| دو دل... از غم شکوه من چهره آینه از خاطره کهنه شکست و تو هیچ میدانی بی تو از یاد غریبم چه گذشت! در شبی گمشده بود که صدایم کردی از پس پنجره بود تونگاهم کردی! چون که آن تیر نگاه بر دلم سخت نشست و تن گرم صدات سوز افکارگسست دست بی لطف تو باز روزن پنجره بست! من چو یک مرغک عشق گوشه تلخ قفس همدمم آینه بود بی شر و شور و نفس تا که آن کاغذ پیچیده به سنگ قلب بد رنگ مرا کرد به امید تو رنگ! ................... آن شب مهتابی آسمان زیبا بود چون که در چشم من جمله ات دنیا بود! آن نوشته این بود : - تا که دریا آبیست تا که دنیا باقیست با دو دل باید زیست- ...... پاسخت اشکی بود که به رویم ماسید لطف تو نوری بود که به قلبم تابید! ............. با دو دست بر چانه غرق چشمت بودم در خیالم با تو گرم صحبت بودم! غرق چشمت بودم که مرا خواب ربود در شب چشمانم تا سحر یاد تو بود! .................... .... از خروش یک باد پنجره بر هم خورد خواب نوشینم را مکر تو از هم برد! . . . . از تو من پرسیدم پس دودل آخر چیست؟؟؟ و تو آرام گفتی: - آن دودل تردید است و جز این دیگر نیست!------- |
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش(من از خلوت و تنهایی میترسم) | ادبیات | 122 | ||
رد پای احساس ... | ادبیات | 13798 |