بادل من بساز

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان



نام رمان:با دل من بساز
نويسنده:فاطمه صالحي
نشر:علم
تعداد صفحات:504
چاپ اول:1385




از وقتي به ياد دارم هميشه در دلشوره و اضطراب به سر مي بردم و هر لحظه منتظر يك خبر بد بودم. دلم شده مثل يك كلاغ سياه شوم، دائم بال بال مي زنه و صداش مثل غار غار كلاغ گوشهام رو اذيت مي كنه. كنار پنجره ايستاده ام و در انتظار مرد خانه ام هستم. كمي ان طرف تر به پسرم نگاه مي كنم كه با اسباب بازي جديدش سرگرمه. سرش را بلند مي كنه و با نگاه قشنگ پر از شيطنتش بهم مي خنده و با خنده هاي نازش بهم مي فهماند كه مامان نگران نباش بابا خيلي زود از راه مي رسه.
نمي دانم امروز چرا دلم مي خواهد گذشته را مرور كنم. زماني كه يك دل عاشق و شوريده داشتم به وسعت تمام دنيا. كله شق بودم و فوق العاده ديوونه ولي عاشق و بي قرار. تازه ديپلم گرفته بودم و علاقه اي به ادامه تحصيل نداشتم و اگر حقيقت را گفته باشم تا اينجا هم به اجبار پدرم خوانده بودم.پدر علاقه داشت براي ادامه تحصيل بروم خارج از كشور. به اصرارش در يكي از موسسات معتبر زبان خارجي(انگليسي- فرانسه)ثبت نام كرده بودم هر چند علاقه چنداني به فراگيري اين زبان ها نداشتم و انگليسي از همه بيشتر.دليلش هم معلم زبان بود و بس، خانم مسني بود با قيافه اي خشن با يك عينك قاب پهن سياه و فوق العاده منضبط و بد اخلاق كه ادم را از هر چي زبان انگليسي بود، متنفر مي كرد.
با من از همه بيشتر لج بود، چون هميشه خدا كم كاري مي كردم و حواسم داخل كلاس نبود و فكر و ذكرم پيش شادمهر پسر عموم بود. شادمهر مسابق اتومبيل راني داشت و من بيشتر وقت ها كنارش بودم.هر دوي ما علاقه زيادي به اتومبيل راني و مسابقات رالي داشتيم. دومين تفريح ما بعد از مسابقات رالي مهماني و پارتي هاي رقص بود.
از بچگي تنها همبازي و دوست من همين شادمهر بود. دختر بودم ولي هيچ كاريم شباهت به دختران امروزي نمي داد. پدر مي گفت كمال همنشيني با شادمهر در من اثر كرده. راست مي گفت چون روز و شبم با شادمهر تمام مي شد و اخلاق و رفتارم كاملا مردانه و خشن شده بود. كه بعدها خود شادمهر ازم خواست خودم را عوض كنم و مثل يك خانم باشم. اخه يكي نبود بهش بگه شهرزاد را تو خودت اينجوري بار اوردي حالا اعتراض براي چي؟
از دامن و پيراهن زنانه متنفر بودم و هميشه خدا موهايم كوتاه بود و اگر مانتو و شال به سر نمي گذاشتم همه فكر مي كردند پسر هستم. با اينكه به سن بلوغ كامل رسيده بودم ولي جلوي سينه ام صاف صاف بود و هيچ برامدگي اي در سينه ام نبود. براي همين بيشتر اوقات پيراهن مردانه مي پوشيدم و شلوار جين و كلاه لبه دار به سر مي گذاشتم. همراه شادمهر مي رفتم بيرون.
ظاهر چهره ام بي شباهت با پسرها نبود.صورتم پر از مو بود و ابروان سياه و كشيده ام شباهت به پسران تازه به بلوغ رسيده مي داد. طفلك پدرم در برابر تمام رفتار و حركات من يك مهر سكوت بر لب زده بود و دم نمي زد. عاشق من بود و به قول خودش عزيزترين بودم برايش.
مادرم يك سال بعد از تولدم توي يك تصادف در گذشته بود و مرا بي بي گل مادر پدرم بزرگ كرده بود و بعد از مرگ مادر، پدر تن به ازدواج نداده بود. به مادرم وفادار مانده بود.همه فكر و ذكرش را براي بزرگ كردن تنها يادگار همسرش يعني من قرار داده بود.
پدر يك كارخانه ريسندگي الياف داشت و از تمكن مالي بالايي برخوردار بود. براي همين هر چه مي خواستم در اختيارم بود. پدر مي گفت دوست داره من يك مرد به تمام معني بار بيايم. هر چند بعدها فهميدم اي كاش مثل يك دختر تو خانه مي ماندم و با اولين خواستگار ازدواج مي كردم و اين همه دردسر را متحمل نمي شدم . ولي بر خلاف پدر بي بي گل، مادربزرگم هميشه از رفتار خشن و مردانه ام معترض بود و دوست داشت من عوض رفتار و كارهاي مردانه اتومبيل راني و فوتبال، به اشپزي و خياطي توجه كنم و مثل همه دخترهاي دم بخت خانه داري ياد بگيرم، ولي تنها چيزي كه توي كَت من نمي رفت اين جور كارها بود و ناز و عشوه دخترانه.
بالاخره كلاس ان روز هم تمام شد.با هيجان كلاسورم را برداشتم و از كلاس زدم بيرون. شادمهر در خيابان كنار اتومبيل ب ا م و منتظرم بود. با ديدن من لبخندي زد و برام دست تكان داد:
_هلو مادام.
خنده ام گرفت.هميشه كلمات انگليسي و فرانسه را با هم قاطي مي كرد. سلام كردم و كنارش نشستم و شادمهر با سرعتي زياد حركت كرد.
دو سالي از من بزرگتر بود و پا به بيست سالگي مي گذاشت. عمو تازه سربازيش را خريده بود. حق هم داشت، تك پسر فاميل فرجام بود و عمو مي ترسيد بلايي سرش بياد و به قول پدر همه بايد مواظب شادمهر مي بودند تا نسل فرجام ها منقرض نشه.جوان جذاب و زيبايي بود و با كلي هوا خواه و كشته مرده، ولي به قول خودش تنها زن زندگي اش من بودم و بس.براي همين عاشقش بودم.از بچگي ما را نامزد هم كرده بودند و ناف بر هم بوديم.
شادمهر را نمي دانم ولي من جان ونفسم او بود و اگر روزي نمي ديدمش ديوانه مي شدم. ان روزم شب نمي شد، كاملا عصبي و اشفته مي شدم. عمو و زن عمو چند باري براي رسميت كردن نامزدي ما پا پيش گذاشته بودند ولي با مخالفت تنها فاميل مادريم دايي منصور مواجه شده بودند.
پدرم براي دايي منصور احترام خاصي قائل بود. دايي مي گفت من و شادمهر هنوز بچه ايم و براي تشكيل يك زندگي مشترك و پر مسوليت هنوز اماده نيستيم. بعدها فهميدم چقدر گفته دايي درست بود و چقدر بچه و خام و بي تجربه بوديم.
ان روز تا ساعت نه شب با شادمهر بودم.اول رفتيم پيست اتومبيل راني، بعد از يك مسابقه پر از هيجان كه شادمهر نفر اول شد، به اتفاق دوستانش به يك رستوران رفتيم و شادمهر همه را به شام ميهمان كرد. تنها دختر جمع من بودم. ولي در لباس مردانه.حتي دوستان شادمهر هم تصور نمي كردند من يك دختر هستم، چون شادمهر من را با نام حميد صدا مي زد. با لحن و گويشي كه من داشتم هيچ كس شك نمي كرد كه من يك دخترم.
نزديك خانه كه رسيديم، مانتو و شلوارم را از كوله ام بيرون اوردم و پوشيدم. وقتي به خانه رسيديم، از شادمهر خداحافظي كردم. از اتومبيلش خارج شدم و وارد خانه شدم. طبق معمول بي بي گل از اينكه دير برگشته بودم خانه عصباني بود. هنوز پام را داخل خانه نگذاشته بودم كه با جارو دنبالم كرد و گفت:
_باز كه دير برگشتي خانه اتيش پاره. هزار بار گفتم دوست ندارم بعد از غروب افتاب بيرون از خانه باشي.
نگاهي به اتاق پدرم انداختم. چراغ اتاقش روشن بود. دلم به طرفداري پدر گرم شد.به طرف اتاقش دويدم و گفتم:
_باز هم گير دادي، بي بي با شادمهر بودم.
بي بي با خشمي اشكار گفت:
_عذر بدتر از گناه نيار، در دروازه را مي شه بست ولي دهان مردم را نه. تا اين موقع شب شما دو نفر بيرون چه كار مي كرديد؟
در اتاق را باز كردم و به سمت پدر رفتم كه پشت ميز مطالعه اش در حال مطالعه بود.پشتش پناه گرفتم و گفتم:
_مگه ساعت چنده بي بي؟ تازه سرِ شبه.
پدر با خنده شاهد بحث من و بي بي بود و بي بي سعي داشت از جلوي ميز با جارو من را تنبيه كند تا اينكه پدر با لحني اروم و پر محبت گفت:
_باز چي كار كردي دختر كه صداي بي بي را در اوردي؟
دستم را دور گردن پدر انداختم. گونه هايش را بوسيدم و با ناز گفتم:
_هيچي.بي بي به همه كارهاي من گير مي ده.
خشم بي بي دو برابر شد و گفت:
_بفرما اين هم از طرز حرف زدنش.
و بعد خطاب به پدر گفت:
_خوب گوش كن شهرام، دخترت خيلي سركش و ياغي شده. بهتره زود بفرستيش خانه بخت.
پدرم به طرفم برگشت و چشمكي زد و گفت:
_اره پدر سوخته ياغي شدي و به حرف هيچ كس گوش نمي دهي.ديگر وقتش شده با عمو شهروزت صحبت كنم و سرت را با خانه داري و شوهر داري گرم كنيم.
قند توي دلم اب شد. پدر خوب مي دانست كه ارزوم ازدواج با شادمهره. بي بي از رفتار و طرز صحبت پدر كلافه شد و غرولندكنان از اتاق خارج شد. پدر با محبت نگاهم كرد و گفت:
_شهرزاد عزيزم انقدر اين پيرزن بيچاره را اذيت نكن. خدا را خوش نمياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_اخه پدر تو كه نمي داني بي بي خيلي سخت گيره.
پدر اخم قشنگي كرد و گفت:
_بهش حق بده.مثل يك مادر برات زحمت كشيده، توقع داره بهش احترام بگذاري و حرفش را گوش كني.
پدر همه چيزش با محبت بود، هم ناز و نوازشش و هم سرزنشش و نصيحت هاش. من بي بي را هم خيلي دوست داشتم، ولي گاهي اوقات سخت گيري هاش بدجوري كلافه ام مي كرد. شايد هم من زيادي پر توقع و ازادي طلب بودم.
با اينكه شام خورده بودم و گرسنه نبودم ولي به خاطر بي بي سر ميز شام نشستم و مقداري سبزي پلو و ماهي كشيدم و مشغول خوردن شدم. بي بي اخماش هنوز تو هم بود و با كنايه و سرزنش نگاهم مي كرد و حرف مي زد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد از شام خسته و كوفته به اتاقم رفتم.خانم خسروي كلي تمرين و متن براي ترجمه داده بود. حوصله اش را نداشتم، جزوه هايم را گوشه اي پرت كردم و روي تخت ولو شدم. سرم از اين همه شلوغي و ريخت و پاش گيج رفت. تمام در و ديوار اتاقم پر بود از پوسترهاي اتومبيل هاي مورد علاقه ام و تعدادي از خواننده هاي پاپ و جاز اروپايي.كف زمي هم جايي براي راه رفتن نبود. يك گوشه پر بود از كاغذ باطله و مجله هاي ورزشي و سينمايي. گوشه ديگر اتاق جزوه هاي درسي و انگليسي و فرانسه ريخته بود، وسط اتاق هم پر بود از لباس و جوراب و كفش.
فهميدم بي بي اعتصاب كرده و اتاق را چند روز مرتب نكرده، هر چند وظيفه خود من بود. طفلك بي بي هر روز اتاقم را مرتب مي كرد ولي بي فايده بود.شيطنت و بي انضباطي من تمامي نداشت. به محض ورودم به اتاق همه چيز به هم مي ريخت، انگار زلزله مي شد و از ان اتاق مرتب و تميز چيزي باقي نمي ماند. باز هم تمام فكرم را شادمهر پر كرد و ماجراهايي كه عصر برايمان اتفاق افتاده بود. چيزي نگذشت كه چشمانم گرم شد و به خواب شيريني فرو رفتم.

****************************
صبح روز بعد كلاس زبان فرانسوي داشتم. فرانسوي را از انگليسي بيشتر دوست داشتم. شايد هم به خاطر هنر پيشه مورد علاقه ام الن دلون بود كه شباهت زيادي به شادمهر داشت.ظهر كه كلاسم تمام شد باز هم مثل هميشه شادمهر بيرون از كلاس منتظرم بود. با هم رفتيم به همان رستوران هميشگي و شادمهر سفارش پيتزا داد. روبه روم نشست ولي حواسش به ميز كناريمون بود. كه دو دختر كنار ان نشسته بودند. كمي سرم را به طرف ميز كناري چرخاندم. يكي از انها خيلي خوشگل بود. صورتي گرد برنزه با چشمان ابي و بيني خوش تراش رو به بالا و لباني درشت و به قول معروف قلوه اي داشت و خيلي هم خوشتيپ و خوش اندام بود. دوستش هم بد نبود، زيبا بود ولي نه به اندازه ان دختر چشم ابي. طفلكي ها فكر كردند من پسر هستم. هر دو هم زمان بهم لبخند زدند، خنده ام گرفت. نه اينكه جوابشان را بدهم.به اشتباهشان خنديدم. شادمهر زود فهيد، از زير ميز به پام زد و خيلي اروم گفت:
_شهرزاد با يه كم تفريح چطوري؟ دوست داري كمي سر به سرشان بگذاريم؟
بدم نيامد.اين كار هميشه مان بود. با لبخندي جواب مثبت دادم.به بهانه خوردن اب برخاستم و به طرف ابخوري كه كنار در ورودي بود رفتم و كمي اب خوردم. دستم را داخل جيب شلوارم بردم و دسته كليدم را برداشتم و رفتم سمت ميز دخترها. كمي كه با ميز فاصله داشتم، از قصد دسته كليد را روي زمين انداختم و با پام هولش دادم زير ميز دخترها. صدام رو كلفت و مردانه كردم و گفتم:
_ببخشيد دختر خانم ها، مي تونم دسته كليدم رو بردارم؟
هر دو همزمان لبخند گرمي زدند و همان دختر چشم ابي با ناز و عشوه گفت:
_ خواهش مي كنم اقا.
بعد پاهاش را كمي كنار كشيد. شادمهر پقي زد زير خنده. از صورت سرخش فهميدم به سختي جلوي خنده اش را گرفته. روي زمين خم شدم و به شادمهر كه از فشار خنده چشمان عسلي اش سرخ شده بود، چشمكي زدم و دسته كليدم را برداشتم. باز هم معذرت خواهي كردم و با همان لحن مردانه گفتم:
_افتخار اشنايي با چه كساني را دارم؟
دختر چشم ابي با لخند گفت:
_تينا.
بعد با دست به دوستش اشاره كرد و گفت:
_دوستم دنيا.
من هم خودم را طبق معمول حميد معرفي كردم و به شادمهر اشاره كردم و گفتم:
_دوست و پسر عموم، شادمهر.
شادمهر از من پرروتر بود. از كنار ميز بلند شد و كنار ميز دخترها ايستاد و بعد از سلام و حال احوالي گرم گفت:
_مي تونيم ناهار در خدمتتون باشيم؟
تينا و دنيا از خدا خواسته براي ما روي نيمكت جا باز كردند. شادمهر كنار تينا نشست و من كنار دنيا. كمي بعد با هم خودماني شديم. شادمهر از تينا خيلي خوشش امده بود و بيشتر او را مخاطب قرار مي داد.تنها زماني احساس دختر بودن مي كردم كه شادمهر به دختري توجه نشان مي داد و همان حس معروف زنانه كه نامش را حسادت بگذارم درونم فوران مي كرد و احساس خفگي مي كردم.
از تينا زياد خوشم نيامد.خيلي جلف مي خنديد و خيلي زود با جنس مخالف گرم مي گرفت، ولي رفتار دنيا سنگين تر نشان مي داد. كمي بعد ميز پر شد از پيتزا و همبرگر و سالاد و نوشابه. ناهار با شوخي ها و لودگي هاي من و شادمهر صرف شد. هر چند شادمهر كلي سوتي داد و با هر سوتي يك لگد جانانه از زير ميز نثارش مي كردم و فريادش در گلو خفه مي شد.
صورت حساب رستوران را شادمهر داد و به دنيا و تينا پيشنهاد كرد تا مسيري انها را برسانيم. انها با خوشحالي زيادي پيشنهاد شادمهر را پذيرفتند.
كم كم داشتم از اين بازي مسخره كه خودم شروع كرده بودم خسته مي شدم و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است از تنفر و حسادت ديوانه شوم.
وقتي حالم بدتر شد كه تينا جلو كنار شادمهر نشست و من عقب اتومبيل كنار دنيا و شادمهر طبق معمول براي اين كه خودي نشان بدهد پاش رو روي پدال گاز فشرد و اتومبيل پرواز كنان با شتاب زيادي حركت كرد.
هنوز به انتها خيابان نرسيده بوديم كه موبايلم زنگ زد. جالب اينجا بود كه زنگ موبايلم روي صداي ماماي گاو تنظيم شده بود. روي صفحه گوشي را نگاه كردم، شماره پدرم افتاده بود. مجبور بودم جواب بدهم چون پدر خيلي زود نگران مي شد.
جلو گوشي را باز كردم و جواب دادم:
_سلام پدر.
_سلام شهرزاد.چرا صدات انقدر خشن شده؟
_ديشب سرما خودم صدام كمي گرفته. كاري داشتين؟
_كجايي زنگ زدم امروز زود برگردي خونه شب مهمان داريم.
_بايد حتما باشم؟
پدر با خنده گفت:
_اره چون براي شما ميان.
با ناله گفتم:
_نه پدر خواستگار نه.
_به نفعت است كه زود بياي خانه، خداحافظ.
دنيا با تعجب نگاهم كرد و گفت:
_مي خواهد برات خواستگار بياد؟
باز هم سوتي داده بودم. شادمهر از توي اينه نگاهم كرد، لبخندي زد و خطاب به دنيا گفت:
_اخه مي دانيد دنيا خانم، اين اقا حميد ما انقدر محجوب و خوشگله كه دخترها براش ميان خواستگاري.
با حرص يه شادمهر نگاه كردم. در جوابم فقط خنديد و گفت:
_دنيا خانم مي خواهيد براي فردا شب از عموم يك وقت خواستگاري براتون بگيرم؟
دنيا و تينا هر دو همزمان زدند زير خنده. خودم هم نده ام گرفت. شادمهر بوق زنان گفت:
_مباركه.عروس خانم هم خنديد. يعني بله تشريف بياوريد.
