد با نامحرمان چون بندی است
اما گویی همو می دانسته است که ما و افغانها و حتی دیگر ملل شرقی چنان به این مرزهای جغرافیایی ِ استعمارساخته اعتبار می دهیم که ما را از هم جدا می سازد:ای بسا هندو و ترک همزبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان
دکتر حمید نساج