در خیالات خودم...در زیر بارانی که نیست...
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست,
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی,
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست,
باز میخندی ومیپرسی که حالت بهتر است,
باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست,,
شعرمیخوانم برایت واژه ها گل میکند,
یاس ومریم میگذارم توی گلدانی که نیست,
چشم میدوزم به چشمت میشود ایا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست,,
میروی وخانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست,
رفته ای وبعد تو این کار هر روز من است,,
باور اینکه نباشی کار اسانی که نیست ...