آغوش

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رشكم از پيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد زهرم از غاليه آيد كه بر اندام تو سايد
سعدي

گلرخان را مي‌دهد تعليم عاشق‌پروري گل كه بلبل را در آغوش چمن مي‌پرود

صائب تبریزی

كو طالعي كه تنگ در آغوش آرمت؟ يا: طاقتي كه دست ز دامن بدارمت

عاشق اصفهاني

آمــــــــــد سحرم بتم در آغوش افكنده كمند زلف بر دوش

مولوي

يك روز در آغوش تو آرام گرفتم يك عمر قرار از دل ناكام گرفتم

ابوالحسن ورزي

ادب عشق تقاضا نكند بوس و كنار دونگه چون بهم آميخت، همان آغوش است

جلال عضد

همچون هلال بهر تو آغوش ما تهي است اي كوكب اميد در آغوش كيستي؟

رهي معيّري

مراد خسرو از شيرين كناري بود و آغوشي محبّت كار فرهاد است و كوه بيستون سفتن

سعدي

اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد كشيده‌ايم در آغوش آرزوي ترا

حزين لاهيجي

دستم نمي‌رسد كه در آغوش گيرمت اي ماه با كه دست در آغوش مي‌كني؟

هوشنگ ابتهاج

گر نيمشبي مست در آغوش من افتد چندان به لبش بوسه زنم كز سخن افتد

بهار

آغوش تو چون محرم راز دگري بود پيوند دل از عشق تو ببريدم و رفتم

اوبالحسن ورزي

آنكه بوسيد لب نوش تو شكر نچشيد و انكه خسبيد در آغوش تو بيدار نشد

فروغي بسطامي

عمري دويده‌اي تو به آغوش گرم من اكنون چگونه چشم تو گويد نياز نيست

عبدالوهاب نوراني

آغوشم از كشاكش حسرت چو گل دريد شاخ گلي نديد شبي در كنار خويش

صائب تبریزی

به هيچ حيله در آغوش من نمي‌آيي مگر تو را ز نسيم بهار ساخته‌اند

صائب تبریزی

گر چه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم گير تا سحر گه ز كنار تو جوان برخيزم

حافظ

از لطافت بس كه روحاني سرشت افتاده است گيرمش گر در بغل پندارم آغوشم تهي است

ناظم هروي

با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم دست در آغوش با تصوير كردن مشكل است

صائب تبریزی

آغوش مرا محرم آن خرمن گل كن موي كمرت طاقت اين بار ندارد

صائب تبریزی

بيائيد اي هوسها، بيخوديها، گرم جوشيها كه در آغوش نرمي تكيه‌گاهي كرده‌ام پيدا

پژمان بختياري

زان گونه كه دوش در دلم بودي تو يا رب كه به بينمت در آغوش امشب

اوحدي مراغه‌اي

سرم ‌اي ماه بد امان نوازش بگـــذار تا در آغوش تو سوز غزلي ساز كنم

ابتهاج

نازك اندامي بود امشب در آغوشم «رهي» همچو نيلوفر به شاخ نسترن پيچيده‌ام

رهي معيّري

نماز عشق مــرا آبرو از آن بــــاشد که قیبله می کنم آغوش مهربان تو را

مهدی سهیلی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بازهم قلبی به پایم اوفتاد
بازهم چشمی به رویم خیره شد
بازهم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

بازهم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد،سیراب شد
بازهم در بستر
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] آغوش[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] من
رهوری درخواب شد،درخواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو

اوشراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پرامید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تابسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ا‌ی آغوش گرم
مست نازم کن،که من دیوانه ام
من به او می گویم ای آشنا
بگذر از من،من ترا بیگانه ام

آه از این دل،آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا،کس به آوازش نخواند

فروغ فرخزاد
[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت


ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
 

arash.ars1

عضو جدید
ببرد از من قرار و طاقت و هوش


بت سنگین دل سیمین بناگوش


نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش


ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش


چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش



اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش


دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش


دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

بارانی ات را ...
بپوش...
و در آغوشم بگیر ..
ابر ،
ابر گریه دارم … !!
 

vajiheh.kh

عضو جدید
غزل دستان خود را سوی ذاتی فرد میگیرد
خدا دست کسی را که دعایم کرد میگیرد
برایم سخت سنگین است هضم اینکه آیینه
خیالش از نگاه سنگ ها هم میگیرد
غروب آسمان حزن آور و غمناک، تلخ تلخ
ولی بدتر زمانی که دل یک مرد میگیرد
همیشه زجر دشمن شادی آور نیست گاهی هم
دل یک گربه با مرگ سگی ولگرد میگیرد
چرا هر کس که یک آغوش پر احساس می خواهد
همیشه دست گرمش را دو دست سرد میگیرد
سخن از بی وفایی ها که میگویم بدون شک
زبان تا عمق مغز استخوانم درد میگیرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



وقتی تو می رسی

احساس می کنم

سکوت می شکند

ثانیه ها گرم می شوند

فاصله ، از لای انتظار پنجره

فرار می کند

آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو.
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز

که
آغوش که شد منزل آسایش و خوابت ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آغوش ِ تو گرم ترین زندان ِ دنیاست
در این هوای احساس های یخ زده،
در تبلور ِ بلور ِ واژگان ِ بر لب خشکیده
و سرمای قلب های هیچگاه نتپیده
امّا . . .
نفس های من هنوز هم جاریست
و هُرمِ احساس ِ درونم
در بازدم هایم باقیست
من زنده ام ، می دانم
در تکاپوی عبور از جملات ِ پوسیده
به گاه ِ عشق ورزی که حرف های دوستت دارم
بر روی زبانم لغزیده . . .
آری . . .
آغوش ِ تو امن ترین زندان ِ دنیاست
و اسارت زیباترین احساس ِ اینجاست !..........

مجتبی نورالهی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به تو که فکر می‏کنم
سلول‏های خاکستری‏ام
سرخ می‏شوند
و وقتی
خیال آغوش تو
مرا
در بر می‏گیرد
گلبول‏های سفیدم
دست از دفاع برمی‏دارند
و قرمز می‏شوند
قلبم با تمام توان می‏کوبد
سینه‏ام تنگ می‏شود
رگ‏هایم طغیان می‏کنند.......

مصطفی حقانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او در صحر سپیده بودو
من در آغوش شب
در آغوش آسمان چون ابر بودو
من در آغوش کویر
موج بود در آغوش دریا
من در آغوش غم ها
چون تبسم بود بر لبها
من بغضی جانکاه
هر دو در آغوشیم
او چون قبله در آغوش منا
من در کفر در ایستگاه گناه
هر دو در آغوش اما
من کجا او کجا

شاعر احمد البرز
.................
تقدیم به آغوش های سرد و دستان رها شده در گرمای تموز تمام.. ...
 

arash.ars1

عضو جدید
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمی‌گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم
مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش
پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی
نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آغوش تو آرامم
در آغوش سپید و پر بهار تو
در آغوش تو که گرم است چون خورشید داغ نیمه مرداد؛
در آغوش تو انگاری تمام پیکرم خواب است،
در آغوش تو که خوبی
دلم می گردد از اندوه تلخ غربت این روزهای بی کسی آزاد.
بیا آغوش خود را باز کن، این پیکر رنجور را دریاب
و ذوبم کن مرا در شدت گرمای بی حد درون خویتن اینک
همین حالا که از شرمای سخت دوری ات در خویش می لرزم؛
مرا دریاب و کاری کن برای من
برای من که دور از تو
از این دلشوره های مرکبار بی تو می ترسم. .

کاظم عرفانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند

با غم جانسوز می سازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند

عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت

ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند

از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم

هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند

خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار

بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است

سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم

در نماند هر که امشب فکر فردا می کند

همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است

دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند

هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی

دولت جاوید را از خود تمنا میکند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
-سکوت تمام کهکشان را به آغوش می کشد
خدا می خندد ...
برق چشمانش در قلب انسانی حلول می کند
و او می شود علی .
...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هرگز گِرِهَت از غزلم واشدنی نیست
این غنچه پژمرده شكوفا شدنی نیست
.
.
.

