معماری با مصالحی از جنس دل

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
ســــخـــت اســـت وقتـــی از شـــدت بـــغـــض ،

گـــلـــو درد بگـــیری ...

و هـــمـــه بگـــویـــند ؛

لبـــاس گـــرم بـــپـــوش !!
:(
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تو,تا دور دستهای زندگی سفر خواهم کرد
و بامدادان,از جشن هزاره های آتش باز خواهم گشت.

اینک حس غریبی
در اعماق وجودم شعله می کشد.
وقتی سخن می گویی : از ترانه ی پرسش پر می شوم.
و آنگاه که از خواب ستاره های خاموش باز می گردی
هزار شعله زرین از چشم آفتاب به سویت می آید!

نازنین!
به تماشایت بازهم می نشینم
و رازهای ناگزیر رادر کلام تو می جویم.
مگر گاهواره دنیا فرو ریزد تامن تو رااز یاد ببرم.

حس نگاهی...
غرور لبخندی...
و یا ماتم اشکی...

در شکوه گیسوی توست
که با آنها من همیشه نام زندگی رابه خاطر می آورم...

نازنین!

آرزوهایم رادر کوچه های بی صدای تاریخ می ریزم
و نشانی عبورت را تنهااز ستاره های آسمانم می خواهم.
چرا که بی تو ناتمامم
وبا تواز همیشه تا همیشه پراز واژه های عشقم...
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
من جز تو کسی را ندارم، تو هم دل مرا بازی نده ...
کاش بیایی و ببینی که به چه روزی افتاده ام،
ببینی که چند روز است چشم به راهت نشسته ام،
ببینی چند شب است خواب به چشمانم نیامده،
کاش به تو بگویند من مرده ام، کاش بدانی که من
در حقت بدی نکرده ام، یادت هست آن روزی که
به من گفتی تو عشق آخر منی، گفتی هر چی که
دارم، دارو ندارم توای ...؟
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی زیر نم نم بارون با هم قدم میزدیم، انگار دنیا مال من بود ...
وقتی گرمای دستشو و توی دستم حس کردم، وقتی سرش و روی
شونه هام میزاشت و آرم توی گوشم میگفت دوست دارم،
انگار دنیا مال من بود ...
وقتی با اون چشمای قشنگش منو نگاه میکرد،
انگار دنیا با همه ی زشتیهاش زیبا بود ...
اما این دنیای من زود رنگ خزون شد، زود پیر و ذلیل شد
الان که چند وقته نیستی دنیام شکل عذابه، روزگارم بی تو خرابه
من دنیا رو بی تو نمیخوام، دنیای بی تو همش عذابه
حالا که نیستی من از بارون فراری ام، بارون خاطره های تو رو یادم میاره
حالا که نیستی من با عکسات سر میکنم
حالا که نیستی من با چشمای خیس شبم و صبح میکنم
حالا که نیستی دستم گرمای دستتو میخواد،
چشمام نگاه قشنگتو میخواد ....
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظ ای تنها عشق من، خداحافظ ای تمام دنیای من،
از وقتی که رفته ای من از غم لب ریزم،
خداحافظ تو تنها هم دم من، از وقتی که رفته ای غم جایت را گرفته،
غم رفیق و هم دم من شده ...
نمیدانی حال و روزم چگونه است بی تو،
چشمانم پر از اشک و خون است بی تو، اگر باز گردی خزانم همچو بهار است،
شبهایم روشن و پر از ستاره ...
شب که میشود اشک هایم به یاد تو سرا زیر میشود،
اگر هم خون گریه کنم دیگر چه فایده !
دلم تنگ است برای سوز صدایت، شبهایم سوت و کور و سرد است بی تو ..
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقـــــرار مـــی کـــنم اینــجا بــدون تــو
حـتی بــرای آه کشـــیدن هـــم هــــوا کــــم اســــت .
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیــــوار اتاقــــــم پــــر از عکسهـــــای دو نفـــــــره ایست…
که قـــــــرار است بعـــــــــدا بیندازیم … !
همان بعـــــــدا که نیســــــت شد در تقویــــــم بودنمــــــان … !
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر چگونه بگویم دوستت دارم ....
دیگر چگونه بگویم یا بنویسم عاشقت هستم ....
دیگر چگونه غرور خودرا برایت بشکنم تا بفهمی بی تو نمی توانم
آری بی تو نمی توانم، بی تو زندگی برایم معنای ندارد
معنای زندگی من تو هستی و تو از من جدا هستی و
این جدایی روز به روز بیشتر می شود و زندگی برای من
سخت ترو سخت تر .... بگو تا کی میخواهی به این جدایی
ادامه بدهی، به این جدایی که پایان خوشی ندارد
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رویای شب فرا رسیده است...

بستری از آرامش... از امنیت... مرا در بر می گیرد...

به منتهای آرزوی خود رسیده ام...

مستانه نگاه تورا می کاوم...

غزل سرایی چشمان تورا می خواهم...

در این سکوت راز آلود

زبان نگاه، گویای همه چیز است...

نگار من، اشتیاق نگاهم را بخوان... ترنم احساسم را بدان...

این منم که تورا می خوانم... این منم که آغوش تو را می خواهم...

وتو همه هستی من... مرا به کام وصال سپار

که محتاج تسکینم...



نازنین فاطمه جمشیدی




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من همه دلم را به ابرها
سپرده‌ام
تا بارانش بر زمينت ببارد
تا چنان چون باغ بهاري
شاداب گردي
تا با هوايت
هر مسافر عاشقي را
جان تازه‌اي بخشي
با باران دلم
با هواي دلت
تمامي احساسم را
به ابرها سپرده‌ام
تا با آذرخشي
فرياد برآرد
بمان





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدايت مي زنم
کوه بازمي گرداند صدايم را
پژواک صدا صدا صدا
در ميان صداهاي رفته
و بازآمده
پي نام تو ميگردم
پرشور، سرگردان، بي تاب......
گم کرده‌ام نشاني ات را ؟!
يا که شايد ديگر ، برجاي نمي گذاري نشاني از خود ؟
ديوانه‌ام آيا ؟
آري ، هستم
گفته‌ام بارها
و ميدانم پژواک ديوانگي هايم روزي
سرگردان تر ميکند مرا، تورا
شوقهايم را پاسخي
تاب بي دلي ات نيست مرا
مزه‌ي بهار مي دهي بهار
باران، باران ، باران

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اکنون مستم
نه از شراب
که از حضور گرم تو
اکنون مستم
نه از شادي
که از غم عشق فراوانت
اکنون مستم
مست تو، مست دل، مست عشق،
مست تر از هر شراب نابي
با شراب محسور کننده‌ي عاشقانه‌هايت
حرفي بزن
مست ترم کن
تا اوج بگيرم
تا به‌ پرواز درآيم
تا ببيني که عشقت به کدامين آسمانم ميبرد
تا ببيني که درون دشت رويا چه سبکبال مي دوم
مي دوم و مي خوانم
براي تو
براي عشقت
براي دلم
براي دلت
حرفي بزن ، مستم کن
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبه‌ي بي‌غم
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي‌رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي‌زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

سوي اينها و آنها نيست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی وقته میخوام بگم دوستت دارم
ازتو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تورو دارم بی تو کم میارم
نبینم غم واشکو تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترس رو توی نفسهات ببین دوست دارم
منم مثل تو باخودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام ببین دوستت دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی
با من به دردای این دنیا میخندی
آروم میشم بگی از غما دل کندی
بیا به هم بگیم دوستت دارم
دوست دارم من اون چشمای قشنگتو
دارم واست میخونم این آهنگ تو هر چی میخوای بگو از دل تنگه تو
بیا به هم بگیم دوستت دارم
آره دوستت دارم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من خودم بودم و يک حس غريب...
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من...
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد...
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانه گي ام ميفهميد...
وخدا مي داند...
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار سر به سینه من


تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را


شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق


آزار این رمیده سر در کمند را...


بگذار سر به سینه من تا بگویمت


اندوه چیست؟


عشق کدام است؟


غم کجاست؟


بگذار تا بگویمت


این مرغ خسته جان


عمری ست در هوای تو از آشیان جداست...
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق

عشق یک واژه ی زلال است ، تو باید باشی

قلب من زیر سوال است ، تو باید باشی

فال حافظ زدم آن رند غزلخوان هم گفت...

زندگی بی تو محال است ، تو باید باشی...


لیلا قربانیان

 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق گاهی از درد دوری بهتر است
عاشقم کردی ولی گفتی صبوری بهتر است
در قران خوانده ام،یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است...
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مکتب ما رسم فراموشی نیست
در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست
مهر تو اگربه هستی ما افتاد
هرگز به سرم خیال خاموشی نیست
 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان

عزیز ترینشان
بعد از تو آدم ها…
تنها خراشی بودند بر من که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند

عشق من...
…خنجرت کولاک کرد…
 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
درد غربت، راز غیبت گوشه ای یه مرد تنها
رنگ غیرت داره اشکاش به امید صبح فردا ...

شعر گویا نیست... کسی این روزها لبخندش را دیده است؟
 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخته....
به جايي برسي كه ديگه نه اومدني آرومت كنه...
نه رفتني نابودت...!!!
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهزاده ای من
وقتی چشمـ ـانمــ را روی همــ می گذارمـــ

خوابـــ مـ ـرا نمی بــ ـرد

تــ ـو را می آورد !

از میانــ فرسنگــــ ها

فاصلـ ـ ـهـ ...!

 
آخرین ویرایش:

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]چقدر خوب است[/FONT]

[FONT=&quot]که این همه آدم[/FONT]

[FONT=&quot]هم نام تواند[/FONT]

[FONT=&quot]حالا[/FONT]

[FONT=&quot]هر کسی[/FONT]

[FONT=&quot]هر کجا[/FONT]

[FONT=&quot]عزیز دلش را صدا کند[/FONT]

[FONT=&quot]من ناخواسته به یاد تو می افتم
دوستت دارم
[/FONT]

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مخاطب خاص که داشته باشی، دیگر فرقی ندارد چه می نویسی.
قلم را به دست می گیری
کافی است تصورش کنی ...
کافی است خاطراتش را ورق بزنی ...
کافی است گرمای دستانش را به خاطر آوری ...
حتی اگر خنده اش هم در ذهنت مرور شود ، کافی است.
بعد شروع به نوشتن میکنی.
می نویسی ...
آنقدر می نویسی تا به آرامش برسی.
و وقتی برمی گردی و به نوشته هایت نگاه می کنی،
می بینی تمامشان ،
آغشته به حس لطیف با "او" بودن است ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها حسی دارم آمیخته با دلتنگی . . .
کم می آورم ، بازوانی می خواهم که تنگ در برم بگیرند ، اما نه هر بازوانی ، فقط حصار آغوش تو . . .
 
بالا