ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان امد وقت است که باز ایی
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی / غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان امد وقت است که باز ایی
ای گل گمان مبر به شب جشن میروییاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی / غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
یک شبی مجنون نمازش را شکستدل کمی شور می زند گاهی, راستش را بخواهی آشوبم
با وجودی که دوستت دارم با وجودی که دوستم داری
ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود / تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستییک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن / بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامییکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
یادت آمد من همانم که...
یادت نیامد باز, حق داری که نشناسی
الان باید با علامت سوال بیت بگیماین شعر زیبا از کیه؟
یادت آمد من همانم که...
یادت نیامد باز, حق داری که نشناسی
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن استیا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست / جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان / بگشود نافهای و در آرزو ببستتا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا که بودیم نبودیم کسیتا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان / بگشود نافهای و در آرزو ببست
دنیی و دین کرده*ایم در سر کارشتا که بودیم نبودیم کسی
کشت مارا غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
ای که چون رخ می نمایی آفتاب آید بروندنیی و دین کرده*ایم در سر کارش
گردن و سر می*نهیم تیغ و قفا را
ای بت نامهربان، بیا و بیاموز
از سخن من حدیث مهر و وفا را
نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش/ زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بی خویشیای که چون رخ می نمایی آفتاب آید برون
آنقدر مستی که از چشمت شراب آید برون
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخورنمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش/ زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بی خویشی
رواق منظر چشم من آشیانه توست / کرم نما و فرود آ که خانه خانه توستیوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
تا خدا هست و خدایی می کندرواق منظر چشم من آشیانه توست / کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتادر جبهه های جنگ شنیدم ز افسری
غمگین حکایتی که کشنده است باورش!
تا توانی دلی بدست آردستم...دلم... دست و دلم دارند می لرزند
نه! هیچ ماهی سرخیش مثل محرم نیست
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجاتا توانی دلی بدست آر
دل شکستن هنر نمی باشد
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
یاد آن روز که از همت بیدار جنوناگر با دیگرانش بود میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان برومیاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده ی عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود...
من در این غصه جان همی کاهمدلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
من در این غصه جان همی کاهم
منصب این جهان نمی خواهم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |