امروز جشن میلاد توست
می*خواهم مثل همیشه غافلگیرت کنم
افسوس که تو فارغ از منی . . .
می*خواهم دورت بگردم
و مستانه عاشقتر از پیش شوم
امروز باید از هرم نفسهایت لبریز شوم
آنقدر لبریز که وجودم
از من خالی* شود
عاشقانه ترین جشن میلاد را برایت خواهم گرفت
تا بدانی هنوز دیوانه*وار دوستت دارم . . .
پیراهن اندوهم را به تن می*کنم
به آینه نگاه می*کنم
چقدر شبیه من است این محبوس در قاب مانده !
مشتاقانه به سویت می*آیم . . .
در تمام راه چهره*ات را مجسم می*کنم
که شاد و رها مرا درآغوش خواهی* گرفت
و عقربه*های حسود ساعت
برای لحظاتی باز خواهند ایستاد . . .
به تو نزدیکتر میشوم
قلبم پرنده*ای در قفس، آمادهٔ پریدن میشود
درست مثل اولین دیدارمان در تب و* تابم . . .
التهابی کودکانه !
انقدر نزدیکت ایستاده*ام که هرم نفس*هایم را می*شنوی . . .
نگاهت می*کنم ، در من جاری میشوی . . .
کیک تولد را که بر روی سنگ مزارت میگذارم
دیگر هق هق گریه امانم نمیدهد . . .
تو را سخت در آغوش میگیرم . . .
حس می*کنم دستانت
این سنگ سرد را میشکافد تا به من برسد
افسوس که این سنگ لعنتی
مدتهاست بین آغوش*هایمان فاصله انداخته است
می*خندی. شاد و* عاشقانه!
و من اما در حیرتم از آنچه اسمش سرنوشت است !
راستی*! تو هرگز بیست و شش سالگیت را ندیدی . . .
یک دل سیر اشک و آغوشی از راه دور
هدیه جشن تولد امسال توست
کیک را همانجا میگذارم
بگذار پرنده*ها کامشان را با یاد تو شیرین کنند . . .
و من اما باید بروم در پی* فرجامی تلخ
دوباره نگاهت می*کنم:
نازنینم امسال جشن بودنت را
با نبودنی ابدی سپری کردم . . .
می*خواهم مثل همیشه غافلگیرت کنم
افسوس که تو فارغ از منی . . .
می*خواهم دورت بگردم
و مستانه عاشقتر از پیش شوم
امروز باید از هرم نفسهایت لبریز شوم
آنقدر لبریز که وجودم
از من خالی* شود
عاشقانه ترین جشن میلاد را برایت خواهم گرفت
تا بدانی هنوز دیوانه*وار دوستت دارم . . .
پیراهن اندوهم را به تن می*کنم
به آینه نگاه می*کنم
چقدر شبیه من است این محبوس در قاب مانده !
مشتاقانه به سویت می*آیم . . .
در تمام راه چهره*ات را مجسم می*کنم
که شاد و رها مرا درآغوش خواهی* گرفت
و عقربه*های حسود ساعت
برای لحظاتی باز خواهند ایستاد . . .
به تو نزدیکتر میشوم
قلبم پرنده*ای در قفس، آمادهٔ پریدن میشود
درست مثل اولین دیدارمان در تب و* تابم . . .
التهابی کودکانه !
انقدر نزدیکت ایستاده*ام که هرم نفس*هایم را می*شنوی . . .
نگاهت می*کنم ، در من جاری میشوی . . .
کیک تولد را که بر روی سنگ مزارت میگذارم
دیگر هق هق گریه امانم نمیدهد . . .
تو را سخت در آغوش میگیرم . . .
حس می*کنم دستانت
این سنگ سرد را میشکافد تا به من برسد
افسوس که این سنگ لعنتی
مدتهاست بین آغوش*هایمان فاصله انداخته است
می*خندی. شاد و* عاشقانه!
و من اما در حیرتم از آنچه اسمش سرنوشت است !
راستی*! تو هرگز بیست و شش سالگیت را ندیدی . . .
یک دل سیر اشک و آغوشی از راه دور
هدیه جشن تولد امسال توست
کیک را همانجا میگذارم
بگذار پرنده*ها کامشان را با یاد تو شیرین کنند . . .
و من اما باید بروم در پی* فرجامی تلخ
دوباره نگاهت می*کنم:
نازنینم امسال جشن بودنت را
با نبودنی ابدی سپری کردم . . .