وارد زندگیت میشوند
برایِ شبهات قصّه
برای قصهها شهرزاد میشوند
جزئی از لحظه ها
دلیلِ خنده ها
... شریکِ بغضهای تو میشوند
بعد یک روز صبح
به طرزِ وحشتناکی کشف میکنی
که دیگر هیچ جا نیستند
جز در شعرهای تو
شعر هایی که به طرز غمگینی
هیچکس نمیخواند ... جز خودت....
تو میروی چه بی صدا
کاش میشنیدی صدای شکستن مرا
صدای شکستن قلبم
صدای شکستن صندوقچه خاطرات کودکیم
صندوقچه ای از جنس بلور
به گنجایش سالهای سپری شده ی زندگیم
کاش میماندی
تا صدای دلخراش خرد شدن
همدم غریبانه شبهایم نبود
آدم ها می آیند ، زندگی میکنند، میمیرند و میروند..
اما فاجعه زندگی آن هنگام آغاز میشود که آدمی میرود اما نمیمیرد..
و نبودنش در بودن تو آنچنان ته نشین میشود
که تو میمیری در حالیکه زنده ای...
من خسته ام
من در کنار پنجره,تنها نشسته ام
و با تمام خویش میندیشم
به هر چیز,هر چه هست
انسان و سنگ,گربه,یک بوته خار,و.....
دنیای مبهمی است
دنیای گنگ,تیره,مرموز,ناشناس
((دنیا))کنار پنجره,تنها نشسته است
در این شهر صدای پای مردمیست که همچنانکه تورا میبوسند طناب دار تورا میبافند مردمیکه صادقانه دروغ میگویند و خالصانه خیانت میکنند در این شهر هر چه (تنها تر )باشی پیروزتری
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله ي کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
یاد آن روزها که من در انتهای دنیای کوچک
تو بودم و تو یادی از من نمی کردی
ای کاش آن روزها به ابدیت می پیوست
ابدیتی بی منتها
اما من هنوز به یاد آن روزها ره می سپارم
شاید شاید روزی به سفری تا ته دنیا بروم!
آری تا ته دنیا تا مرز ابدیت
بـه یـک جـایی از زنـدگی کـه رسـیدی
مـی فهـمی رنـج را نـباید امـتداد داد...
بایـد مثل یـک چاقو که چیـزها را می بُرد و از میـانشـان میگذرد
از بـعضی آدمهـا بـگذری و بـرای هـمیشه تـمامشـان کنی
در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...
یک نفر هست که از پنجرهها
نرم و آهسته مرا میخواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم میماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش کودکیام
پر ز عطر نفس شببوهاست
یک نفر هست که چون چلچلهها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم میروید
آسمان، باد، کبوتر، باران
قصهاش را به زمین میگوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا میخواند
میخواستی که خرابت شم،سرابت شم،رهام کردی،ندونستی
که میمیره دلم،دلی که زنجیره،بری از غصه میمیره،ندونستی عاشقم کردی
تویی که نفسم بودی،کسم بودی،تو هر لحظه گمم کردی
ببین حالا چه آشفتم،چه تیکه تیکه می افتم
شکستم پیش چشمام،نیش حرف مردمم کردی
دلم گفت که نمیدونی،نمیخونی نگاهم رو
دلم گفت که نمیفهمی،خستگی های تو راهم رو
نکردم باورش شد آخرش اینی که می بینی
دلو باختم،به بد ساختم،تو رو نشناختم ای رسم بد آیینی
تو که ساده فراموش می کنی رویای دیروزم
چجور باور کنم باور کنی احساس امروزم
می ترسیدم ولی بازم دل و دادم به امیدی خیال کردم که دنیای پر احساسم رو فهمیدی
دلم گفت که نمیدونی ، نمی خونی نگاهم رو
دلم گفت که نمی فهمی خستگی هایه تو راهم رو
نکردم باورش شد آخرش اینی که میبینی
دلو باختم به بد ساختم تورو نشناختم ای رسم بد آیینی
دلم گفت که نمیدونی،نمیدونی…
دلم گفت که نمیفهمی،که نمیفهمی…
نکردم باورش،باورش… دلو باختم،باختم…
رسم بد آیینی…
دلم گفت..