ای مسافر
ای جدا نشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آهسته تر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار با اشک سرخ
گذر گاهت را چراغان کنم
آه که نمیدانی
سفرت روح مرا دو نیم کرد
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را میفرساید
مسافر من
آنگاه که میروی
کمی وا پس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پاافتم
فراق صاعقه وار را بر نمیتابم
آرامتر بگذر
گامت را آرامتر بردار
اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که میبینی
من چه کنم
که تو پرواز میکنی
و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
ولی نمیدانی بی تو
به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی مرا خواهی دید؟؟؟