![](http://img.tebyan.net/big/1390/03/20139151115463314024173196351905111675233.jpg)
وقتی از سرکار برگشت، خانه را خلوت یافت. مادر فقط بود که از خستگی خوابیده بود. برادرش نبود و پدر سرکار بود. زخمش بدجوری قدیمی شده بود. حالا شده بود یک جانباز شیمیایی تمامعیار. دلش گرفت. رفت سرکولهپشتیاش، سینهاش باز شد. خاک جبهه از آن پخش شد توی هوا. با میل و اشتیاق بو کرد. وسایلش را شروع کرد به درآوردن: قرآن جیبی، حوله،... چند سال گذشته بود؟ ده سال؟ نه، ده سال کمتر بود. ناگاه نگاهش افتاد به دفترچه یادداشت برادرش که افتاده بود گوشه اتاق. یعنی برادرش راضی بود که برود سروقت دفترچهاش؟ بالاخره هرچه بود ده سال از برادرش بزرگتر بود. یعنی یک برادر اینقدر بر داداش کوچکش ولایت ندارد؟ بازش کرد و آخرین یادداشت را آورد:
«فکرهای یک دانشجوی دم کرده دم فارغالتحصیلی
دوباره فحشم داد. ولش کن. اشکال نداره. تقصیر خودشه که من نمیتونم. من بدبخت فقط کلی فحش خوردم. من چیکار کنم. ترم بعد اگه تموم بشه و بخوام شش ماه بمونم تو خونه. بهتره بزنم پس گردن شیطون و یختهیخته درس رو شروع کنم. امروز باد دیروزی نمیاد. دیروز باد بدجوری حال میداد. لامصب نمیدونم این سرخر رو بدم دست کی... بهتره برم رشته روانشناسی قبول هم که نشم، طوری نمیشه... فقط ترم مهرو مرخصی بگیرم؛ علافی و بعدش سربازی. تازه نمیدونم برم سر کار یا نه... نمیدونم برم فوق برم دنبال علاقهام. بدبخت بیچاره... حرف بزن دیگه...»
نوشته تمام شد. سرفهای کرد با تمام جان. یکی، دو تا، سه تا،...، هفت تا. تا معدهاش را سوزش شدیدی فراگرفت. ریههایش میخواست دربیاید. اما درنیامد. هنوز جانی برایش باقی مانده بود. که فهمید مادر بیدار شده:
- اسماعیل برگشتی؟ چه خبر؟
اسماعیل دفتر را بست و گذاشت سرجای اولش و با خود گفت: «شاید کار اشتباهی کردم. نباید نوشتههاش را میخواندم» و به مادر گفت:
- شما چطوری مادرم؟
و به فکر فرورفت.
* * *
امیر که برگشت، خانه خلوت بود، نه مادر بود نه پدر. به فکرش رسید پنج شنبه است. رفتهاند سر مزار اسماعیل؟ نمیدانست. دوماه میشد که اسماعیل شهید شده بود. بالاخره زخمهای قدیمی کار خودشان را کردند. امیر با برادرش اسماعیل بدجوری خو کرده بود. نشست و به او فکر کرد. چقدر زود گذشته بود. چقدر زود دوماه شده بود. نفس بلندی کشید. نگاهش روی کولهپشتی اسماعیل ایستاد. اشکش جاری شد. رفت سر کولهپشتی. بوی جبهه میداد. به کتابهایش زل زد. کلی کتاب جنگی داشت: رملهای تشنه، جشن حنابندان، سفر،...
دفترچه یادداشتش را دید. میتوانست برود سرش. اما از اسماعیل که اجازه نگرفته بود و دیگر هم نمیتوانست از او اجازه بگیرد. چکار باید میکرد؟ آخرین صفحهاش را آورد:
« امروز که آمدم خانه مادرم خواب بود. از همانها که هنگام خستگی پیدا میشوند. رفتم سروقت کوله پشتیام. اما چشمانم افتاد به دفترچه امیر. یعنی نمیخواستم بروم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و آخرین صفحه نوشتهاش را خواندم. بدطوری افتاده است توی انتخاب. گیر کرده است برای ادامه مسیر زندگیاش. هی این انتخاب راحتی است. راحت راحت. باید به او بگویم کجا بودی هنگامی که من تنها بودم و بابا مامان. و تو هم معلوم نبودی در آسمان چندم سیر میکردی؟ من میخواستم بروم جبهه، اما از هزار طریق بازم میداشتند و سنگ زیر پایم میگذاشتند که نرو. اما من انتخاب کرده بودم. تسلیم نشدم. و الا معلوم نبود چه قدر پشیمانی نصیبم میشد...»
قطرهای اشک از زیر مژهها روی مسیر قبلی اشکها روان شد و آرام پایین آمد. دلش برای اسماعیل تنگ شده بود.