حرصي شدم و با مشت كوباندم روي شانه شادمهر و گفتم:
_نگه دار.مي خوام پياده بشم.
شادمهر با اخم نگاهم كرد و گفت:
_ببخشيد اشتباه كردم، خودم مي گيرمت.
خنديدم و سكوت كردم. يا ساعت بعد از دنيا و تينا خداحافظي كردم. لحظه اخر تينا شماره تماسش را روي حافظه موبايل شادمهر درج كرد و با يك لبخند قشنگ خداحافظي كردند و رفتند. همان موقع با خشم از اتومبيل شادمهر پياده شدم و با حالت قهر ازش جدا شدم.
وقتي رسيدم خانه عصر بود. حسابي خسته بودم و روحيه ام داغون شده بود. بي بي خوشحال بود از اين كه قبل از غروب افتاب به خانه برگشتم. طفلك نمي دانست توي دلم چه غوغايي برپاست. انقدر ناراحت بودم كه حتي اگر بي بي ازم مي خواست دامن بپوشم مي پوشيدم. رفتم توي اتاقم كه بي بي مرتبش كرده بود. روي تخت ولو شدم و خيلي زود خوابم برد.
هوا تاريك شده بود كه با ناز و نوازش پدر بيدار شدم و بعد صداي مهربانش توي گوشم پيچيد.
_شيطون بابا نمي خواد بيدار بشه؟
_ساعت چنده پدر؟
_هشت شب تنبل خانم. پاشو كه مهمان داريم.
با بي حوصلگي گفتم:
_باز كي مي خواد بياد؟
_حدس بزن. هماني كه خيلي دوستش داري و صبح تا شب باهاشي.
با هيجان گفتم:
_شادمهر پدر؟
پدر خم شد و پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_اره بلا، پاشو كه نزديك است برسند.
با انرژي زيادي برخاستم. پدر هم كنارم ايستاد با دست به شانه ام زد و گفت:
_حسابي به خودت برس، دوست ندارم خواستگاها دختر گلم را پسند نكنند.
بعد از اتاق خارج شد. جلوي ميز توالتم ايستادم و خودم را توي اينه ورانداز كردم. تا به اين سن كه رسيده بودم نه به وسايل ارايش دست زده بودم و نه موهام را درست كرده بودم. از بچگي همين بودم، موهاي كوتاه و ظاهري ساده. لباسم هميشه خدا يك تي شرت بود و يك شلوار جين.
از حرف اخر پدر خنده ام گرفت. يعني چطوري بايد به خودم مي رسيدم؟ تنها كاري كه مي توانستم اين بود كه شلوار جينم را عوض كردم و يك شلوار جين نو كه به تازگي پدر از دبي برام اورده بود را پوشيدم و يك تي شرت سفيد مدل پسرانه به تنم كردم. ابي به صورتم زدم و موهام را به طرف بالا حالت دادم و كمي ژل بهشان زدم، اين تنها ارايش من بود.
نيم ساعت بعد مهمان ها رسيدند. با عجله از اتاق بيرون امدم ولي همان جلوي در توسط بي بي متوقف شدم. نيشگوني از بازوم گرفت و به طرف اشپزخانه هدايت شدم. بي بي در اشپزخانه را به روم قفل كرد و گفت:
_همان جا مي ماني تا صدات نكردم بيرون نمي ايي. دختره پررو ببين چطوري براي ديدن خواستگارهاش هل شده.
دستم را روي بازوم گرفتم و با اينكه به شدت جاي نيشگون بي بي مي سوخت با خنده گفتم:
_چشم بي بي خانم هر چي شما بفرماييد.
رفتم سر اجاق گاز. روي گاز پر بود از قابلمه. به يكي يكي قابلمه ها ناخنك زدم. كنار سماور روي كابينت سيني نقره بي بي را ديدم. با استكان هاي كمر باريك شاه عباسي و قاب هاي پايه دار نقره اي و حتما هم من بايد چاي مي بردم. خنده ام گرفت. براي من و شادمهر ديگه اين رسم ها بي معني بود. غريبه نبود كه من چاي ببرم. از بچگي با هم بزرگ شده بوديم، به قول پدر صبح تا شب با هم بوديم ولي بي بي را نمي شد كاري كرد و بايد به حرفش گوش مي دادم. تحملم تمام شده و حوصله ام سر رفته بود كه كليد داخل قفل چرخيد. بي بي چادر به دست وارد اشپزخانه شد. چادر سفيد گلدار را به دستم داد و گفت:
_سرت كن. برادرهاي زن عموت هم هستن، نبايد اينجوري بري پيششان.
دلم نمي خواست زيباترين شب زندگي ام را با اخم و تخم هاي بي بي خراب كنم. چادر را باز كردم و روي سرم انداختم. چادر از حرير بود. ليز و هر لحظه ممكن بود از سرم بيفتد. تازه بايد يك سيني بزرگ و سنگين را هم با خودم مي بردم.بي بي با وسواس و سليقه چاي را صاف كرد و استكان ها را پر از چاي كرد، توي سيني چيد و گفت:
_شهرزاد خوب گوش كن ببين چي مي گم. من مي روم بيرون. هر وقت صدات كردم مياي بيرون. اول هم به عمو و برادرهاي زن عموت تعارف مي كني،فهميدي دختر گلم؟
مليحانه گفتم:
_چشم بي بي.
بي بي با لبخند مادرانه اي بيرون رفت. چند ثانيه بعد صدام زد. اضطراب پيدا كردم، احساس مي كردم قلبم توي دهنم مي زند. چادرم را زير كمرم بردم و سيني را با دستاني لرزان بلند كردم.از اشپزخانه خارج شدم. صداي تكان هاي استكان توي قاب هاي نقره شان ورودم را به پذيرايي اعلام كرد. به هر سختي بود خودم را جلوي مهمان ها رساندم. همان اول چادر از سرم سُر خورد و افتاد زمين، بماند صداي خنده بلند او و خانواده اش. دسته گل دوم اين بود كه تمام سيني پر شد از چاي. طفلك بي بي از خجالت سرخ شده بود و تند تند لب زيرش را گاز مي گرفت. به پدر نگاه كردم، خنديد و بهم ارامش داد. سومين دسته گلم اين بود كه چاي را اول به شادمهر تعارف كردم. خنديد و بهم نگاه كرد و خيلي اروم گفت:
_چطوري عروس خانم؟
فقط خنديدم و به اشاره بي بي رفتم سمت عمو و سيني را گرفتم جلوش. عمو خنديد و گفت:
_مباركه عروس خوشگلم.
_ممنون عمو.
عمو يك استكان برداشت و جاش يك بسته اسكناس هزار توماني گذاشت روي ميز و با خنده گفت:
_مي گذارمش روي ميز بعدا برشان دار. سيني پر چاي است و خيس مي شوند.
بعد سيني را جلوي زن عمو و بقيه گرفتم. وقتي نوبت پدر شد اشاره اي به چاي هاي داخل سيني كرد و فقط خنديد. سيني را روي ميز گذاشتم. پدر دستم را گرفت و كنار خودش نشاند. بر عكس من شادمهر حسابي به خودش رسيده بود. يك كت و شلوار خوش دوخت مشكي رنگ پوشيده بود. موهاش را به طرز زيبايي به طرفين حالت داده بود كه جذابيتش را چند برابر كرده بود. نگاهمان در هم گره خورد. شانه هاش را بالا انداخت و خنديد. براي اولين بار احساس شرم كردم. سرم را انداختم پايين و نگاهم را معطوف گل هاي اركيده و رزي كه شادمهر برام اورده بود و توي گلدان روي ميز خودنمايي مي كرد، كردم.
عمو سر صحبت را باز كرد و رفت سر اصل مطلب و خيلي زود همه حرفها زده شد. مهريه ام شد 14 سكه بهار ازادي به نيت چهارده معصوم. عمو يك اپارتمان و يك ويلا توي شمال به ان اضافه كرد. بعد نوبت رسيد به زن عمو. بلند شد و امد كنارم، چهره ام را بوسيد و يك شمايل و زنجير به گردنم انداخت و گفت:
_الهي خوشبخت بشويد.
دايي رضاي شادمهر با خنده گفت:
_اجازه بدهيد اول اين جوان ها با هم حرف هاشون را بزنند بعد مراسم را تمام كنيد.
عمو با صدايي بلند خنديد و گفت:
_چشم خان دايي البته اگر اين دو نفر حرفي براي گفتن گذاشته باشند. فكر كنم تازه يكي دو ساعته از هم جدا شدند.
و بعد رو به شادمهر كرد و گفت:
_پاشو بابا بريد بقيه حرف ها را خودتان بزنيد.
شادمهر برخاست و من هم به اشاره پدر بلند شدم و با هم از سالن خارج شديم. قدم زنان رفتم داخل حياط. شادمهر دستم را گرفت و فشرد و با خنده گفت:
_اخ شهرزاد ديگه مال خودم شدي. مال،مال خودم.
با كنايه گفتم:
_البته اگر من برنامه امروزت با تينا را فراموش كنم.
شادمهر اخم كرد و گفت:
_ بچه نشو شهرزاد. خودت خوب مي داني عشق و زندگي من تو هستي. از اين شيطنت ها همه مي كنند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حتي من!؟ دروغ گو، چرا شماره اش را انداخت توي حافظه موبايلت؟
شادمهر ايستاد مقابلم و گوشي موبايلش را از جيب كتش بيرون اورد و به دستم داد و گفت:
_همان موقع پاكش كردم. اگه باور نمي كني خودت نگاه كن.
گوشي را زير نور شب تاب الاچيق گرفتم و تمام حافظه اش را چك كردم. راست مي گفت اثري از شماره تينا داخلش نبود. دست چپم را كه توي دستش بود به شدت فشرد و گفت:
_احمق كوچولو حالا راضي شدي؟ حسود خانم.
خنديدم و گفتم:
_اره اگه يك تيناي ديگه پيدا نكني.
شادمهر كمي جدي شد و گفت:
_گوش كن شهرزاد اگر مي خواهي يك تيناي ديگر پيدا نكنم بايد خودت را عوض كني.
_معني حرفات را نمي فهمم. منظورت را روشن تر بگو.
_ديگر نمي خوام لباس مردانه بپوشي. بايد موهاتو كوتاه نكني و بلندشان كني. تو خيابون به جاي كلاه از شال و روسري استفاده كني و مثل يك خانم رفتار كني. متوجه شدي؟
انگار اشتباه مي شنيدم. باورم نمي شد اين حرف ها را شادمهر زده باشد ولي انقدر دوستش داشتم كه حاضر بودم هر چي بگه قبول كنم با اين كه حال خوشم بهم ريخته بود ولي باز هم لبخند زدم و گفتم:
_هر چي تو بگي قبول. فقط بايد قول بدهي تنها زن زندگيت من باشم همين.
نفس عميق كشيد و زل زد توي چشمام و گفت:
_مطمئن باش زن اول و اخر زندگي من تو هستي، مطمئن باش.
با نگاه نافذ و زيبايش تا اوج اسمان ها پراز كردم و پر از لذت شدم. احساس كردم با داشتن شادمهر خوشبخت ترين زن روي زمين هستم. مراسم اصلي نامزديمان افتاد روز مبعث پيامبر(ص) چون دايي منصور تنها فاميل مادرم خارج از كشور بود و قرار بود تا پايان ماه به ايران بازگردد.
شادمهر از روز بعد در شركت تجاري عموم مشغول به كار شد. براي همين ما ديگه وقت زيادي براي تفريح و گردش نداشتيم.اواخر هفته كه به همراه شادمهر و شبنم خواهرش براي خريد عروسي به بازار رفتيم، شادمهر چيزهايي برام خريد كه تا به حالا ازشان استفاده نكرده بودم. سرويس جواهر، چندين لباس شب، كيف و كفش مجلسي با كلي وسايل ارايش، لباس خواب... همه اش هم سفارش مي كرد بايد ازشان استفاده كني.
خنده ام گرفته بود. من حتي مثل دختر دهاتي ها طرز استفاده شان را بلد نبودم. اخلاق شادمهر به كلي عوض شده بود و ازظاهرم ايراد مي گرفت. دوست داشت هميشه ارايش كرده و شيك باشم. از عطر استفاده كنم. بلوز و دامن بپوشم. چيزي كه از وقتي به ياد دارم حتي در خواب هم در تنم نديده بودم.
غروب جمعه بود و تنها يك هفته به جشن نامزديمان مانده بود. شادمهر مثل همه غروب هاي جمعه امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون. باز هم با چندتا از دوستانش قرار داشت و دوست داشت من براي اخرين بار براش نقش حميد را بازي كنم. به محض اينكه داخل اتومبيل نشستيم ، مانتوم را در اوردم و به جاي شال،كلاه به سر گذاشتم و به طرف محل قرارشان حركت كرديم.
قرار ملاقات توي پارك چيتگر بود. با سرعتي كه شادمهر رفت نيم ساعت بعد داخل پارك چيتگر بوديم. وقتي رسيديم بچه ها ترتيب شام را داده بودند و در حال اماده كردن جوجه كباب بودند.
پارك حسابي شلوغ بود. پر بود از دختر و پسرهاي جوان كه سوار دوچرخه بودند و ركاب مي زدند. ان شب شادمهر رفتار معقولي داشت و توجه اش به من بود. همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه بعد از شام يكي از دوستان شادمهر كه تازه از خارج كشور امده بود و كمتر با جو حاكم بر ايران اشنا بود، از صندوق عقب اتومبيلش قوطي هاي ودكا و ابجو بيرون اورد و وسط گذاشت. همه مشغول شدند، حتي شادمهر كه برايم تعجب اور بود. من واقعا در خود جرات يك همچين كاري را نمي ديدم و اعتراف مي كنم چند باري در كنار شادمهر لب به سيگار زده بودم ولي هرگز لب به مشروب و مواد مخدر نزده بودم.
كم كم بچه ها از حالت عادي خارج شدند و مشغول رقص و اواز شدند. بدتر از همه رسيدن مامورين نيروي انتظامي بود كه بزم خوش بچه ها را به هم ريخت.همگي دستبند به دست راهي پاسگاه شديم.
من از همه بيشتر ترسيده بودم چون دختري بودم در هيبت مردانه و تنها اميد و پشت و پناهم نامزدم شادمهر بود. هر چند شادمهر از مستي روي پاهاش بند نبود. و چه پر توقع بودم من كه در اين شرايط از او انتظار حمايت داشتم. كمي بعد همگي داخل پاسگاه بوديم و ماموري در حال يادداشت كردن مشخصات بچه ها بود. من كنار شادمهر ايستاده بودم و از ترس به خود مي لرزيدم. مطمئن بودم اين بار پدر از سر اشتباهم نمي گذره.
مامور جلويم ايستاد و اول خوب براندازم كرد و بعد اسمم را پرسيد. به جاي من شادمهر جواب داد و گفت:
_حميد فرجام، پسر عمومه.
مامور چشم غره اي به شادمهر رفت و گفت:
_تو زبان اين هم هستي؟ لال كه نيست خودش حرف مي زنه.
لال شده بودم و از ترس به خودم مي لرزيدم. هفده سال بود كه در يك همچين موقعيتي گير نكرده بودم. از اضطاب وترس زدم زير گريه و براي اولين بار دختر بودنم را باور كردم.
شادمهر با نگراني نگاهم كرد و ديگر دوستانش با تعجب و شگفتي و هر كدام در گوش ديگري يك چيزي نجوا مي كرد.انگار مستي از سر همه شان افتاده بود. مامور بازپرسي پوزخندي زد و رو به افسر نگهبان گفت:
_بيا بابا،كارمان در امد. اقا پسر دوشيزه از اب درامد.
فورا من را از سايرين جدا كردند كه با اعتراض شادمهر رو به رو شدند. هر چند كه شادمهر با يك اردنگي و تو گوشي ساكت شد. كمي بعد ترسم ريخت ولي هنوز از برخورد پدرم مي ترسيدم. يك افسر زن امد كنارم، شماره تماس پدر را گرفت و يك ساعت بعد سروكله پدر و عمو شهروز با هم پيدا شد.
پدر از فرط عصبانيت حتي نگاهم نمي كرد و فقط عمو سرش را تكان مي داد و به شادمهر فحش مي داد. بالاخره با گذاشتن سند و كلي خواهش و تمناي پدر و عمو ازاد شديم. از همان در پاسگاه شادمهر با عمو رفت و من با پدرم. از خجالتم سرم را به زير انداخته بودم و پدر در سكوت رانندگي مي كرد.
وقتي به خانه رسيديم به سرعت از اتومبيل پياده شدم و به داخل خانه رفتم. يك راست داخل اتاقم شدم و روي تخت نشستم و زدم زير گريه. در اتاق باز شد و پدر در استانه در ايستاد و فرياد زنان گفت:
_كاش حرف بي بي رو گوش داده بودم و انقدر ازادت نمي گذاشتم. ابروم رو بردي شهرزاد.
_پدر من...
اجازه صحبت بهم نداد و گفت:
_هيچي نگو شهرزاد. هيچ دلم نمي خواد روت دست بلند كنم چون به مادرت قول دادم. دلم مي خواست يك مرد بار مي امدي چون مادر بالاي سرت نبود ولي اشتباه مي كردم. اي كاش يك دختر كور بودي ولي اينجور بار نمي امدي. حرف حساب سرت مي شه يا نه؟ حق نداري ديگه اسم شادمهر رو بياري. بعد از اين هم بايد مواظب حرف زدنت باشي، خودت را اماده كن. تا اخر سال مي روي انگليس پيش خاله فرنگيست.
خاله فرنگيس خاله مادر بود.بعد از دايي منصور تنها فاميل من بود. مادرم را خيلي دوست داشت. بعد از مرگ امدرم رفته بود انگليس و انجا زندگي مي كرد. خيلي هم دوست داشت من باهاشون زندگي كنم. خاله فرنگيس بچه دار نمي شد و همراه شوهر انگليسي اش انجا تنها زندگي مي كرد. همه چيز را قبول مي كردم الا جدايي از شادمهر را. حاضر بودم بميرم ولي از شادمهر جدا نشوم. بغضم را فرو داد و فرياد زنان گفتم:
_من از شادمهر جدا نمي شوم.
خون توي صورت پدر نشست و پوست سفيد صورتش سرخ شد. جلو امد و كشيده اي محك توي صورتم نواخت و فرياد زنانا گفت:
_خفه شو دختر ياغي، نمي خواستم روت دست بلند كنم خودت خواستي.
پدر از اتاق بيرون رفت و تنها شدم. دستم را جاي اولين كشيده پدر گذاشتم. پدري كه تا حالا از بالاتر از گل بهم نگفته بود. بايد يك جوري تلافي مي كردم و از دلش در مي اوردم.
از فرداي ان روز رفتارم كلي عوض شد، طرز حرف زدنم، لباس پوشيدنم، هر چند كه برام خيلي سخت بود و سخت تر از همه دوري شادمهر بود. ولي خب روزي چند بار به صورت پنهاني با هم تلفني صحبت مي كرديم. به شادمهر گفتم پدر گفته ديگه اسمي ازش نيارم.