افتاده به بن بستم و در پیش ندارم
راهی به جز
آغوش تو اما شدنی نیست

عشق تو بزرگ است برای دل تنگم
اندوه تو در سینه من جا شدنی نیست

ابوالفضل صمدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیمکت ها
نعره می زدند آزادی ...
آزادی ؛
در آغوش تخته سیاه جان می داد .

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز گِرِهَت از غزلم واشدنی نیست
این غنچه پژمرده شكوفا شدنی نیست
.
.
.

افتاده به بن بستم و در پیش ندارم
راهی به جز
آغوش تو اما شدنی نیست

عشق تو بزرگ است برای دل تنگم
اندوه تو در سینه من جا شدنی نیست

ابوالفضل صمدی
خوابیده بودم
کابوس می دیدم
از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم
افسوس
یادم رفته بود که از نبودت
به خواب پناه برده بودم !


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست

هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی

**صائب تبریزی**
 

arash.ars1

عضو جدید
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است تا در
آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بوسه هایت انار را می ترکاند ، نفس هایت سیب را می رساند ، آغوشت ابر را می باراند
پاییزترینی تو !


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه شراب خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
آغوش خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
بوسه خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
نگاه خواستم…
گفت: “ ممنوع است ”
نفس خواستم…
گفت : ” ممنوع است “
… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و …
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد …
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم…
سر از این عشق بر نمی دارم …
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لهجه عشق گرفته ام

بس که با تو زیسته ام.

مرا در آغوش بگیر

دلم یک بغل خاطره می خواهد

....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم........بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا به یک آغــــوشِ گــرم
میهمان کن ...
اهلِ چای یا قهوه نیستم !!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا به یک آغــــوشِ گــرم
میهمان کن ...
اهلِ چای یا قهوه نیستم !!
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت


ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
 

arash.ars1

عضو جدید
گر به آغوش بریزند گل اندر برمن



آنهمه خار بود چون تو در آغوش نه ای




دوش گفتی که کنم چارهٔ کارت فردا



آخر امر و زچرا بر سخن دوش نه‌ای ؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چـِـ ـه بـى پـَــروا....

دِلــ ــم آغـــوش ِ ممنـــوعــِـه اى را مـ ــى خــ ــواهــَـد

كـِـ ـه تنهــــا شـَ ــرعــى بــودنـش را .. .

مــن مــ ـى دانـــَ ـم و

دِلـــ ــم ...

و...

تـــ ــو...!!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از باغ پیراهنم
کمی گل برایت آورده ام...
قول میدهم مستت کنند
این گل ها
این آغوش...‏[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

 

مهرانه م

عضو جدید
چشم خرد آیینهٔ جام می ناب است

ابروی سخن در شکن موج شراب است


آگاهی دل می‌طلبی ترک هنرگیر

کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است


بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد

شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است


عارف به خدا می‌رسد ازگردش چشمی

در نیم نفس بحر هم اغوش حباب است


کیفیت توفانکدهٔ‌گریه مپرسید

در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است


این بحرگداز جگر سوخته دارد

آبی‌که تو داری به نظر اشک‌کباب است


چون سیهی دولت به‌کسی نیست مسلم

پیداست‌که هر نقش نگین نقش برآب است


خوش باش‌که در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق

مینایی اگر هست همان رنگ شراب است


بی‌جنبش دل راه به جایی نتوان برد

یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است


در محفل قانون نواسنجی عشاق

گوشی‌که ادا فهم نشدگوش رباب است


تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم

در بزم خموشان نفس سوخته باب است


دل چیست‌که با خاک برابر نتوان‌کرد

بی‌روی تو تا خانهٔ آیینه خراب است


دانش همه غفلت شود از عجز رسایی

چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواب‌است


بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد

در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است
بیدل
 
بالا