هنوز
به زندگی عادت نکرده است
و رنج می برد
از ایستادنش روی زمین
که سیاره را سنگین تر می کند ...
می خواهد بخار شود
بادکنکی شود
گره خورده با نخی
به انگشت کودکی ...
هنوز
به زندگی عادت نکرده است ...
وقتی شروع می کند به دویدن
بی آنکه از جغرافی
چیزی بداند
تمام زمین را
دور می زند
آنچنان تنگ
مرگ را در آغوش می فشارد
که گویی نخستین معشوقش را !
هنوز
به زندگی عادت نکرده است
و هر صبح
نگاه که می کند به من
گویی در نگاهش معجزه ای رخ داده است ...!
" شبنم آذر "