شادمهر گفت:
_نترس، ترساندنت. به من هم عين همين را گفتن ولي هيچ چيزي نمي تواند باعث جدايي ما بشود.
گفتم:
_اخه چطور؟ پس فردا جشن نامزدي ماست ولي اين جور كه بوش مياد همه چيز خراب شده.
شادمهر با بي حوصلگي گفت:
_نمي دانم به خدا نمي دانم، فعلا بايد صبر كرد.
اشك از قفس چشمانم ازاد شد ، با دلخوري گفتم:
_مثل اينكه اين مساله اصلا براي تو اهميت نداره.
بعد گوشي را روي دستگاه كوباندم و يك دل سير گريه كردم.
**************************

تنها دو روز مانده بود به مبعث كه دايي منصور از سفر برگشت. هر بار كه به سفر مي رفت اولين جايي كه مي امد ان هم با يك دست پر از سوقاتي خانه ما بود. ان روز هم وقتي امد و من را با بلوز و دامن ديد، زد زير خنده و گفت:
_مي بينم كه زنداني شدي.
تفسير درستي بود. واقعا من در بلوز و دامن مثل يك زنداني بودم. هر چند كه از دامن بلند متنفر بودم و سعي مي كردم حداقل از دامن كوتاه استفاده كنم. دايي را خيلي دوست داشتم.او هم همينطور. محبتمان دو طرفه بود. بعد از ناهار رفتم داخل اتاقم و به دايي هم اشاره كردم همراهم بياد. چند دقيقه بعد دايي امد توي اتاقم .روي تخت نشستم و دايي روبه روم و گفت:
_از شادمهر خبري نيست عروس خانم.
با دلخوري گفتم:
_همه چيز تمام شد دايي. پدر با نامزديمان مخالفت كرده.
دايي با تعجب گفت:
_چرا؟ پدرت كه شادمهر رو خيلي دوست داره. قرار بود روز مبعث به هم محرم بشويد.
_نمي دانم دايي. مي گه شما دوتا هنوز هم بچه ايد و براي يك زندگي مستقل امادگي نداريد و هزار بهانه ديگر. دايي تو با پدرم صحبت كن.
دايي پوزخندي زد و گفت:
_پدرت تازه رسيده سر حرف من. اخه من چطوري مي توانم نظرش را عوض كنم؟
عاجزانه گفتم:
_ مي تواني دايي، پدر روي حرف شما نه نمياره.
_شهرزاد خيلي دوستش داري؟
سرم را به زير انداختم و سكوت كردم. دايي جلو امد، چانه ام را بالا گرفت و گفت:
_چر جوابم را نمي دهي؟ گفتم دوستش داري؟
بغض كردم و در حالي كه اشك مي ريختم گفتم:
_خيلي دايي.
چانه ام را رها كرد و بدون اينكه حرفي بزند از اتاق خارج شد. نمي دانم دايي چي به پدر گفت كه يهو همه چيز عوض شد و چشن نامزدي ما برقرار شد.كارت هاي دعوت پخش شد و قرار شد جشن در خانه ما برگزار شود. چيزي كه ناراحتم مي كرد اين بود كه پدر هنوز باهام سرسنگين رفتار مي كرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هنوز از يادم نمي ره روزي كه بي بي گل مي خواست گوشهام رو سوراخ بكنه. واي كه چه روزي بود. غروب روز قبل از جشن بود و سرم روي پاهاي بي بي بود. شادمهر دستهام رو گرفته بود و شبنم پاهام رو. بي بي با يك سوزن اغتاده بود به جان گوشهام. هر چه جيغ مي كشيدم و اشك مي ريختم بي بي دست بردار نبود.
شادمهر در حالي كه به سختي دستهام رو گرفته بود، سرش رو گذاشته بود روي شانه هاي بي بي و مي خنديد. گوشهام داغ شده بود و مي سوخت. اخر با گريه به شادمهر گفتم:
_ديوونه براي چي مي خندي؟
بي بي گفت:
_داره تلافي مي كنه، يادته وقتي شادمهر رو ختنه كردند و اوردن خانه وقتي دامن پاش رو ديدي، چقدر خنديدي و شادمهر چقدر گريه كرد؟ حالا نوبت اونه بخنده.
شادمهر با پروگري تمام صورت بي بي را بوسيد و گفت:
_قربون ادم چيز فهم. گريه كن تازه اول گريه است.
در حالي كه گوش سمت راستم سوراخ شد، همراه با درد زيادم فرياد كشيدم:
_خفه شو تا با همين سوزن چشمات رو كور نكردم.
شادمهر دستهام رو رها كرد و پا به فرار گذاشت. بي بي گوشواره هاي يادگاري مادرم را به گوشم كرد و در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
_اين گوشواره ها رو خودم گوش مادرت كردم.خيلي وستشان داشت، مبارك تو باشه.
تازه يادم افتاد چقدر بد و دلگير است كه ادم موقع عقدش مادرش كنارش نباشد. مادر حالا كه خيلي به محبت احتياج دارم تو نيستي، هر وقت بهت احتياج داشتم نبودي...
***********************


بالاخره روز مبعث رسيد، روز رسيدن من به ارزوي چندين ساله ام. صبح زود شادمهر و شبنم امدند دنبالم و با هم رفتيم ارايشگاه. ارايشگر اول خوب چهره ام را ورانداز كرد. بعد مشغول بند انداختن صورتم شد. كلي سفيد شدم و بعد مشغول تميز كردن ابروهام شد. چند بار بهش سفارش كردم ابروهام رو نازك نكنه ولي بي فايده بود. وقتي كه كارش تمام شد خودم را توي اينه ديدم، اشكم در امد، اه از نهادم بخاست. با خشم گفتم:
_من به شما گفتم دوست ندارم ابروهام رو نازك كنيد.
خانم ارايشگر با دلجويي گفت:
_من بي تقصيرم عزيزم. دستور خواهر شوهرت بود.
برگشتم به شبنم كه زير سشوار بود نگاه كردم، خنديد و شانه هاش رو بالا انداخت. ديگر مقاومت نكردم و خودم را سپردم دست ارايشگر. وقتي گريم صورتم تمام شد، نوبت موهام شد كه كوتاه بود. با روغن و واكس مخصوص مو، موهام رو صاف صاف كرد. چندتا چتري ريخت روي پيشانيم و يك تاج شكوفه درست رنگ لباسم، صدفي، روي سرم نصب كرد.
وقتي خودم را توي اينه ديدم، انقدر خوشگل شده بودم كه حد و مرز نداشت. نوبت رسيد به پوشيدن لباس .با كمك شبنم لباسم را پوشيدم. مدل لباسم بلند و تنگ بود با يك يقه باز كه زياد مورد پسند خودم نبود. بدتر از همه پوشيدن ان كفش نوك تيز پاشنه بلند مسخره بود. وقتي كه پا كردم خدا خدا مي كردم نخورم زمين.
جلوي اينه ايستادم. به قول شبنم 180 درجه تغيير كرده بودم. شده بودم يك عروس فرنگي تمام. چند دقيقه بعد صداي بوق اتومبيل شادمهر را شنيدم. بعد سرو كله خودش و گروه فيلمبرداري پيدا شد. ارايشگر مرا پشت پرده پنهان كرد و گفت:
_بايد از نامزدت رونما بگيرم كه اين عروس ديدن داره.
شادمهر در زد و وارد شد. از پشت پرده خوب وراندازش كردم. چقدر ناز و دلنشين شده بود. يك دست كت و شلوار سفيد پوشيده بود با يك دستمال گردن زرشكي رنگ. زيبايي او بيش از هر روز به چشم مي خورد. يك دسته گل رز و اركيده به دست داشت. كمي اطراف را خوب ورانداز كرد و با پرروگري تمام گفت:
_پس عروس خوشگل من كجاست؟
خانم ارايشگر گفت:
_اقاي داماد بايد يك رونماي حسابي بدي.اين عروس ديدن داره.
شادمهر به زيبايي خنديد و گفت:
_چشم خانم. فقط زودتراين عروس ديدني را به من نشان بدهيد كه حسابي صبرم تمام شد.
بعد دست كرد داخل جيبش و چندتا هزاري صاف و نو دراورد و به سمت ارايشگر گرفت و گفت:
_كافيه؟ حالا عروسم را بهم نشان دهيد.
با اشاره ارايشگر شادمهر به طرف پرده امد. چشمانم را بستم و منتظر ماندم با بوسه گرم شادمهر به روي لبانم چشمانم را باز كردم. چشمان مشتاق و بي قرار شادمهر را ديدم، خنديد. من هم خنديدم. شادمهر زير لب نجوا كنان گفت:
_ناز شستش، چه كرده.
بعد دستم را گرفت و به سختي فشرد. احساس درد مطبوعي كردم. با لحني دلنشين گفت:
_حالا شدي هماني كه مي خواستم. مي داني شدي عين اين ملكه رومي ها.
توي ذهنم به اين انديشيدم ايا مي توانستم هماني باشم كه شادمهر مي خواهد. اگر خصلتم و رفتارم پسرانه بود همه اش به خاطر نشست و برخاست با شادمهر بود. حالا از من ميخواست يكي ديگه باشم. ترديد و دودلي توي دلم چنگ انداخت.يك لحظه به خودم گفتم:شهرزاد تو داري چي كار مي كني؟ اگر نتونستي هماني باشي كه شادمهر ميخواهد چي؟ و هزار و يك سوال بي جواب ديگر.
با كمكش شنلم را پوشيدم و دسته گل به دست رفتيم سمت اتومبيل تزئين شده شادمهر. وقتي سوار شديم مثل هميشه با سرعت حركت كرد.از شادي توي پوست خودش نمي گنجيد. دائم اتومبيلش را به طرفين هدايت مي كرد و بوق مي زد. نمي دانم چرا بي دليل بغض كرده و نگران بودم. بار ديگردستانم را گرفت و فشرد و گفت:
_خوشحالي نه شهرزاد؟ بالاخره به ارزومان رسيديم.
سكوت كردم چون بغض داشتم. شادمهر انقدر خوشحال بود كه سكوت من براش بي معني بود. كمي كه داخل شهر گشت زديم بالاخره رضايت داد و رفتيم خانه.تمام حياط ميز و صندلي چيده شده بود و ريسه بندي كرده بودند و گوسفندي كه جلوي در اماده ذبح شدن بود. بي بي گل توي چادر سفيدش چون نگيني مي درخشيد و تند تند صلوات مي فرستاد و اسپند مي ريخت توي اتيش. عمو و پدر هر دو كنار هم ايستاده بودند و به مهمان ها خوش امد مي گفتند.
كم كم دختر بودنم را باور كردم چون از شرم سرم را به زير انداخته بودم، وقتي جلوي پدر رسيدم شرمم چند برابر شد. پدر جلو امد و به ارامي سرم را بالا گرفتم. نمي دانستم هنوز هم از دستم دلخور است يا نه. خوب به چهره ام دقيق شد. چشمانش در الماس اشك درخشيد و گفت:
_چقدر عوض شدي دخترم. شبيه مادرت شدي.
ياد مادري كه هرگز طعم شيرين محبتش را حس نكرده بودم باعث شد بغضم بشكند و اشك پهناي صورتم را بگيرد. پدر با مهرباني اشكهام را پاك كرد و گفت:
_گريه نكن بابا. شگون نداره.
و بعد چهره شادمهر را بوسيد و تبريك گفت. وقتي وارد ساختمان شديم خبري از دايي منصور نبود. سراغش را از پدر گرفتم گفت:
_براش از اصفهان مهمان امده و هرچه اصرار كردم گفت نمي تواند بيايد.
حرصم گرفت. دسته گل را سر سفره عقد گذاشتم و گفتم:
_تا دايي منصور نياد من بله نمي گم.
با بغض رفتم توي اتاقم و در را پشت سرم قفل كدم. تلفن را برداشتم و شماره خانه دايي را گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد. خودش بود.
_الو سلام دايي، شهرزادم.
_سلام خوشگل دايي، عروس خانم چطوره؟
_دايي چرا نيامدي؟ مگه من جز شما كسي را دارم؟
_تو لطف داري عزيزم ولي من مهمان دارم.
_خوب با مهمانت بيا. به خدا دايي اگر نيايي از اتاقم بيرون نمي رم.
_لج نكن شهرزاد. دوستم معذب مي شود. نمي توانم بيايم.
_همين كه گفتم دايي. تا نياي از اتاقم بيرون نمي روم.
دايي كمي مكث كرد و بعد گفت:
_خيلي خب عروس خانم، من تا نيم ساعت ديگه انجا هستم.
خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. واقعا تصميم گرفته بودم تا دايي منصور نيامده از اتاق بيرون نروم. چند باري هم پدر و ديگران به سراغم امدند ولي در را باز نكردم. درست نيم ساعت بعد صداي مهربان دايي منصور به گوشم رسيد. با شادماني رفتم در اتاق را باز كردم. دايي با يك دسته گل بزرگ رز سفيد پشت در ايستاده بود. با ديدن من لبخند زد و گفت:
_خداي من تو چقدر شبيه مادرت شدي!
با فراغ خيال خودم را در اغوشش انداختم و و با بغض گفتم:
_اگر نمي امدي هيچ وقت نمي بخشيدمت و از اين اتاق بيرون نمي امدم.
دايي خيلي محكم به شانه ام زد و گفت:
_و تو هيچ وقت به ارزوت نمي رسيدي.
دستم را گرفت و به سمت سفره عقدمان برد و كنار شادمهر نشاندم و گفت:
_مواظب عروس فراري باش چون خيلي خوشگل شده.
_چشم اقا دايي. نوكرشم هستم.
با حضور دايي و جمع خانوادگي فرجام، صيغه عقد جاري شد و ما به هم محرم شديم.كم مك مهمانان هم سر رسيدند و جشن شروع شد. اتاق عقدمان پر شده بود از گل. بعد از گرفتن يك دنيا عكس به جمع بقيه مهمان ها پيوستيم. گروه اركستر هم از دوستان من و شادمهر بودند و جو شادي به مجلس حاكم كرده بودند.تمام اقوام دور و نزديك دورمان جمع شده بودند و تبريك مي گفتند و هدايايشان را بهمان مي دادند.
در بين مهمان ها مرد جواني حضور داشت كه برايم غريبه بود. ارام و سر به زير بود ولي خوش سيما و خوش لباس. تازه فهميدم اين مرد همان مهمان اصفهاني دايي منصوره كه قصد داره در تهران يك شركت نقشه كشي ساختمان راه بيندازه. كمي بعد همراه دايي منصور جلو امد. دايي اشاره اي به مرد جوان كرد و گفت:
_شهرزاد جان، معرفي مي كنم. مهندس عارف شمس از دوستان خوب بنده.
و بعد به من اشاره كرد و گفت:
_اقاي حميد فرجام، خواهر زاده بنده كه چند رزي است از پسر بودن استعفا داده و عروس شده.
خنديدم و با ناز گفتم:
_دايي باز هم اذيت هات رو شروع كردي؟
اقاي شمس از كنايه هاي دايي خنديد و گفت:
_به هر حال تبريك عرض مي كنم و اميدوارم خوشبخت بشويد.
بعد بسته كوچكي مقابلم گرفت و گفت:
_ناقابله عروس خانم.
تشكر كردم. بسته را گرفتم و به دايي گفتم:
_دايي جان ناپلئون يك چيزي مي دانستم كه اصرار داشتم مهمانت را هم با خودت بياوري.
دايي نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_اي شيطون. دختر بودن هم عالمي داره ها.
همه چيز خوب و رويايي پيش مي رفت. تنها چيزي كه ناراحتم مي كرد اين لباس تنگ بلند بود با ان كفش هاي پاشنه بلند. دلم مي خواست مي رقصيدم ولي با ان لباس راه رفتن معمولي به سختي بود چه برسدبه رقصيدن. بعد از شام پنهاني به اتاقم رفتم و از شر لباسم راحت شدم. تل روي سرم را برداشتم. شلوار جين پوشيدم با يك بلوز ابي. نفس راحتي كشيدم. انگار از زندان خلاص شده بودم. مخصوصا از شر ان كفشهاي مسخره. يك جفت كتاني پوشيدم و از اتاق خارج شدم. سالن انقدر شلوغ بود كه كسي متوجه ام نشد، تا اينكه بي بي چشمش خورد به من. با دست صورتش را چنگ انداخت و گفت:
_دختر انقدر خانم بودن برات مشكل شده؟
_ تو را به خدا به شادمهر هيچي نگو. ان چند ساعت هم به خاطر تو تحمل كردم.
كم كم همه متوجه شدند اين دختر مو كوتاه با ان لباس، همان عروس چند دقيقه پيش است. برايشان جاي تعجب داشت.هر چه بود ان شب جشن نامزدي من بود و من بايد ان لباس را تحمل مي كردم. بچه ها يك اهنگ خارجي گذاشتند و من و شادمهر مشغول رقص شديم. كلي رقصيدم و عقده دل را خالي كردم. حدود ساعت يك شب بود كه كم كم مهمان ها رفتند. خانه خلوت شد و فقط من و شادمهر مانديم و پدر و بي بي گل. پدر جلو امد ، دستم را گرفت، گونه هام رو بوسيد و گفت:
_هديه نامزديت رو نمي خواهي شهرزاد؟
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_همين كه با نامزديم موافقت كرديد يك دنيا ارزش داشت.
پدر خنديد، دست كرد داخل جيب كتش و يك دسته كليد خارج كرد كه دورش را يك روبان سفيد بسته بود. دسته كليد را مقابلم گرفت و گفت:
_بيا دخترم اين هم هديه نامزديت. فقط قول بده باهاش كورس نگذاري.
فهميدم اين دسته كليد سويچ اتومبيلي كه پدر خيلي وقت بود قولش را بهم داده بود. از خوشحالي يك هوراي بلند كشيدم و به طرف پاركينگ دويدم. پدر با صداي بلند گفت:
_شهرزاد پژو 206 نقره اي.
كمي حالم گرفته شد. دلم يك اتومبيل مثل ب ا م و البالويي رنگ مال شادمهر مي خواست ولي به قول معروف كاچي به از هيچي بود. لباس پوشيدم و با شادمهر زديم بيرون. تا پاسي از شب توي خيابان ها ول مي گشتيم. اينبار به هم محرم بوديم واگر گشت يا ايست بازرسي جلويمان را مي گرفت مي گفتيم زن و شوهريم و خلاص.
صبح كه از خواب بيدار شدم ساعت نه بود. حسابي گرسنه بودم چون شب قبل از هيجان زياد لب به شام نزده بودم. نگاهي به اطرافم انداختم. اتاقم جاي راه رفتن نداشت. يك طرف لباس نامزديم و كفشهايم افتاده بود، يك گوشه ديگر اسكناس هاي نو و تا نخورده شادباشم و جعبه هاي كوچك و بزرگ هداياي سرعقد.
