phalagh
مدیر بازنشسته
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش ، آبت می کند
هرچه می کردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر اینجاکجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
گفتمش : پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟
گفت : آری خانه او می ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم ، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
هیچ کس با دشمن خود دوست نیست
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
می توانم بعد از این ، با این خدا
دوست باشم دوست پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا ...
/ قیصر امین پور /
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش ، آبت می کند
هرچه می کردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
![](http://i30.tinypic.com/2s0i6vr.jpg)
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر اینجاکجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
گفتمش : پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟
گفت : آری خانه او می ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم ، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
هیچ کس با دشمن خود دوست نیست
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
می توانم بعد از این ، با این خدا
دوست باشم دوست پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا ...
/ قیصر امین پور /