به تنهايي رسيدم !
به آن اوجي كه در يك فرد تنهاست
- به آن هم من رسيدم !
حقايق آمد و رفت
گذشت و قصه شد در دفتر من
تمام قصه هايي
كه روزي روزگاري
چه پنهان بود و تنها
- ميان قلب و مغزم !
نوشتن هم دگر بر روي زخمم
نمانده مرهمي بر دردِ اين تن
چه تنها و چه تنهايي ِ سختي !
غمِ دل عاشقانه رويِ دل ماند !
چه عشقي روزگاري در دلم بود !
چه عشقي
- آتشي
در قلب من بود !
نمي دانم چه شد كز من جدا شد
- چنان شوري كه من را ذوب مي كرد
كنون من بي تفاوت در كنارش
- ولي نه !
رو به روي حرفهايش
نشستم تا ببينم
كدامين لحظه را پايان عشق است ؟
ولي او
هنوزم عاشق است و بيقرار است
نمي خواهد بگويد ليك چشمش
به من مي گويد اين ديرينه دردش
دلش تنهاست !
دلش بي من چه تنهاست !
ولي آخر دگر راهي نمانده !
تمام لحظه ها با هم ، به هر راهي كه گويي
به هر سمتي ، به هر سويي كه گويي
به قصد امتحان هم پا نهاديم
ولي در انتها اينگونه ديديم:
دو ديوانه ، دو عاشق
هر دو مستيم
ولي بيهوده دل بر عشق بستيم
وجود هر دو مان يكرنگ و پاك است
دل در بندِمان در يك مسير است
هدف عشق است و عاشق ماندن ِ ما
ولي آخر ، نگاهِ چشممان از هم جدا است
نگاه من به سوي دور دست است
و من در هر دو چشمش خوانده ام كه:
نگاه ِ او به سوي آن حقايق باز مانده است
حقايق رفته
حتي روزگاران
به دستان فراموشي سپرده
تمام رفته ها را !
ولي در ذهن او هرگز نميرد
همان آن حرفهايي كه مرا كُشت . . .
و اكنون هر دو در تنهايي خود غرق هستيم
كنار ِ هم
ولي نه !
روبه روي هم
ولي تنها نشستيم !
به آن اوجي كه در يك فرد تنهاست
- به آن هم من رسيدم !
حقايق آمد و رفت
گذشت و قصه شد در دفتر من
تمام قصه هايي
كه روزي روزگاري
چه پنهان بود و تنها
- ميان قلب و مغزم !
نوشتن هم دگر بر روي زخمم
نمانده مرهمي بر دردِ اين تن
چه تنها و چه تنهايي ِ سختي !
غمِ دل عاشقانه رويِ دل ماند !
چه عشقي روزگاري در دلم بود !
چه عشقي
- آتشي
در قلب من بود !
نمي دانم چه شد كز من جدا شد
- چنان شوري كه من را ذوب مي كرد
كنون من بي تفاوت در كنارش
- ولي نه !
رو به روي حرفهايش
نشستم تا ببينم
كدامين لحظه را پايان عشق است ؟
ولي او
هنوزم عاشق است و بيقرار است
نمي خواهد بگويد ليك چشمش
به من مي گويد اين ديرينه دردش
دلش تنهاست !
دلش بي من چه تنهاست !
ولي آخر دگر راهي نمانده !
تمام لحظه ها با هم ، به هر راهي كه گويي
به هر سمتي ، به هر سويي كه گويي
به قصد امتحان هم پا نهاديم
ولي در انتها اينگونه ديديم:
دو ديوانه ، دو عاشق
هر دو مستيم
ولي بيهوده دل بر عشق بستيم
وجود هر دو مان يكرنگ و پاك است
دل در بندِمان در يك مسير است
هدف عشق است و عاشق ماندن ِ ما
ولي آخر ، نگاهِ چشممان از هم جدا است
نگاه من به سوي دور دست است
و من در هر دو چشمش خوانده ام كه:
نگاه ِ او به سوي آن حقايق باز مانده است
حقايق رفته
حتي روزگاران
به دستان فراموشي سپرده
تمام رفته ها را !
ولي در ذهن او هرگز نميرد
همان آن حرفهايي كه مرا كُشت . . .
و اكنون هر دو در تنهايي خود غرق هستيم
كنار ِ هم
ولي نه !
روبه روي هم
ولي تنها نشستيم !