از بيرون اتاقم سروصداي جاروبرقي و جابه جا كردن صندلي هايي كه پدر كرايه كرده بود غوغايي بر پا كرده بود.از دستشويي اتاقم استفاده كردم، ابي به صورتم زدم، لباسهام را عوض كردم و رفتم سراغ جعبه هاي كادو سر عقد. خنده دار بود. انگشتانم دوتا دوتا پر شد از انگشتر. با كلي النگو و چندتا دستبند، يك سرويس مرواريد كه عمو موقع بله گفتن انداخته بود گردنم و سرويس جواهري كه شادمهر برام خريده بود. حسابي طلا باران شدم ولي هنوز يكي از جعبه ها باز نشده باقي مانده بود. يك جعبه خاتم كاري شده كوچك بود. يادم امد اين جعبه را عارف دوست دايي بهم داده بود. از جعبه اش معلوم بود خوش سليقه است. در جعبه را باز كردم.توش يك قلب كوچك بود پر از نگين هاي ريز زمرد سبز. ان همه طلا و مرواريد به كنار، اين قلب كوچك ظريف يك طرف. انقدر ظريف و زيبا بود كه از ديدنش سير نمي شدم. مخصوصا براي من كه از طلا و جواهر بيزار بودم.
وقتي از اتاق خارج شدم بي بي داشت روي كار كارگرها نظارت مي كرد. خبري از پدر نبود فهميدم صبح زود رفته كارخانه. چشمم خورد به شادمهر كه هنوز روي كاناپه تخت خوابشو توي سالن خواب بود. يك ليوان اب سرد برداشتم و رفتم بالاي سرش. با احتياط پتو را از سرش كنار كشيدم و ليوان را روي سر و صورتش خالي كردم. با ترس و لرز از خواب بيدار شد. حسابي ترسيده بود و وحشت زده بود.دستي به صورتش كشيد و اب را از روي چشمانش پاك كرد و خيره شد به من كه از خنده داشتم مي تركيدم. حسابي عصبي بود. فهميدم ،پا به فرار گذاشتم، رفتم طرف باغچه. شادمهر هم همينطور با لباس خواب دنبالم مي دويد. صداي خنده من و فرياد اعتراض اميز شادمهر توي ساختمان و باغچه پشت ساختمان پيچيده بود.
بي بي گل توي بالكن ايستاده بود و مي خنديد. كارگرها با هيجان، تعقيب و گريز من و شادمهر را تماشا مي كردند. تا اينكه كنار الاچيق گيرش افتادم. دستم را توي دستش گرفت و به شدت فشرد كه فرياد دلخراشم به اسمان رفت. شادمهر كه هنوز هم عصباني بود با خشم گفت:
_به تو ياد ندادند شوهرت را با ناز و نوازش بيدار كني نه با اب سرد.
_تو را به خدا دستم را ول كن شكست. چشم ديگه اينجوري بيدارت نمي كنم.
دستم را به پشت پيچاند و گفت:
_تا نگي غلط كردم دستت را ول نمي كنم. زود باش وگرنه دستت را مي شكنم.
واقعا داشت مچ دستم مي شكست. فريادي كشيدم و گفتم:
_غلط كردم شادمهر. دشتم را ول كن شكست.
دستم را فشار ديگري داد. با فرياد من دستم را ول كرد و با خنده گفت:
_اين شد يك چيزي.
دستم سرخ شده بود و به شدت درد مي كرد. شادمهر متوجه شد. دستم را در دست گرفت و بوسيد. چشمش افتاد به انگشترها و النگوهايي كه به دستم انداخته بودم و گفت:
_چه خبره شهرزاد، طلا فروشي را سرقت كردي؟ بابا مايه دار شدي، همش مال تو نيست بايد تقسيمشان كني.
با خنده دست هام را جلوي چشمام گرفتم و گفتم:
_بيا همش مال تو. من اصلا از طلا خوشم نمياد.
شادمهر جدي شد و گفت:
_اولا ديگه من و تو وجود نداره. هر چي داريم مال ان يكي. دوما خوشم نمياد از ان حرف ها بود. يادت رفته ازاين به بعد بايد مثل يك خانم رفتار كني؟
هم خوشحال شدم و هم نگران. خوشحال شدم از اينكه ديگر من و تو نبود و ما شده بوديم و نگران از اينكه نتوانم اني باشم كه شادمهر مي خواهد.
بعد از يك صبحانه مفصل شادمهر رفت شركت پدرش. من هم يك دوش اب گرم گرفتم و رفتم كمك بي بي.
بعد از ظهر هم با يك جعبه شيريني رفتم كلاس زبان انگليسي. قبل از شروع كلاس شيريني را پخش كردم. خانم خسروي وقتي داشت شيريني برمي داشت با يك لبخند زشت گفت:
_شهرزاد نكنه مي خواهي با اين شيريني خودت را از نشان دادن تكاليفت خلاص كني ولي كور خواندي.
راست مي گفت تحت هر شرايطي و هر موقعيتي بايد حاضر و اماده سر كلاس مي امديم. ولي همان طور كه حدس زده بود من نه متن ها را ترجمه كرده بودم و نه مكالمه ها را از بر كرده بودم.
*******************

دو ماه از نامزديمان مي گذشت و من هم سعي مي كردم تا انچه باشم كه شادمهر مي خواست. همه تلاشم را كردم ولي بي فايده بود. شادمهر بهانه مي گرفت از لباس پوشيدنم و ارايش كردنم، حتي از طرز حرف زدنم كه از خودش الگو گرفته بودم. راه سختي را بايد مي رفتم و هيچ راهنما و كمكي هم نداشتم. نه مادري كه راه و رسم شوهرداري بهم ياد بده و نه خواهر بزرگتري كه ازش كارها و رفتار يك خانم را ياد بگيرم.
بي بي پير و خسته بود و بيشتر فكر و ذكرش عبادت و زيارت امامزاده هاي اطراف بود. يا جلسه قران مي رفت يا توي خانه ختم انعام مي گرفت. پدر هم يك مرد بود. يك مرد چي از خصوصيات و اخلاق زن مي دانست.
باز هم با اين احوال خيلي عوض شده بودم.ديگر كمتر توي خانه بلوز و شلوار مي پوشيدم و گاهي از لوازم ارايش هم استفاده مي كردم. سعي مي كردم با ظرافت يك دختر حرف بزنم. راه بروم. ولي راه دراز بود و من مثل يك لاك پشت خيلي كند و ارام پيش مي رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اواخر تابستان بود كه بي بي گل همراه خانواده عمو شهروز رفت سوريه.شادمهر به بهانه كار در شركت ماند تهران. پدر هم طبق معمول صبح مي رفت كارخانه و شب برمي گشت.اين اولين باري بود كه توي خانه تنها مي ماندم. ان روز هم توي خانه تنها بودم. نه كلاس داشتم و نه سرگرميه ديگه اي. عصر بود كه شادمهر امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون شهر با چند تا از دوستانش مسابقه داشت. به قول خودش پوززني بود.
به تازگي با چند نفر طرح دوستي ريخته بود كه خيلي اهل خلاف بودند. با ظاهري وحشتناك كاملا غربي. جوان هاي بي بند و باري بودند. اين اولين باري بود كه حوصله شادمهر و رفتارش را نداشتم، از بس از ظاهرم و كارهام ايراد گرفته بود ديگه حوصله اش را نداشتم.
وقتي استارت زده شد و مسابقه شروع شد، دلشوره اي عظيم افتاد به جانم. ديوونه شده بود و با سرعت خيلي زيادي مي راند. ترسيده بودم و رنگ رخسارم كاملا پريده بود شادمهر از ترس من مي خنديد و مي گفت:
_تازه دارم باور مي كنم تو يك دختري و مي ترسي.
هرچه ترس من بيشتر مي شد، سرعت شادمهر هم بيشتر مي شد. انگار از ترس من لذت مي برد. تا اينكه با يكي از دوستانش برخورد كرد و به شدت ترمز گرفت. به جلو پرتاب شدم، سرم به شدت با شيشه جلوي اتومبيل برخورد كرد و شيشه ترك برداشت. پيشانيم حسابي ورم كرد و قرمز شد. شادمهر هول كرد .دستم را گرفت و با دست ديگرش پيشانيم را ماساژ داد و گفت:
_خيلي دردت امد؟
_اره ديوونه. اين چه طرز رانندگي بود. دارم از سرگيجه مي ميرم.
خنديد و گفت:
_مهم نيست الان برمي گرديم خانه.كمي كه استراحت كني خوب مي شوي.
به صندلي تكيه دادم و چشمانم از شدت درد مي خواستند از حدقه بزنند بيرون و به شدت حالت تهوع داشتم. شادمهر از اتومبيل خارج شد. كمي طرف راست اتومبيلش را وارسي كرد و بعد از گفت و گوي كوتاهي با دوستانش سوار شد و به طرف خانه حركت كرد.
نيم ساعت بعد داخل خانه بوديم. اين اولين باري بود كه توي خانه با شادمهر تنها مي شدم و اگر حقيقت را گفته باشم كمي ترسيده بودم. حالت تهوع ام بيشتر شده بود. رفتم داخل دستشويي و هر چه خورده بودم بالا اوردم. كمي حالم بهتر شد ولي هنوز هم سردرد و سرگيجه داشتم. رفتم داخل اتاقم روي تختم دراز كشيدم. كمي بعد شادمهر با يك ليوان اب امد كنارم. توي دستش دوتا قرص قرمز رنگ بود. يكي از قرص ها را به طرف دهانم گرفت و گفت:
_اين قرص را كه بخوري حالت بهتر مي شود.
_قرص چي؟ من الكي قرص نمي خورم.
لبخندي زد و گفت:
_نترس هيچيت نميشه. ضد تهوع است. منم حالم خوب نيست يكي هم خودم مي خورم.
قرص را ازش گرفتم. اول خودش قرص را خورد، با نيمي از ابي كه داخل ليوان بود. شكم از بين رفت. قرص را داخل دهانم گذاشتم و با اب باقيمانده قرص را خوردم. شادمهر مي خنديد ولي به طرز مرموزي نگاهش با هميشه فرق داشت. پر از فريب و ريا بود. كنارم نشست، دستش را انداخت دور گردنم و با ملايمت گفت:
_حالا حالت چطوره؟
_بهترم تو نمي خواهي بروي خانه تان؟
باز هم خنديد. چشمانش را بست و شروع به نوازش گونه هام كرد و گفت:
_عجله داري؟ تازه با هم تنها شديم.
_منظورت را نمي فهمم. تو چرا اينجوري شدي؟
خنديد و پشت سر هم چند بار با ولع گونه هام را بوسيد. حركاتش غير ارادي بود. كمي بعد حال خودم عوض شد. احساس مي كردم بي نهايت شادم و يك دنيا انرژي دارم. گرمم شده بود و هيجان داشتم. بي اراده مي خنديدم و با اهنگ جازي كه شادمهر گذاشته بود دوتايي با هم مي رقصيديم...
ديگه سردرد و سرگيجه نداشتيم. مي خواستم هر طور شده ان انرژي اي كه درونم ذخيره شده را تخليه كنم. احساس مي كردم دارم پرواز مي كنم. هر چه مي گذشت بالا و بالاتر مي رفتم. روي ابرها، شايدم بالا و بالاتر.متوجه اطراف و پيرامونم نبودم. شادمهر مثل يك مار پيچيده بود به تنم، به طوري كه گرماي نفس هاش رو حس مي كردم و نوازش دست هاي داغش كه دور گردنم پيچيده شده بود و جداناپذير بود و هزاران بوسه داغ كه بر چهره و گردنم مي زد، گيجم كرده بود. ديگه تپش قلبمم بالا رفته بود.
نمي دانم چه مدت گذشت كه به حالت عادي برگشتم. نيم ساعت بعد، يك ساعت بعد، ولي هر چه بود وقتي به خودم امدم كه كار تمام شده بود و عريان بودم. تازه فهميدم چه بلايي سرم امده. شادمهر روي تخت كنارم نشسته بود و مي خنديد. هنوز هم كمي گيج بودم ولي نه انقدر كه ندانم چي شده و چه كار كرديم.
زدم زير گريه. به حدي كه صدام توي اتاق پيچيد. با فرياد گفتم:
_لعنت به تو شادمهر. تو چيكار كردي؟ ان قرص چي بود كه دادي به من خوردم؟
خنديد و گفت:
_كاري كه شده، انقدر سخت نگير. شهرزاد ما زن و شوهريم. كاري خلاف عرف كه نكرديم.
چهار ستون بدنم لرزيد و گفتم:
_همين كاري كه شده؟ تو از اعتماد من سو استفاده كردي. لعنتي نمي توانستي اين چند ماه اخر را هم صب كني؟
باز هم به طرز چندش اوري خنديد و گفت:
_اه بس كن شهرزاد، مگر چيكار كردم؟ چرا انقدر عصر حجري فكر مي كني؟ اين را توي گوشت فرو كن الان عصر 2000 شده دختر خوب نه قرن اول ميلادي. تو هم زن مني، مال مني، هرجور كه بخواهم عمل مي كنم. پايبند هيچ رسم و ادابي هم نيستم. حاليته؟
شدت گريه ام بيشتر شد. به شدت عصبي بودم و هيچ حال خودم را نمي فهميدم. سردم بود. پتو را دورم كشيدم. شادمهر بهم نزديك تر شد و گفت:
_تو را به خدا گريه نكن. مگر من نامزدت نيستم، مگر تو عمرم و همسرم نيستي؟ اول و اخر مال خودمي، زن خودمي. اين كار را كردم كه ديگه هيچي ما رو از هم جدا نكنه.
فريادزنان گفتم:
_دروغ ميگي. چرا با ان قرص فريبم دادي؟ اگر پدرم بفهمه چي؟ جواب بقيه را چه مي دهي؟
شادمهر عصبي شد و با صداي بلند گفت:
_گور پدر بقيه. مگر نه اينكه اول و اخر بايد اين اتفاق بين من و تو مي افتاد، حالا افتاده و من پاي همه چيز هستم. تو هم زنم هستي. باز هم مي گويم تو محرمي، مال خودم. گريه هم نكن كه ديگه كلافه شدم...
از اينكه كار خودش را توجيه مي كرد عصبي شدم و فريادزنان گفتم:
_خفه شو، احمق بي شعور. حالم ازت به هم مي خوره. برو بيرون، زود باش. برو بيرون ديگه نمي خوام ببينمت.
به شدت گريه مي كردم و مي لرزيدم ولي در مقابل شادمهر مي خنديد. لباس پوشيد و رفت سمت در خروجي، در حالي كه در اتاق را باز مي كرد به عقب برگشت و گفت:
_من مي رم، تو حالت خوب نيست گيج مي زني. هر وقت حالت خوب شد بهت زنگ مي زنم.
با تمام وجود فرياد زدم و گفتم:
_برو بيرون. ديگر هيچ وقت نمي خواهم ببينمت.
شادمهر رفت، شايد بهترين كار را كرد. از عاقبت كاري كه كرده بوديم مي ترسيدم. از خودم بدم امده بود.از اينكه چقدر ساده و احمق بودم و چقدر ساده فريب شادمهر را خوردم. بلند شدم رفتم حمام. مدت زيادي داخل حمام بودم. هر چه خودم را مي شستم احساس مي كردم پاك نمي شوم و بزرگ ترين گناه روي زمين را انجام داده ام. هر چند ناخواسته بود توي حال خودم نبودم. كمي به حرفهاي شادمهر فكر كردم، گاهي حق را به شادمهر مي دادم و گاهي هم از دست خودم و شادمهر خشمگين مي شدم، به بدنم چنگ مي انداختم. محرم و حلال بوديم ولي اسممان توي شناسنامه هم نبود. اي كاش ان روز كذايي جشن به جاي صيغه محرميت به طور دائم و رسما به هم محرم مي شديم. ان وقت ترس و لرز نداشتم.
تازه از حمام امدم بيرون كه پدر از كارخانه امد. توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم كه در زد و وارد اتاق شد. برخاستم و نشستم. ازش خجالت مي كشيدم و به ارامي سلام كردم و او با مهرباني هميشه جوابم را داد. امد كنارم نشست. وقتي ورم و كبودي روي پيشاني ام را ديد، شتابزده و با نگراني گفت:
_پيشانيت چي شده؟ نكنه تصادف كردي؟
_چيزي نيست پدر.خوردم زمين، حالم خوبه.
_پاشو بيد برويم دكتر.ممكنه خطر داشته باشه.
_خوبم پدر دكتر لازم نيست. فقط دلم بدجوري گرفته.
بغضم رها شد و اشك پهناي صورتم را پوشاند. پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_فرشته من چش شده؟گريه مي كني دخترم؟
سكوت كردم. پدر بار ديگر پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_نمي خواهي بگي چي شده؟
از اينكه به پدر دروغ بگم از خودم بيزار مي شدم. با پشت دست اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_چيزي نيست، دلم براي بي بي تنگ شده، شما هم كه اصلا خانه نيستيد.
پدر در حالي كه موهام رو نوازش مي كرد گفت:
_خب با شادمهر مي رفتي بيرون. تازه تو بايد به دوري ماها عادت كني. چند ماه ديگه بايد بروي خانه خودت.
با اين حرف پدر تمام كارها عصر خودم با شادمهر مثل يك پرده امد جلوي چشمم. شدت گريه ام بيشتر شد. سرم را محكم به سينه پدر چسباندم و گفتم:
_كاش مادرم زنده بود پدر، هيچ كس جاي او را براي من پر نمي كند.
پدر با لحني بغض دار گفت:
_ارام باش شهرزاد. من همه سعيم را كردم كه جاي خالي مادرت را برايت پر كنم. متاسفم موفق نشدم. مي دانم الان بيشتر از هر زماني بهمادر احتياج داري ولي كاري از دست من ساخته نيست. خوشگل من سعي كن اين شرايط را تحمل كني. چند وقت ديگر خودت بايد مادر بشوي، ان وقت ديگر جاي خالي مادرت را كمتر احساس مي كني.
با حرف هاي پدر كمي ارام شدم. با قرص خواب اوري كه پدر داد و خوردم سرم سنگين شد و به خواب رفتم.تا صبح كابوس ديدم و صبح خسته و كوفته بيدار شدم. تا چند روز اصلا سراغ شادمهر رو نگرفتم. او هم همينطور.نه بهم تلفن كرد و نه به ديدنم امد. تا روز اخري كه قرار بود خانواده عمو و بي بي از سوريه برگردند.
ان روز از صبح توي اموزشگاه كلاس داشتم. ظهر بود كه از اموزشگاه بيرون امدم. اتومبيلم طرف ديگه خيابان پارك بود. وقتي سوار شدم وخواستم حركت كنم، شادمهر دسته گل به دست مقابلم ظاهر شد.بغض كردم و كمي عصباني شدم. سرم را روي فرمان گذاشتم و منتظر ماندم. در كناري را باز كرد و سوار شد. سلام كرد. جوابي ندادم. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه گفت:
_نمي خواي روي ماهت رو ببينم بي معرفت؟
ديگه از زبان بازي هاش حالم به هم مي خورد. دستش را زير چانه ام برد و سرم را بلند كرد و به طرف خودش چرخاند. لبخندي زد و گفت:
_با ما هم قهر خانم؟
باز هم جواب ندادم. دسته گل را گذاشت روي پاهام و گفت:
_اگه هنوز هم از دستم ناراحتي مي روم. فقط امدم ازت عذرخواهي كنم. قبول دارم كارم اشتباه بود. قول مي دهم ديگه تكرار نكنم.
بغضم ازاد شد و اشكام سرازير. شادمهر با مهرباني اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_معذرت ميخوام خيلي اذيتت كردم. بابا غلط كردم خوب شد؟
با ان كاري كه در حقم كرده بود هنوز دوستش داشتم. هيچ دلم نمي خواست ناراحتي اش را ببينم. بي اختيار لبخند زدم. شادمهر خنديد و گفت:
_اين شد يك چيزي، نوكرتم، چاكرتم، غلام زر خريدتم.
خنديدم و با بغض گفتم:
_كاشكي ديوونه نبودي ان وقت خيلي راحت ازت مي گذشتم.
شادمهر با ذوق گونه ام را بوسيد و گفت:
_كي ديوانه ام كرد؟ تو. بهخدا دوونه مجنونتم.
ناهار را توي همان رسوتران هميشگي خورديم. بعد از ناهار شادمهر كمي زبان بازي كرد و اخر گفت:
_شهرزاد برويم خانه ما. يك ساعت پيش پدرم اينا برگشتند. تو به عنوان عروس خانواده بايد بروي ديدنشان.
قبول كردم. با هم رفتيم شيريني و گل خريديم و رفتيم خونه عمو شهروز. وقتي وارد خانه شديم تعجب كردم. هيچ كس خانه نبود. شادمهر داخل تمام اتاق ها را گشت و بعد گوشي تلفن را برداشت و با فرودگاه تماس گرفت. وقتي تلفن را روي دستگاه گذاشت به سمت من امد و گفت:
_مثل اينكه يكي دو ساعت پروازشان تاخير داشته. صبر مي كنيم تا برسند.
/SIZE]
[
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روي يكي از صندليهاي چرمي پشت اپن نشستم و منتظر ماندم. شادمهر رفت داخل اشپزخانه و با دو ظرف بستني برگشت. كنارم نشست و گفت:
_توي اين گرما بستني خيلي لذت بخشه.
از ان روز ازش مي ترسيدم كه دوباره كار ان روزش را تكرار كند. لب به بستني نزدم كه باعث تعجب شادمهر شد. كمي نگاهم كرد و گفت:
_چرا نمي خوري؟ تو كه بستني خيلي دوست داشتي؟
_الان ميل ندارم.
_با صداي بلند خنديد و بعد با خشم نگاهم كرد و گفت:
_چيه مي ترسي چيزي توش ريخته باشم؟
بي اختيار گفتم:
_مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد هم مي ترسه.
خشمش چند برابر شد. ظرف بستني را با يك حركت از روي ميز پرت كرد و گفت:
_ديگر احتياج به ان قرص كذايي نيست.تو زن مني بايد به ميل وخواسته من عمل كني.
با ترس و وحشت گفتم:
_تو به من قول دادي شادمهر.
خنده بلندي سر داد و گفت:
_ان قول را ظهر دادم ولي حالا نظرم عوض شده.
دستم را گرفت و وادار به ايستادنم كرد و گفت:
_راه بيفت كه صبرم داره تموم ميشه.
خوب به چهره اش دقيق شدم، خيلي جدي حرف مي زد. ترسيدم. تمام بدنم از اضطراب لرزيد. هر چه تلاش كردم بي فايده بود. انقدر قدرت نداشتم كه دستم را از دستش بيرون بكشم. گفتم :
_دستم را ول كن كثافت.
به طرز چندش اوري خنيد و گفت:
_حالا كثافت شدم؟ چرا؟چون مي خوام از زنم لذت ببرم؟
ديگه هيچي نفهميدم.مثل خودش تبديل شدم به يك حيوان وحشي. دستش را با تمام قدرتم گاز گرفتم. فريادي كشيد و دستم را ول كرد. كيفم را برداشتم پا به فرار گذاشتم. صدا فرياد شادمهر توي خانه و گوشم پيچيد.
_وحشي بزدل، تو لياقت من را نداري.
اشكهام سرازير شد.وقتي به خودم امدم كه توي اتومبيل بودم و با سرعت زيادي مي راندم. كمي كه از محوطه خانه عموم دور شدم يك گوشه توقف كردم. سرم را روي فرمان گذاشتم و با خيال راحت يك دل سير اشك ريختم.
به خانه كه رسيدم پدر تازه امده بود و داشت لباس عوض مي كرد. حال بد و چشمان قرمز مرا كه ديد جلو امد و گفت:
_چي شده بابا؟ تصادف كردي؟
هيچ جوابي براي پدر نداشتم. به اتاقم پناه بردم. در را قفل كردم و روي تختم دراز كشيدم و سعي كردم ارام باشم. پدر دستگيره در را چند بار چرخاند و صدام زد. وقتي ديد جواب نمي دهم گفت:
_ من دارم مي رم فرودگاه دنبال بي بي. سعي كن تا وقتي برگشتم سرحال و اماده باشي.
پدر رفت و تنها شدم . هيچ باور نمي كردم شادمهر همه عشق و زندگيم اينطوري از كار در ايد و بخواهد ازم سوء استفاده كند ولي چه كاري مي توانستم بكنم؟ نه راه پس داشتم و نه راه پيش. بايد اين شرايط را تحمل مي كردم، فقط به خاطر حيثيت پدر و خانواده...
*********************

ساعت از هشت شب گذشته بود كه پدر همراه بي بي از خانه عمو امدند. حالم بهتر شده بود. از اتاق خارج شدم. با بي بي روبوسي كردم و زيارت قبولي گفتم. پدر خيلي ناراحت بود و عصبي به نظر مي رسيد. يكراست به اتاقش رفت و خوابيد. خيلي وقت بود كه پدر را توي ان حال نديده بودم. بي بي توي اتاق خودش داشت چمدان هايش را خالي مي كرد. رفتم كنارش نشستم و گفتم:
_بي بي پدرم چرا ناراحته؟
بي بي لبخند غمگيني زد و گفت:
_نمي دانم بي بي. حتما ياد مادرت افتاده يا يك مشكل كاري داره.
_ولي عصر كه امد خانه خيلي سرحال بود.
بي بي مدتي نگاهم كرد. توي چشمانش اشك جمع شد. سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_چيزي نيست دختر گلم. پدرت هر وقت به ياد مادرت مي افته اينطوري مي شه. مطمئن باش فردا حالش بهتر مي شه.
بعد دست كرد داخل ساكش و يك بسته كادو پيچ شده داد دستم و گفت:
_تبرك شده عزيزم.
كادو را گرفتم و تشكر كردم. رفتم اتاقم.ميلي به خوردن شام نداشتم. روي تخت نشستم.كادوي بي بي را باز كردم. يك سجاده خيلي قشنگ بود با يك چادر نماز سفيد مدل عربي. نماز خواندن را از بي بي ياد گرفته بودم. هر چند خيلي كم نماز مي خواندم. ادم ها خيلي ناسپاسند. هر وقت دلشان مي گيره يا مشكلي پيدا مي كنند ياد خدا مي افتند.منه سراپا تقصيرم يكي از ان بنده ها بودم. زمان شادي هام و خوشحالي هام خدا را فراموش مي كردم ولي حالا بدجور بهش نياز داشتم.
خدا جون كمكم كن. سجاده را باز كردم، رفتم وضو گرفتم و چادرم را سرم كردم و مشغول نماز خواندن شدم. بعد از نماز يك دل سير گريه كردم و از خدا كمك خواستم.
**************

حال پدر هيچ عوض نشده بود. باز هم ناراحت و افسرده بود. از شادمهر هم خبري نبود. خودم ديگر هيچ ميل و رغبتي نداشتم كه سراغش را بگيرم.تنها چيزي كه خوشحالم كرده بود عادت ماهانه ام بود و از اينكه حامله نبودم بارها و بارها خدا را شكر گفتم. غروب شب جمعه بود. پدر مي خواست بره امامزاده سر خاك مادرم. از من خواست همراهش بروم.خودم بدجوري به درد دل با مادرم احتياج داشتم. مادري كه هيچ نمي شناختمش.
يك دسته گل مريم و ميخك گرفتيم و رفتيم سر خاك مادر. هر دو كلي اشك ريختيم و با مادر درد دل كرديم. حسابي سبك شدم و دلم ارام گرفت. بعد از زيارت امامزاده قاسم به سمت خانه حركت كرديم.در طول مسير برگشت به خانه پدر جلوي پارك ملت توقف كرد و گفت:
_شهرزاد بايد باهات صحبت كنم. دوست داري با هم قدم بزنيم؟
_در چه موردي پدر؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_در مورد تو وشادمهر.
از اتومبيل خارج شديم وقدم زنان وارد پارك شديم. پارك حسابي شلوغ بود.يك جاي خلوت گير اورديم و نشستيم. پدر قدري مقدمه چيني كرد و از كارش گفت و شراكتش با عمو شهروز تا اينكه صحبت رسيد به شادمهر و پدر بي مقدمه گفت:
_شهرزاد تو شادمهر را خيلي دوست داري؟
_چرا اين سوال را مي كنيد؟ خودتان بهتر مي دانيد.
پدر مدتي سكوت كرد و گفت:
_اگه نامزديتان به هم بخوره ناراحت كه نمي شوي، يهني برات سخت نيست؟
دلم تو سينه فرو ريخت، پس ناراحتي پدر براي همين بود. با بغض گفتم:
_اتفاقي افتاده پدر؟
دستم را گرفت، با محبت نگاهم كرد و گفت:
_شادمهر نامرد ميگه ديگه تو را نمي خواد. ازت خسته شده، چيكار كردي شهرزاد كه شادمهر اينجوري شده؟
اشكهام سرازير شد و با اهنگي لرزان گفتم:
_نمي دانم پدر با شما حرف زده. من هيچي نمي دانم.
_بهانه زياد اورد. گفت تو رفتارت خشن و مردانه است. گفت نمي تواني به خواسته هايش عمل كني و اخلاقت خيلي بده...
داغ كرده بودم، ديگر هيچ كدام از حرف هاي پدر را نمي فهميدم. يك بغض گنده قد يك سيب بزرگ راه گلوم را بسته بود و گريه هم راه درمانش نبود. هر چه بيشتر پدر مي گفت احساس خفگي بيشتري مي كردم. نفس هام به شماره افتاده بود تا اينكه پدر متوجه شد. دستم را گرفت و پشتم را ماليد و با نگراني گفت:
_شهرزاد دخترم حالت خوبه؟ فداي سرت همان بهتر كه نامزديتان به هم خورد. صد تا بهتر از شادمهر مي ايند سراغت. از اول هم اشتباه كرديم. اين پسره به درد لاي جرز مي خوره. نامرد بي معرفت...
به سختي از روي چمن ها بلند شدم. هر چي نيرو توي پاهام داشتم جمع كردم و شروع به دويدن كردم. اشك مي ريختم، مي دويدم و به ادم هاي اطرافم پهلو مي زدم. عين خيالم نبود. دلم مي خواست تا خار بدوم. وقتي به خودم امدم كه توي حرم امامزاده صالح بودم و دست به ضريح اشك مي ريختم. باورم نمي شد يك روزي اين همه از شادمهر نارو بخورم. از كسي كه بعد از خدا مي پرستيدمش. همه كس من شادمهر بود حتي از پدر هم به من نزديك تر بود.
تا پاسي از شب توي حرم اقا بودم. تلفنم چند بار زنگ زد. حوصله جواب دادن نداشتم. مي دانستم كه پدر و بي بي نگرانم شدن ولي به تنها چيزي كه احتياج داشتم تنهايي بود و بس. يازده شب بود كه خادمين همه را از حرم بيرون كردند و حرم بسته شد. رفتم توي صحن كنار قفس كبوتري نشستم كه تلفن زنگ زد. جواب دام، صداي دايي منصور توي گوشم پيچيد.
_الو شهرزاد كجايي، چرا جواب نمي دهي؟
_سلام دايي.
_سلام دختر تو كجايي؟ نمي گي همه نگرانت مي شوند؟
باز هم اشكم سرازير شد و گفتم:
_حتي شادمهر؟
دايي با عصبانيت گفت:
_اسم اين پسره نامرد را جلوي من نيار. بگو كجايي بيام دنبالت.
_توي صحن امامزاده صالح.
_خيلي خب. همانجا باش من تا بيست دقيقه ديگه كنارتم.
زل زدم به دانه هاي گندم روي زمين. گوش سپردم به بق بقوي كبوترهايي كه براي هم لالايي مي خواندند. با صداي دايي به خودم امدم.
_سلام دايي. نبينم گلم ناراحته.
دايي كنارم نشست. سرم را چسباندم به سينه اش و گريه را سر دادم. دايي دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_خجالت بكش. تو نبايد گريه كني. گريه را بايد ان مردك نامرد بكنه كه فرشته اي مثل تو را از دست داده.
كمك كرد بلند شوم. با هم از امامزاده خارج شديم. رفتيم سمت اتومبيلش. دوستش عارف پشت فرمان نشسته بود. به ارامي سلام كردم و گفتم:
_عذر مي خوام همه را انداختم تو زحمت.
جوابي نداد. همراه دايي عقب اتومبيل نشستم و حركت كرد. از فشار سر درد حالت تهوع بهم دست داده بود و به شدت لرز داشتم. دايي نگران شد، بغلم كرد و گفت:
_چيه شهرزاد حالت خوب نيست؟ الان مي برمت دكتر.
كمي بعد عارف جلوي يك درمانگاه شبانه روزي توقف كرد. همراه دايي وارد درمانگاه شديم. بعد از ويزيت دكتر برام سرم تجويز كرد و چند تا امپول ارامبخش. با اينكه سرم به دستم وصل بود، باز هم چند بار حالم به هم خورد و بعد از تزريق امپول ها حالم كمي بهتر شد. وقتي رسيديم خانه، توي بغل دايي خوابم برده بود.
*****************
نزديك ظهر با يك سردرد خفيف از خواب بيدار شدم. روز جمعه بود و دايي در خانه. وقتي از اتاق خواب بيرون امدم، دايي داشت اشپزي مي كرد.با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_ظهر بخير خانم. چقدر مي خوابي؟ هر چند با ان ارامبخش هايي كه تو نوش جان كردي فيل هم بود تا ظهر مي خوابيد. حالا چطوري؟
_خوبم ولي هنوز سر درد دارم.
دايي با دلسوزي نگاهم كرد و گفت:
_برو دست و روت رو بشور و بيا يك چيزي بخور. سر دردت مال معده خالي است.
_مهمانت كجاست دايي؟ پيداش نيست.
دايي خنديد و لبش را گاز گرفت و گفت:
_عارف را مي گويي؟ يك وقت جلوي خودش نگي مهمان. ديروز مي خواست بره اصفهان ولي نشد. ديشب هم براي پيدا كردن تو خيلي كمك حالم بود. حالا هم رفته براي خانم كباب بگيره.
خنديدم و گفتم:
_براي من؟
دايي شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خب اره. نه براي من. اخه مي داني اشپزي هيچ كداممان تعريفي نداره ترسيديم ابرومان پيش تو بره. اينه كه من برنج درست كردم، عارف هم رفت كباب بگيره.
ابي به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم به اشپزخانه و سر ميز نشستم. دايي برام چاي ريخت و با چند تا شيريني مقابلم گذاشت و گفت:
_بخور تا غذا اماده بشه.
كمي بعد گفت:
_موافقي كمي با هم صحبت كنيم؟
فهميدم دباره شادمهر مي خواهد صحبت كند. با بغض گفتم:
_براي چي؟ ديگه همه چيز تمام شده.
دايي نگاه عميقي به چشمانم كرد و گفت:
_بي دليل؟ تو و شادمهر براي هم مي مرديد يك دفعه چي شد كه شادمهر زد زير همه چيز؟
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_هيچي. فقط نتوانستم اني باشم كه شادمهر مي خواست.
_مطمئني تمام تلاشت را كردي؟
_اشتباه كردم دايي. شما درست مي گفتيد، ما بچه بوديم. خيلي زود همه چيز خراب شد.
_به اين زودي تسليم شدي؟ با شادمهر تماس گرفتم و گفتم ناهار بياد اينجا حرفاتون رو تموم كنيد. پدرت مخالف بود. مي گفت بي سر و صدا تموم بشه بهتره ولي بايد بدانيد چرا پشت پا زديد به عشقتان.
بغضم سنگين تر شد. به حدي كه نفس كشيدن برام مشكل شد. به سختي گفتم:
_فايده نداره دايي، شادمهر تنوع طلبه. ديگه از من خسته شده.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سه ماه بعد از ترخيصم از اسايشگاه دكتر اجازه داد فعاليت هاي قبلي ام را شروع كنم. پدر دوست داشت دوباره كلاس هاي زبان فرانسوي و انگليسي را شروع كنم و براي ادامه تحصيل بروم اروپا. خودم بي ميل نبودم. دوباره شروع كردم با يك احتلاف.اين بار با علاقه و اشتياق. رفتار و خصوصيات اخلاقي ام به كلي عوض شده بود. به قول پدرم شده بودم يك خانم به تمام معنا. چندتايي هم خواستگار پيدا كردم ولي پدر همه را بدون اينكه با من مشورت كند جواب مي كرد. شايد مي دانست من هم ديگر علاقه اي به ازدواج ندارم.
زمستان هم تمام شد و بهار از راه رسيد. تمام نوروز ان سال را من و پدر و بي بي گل رفتيم مشهد پابوس اقا امام رضا(ع).. يك هفته تمام مشهد بوديم. بعد رفتيم نوشهر ويلاي پدر. واقعا خوش گذشت. با يك وحيه شاد و خوب برگشتيم تهران. روز دوازدهم فروردين بود و تازه از سفر رسيده بوديم خانه. هنوز وسايلمان را جا به جا نكرده بوديم كه يكي از دوستان مشترك پدر و عمو شهروزم به همراه خانواده اش براي عيد ديدني به خانه مان امدند. حوصله مهمان را نداشتم. هم خسته بودم هم يك سردرد خفيف داشتم. براي همين از اتاقم بيرون نرفتم. مهمانهاي پدر براي شامم ماندند. بعد از شام كه رفتند، پدر به اتاقم امد. كنارم روي تخت نشست و گفت:
_چطوري دخترم؟
_خوبم. مهمانهات رفتند پدر؟
_اره دخترم. چقدر منتظر ماندن كه تو بيايي بيرون، ولي نيامدي. بنده خداها كلي نقشه برات كشيده بودند.
_نقشه براي چي؟
پر خنديد و گفت:
_اقاي سفري يك پسر داره كه تازه از فرانسه امده. براش دنبال يك دختر خوب مي گردند. در حقيقت امشب امده بودند تو را ببينند.خانم هم خودش را پنهان كرده بود. براي فردا دعوت داريم برويم ويلاشان با هم باشيم. دوست داري بريم؟
با شيطنت گفتم:
_مي خواهيد برويد براي دخترتان خواستگاري....
پدر دستش را گذاشت روي لبم و گفت:
_هيس. يك دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره، به كس كسونش نمي دم به همه كسونش نمي دم، شاه بياد با لشگرش. شاهزاده ها دور و برش...
پدر شعر را مي خواند و من مي خنديدم. سرم را گذاشته بودم روي پاهاش و با لذت نگاهش مي كردم. وقتي شعر پدر تمام شد، چندبار صورتم را بوسيد و دست اخر گفت:
_خب خوشگل خانم به بنده افتخار مي دهيد برويم ويلاي اقاي صفري؟
خنديدم و گفتم:
_اگه براي خواستگاري نمي رويد، بله.
_ عالي شد. پس بگير بخواب كه صبح زود حركت مي كنيم.
***************
بعد از چند ماه اولين باري بود كه پشت رل مي نشستم. پدر نگران بود. چون جاده كوهستاني بود وشلوغ. من فقط مي خنديدم و مي گفتم:
_نگران نباش پدر، به رانندگي من شك نكنيد.
پدر گفت:
_ولي دكترت هنوز بهت اجازه رانندگي نداده.
_من حالم خوبه پدر، چرا سعي داريد مرا يك بيمار رواني جلوه بدهيد؟
پدر ناراحت شد و گفت:
_ كي گفته تو يك بيمار رواني هستي؟ كمي افسردگي داشتي كه خوب شدي، همين.
_ پس ديگه بحث نكنيد و اجازه بدهيد من زندگي معمولي خودم را بكنم.
پدر به ناچار سكوت كرد. از توي اينه به عقب نگاهي انداختم.بي بي به صندليش تكيه داده بود و چرت مي زد. هوا باراني و لطيف بود. مخصوصا ديدن اين همه باغ و گل و درخت پر از شكوفه من را به وجد اورده بود. بعد از مدتها دلم مي خواست شاد باشم. يك نوار كاست شاد انتخاب كردم و داخل پخش گذاشتم. با يك دست رانندگي مي كردم و با ي دست ديگه بشكن مي زدم. سر به سر پدر مي گذاشتم. پدر هم كه بعد از مدت ها مرا شاد مي ديد از ته دل مي خنديد.
ويلاي دوست پدر زيباتر از ان بود كه من فكر مي كردم. يك ساختمان نماي اجري وسط يك باغ بزرگ پر از گل و درخت شكوفه. وقتي وارد باغ با راهنمايي سرايدار به پاركينگي كه انتهاي باغ بود هدايت شديم، پدر و بي بي را جلوي ساختمان پياده كردم و خودم به طرف پاركينگ رفتم.
توي پاركينگ چند اتومبيل مدل بالاي ديگه هم پارك بود. اتومبيل را پارك كردم و كيفم را برداشتم و پياده شدم كه به ناگه با صداي قوي پارس سگي از جا كنده شدم. از سگ نمي ترسيدم ولي چون به يك باره صدا كرد جا خوردم و كمي رنگم پريد. به اتومبيلم تكيه دادم و زل زدم توي صورتش. يك سگ پاكوتاه سفيد رنگ بود با يك عالم موي سفيد و بلند. سگ قشنگي بود و وقتي ديد درمقابل سر و صداش بي توجه هستم امد جلو و سرش را ماليد به پام. روي زانو نشستم و كمي نوازشش كردم. موهاش را از جلوي چشمانش كنار زدم. چه چشم هاي قشنگي داشت، سياه و تيله اي. دستم را ليس زد، چندشم شد و بي اختيار گفتم:
_اه بي تربيت.
_زيادي خودماني شده. از شما خوشش امده با هر كسي قاطي نميشه.
سرم را بلند كردم. مقابلم مرد جواني ايستاده بود با قامتي بلند و چهره اي گندمگون. با نمك و بسيار خوش لباس و خوش اندام. جلو امد و دستش را جلو اورد و گفت:
_سلام حالتان چطوره؟ خانم فرجام، درست حدس زدم؟
لبخندي زدم و دستش را فشردم و گفتم:
_درسته وشما؟
خنديد و گفت:
_سهيل صفري، پسر دوست پدر شما.
_بله، ذكر خيرشما را ديشب شنيدم.
_ديشب منزلتان بوديم لي قسمت نشد شما را زيارت كنيم.
صداش دورگه و كلفت بود، با لهجه اي پررنگ فرانسوي صحبت مي كرد. از جا برخاستم.سهيل سگ را پاني صدا زد. سگ به سمتش رفت و شروع به ماليدن خودش به پاهاي سهيل كرد. به سمت در خروجي پاركينگ رفتيم كه سهيل گفت:
_شما را طوري ديگر تصور كرده بودم.
_مثلا چطوري؟
كمي هل شد. انگار دنبال يك واژه مناسب مي گشت و گفت:
_كمي خشن...مردانه.
خنديدم و گفتم:
_وكمي دويوونه...نه؟
با عجله گفت:
_نه،نه يعني به من گفته بودند شما مثل پسرها مي گرديد و ظاهري مردانه داريد.
برگشتم كمي نگاهش كردم و گفتم:
_داشتم ولي حالا ديگر يك خانم هستم.
خنديد و گفت:
_اسم كوچيكتان را نگفتيد.
_يعني شما نمي دانيد؟
ابروهاش را با حالتي زيبا بالا انداخت و گفت:
_دوست دارم از زبان خودتان بشنوم.
خنديدم و گفتم:
_شهرزاد.
زل زد توي چشمانم و گفت:
_نمي خواهيد بگوييد كه شهرزاد قصه هزار و يك شب شما هستيد؟
به ياد دوران بيمارستان رواني افتادم كمي از حال خوشم زايل شد.سهيل متوجه شد و گفت:
_حرف بدي زدم؟ چرا غمگين شديد؟
گفتم:
_نه شهرزاد قصه هزار و يك شب نيستم مطمئن باشيد.
گفت:
_ولي چشماتون خيلي به ان شهرزاد شباهت داره.
ديگه حوصله ام را سر برده بود.كمي قدم هام را تندتر برداشتم و به طرف ويلا رفتم. خانم صفري جلو امد.زن زيبا و خوش برخوردي بود.با هم روبوسي كرديم و سال نو را تبريك گفتم.اشاره اي به سهيل كرد كه كنارم ايستاده بود و گفت:
_خوب مثل اينكه شماها با هم اشنا شديد.
سهيل گفت:
_بله مادر ولي شهرزاد خانم انجور كه به من گفته بودند نيستن.خيلي بهتر هستند.
از كلمه اي كه به كار برد خنده ام گرفت و گفتم:
_شما مثل اينكه هنوز به اين جا و زبان مادريتان عادت نكرديد.
لبخندي زد و گفت:
_بله همين طور است كه شما مي فرماييد. مي خواستم بگويم خيلي زيباتر هستيد
خانم صفري خنديد و گفت:
_پر حرفي سهيل را ببخش شهرزاد جان. كمي عادت زشت فرانسوي ها روش اثر گذاشته و پر حرف شده.لطفا بيا تو خستگي در كن.
بعد از خانم صفري رفتم داخل. چند نفري هم به غير از ما مهمان بودند كه با هم اشناش شديم. سهيل هم امد درست روبروي ما كنار پدرش نشست. پدر به پهلوم زد و گفت:
_چطور بود؟
_چي پدر؟
پدر با خنده گفت:
_اقاي داماد ديگه.
خنديدم و گفتم:
_مثل خودم قاطي داره.
پدر زد زير خنده و گفت:
_درست حرف بزن، دختر تو كي مي خواهي عاقل بشي؟
_وقتي صد سالم شد.
بعد از ما هم چند نفري از اقوام صفري سر رسيدند. در بينشان چند دختر هم سن و سال خودم بود. ولي هنوز برام ارتباط برقرار كردن با جنس خودم مشكل بود. تمام صبح تا ظهر را از كنار پدر جم نخوردم. بي بي هم چندتا هم سن و سال خودش پيدا كرده بود و مشغول صحبت بود. بوي كباب گوشت بره و برنج دودي و غذاهاي رنگ وارنگ ديگه تمام ويلا را پر كرده بود. از يك طرف هم سر و صداي بازي بچه ها كلافه ام كرده بود و كمي سردر داشتم. پدر متوجه شد و گفت:
_شهرزاد حالت خوبه؟
_اره خوبم فقط عادت به اين همه شلوغي ندارم.
_ مي خواهي برو توي باغ كمي قدم بزن شايد حالت بهتر شد.
_نه نه در حال حاضر اينجا از همه جا خلوت تره...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه يك سري جديد از مهمان هاي اقاي صفري از راه رسيدند. انها كساني نبودند جز خانواده عمو شهروز. اول از همه عمو و زن عمو وارد سالن شدند. گر گرفتم و ضربان قلبم به شدت بالا رفت و نگاهم در نگاه پدر گره خورد. پدر هم حال خوشي نداشت. كمي نزديك شد و گفت:
_اصلا فكر اينجا را نكرده بودم. بي بي را صدا بزن برويم.
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_چرا برويم پدر؟ بالاخره بايد اين دوتا خانواده با هم روبرو مي شدند چه بهتر كه امروز اين اتفاق افتاد.
_ولي عزيزم تو الان تو وضعيتي نيستي كه با شادمهر روبرو شوي.
_من حالم خوبه پدر. من بت شادمهر را در خود شكاندم. پدر ديگه اون با بقيه برام فرقي نداره.
عمو و زن عمو هم متوجه حضور ما شدند.عمو سرش را انداخت پايين و با شرمساري با پدردرست داد و روبوسي كرد. نزديك من شد و دستم را گرفت و گونه هام رو بوسيد و با بغض گفت:
_چطوريعمو جان؟ عيدت مبارك.
_ ممنون خوبم عمو. عيد شما هم مبارك.
زن عمو جلو امد و سلام كرد و با هم روبوسي كرديم. چند لحظه سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_به خدا شرمندتيم شهرزاد جان، شادمهر كاري كرد كه من و عموت تا اخر عمر شرمنده تو و پدرت شديم.
دستش را گرفتم با لحني لرزان گفتم:
_فراموش كنيد زن عمو. من همه چيز را فراموش كردم. من از شما و عموهيچ دلخوري اي ندارم.
زن عمو در حالي كه اشك هاش را پاك مي كرد به سمت بي بي رفت. نمي دانم چرا بي صبرانه منتظر ورود شادمهر بودم. از شدت اضطراب احساس مي كردم قلبم كف دستم مي زنه. سردرد و سرگيجه ام شديدتر شده بود. چيزي را كه مي ديدم دنيا را روي سرم خراب كرد. شادمهر دست دختر جواني را در دست داشت و خنده كنان وارد سالن شدند. از چشمهاي ابي اش زود شناختمش. تينا بود. از ناراحتي داشتم ديوونه مي شدم. پدر متوجه شد و نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_شهرزادم بابا چرا انقدر رنگت پريده؟ بيا برويم بيرون تا يك هوايي تازه كني.
پدر راه افتاد و من با گام هاي لرزان سر به زير دنبالش رفتم. از كنارش گذشتيم، عطر تنش اشنا بود و براي لحظه اي سرم را بلند كردم. نگاهش سرد و غريبه بود و پر از علف هاي هرز. لبهاش پر از لبخند تمسخر. دوباره سرم را به زير انداختم و همراه پدر از سالن خارج شدم. كمي كه دور شديم روي يك نيمكت زير درخت گيلاس كه پر ازشكوفه بود نشستيم. بغض داشتم و احساس خفگي مي كردم. پدر پشتم را مالاند و با نگراني گفت:
_شهرزاد برويم خانه. صلاح نيست تو با اين حالت اينجا بماني.
احساس كردم نبايد صحنه را براي هنرنمايي شادمهر خالي كنم. با بغض گفتم:
_نه پدر من حالم خوبه.
پدر با حالتي عصبي و پر از وحشت گفت:
_پس اين رنگ پريده و تنگي نفس براي چيه؟
بغضم شكست و اشكهام روان شد و با صداي لرزان و بلند گفتم:
_گفتم حالم خوبه پدر. فقط تنهام بگذاريد خواهش مي كنم. پدر تنهام بگذار.
پدر اروم بلند شد و با دلسوزي نگاهم كرد و گفت:
_خيلي خب.هر جوركه تو راحتي.
از كنارم دور شد و به طرف ويلا رفت. سرم را به تنه درخت گيلاس تكيه دادم و يك دل سير گريه كردم. هرچه مي گذششت بيشتر شادمهر را مي شناختم. شب نامزديمان را به ياد اوردم. وقتي كه داشتم توي حافظه موبايلش دنبال شماره تينا مي گشتم. چقدر ساده بودم من و چقدر زود قانع شدم. اين لقمه اي بود كه خودم براي شادمهر گرفته بودم و حالا تينا داشت نقش من را براي او بازي مي كرد. خسته نباشي شهرزاد خانم چه لقمه خوشمزه اي گرفته بودي.
_تنها نشستيد شهرزاد خانم.
به عقب برگشتم و سهيل را در چند قدمي خودم ديدم. به سرعت اشكهام را پاك كردم و گفتم:
_كمي سردرد دارم. عادت به اين همه شلوغي ندارم.
امد كنارم روي نيمكت نشست. كمي وراندازم كرد و گفت:
_شما خيلي اروم و ساكت هستيد. اين با چيزهايي كه در مورد شما شنيدم جور در نمياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_شما شناختتان از من خيلي زياده. ديگه از من چي مي دانيد؟
بي مقدمه در جواب سوالم گفت:
_خيلي دوستش داريد؟
منظورش را خيلي خوب فهميدم. به دور دست ها خيره شدم و گفتم:
_خيلي، براي من شده بود يك بت يك اسطوره كه شكست. خيلي دير. وقتي كه نابودم كرد و به خاكسترم نشاند، شكست.
_مطمئني شكسته؟ من باور نمي كنم. شما اين بت را بيرون از خودتان شكانديد ولي توي قلبتان هنوز سالمه فقط يك ترك برداشته.
راست مي گفت.هنوز هم حاضر بودم برايش جان فدا كنم. لبخندي زدم و گفتم:
_من بالاخره مي شكانمش. مطمئن باشيد.
خنديد و گفت:
_عاليه. كمك نمي خواهيد؟
_چطور مي خواهيد به من كمك كنيد؟
خيلي راحت گفت:
_به دوستي من جواب مثبت بدهيد.
خنديدم و گفتم:
_الان هم با هم دوست هستيم وگرنه اينجا نبوديم. شما پسر دوست پدر من هستيد و من دختر دوست پدر شما. اين كافي نيست؟
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_نه من دوست دارم شناختم از شما بيشتر بشه. يك جورهايي ازتان خوشم امده يعني يك فكرهايي براي اينده دارم.
در سكوت خوب به چهره اش نگاه كرد. ظاهرش بد نبود. چشماني قهوه اي داشت با ابرواني سياه و كماني، بيني نوك عقابي با لباني درشت و گوشتي، موهاي قهوه اي سير و كمي بلند با قدي بلند و اندامي ورزشكاري. لبخند زدم و گفتم:
_شما چند سالتونه؟
_نزديك سي سال و شما؟
_فكر كنم هجده سال، دوازده سال اختلاف سني.
به طرز خاصي نگاهم كرد و با لحني خودماني گفت:
_اشكالي داره؟
_نه ولي مي خواهم بدانم نمي ترسيد با يك بيمار رواني پر از مشكل طرح دوستي بريزيد؟ ان هم براي شناخت بيشتر؟ تحصيلاتتان چيه؟
_دكتراي الكترونيك دارم. پدرم خيلي دوست داره ازدواج كنم ان هم با يك دخت ايراني. من تا حالا كسي را كه مي خواستم پيدا نكردم و حالا از تو خوشم امده.
پوزخندي زدم و گفتم:
_دلايلت احمقانه است. در هر صورت جوابت منفي است. هر چند بدم نمياد امروز بيشتر با هم باشيم.
خنديد و گفت:
_قبول و سعي مي كنم تا شب نظرت را عوض كنم.
_مطمئن باش نظر من عوض شدني نيست.
سهيل با زيركي تمام نگاهم كرد و گفت:
_پس امروز بايد برات نقش يك بادي گارد را بازي كنم؟
خنديدم. سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
_اشتباه نكن. من فقط يك همراه خوب مي خواهم.
از روي نيمكت برخاست و با خنده گفت:
_اميدوارم همراه خوبي برات باشم.
در حالي كه برمي خاستم گفتم:
_من هم اميدوارم خسته ات نكنم.
كمي داخل باغ گشت زديم و بعد رفتيم داخل ويلا. ميز ناهار چيده شده بود و همه در حال كشيدن غذا بودند. پدر يك گوشه در خلوت نشسته بود و سيگار مي كشيد. رفتم جلو لبخندي زدم و گفتم:
_تنها نشستي پدر؟
_تو خوبي؟
_خيلي، بهتر از هر روز.
در همين موقع سهيل با دو ظرف پر از غذا و دو تا ليوان نوشابه امد سمتمان و گفت:
_برات غذا كشيدم. البته اگر افتخار بدهيد و همراه من باشي.
پدر لبخندي زد و از ما دور شد. نگاهي به بشقاب غذايي كه در دست داشت انداختم و گفتم:
_چقدر زياد. نمي خواهيد كه كار من به بيمارستان بكشه.
خنديد و گفت:
_هر چقدر مي توني بخور. از هر دو غذا برات كشيدم.
ظرف غذا و ليوان نوشابه را از دستش گرفتم و گفتم:
_بيرون خلوت تره، موافقيد؟
_البته.
هر دو از سالن خارج شديم و روي چمن هاي كنار استخر نشستيم. مدتي بشقاب را نگاه كردم و بعد سهيل خنديد و گفت:
_چرا معطلي؟ سر شد.
_قبول ولي مثا اينكه بايد مثا انسان هاي اوليه با دست غذامون رو بخوريم.
با صدا بلند زد زير خنده و گفت:
_اه خداي من. قاشق و چنگال را فراموش كردم.
سريع برخاست و به داخل رفت. كمي اطراف را نگاه كردم. شادمهر و تينا هم زير الاچيق داشتند غذا مي خوردند. شادمهر غذا مي گذاشت دهان تينا و تينا دهان شادمهر، بي اختيار بغض كردم و نفسهام به شماره افتاد. هر چه تلاش كردم بي فايده بود. اشكهاي پهناي صورتم را پر كرد. سهيل با دست پر برگشت و كنارم نشست و گفت:
_چرا خودت را عذاب مي دهي؟
_سخته، نمي تونم فراموشش كنم. امروز نبايد مي امدم اين جا.
_بايد بخواهي كه فراموشش كني، حتي اگر هر روز هم ببينيش.
_نمي توانم. فراموش كردن خوش راحت تر از كارهايي كه باهام كرده.
