دیده نادیده باقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای بچنین لطف خدا ارزانی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دیده نادیده باقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای بچنین لطف خدا ارزانی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
مقام عیش میسر نمیشود بیرنجبلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباشکه نیستیست سرانجام هر کمال که هست
مـن نخواهم از قفس، صیّاد، آزادم کنددلی آورده ام آواز قناری ببرم
بعنی از آنچه تو در حنجره داری ببرم
دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
در دنیایی که مردانش عصا از کور می دزدند
من خوش باور نادان محبت جست و جو کردم
در دنیایی که مردانش عصا از کور می دزدند
من خوش باور نادان محبت جست و جو کردم
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست
ورندان آينه صد گونه تماشا ميکرد
گفتم اين جان جهان بين بتو کي داد حکيم
گفت آنروز که اين گنبد مينا ميکرد
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو//پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تومگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باذ غالیه سا گشت و خاک عنبر بوست
و به آنان گقتم سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست............که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ...........................که گر چه غرق گناهست میرود به بهشت
تو خود گفتی که مو ملاح مانممکن به نامه سیاهی ملامت من مست............که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ...........................که گر چه غرق گناهست میرود به بهشت
تو خود گفتی که مو ملاح مانم
به آب دیدگان کشتی برانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو
درین دریای بی پایان بمانم
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشـــانم، پریشـــان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفـــــــریدند
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
از سینه ی تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
من از دل و دل از من دیوانه گریزان
دیوانه ندیدم که ز دیوانه گریزد
دل چون آینه ی اهل صفا می شکنند ... که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |