خوشحالم !
لااقل برای اینکه تو را در خواب ببینم از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت ...
چگونه بگویم ؟!
دلم برای خدای معصومی که در قلب تو زندگی می کند تنگ شده است ...
دلم تنگ شده برای هر آنچه از دست داده ام ...
چشمانم گریانند برای هر آنچه نداشته ام ...
دستانم پروانه ای می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد ...
و روحم ... شوق پرواز دارد !
همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد ...
و به آسمانها رفت تا هم بازی فرشته ها شود ...!