_چيكار كرده كه انقدر عذابت مي ده؟
نگاهش كردم. ديگه زيادي داشت كنجكاوي مي كرد. پوزخندي زدم و گفتم:
_تو چرا اينقدر در مورد من كنجكاوي مي كني؟
كمي هل شد و لبخندي زد و گفت:
_شايد به خاطر اينكه خيلي زود بهت علاقه مند شدم.
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_باور نمي كنم به اين زودي با يك بار ديدن.
_چرا كه نه. بايد خواست، فقط بايد خواست.
قاشق و چنگال را روي بشقاب گذاشت و گفت:
_بخور كه حسابي سرد شد.
_سرد شد، يخ كرد.
خنديد و گفت:
_مي توانم بروم داخل و عوضش كنم.
_نه عادت به خوردن غذاي داغ ندارم. همين خوبه.
دست خودم نبود. باز هم نگاهم روي شادمهر و تينا معطوف شد. سعي كردم بي تفاوت باشم ولي مگه مي شد، با ان بغض لعنتي كه توي گلوي من گير كرده بود خوردن يك دانه برنج هم محال بود چه برسد به يك ظرف پر از كباب و خورشت فسنجان. فقط كمي نوشابه خوردم. سهيل هم مقداري از غذاش را خورد و گفت:
_مثل اينكه تو نمي خواهي غذات رو بخوري.
_بله. متاسفانه مصاحب خوبي امروز پيدا نكردي. بهتره تا دير نشده يك همراه خوب پيدا كني.
شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_من راحتم. اين تو هستي كه احساس ناراحتي مي كني.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از جا برخاستم و گفتم:
_نه اشتباه مي كني، تا تو غذات رو مي خوري من كمي قدم مي زنم و برمي گردم.
بدون اينكه منتظر جوابش باشم راه افتادم به انتهاي باغ رفتم. موقع صرف غذا بود و باغ خلوت. يك گوشه نشستم و چندتا نفس عميق كشيدم. اشكهام با سرعت زيادي سرازير شد. كمي بعد احساس راحتي كردم. تنفسم راحت تر شده بود. به سمت حوض و فواره ابي كه وسط باغ بود رفتم. دست و صورتم را شستم و از سردي اب سرحال شدم. يك موج به اب دادم. وقتي اب صاف شد عكس شادمهر بالاي سرم افتاد توي اب كه خيره بود به من. برگشتم بالاي سرم ايستاده بود و مي خنديد. تنها كار كه توانستم انجام بدهم دويدن بود و فرار. با سرعت زيادي به داخل ويلا رفتم. خبري از سهيل نبود. پدر با يك سري مشغول صحبت بود. بي بي هم با مادر خانم صفري و زن عمو سرگرم صحبت بود. رفتم داخل يكي از اتاق خواب ها جلوي اين قدي كه روي كمد ديواري وصل بود ايستادم. حسابي زرد شده بودم. روي تخت دراز كشيدم و سعي كردم كمي بخوابم ولي بي فايدهبود. چهره شادمهر با لبخند مسخره اش لحظه اي از جلوي چشمانم محو نمي شد. باز هم رفتم جلوي اينه كيفم را باز كردم و حسابي ارايش كردم. موهام را هم برس كشيدم و از اتاق خارج شدم.
پدر با بقيه همسن و سال خودش رفته بودند پياده روي. جوانترها دور هم نشسته و سرگرم صحبت بودند. سهيل و شادمهر هم بين جمع بودند. يك وشه خلوت گير اوردم و نشستم. سهيلا خواهر سهيل وقتي من را ديد گفت:
_شهرزاد چرا تنها نشستي بيا اينجا پيش ما.
_ممنون همين جا خوبه.
اين بار سهيل با لبخندي گفت:
_بهانه نيار. پاشو بيا.
به ناچار برخاستم و رفتم سمتشان. سهيل بين خودش و سهيلا برام جا باز كرد. رفتم كنارشان نشستم. سهيل به ارومي گفت:
_هواخوري خوش گذشت خانم؟
با خنده تلخي گفتم:
_بد نبود اگر مزاحم سر نمي رسيد.
_كي مزاحمت شد؟
بعد به سمت شادمهر برگشت كه كنار تينا و خواهرش شبنم نشسته بود و گفت:
_احمق رذل، تو بايد امروز خيلي مراقب باشي، طرف داره از حسادت ميميره.
با صداي گيتار علي رضا پسرخاله سهيل همه سكوت كردند. يك اهنگ زيبا و ملايم را اجرا مي كرد كه با حال و هواي من هارموني داشت.
سرم را به زير انداختم و در سكوت به ترانه زيبايي كه علي رضا مي خواند گوش دادم.
«نگاه مي كنم، نمي بينم چشم مرا هواي تو پر كرده، گوش ميكنم، نمي شنوم گوش مرا صداي تو پر كرده، اي چشم من بدون تو بينا، اي گوش من بدون تو ناشنوا، با من بمان هميشه با من بمان تا هميشه.»
نيمه هاي اهنگ براي لحظه اي سر بلند كردم و به شادمهر و تينا كه درست روبروي من نشسته بودند نگاه كردم. تينا سرش را گذاشته بود روي شانه شادمهر، او با موهاي بلند و فرش بازي بازي مي كرد. بغض كردم به حدي احساس خفگي كردم. فورا سرم را به زير انداختم و زانوهام را سخت بغل گرفتم. چانه ام را روي زانوانم گذاشتم. مي دانستم نبايد گريه كنم ولي دست خودم نبود، هنوز هم دوستش داشتم و هنوز هم تنها مرد زندگيم بود. حالا يكي ديگه جاي من رابراش گرفته بود، داشت براش دلبري مي كرد. وقتي خوب به گذشته فكر مي كردم حق را به شادمهر مي دادم من واقعا راه و رسم دلبري رو بلد نبودم. با صداي كف زدن بچه ها به خودم اومدم.علي رضا چندتا اهنگ و ترانه خارجي هم اجرا كرد و بچه ها مشغول رقص شدند. سهيل كمي نزديكم شد و گفت:
_تو نمي رقصي؟
_نه حوصله اش را ندارم، ديگه حالم داره از اين نمايش مسخره بهم مي خوره.
_دوست داري برويم بيرون ويلا يك گشتي توي شهر بزنيم.
_اره در حال حاضر بهترين كار همينه.
رفتم لباس پوشيدم و با هم رفتيم سمت پاركينگ. اتومبيلم را خارج كردم. سهيل كنارم نشست و از باغ خارج شديم. ب ا م و شادمهر هم پشت سرمان خارج شد. حرصي شدم و گفتم:
_مار از پونه بدش مياد لب لونه اش سبز مي شه.
سهيل با خنده گفت:
_خونسرد باش، پسر عموت علاوه بر تمام خصوصيات بدش حسود هم هست.
_چطور مگه؟
_شادمهر نمي تونه تو رو كنار من ببينه.
سرم را با لبخند تلخي به طرفين تكان دادم و گفتم:
_اشتباه مي كني. ان نامرد بي غيرت تر از اين حرفاست.
_حرف غيرت نيست، چون طرفت خيلي حسوده.
كمي اطراف شهر لواسان چرخيديم و بعد به ويلا برگشتيم. نتوانستم داخل باغ بشوم. اتومبيل شادمهر درست جلوي در ورودي پارك بود. از اتومبيل پياده شدم و تكيه دادم به يك درخت. سهيل هم امد كنارم ايستاد. كمي در سكوت گذشت. گفت:
_بعد از امروز هم مي توانم بيام ديدنت يا همديگر را ببينيم؟
خيلي رك و صريح گفتم:
_من علاقه اي به ادامه اين رابطه ندارم.
كمي نزديك ترم شد. خيلي اروم گفت:
_خواهش مي كنم شهرزاد. شايد تو اين مدت تو هم به من علاقه مند شدي.
_بي فايده است. هيچ كس جاي لعنتي را...
سكوت كردم. سهيل كمي دلخور شد و گفت:
_كه چي جاي ان لعنتي را توي قلبت بگيره؟ چشمات رو خوب باز كن و كسي رو كه كنار شادمهر هست ببين. چرا تو بايد تنها باشي؟
_من تازه هجده سالمه. فرصت براي ازدواج زياد دارم. نمي خواهم دوباره ضربه ببينم.
_ببين شهرزاد من همه سعي خودم را مي كنم كه خوشبختت كنم. من سه ماه ديگه برمي گردم پاريس. از پدرت شنيدم زبان فرانسويت عاليه و دوست داري انجا ادامه تحصيل بدهي. خوب اين بهترين فرصته براي تو.
بغض كردم. لعنت به تو. چرا انقدر اصرار مي كني. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_من نمي تونم ازدواج كنم.
سهيل هم مثل من كلافه شد. به تندي گفت:
_چرا؟
_چون نمي تواند. دوشيزه نيست.
تمام بدنم از شنيدن صداي شادمهر لرزيد. به عقب برگشتم. شادمهر كنار نرده هاي نيزه اي شكل باغ تكيه داده بود و مي خنديد. سهيل جلو رفت. با تعجب و كمي خشم گفت:
_يكبار ديگه بگ.خنده هرزي كرد و در جواب سهيل گفت:
_اين فرشته معصوم و خوشگل دوشيزه نيست. شير فهم شد؟
تحملم تمام شد و فرياد زنان گفتم:
_خفه شو احمق رذل.
سهيل روبروم ايستاد. زل زد توي ديدگان خجالت زده ام و با ناباوري گفت:
_اين ديوونه چي ميگه شهرزاد؟
اشكهام سرازير شد. در حالي كه از شدت تنگي نفس دچار خفگي شده بودم بريده بريده گفتم:
_نمي دانم...نمي دانم...
ديگه هيچي نفهميدم. به سرعت سوار اتومبيلم شدم. دور زدم و از محوطه ويلا دور شدم. تو حال خودم نبودم. پام روي پدال گاز بود و دستم روي فرمان. گوشهام پر بود از صداي هرزه شادمهر:
«دوشيزه نيست، دوشيزه نيست، نيست، نيست.»
هيچي نفهميدم. جلوي چشمام يك پرده از اشك در حال رقص بود. ده دقيقه بعد بود يا بيشتر، فقط صداي برخورد اتومبيلم را با يك تكه سنگ بزرگ احساس كردم. بعد فشار زيادي به روي قفسه سينه ام و رقص شعله هاي اتش. فقط اين را به ياد دارم. به سختي از اتومبيلم خارج شدم و ديگه هيچي نفهميدم.

گيج و منگ بود. بوي پماد سوختگي و مواد ضدعفوني كننده شامه ام را ازار مي داد. پوست صورتم كش مي امد. گردنم را هم نمي توانستم تكان بدهم. چيزي نمي ديدم و چشمام به شدت درد مي كرد، دورم شلوغ بود. در بين گفتگوها و صداها، صداي دايي منصور و پدر را زود شناختم كه در حال صحبت با اشخاصي بودند كه صدايشان برايم نااشنا بود.
دستهام بي حس بود و به شدت كوفته. به سختي دستم را بلند كردم و به صورتم كشيدم و بعد به چشمانم. احساس كردم دور سرم با باند بسته شده، دلم مي خواست گريه كنم ولي نمي شد. مي خواستم حرف بزنم ولي لبهام متورم و سنگين بودند. به هر سختي بود پدر را صدا زدم. به يكباره سكوتي محض همه جا را در بر گرفت و بعد صداي نگران پدر به گوشم رسيد.
_شهرزاد بابايي بيدار شدي؟
باز هم به سختي و بريده بريده گفتم:
_چي شده پدر؟ من كجام؟
به جاي پدر دايي جواب داد:
_حالت خوبه خانمم؟ توي بيمارستاني، يادت مياد تصادف كردي؟ نگران نباش عزيزم.
_چشمام چي شده؟ من هيچ جا رو نمي بينم.
پدر با صداي بغض دار گفت:
_چشمات رو عمل كردن، نگران نباش تا چند روز ديگه به خوبي مي بيني، درست مثل قبل.
و بعد به ارامي دست راستم را فشرد.
_آِي
_دكتر دستش هم درد مي كنه. نكنه دستش هم شكسته؟
_نه اقاي فرجام، نگران نباشيد. بدنش كوفته است. تا چند روز درد داره. مطمئن باشيد جايي از بدنش نشكسته. فقط سوختگي صورت و گردنش نگران كننده است.
تازه فهميدم كه براي چي ان همه باند را دور صورتم و گردنم بسته اند. پس صورتم سوخته بود. احساس خستگي شديد بهم دست داد. شمارش نفسهام كم شد. صداي پدر را شنيدم كه مرتعش و لرزان بود.
_دكتر دارم خفه مي شم به دادم برسيد.
با كمك ماسك اكسيژن حالم كمي بهتر شد. صداي شخصي را كه پدر دكتر صدايش مي كرد، شنيدم كه به پدر گفت:
_دخترتان اسم داره؟
_نه دكتر. چند ماه پيش به يك افسردگي حاد مبتلا شد، از ان وقت هر موقع عصبي ميشه دچار تنگي نفس ميشه.
_پدر؟
_بله دخترم گلم.
_صورتم چي شده؟ چرا زنده ماندم؟ كي من را نجات داد؟
_اروم باش شهرزاد جان. كمي صورت و گردنت سوخته كه خوب ميشه.سهيل پسر اقاي صفري به همراه چند نفر ديگر تو را رساندند بيمارستان.
اين صداي دايي منصور بود كه با گريه حرف مي زد. صداي گريه پدر را هم شنيدم و بعد به توصيه دكتر اتاق خلوت شد و باز هم خوابم برد.
نمي دانم شب يا روزه. براي من همه جا تاريك و شب است. سكوت و سكوت. گاهي صداي باز شدن در اتاق را مي شنوم و صداي قدم هاي خسته پرستارم را كه براي سركشي وارد اتاق مي شود و خيلي زود مي رود بيرون. و گاهي نگاه نگران و صداي نفس هاي خسته پدرم را بالاي سرم حس مي كنم. از بي بي خبري نيست. حتما تحمل ديدن وضعيت من رو نداره. پرستار مي گه سه روز از جريان تصادف من گذشته ولي من احساس مي كنم كه قرن هاست توي اين اتاق زنداني هستم و در تاريكي و سكوت غرق شده ام.
پرستارم گفت صبح شده. وقت عوض كردن پانسمان صورتم شده. با كمكش روي تخت نشستم. او مشغول شد. كمي بعد نسيم خنكي را روي پوست صورتم حس كردم و بعد دردي طاقت فرسا و بوي گند پمادهاي سوختگي و مواد ضدعفوني را و بعد دوباره باندي كه دور لبهام و گوشهام پيچيده شد.
پرستار كه از اتاق بيرون رفت، صداي باز شدن در اتاق را شنيدم. بوي عطر گل مريم و رز را و بعد صداي قدم هاي محكم به روي سنگ فرش اتاقم. از بوي تند عطرش فهميدم يك مرد است. به ارامي گفتم:
_كي اينجاست؟ دايي منصور شماييد؟
_سلام.حالت چطوره شهرزاد؟
از صداي دورگه و كلفتش شناختمش. سهيل بود. لعنتي اينجا هم دست از سرم برنمي داشت. كمي عصبي شدم و تنفس برام مشكل شد. با بغض گفتم:
_تو هستي سهيل؟
_بله، ببخش كه دير امدم ديدنت، پدرت مي گفت فعلا ملاقاتي نداري.
_چرا نجاتم دادي؟ هيچ براي اين كارت نمي بخشمت.
_اروم باش خانم.من وظيفه ام را انجام دادم. اگر كس ديگه اي هم جاي تو بود همين كار را مي كردم، تو كه جاي خودت را داري، پس از من گله نداشته باش.
_خوب من را نگاه كن. خوشگل شدم نه؟ هنوز هم حاضري با من ازدواج كني؟ هنوز هم به من علاقه داري؟ اگه اينطور باشه من حاضرم پيشنهاد ازدواجت رو قبول كنم.
مدتي در سكوت گذشت و بعد صداي قدم هاي سهيل را شنيدم و صداي باز شدن پنجره را. بي طاقت شدم و گفتم:
_چرا سكوت كردي؟ من جواب مي خواهم.
نفس بلندي كشيد و گفت:
_چرا كه نه، كمي صبر داشته باش. مطمئن باش از قبل هم زيباتر مي شوي. در ضمن براي من زيبايي تو اصلا مهم نيست.
خنديدم ولي با عصبانيت گفتم:
_خنده دارترين جوكي بود كه تا حالا شنيده ام. تنهام بگذار. خواهش مي كنم ديگه نيا اينجا، خواهش مي كنم.
تنگي نفسم بيشتر شد. باز هم دچار تنگي نفس و خفگي شدم و بعد از ماسك اكسيژن و تزريق يك ارامبخش به خواب رفتم.
**************

كم كم به اوضاع مسلط شدم و به همه چيز عادت كردم. از بي بي هنوز هم خبري نبود. ولي پدر و دايي منصور هر روز به ديدنم مي امدند. بر خلاف خواهش هام و بي علاقگي ام به سهيل، هر روز به ديدنم مي امد و هر روز هم برايم گل مي اورد. دليل اين كارش را نمي دانستم، شايد دلش به حال زارم مي سوخت. زخم هاي روي صورتم و گردنم رو به بهبودي بود و پدر و دايي منصور بهم اميدواري مي دادند كه با پيشرفت علم پزشكي و جراحي پلاستيك و زيبايي، دوباره چهره ام زيبا مي شود. حتي زيباتر از قبل. ولي من نگران بودم چون هنوز همه چيز را تاريك مي ديدم و بهتر بگويم كور بودم.
دو هفته از بستري شدنم در بيمارستان مي گذشت. تازه از خواب بيدار شده بودم كه حضور شخصي را در كنارم حس كردم. از بوي گل هاي مريم و عطر تنش زود شناختمش و گفتم:
_باز هم تويي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
خنديد و گفت:
_اگه ناراحتي پنجره بازه مي توني خودت رو پرت كني بيرون.
بعد از مدت ها از ته دل خنديدم و گفتم:
_باور كن امتحان كردم، اگه خوب چشمات رو باز مني از شانس بد من جلوش نرده كشيدن. فراموش كردي من يك بيمار رواني هستم؟
_بس كن شهرزاد، ان نرده ها را براي جلوگيري از فرار بيمارها كشيدند نه خودكشي.
جواب هاش هميشه قانع كننده و كامل بود. لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_شهرزاد يك سوال خصوصي ازت بپرسم ناراحت نمي شوي؟
_خيلي خصوصي؟
-خصوصي و شايد كمي سري.
_تو خيلي كنجكاوي. من مطمئنم بعد از ده سال براي سازمان سيا كار مي كني، براي همين امدي ايران.
خنديد و گفت:
_كاش جاي چشمات، زبانت را عمل مي كردند و كمي از ان را قيچي مي كردند.
_ان وقت چطوري به كنجكاوي هاي تو جواب مي دادم؟
_فكر انجا را هم كردم، برام يادداشت مي كردي.
_خيلي فراموش كاري، من كورم و خط بريل هم بلد نيستم.
با صداي بلند خنديد، خنده اش عصبي بود و بعد با لحني لرزان گفت:
_كافيه خانم، از عمل بانت گذشتم. حالا جواب سوال من را بده.
_ان روز قبل از تصادف، شادمهر چيزي گفت كه من اصلا باور ندارم و برام شده يك سوال.
بغض كردم و به سختي گفتم:
_حقيقت را گفت، باور نداري من يك دوشيزه نيستم؟
خدا را شكر كردم كه نمي بينم. باز هم لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_چطور اين اتفاق افتاد؟ البته اگر معذب نيستي.
_نه من با تو راحتم، شايد به خاطر اينكه چهره و عكس العملت را نمي بينم.
_پس بگو چه بلايي سرت امد. مي دانم دليل به هم خوردن نامزديت همين موضوع است.
_مي دانيد،Ecs، اِكس يعني چي؟
_قرص هاي نشاط اور كه ادم ور از حالت عادي خارج مي كند، در واقع يك روان گردان.
لحظه اي مكث كردم و بعد گفتم:
_تا حالا ازش استفاده كردي؟
خنديد و گفت:
_فراموش كردي من ده ساله ناف اروپا زندگي مي كنم، بله چند باري.
_چه حالي بهت دست داد؟
_زمان زيادي گذشته. به خوبي به ياد ندارم. حالا اين موضوع چه ربطي به بحث ما داره؟
_از وقتي خودم را شناختم، تنها دوست و همبازي من همين شادمهر بود و بس. خيلي وستش داشتم و بهش وابسته بودم. وقتي به دنيا امدم شادمهر سه سالش بود. پدر و عموم من را ناف بر شادمهر كردند.ما هم با همين باور بزرگ شديم. ان نامرد را نمي دانم ولي من فقط او را مي ديدم و مي خواستم. تا يك سال قبل كه به طور رسمي با هم نامزد شديم. شادمهر براي من يك الگو به تمام معنا بود. همه كارها و رفتارم مثل او بود. يك پسر واقعي بودم منتها با جنسيتي مونث. بعد از نامزديمان بهانه گيري هايش شروع شد. دوستش داشتم، همه تلاشم را كردم تا اني باشم كه شادمهر مي خواست. تا حدودي هم موفق شدم ولي هنوز با زن ارماني شادمهر خيلي فاصله اشتم. يك روز عصر امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون، شادمهر به مسابقه اتومبيل راني خيلي علاقه داره. ان روز هم مسابقه داشت. با هم رفتيم بيرون شهر، چندتا دوست جديد و ديوونه تر از خودش پيدا كرده بود. با هم مسابقه دادند تا اينكه تصادف كرد. من كمي حالم بد شد. برگشتيم خانه ما، كسي خانه نبود. شادمهر امد توي اتاقم، توي دستش دوتا قرص قرمز رنگ بود گفت براي حالت تهوع و سر درد خوبه. خودش هم بدحاله. يكي از قرص ها را خودش خورد يكي ديگه رو هم داد به منكمي بعد حالش عوض شد. من هم همين طور. يك ساعت بعد بود كه برگشتيم به حال عادي ولي ديگه همه چيز تمام شده بود و شادمهر منكر همه چيز شد و نامزديمان به هم خورد. حالا جواب سوالات رو گرفتي؟
_به غير از من و شادمهر هم كسي از اين موضوع خبر داره؟
_نه هيچ كس نمي دونه.
_چرا انقدر بهش اعتماد كردي؟
_ما از بچگي با هم بزرگ شديم. هم پسر عموم بود هم نامزدم، به هم محرم بوديم ولي متاسفانه جايي ثبت نشده بود. او من رو با ان قرص لعنتي فريب داد.
_اين مساله تو رو عذاب مي ده و برات مهمه؟
_براي تو مهم نيست؟ پس براي چي سوال مي كني؟
كمي بعد گفت:
_اين مساله توي غرب حل شده ولي متاسفانه توي جوامع شرقي و جو سنتي كشورهايي مثل ايران نه.من هم به عنوان يك شرقي و انچه كه ياد گرفتم تابع اين سنت ها هستم ولي اين مساله را ملاكي براي ناپاكي طرفم نمي دانم.
_پس تو هم مثل شادمهر فكر مي كني، عصر حجري نيستي، شايد هم يك راديكاليست هستي.
خنديد و گفت:
_تو اشتباه مي كني. شايد بعضي اوقات خواهان تغيير بعضي سنن ايراني باشم. مثل برتري دادن جنس مذكر به مونثيا محدوديت دخترها در روابط اجتماعي ولي يك راديكاليست نيستم. بيشتر يك واقع گرا هستم. با نظر من موافقي؟
خنديدم و گفتم:
_بله شايد هم يك رمانتيك.
كمي نزديك تر شد، دستم راگرفت، فشرد و گفت:
_تو طرفدار اين حزب نيستي؟
_نه ديگه نه، مي خواهم يك واقع گرا باشم. واقعيت را قبول كنم كه كورم و قيافه ام خراب شده. زشت شدم، مثل عفريته ها شدم، ديگه يك دختر سالم و پاك نيستم. يه ادم عاقل و سالم نيستم ...
بار ديگر دستم را فشرد و گفت:
_تو اشتباه مي كني. تو كور و نابينا نيستي. اين حرف فردا بهت ثابت ميشه. زيباييت را هم حتما دوباره به دست مي اوري. تو پاكي، خيلي پاك تر از انچه فكر مي كردم. تو اين مدت هم فهميدم شعورت خيلي بيشتر از انچه كه ادعا دارند كار مي كنه. پس بي خودي روي خودت انگ نگذار دختر خوب.
_دلداريم مي دهي يا روحيه براي قبول كردن مشكلاتم؟ راحتم بگذار مي خواهم تنها باشم.
با لحني اروم گفت:
_حق داري خسته ات كردم فعلا خداحافظ.
سهيل رفت. به حرفاش خوب فكر كردم. ايا واقعا مي توانستم دوباره ببينم؟ يا زيبايي قلبم را دوباره به دست مي اوردم؟ و طرز فكر همه مثل سهيل بود و من در سلامت كامل عقل به سر مي بردم؟ يك جورهايي بهش عادت كرده بودم ولي مطمئن بودم علاقه مندش نيستم.
******************
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح روز بعد دايي منصور و پدر امدند به ديدنم. از پدر سراغ بي بي را گرفتم. پدر گفت كمي بدحال شده، درست نيست من را توي اين وضعيت ببينه. به ظاهر قانع شدم ولي ته دلم كمي نگران و دلواپس شدم. كمي بعد دكتر جلالي هم به جمع ما پيوست. اول حالم را پرسيد و بعد گفت:
_خب خانم فرجام، موافقي چشمات رو باز كنم؟
_از خدا مي خواهم دكتر.
_نشد، اول بايد يك قول بهم بدهي.
_چه قولي دكتر؟
_بايد قول بدهي عجول نباشي و هر چي من مي گويم گوش بدهي.
_قول مي دهم دكتر.
_بسيار خب ببينيم و تعريف كنيم.
اول پرستار باند روي سرم را باز كرد و صورتم را با پنس و پنبه تميز كرد. بعد نوبت دكتر شد. پانسمان روي چشمهام رو باز كرد، بعد با پنبه بعد با پنبه روي پلكهام رو پاك كرد. بعد دستش رو گذاشت روي چشم چپم و گفت:
_خب دختر، حالا خيلي اروم چشم راستت را باز كن، خيلي اروم.
چشمم را به ارومي باز كردم. اول همه جا را تار و پر از مه مي ديدم ولي كم كم ديدم بهتر شد. پدر و دايي منصور را در كنار دكتر ديدم. دكتر گفت:
_خب دخترم ديدت چطوره؟
-كمي تار مي بينم.
_خوب ميشه. مهم اينه كه مي بيني. حالا دستم را برمي دارم و چشم چپت را باز كن.
دكتر دستش را برداشت و چشمم را باز كردم. باز هم اول تار ديدم. دكتر دستش را مقابل چشمانم گرفت و با خنده گفت:
_خب حالا اين دوتا چند تاست؟
خنديدم و گفتم:
_دو تا.
توي چشماي پدر و دايي منصور پر از اشك شد. دلم حسابي براشان تنگ شده بود. تو اين مدت چقدر پير و شكسته شده بودند. مخصوصا دايي منصور.نگاهش كردم . خنديد و گفت:
_خب خانم عجول ديدي چشمات خوب شدند؟
در جوابش لبخند زدم و دكتر گفت:
_خوب دخترم از چشمات زياد كار نكش. استراحت كن و داروهات رو به موقع مصرف كن. فعلا خداحافظ.
دكتر از اتاق خارج شد. دايي نزديك تر امد و نگاه عميقي به صورتم انداخت و گفت:
_شهرزاد حالا ديگه بايد به فكر عمل جراحي صورتت باشيم.
_يك اينه برام بيار دايي. حتما خيلي زشت و وحشتناك شدم.
دايي با عجله گفت:
_نه شهرزاد. بايد قول بدهي تا چند ماه به اينه نگاه نكني.
_چرا دايي؟ يعني اينقدر زشت و وحشتناك شده ام؟
_نه عزيز دايي. فقط بهم قول بده، به روح مادرت قسم بخور تا بعد از عمل جراحي پلاستيك توي اينه نگله نكني. قول بده زود باش.
_باشه دايي. ولي شما هم قول بدهيد توي اين مدت كسي به ديدنم نيايد.
_قبول. البته به غير از دكتر و پرستارها. حالا خوب گوش كن ببين چي ميگم. عارف رو كه يادته؟
_بله همان دوست اصفهانيت؟
_اره دختر خوب. دامادشون يك جراح ماهر پلاستيك و زيباييه. قبول كرده تو رو معالجه كنه به شرطي كه صبور باشي. نظرت چيه؟
_نمي دونم دايي. ولي ديگه از بيمارستان خسته شدم، دلم براي بي بي يك ذره شده. دلم مي خواد برم خونه.
اين بار پدر به ميان امد و گفت:
_ببين شهرزاد، بي بي اصلا توي موقعيتي نيست كه تو ملاقاتش كني. تو فردا صبح با منصور مي روي اصفهان تا دكتر افكاري معاينه ات كنه . ممكنه همان روز بستري بشي و كار معالجه ات شروع بشه. يك مدت هم بايد اصفهان بماني تا كاملا صورتت خوب بشه. بعد بي بي را خودم ميارم اصفهان، چطوره؟
_اگه صورتم مثل اولش نشد چي؟ مي دانيد چقدر هزينه داره؟
دايي كلافه شد و گفت:
_قرار شد صبور باشي. در ضمن تو به هزينه ش كاري نداشته باش. از پول خودت هزينه مي كنيم، از ارثيه مادرت. ديگه بهانه ات چيه؟
به ظاهر قانع شدم. دايي وپدر هم چند دقيقه بعد تركم كردند. سهيل ان روز به ديدنم نيامد و عجيب بود كه من سخت منتظرش بودم. چون روز بعد صبح زود به اصفهان حركت مي كرديم. چشمانم درد مي كرد و زياد نمي توانستم بازشان بگذارم.
******************
صبح روز بعد با سفارش و معرفي نامه دكتر جلالي، پزشك معالجم، به طرف اصفهان حركت كرديم. در طول راه با شالم دور صورتم را پوشانده بودم. دايي مي خنديد و بهم مي گفت:زورو. ولي من توج نمي كردم. دوست نداشتم كسي من را با ان چهره ببيند. نزديك عصر بود كه رسيديم اصفهان. يك راست رفتيم بيمارستان. دكتر افكاري، شوهر خواهر عارف دوست دايي، توي بيمارستان منتظرمان بود. بعد از معاينه ام ابراز اميدواري كرد و گفت:
_اين جور عمل ها صبر و مقاومت زيادي مي طلبد.شهرزاد بايد دو نوبت تحت عمل جراحي قرار بگيره كه هر عمل دو ماه طول درمان داره. اگر حالا موافقيد من دستور بستري را صادر كنم.
به جاي من دايي منصور گفت:
_صادر كن دكتر جان. من از طرف شهرزاد وكيلم.
دايي برام يك اتاق خصوصي گرفت و قرار شد دو روز بعد عمل جراحي روي صورتم انجام بگيره. از حرف هاي دكتر و دايي منصور فهميده بودم كه گونه هام در پايين خيلي اسيب ديده.وقتي هم به صورتم دست مي كشيدم برجستگي ها و جاي سوختگي را به خوبي زير پوست دستم حس مي كردم.
به دايي قول داده بودم جلوي اينه نروم ولي خودم بيشتر از جلوي اينه رفتن هراس داشتم. تازه در اتاقي كه دايي برام گرفته بود از اينه خبري نبود. حتي روي ميز استيلي را كه جلوي تختم بود، رنگ زده بودند. طفلك دايي فكر همه جا را كرده بود.
روز قبل از عمل يك روانپزشك به ديدنم امد و كلي باهام صحبت كرد. صبح روز عمل هم پدر از تهران امد. وقتي در اغوشش جاي گرفتم يك دنيا ارامش بهم دست داد. حال بي بي را پرسيدم. توي چشمان پدر پر اشك شد و حالش منقلب شد با بغض گفت:
_خوبه دخترم. گفت برات دعا مي كنه.
كمي ترس داشتم از اينكه عمل با موفقيت انجام نشود. ولي دكتر افكاري بهم اميدواري مي داد. مي خنديد و مي گفت:
_چنان چهره اي ازت بسازم كه تو دنيا لنگه نداشته باشي.
عمل جراحي روي صورتم پنج ساعت طول كشيد. وقتي به هوش امدم دايي منصور و پدر و دكتر بالاي سرم بودند و مردي كه كنار پنجره ايستاده بود. كه بعد متوجه شدم عارف دوست دايي است. دستم را به روي صورتم كشيدم. دور صورتم باند بود. نفس اسوده اي كشيدم از اينكه صورتم را نمي ديدم خوشحال بودم.
وقتي حالم بهتر شد پدر من را به دايي سپرد و برگشت تهران. دو روز بعد از عمل از بيمارستان مرخص شدم. به اصرار عارف و خانواده اش براي دوران نقاهت رفتم خانه پدري عارف. هر چند خودم تمايل داشتم توي هتل بمانم ولي دايي بايد برمي گشت تهران سر يك پروژه سينمايي و من تنها مي شدم و اين بهترين كار بود.
صبح روزي كه قرار بود برويم منزل پدر عارف با صدايي اشنا بيدار شدم. وقتي چشمانم را باز كردم سهيل را با يك بغل گل مريم مقابلم ديدم. از دستش دلخور بود. ملافه را روي سرم كشيدم و گفتم:
_الان مياي ديدنم؟
خنديد و گفت:
_خودت خواستي كسي به ديدنت نياد. من روز بعد امدم ولي ممنوع الورود بودم. اين را دايي منصورت بهم گفت.
ياد حرفي كه به دايي زده بودم افتادم. ملافه را از روي صورتم كنار زدم و گفتم:
_بله حق با توست. من را ببخش. كمي دلم برات تنگ شده بود.
خنديد و ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_چه عجب يك دل براي ما تنگ شد.
_كي امدي؟ توقع نداشتم اين همه راه را بيايي.
_هم فال بود هم تماشا. اصفهان شهر قشنگي است و واقعا نصف جهان است. ديشب رسيدم. حالت چطوره؟
اشاره اي به صورتم كردم و گفتم:
_مي بيني كه. دو روز پيش عمل شدم و بايد صبر كنم تا نتيجه اش را ببينم. كمي تنگي نفس دارم و لبهام تند تند سر مي شه.
_چشمات چي؟ خوشحالم كه مثل قبل مي بيني.
_چند روزي تار مي ديدم ولي حالا خوب شدم. از تهران چه خبر؟
_امن و امان. فقط دوري شماست كه اين جانب را كم طاقت كرد و من را كشاند اصفهان.
_مطمئن باشم فقط به خاطر من امدي؟
چنگي به ميان موهاش انداخت و گفت:
_شك داري؟
خنديدم و گفتم:
_من به همه چي شك دارم، بهم كه حق مي دي؟
در همين موقع در اتاق باز شد و دايي منصور و عارف وارد اتاق شدند. سهيل با هر دو دست داد و حال و احوال كرد. دايي امد سمتم و گفت:
_خوشگل من چطوره؟ براي رفتن كه اماده اي؟
_بله دايي. البته اگر مزاحم اقاي شمس و خانواده شان نباشم.
عارف كمي سرخ شد، مثل هميشه سرش به زير بود. به ارامي و با متانت گفت:
_اين حرف را نزنيد. شما مزاحم نيستيد مراحميد.
_ممنون. اميدوارم يك روزي از خجالتتان در بيايم.
دايي با شيطنت گفت:
_تعارف را كنار بگذار شهرزاد جان. خانواده عارف مثل خودش خاكي و با صفا هستند. از رفتنت به خانه شان پشيمان نمي شوي.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_مطمئنم همينطوره.
سهيل كمي عصبي به نظر مي رسيد. كمي جلو امدو گفت:
_من ديگه بايد برم. اميدوارم هر چه زودتر خوب بشوي و برگردي تهران.
از اينكه به اي زودي مي خواست بره ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:
_ممنون كه اين همه راه را به خاطر من امدي. از بابت گل هاي قشنگي هم كه برام اوردي تشكر مي كنم.
لبخند تلخي زد و گفت:
_سليقه ات را نمي دانستم. خودم مريم دوست دارم. امروز هم طبق عادت مريم اوردم.
_من اركيده و رز را خيلي دوست دارم ولي از بس كه تو برام مريم اوردي به بوي اين گل معتاد شدم.
سهيل با لبخندي از كنارم رد شد با دايي و عارف دست داد و خداحافظي كرد. دايي به همراه سهيل از اتاق خارج شد. عارف كنار پنجره ايستاد و به بيرون خيره شد. مرد كم حرف و ارومي بود و كمي مغرور. احساس مي كردم از خانم ها دوري مي كنه. دايي مي گفت مرد موفقي در كار است و در عرض يك سال كارش تو تهران گرفته و كولاك كرده و چند پروژه مهم به دست گرفته. مي گفت توي جبهه با عارف اشنا شده و از ان موقع مثل دوتا برادر از هم جدا نشدند.
نزديك ظهر بود كه از بيمارستان مرخص شدم و همراه عارف و دايي رفتيم خانه پدر عارف كه يك عمارت بزرگ و قديمي بود وسط يك باغ نسبتا بزرگ. از جلوي عمارت تا اواسط باغ يك حوض مستطيلي شكل بزرگ بود با چند تا فواره و پر از ماهي. عطر گل محمدي و ياس و رزهاي صد توماني ادم را مست مي كرد. تازه به حرف دايي رسيدم و از رفتن به انجا اصلا پشيمان نبودم.
وقتي از اتومبيل عارف پياده شديم، تمام خانواده اشش امدند به استقبالمان. پدر و مادرش كه تقريبا هم سن و سال بي بي بودند و عاطفه و فاطمه خواهرهاي عارف. فاطمه از همه بزرگتر بود و همسر دكتر افكاري بود. عارف فرزند دوم خانواده بود و عاطفه كوچك تر از همه بود و مثل اسمش يك دنيا مهر و محبت بود.فاطمه و دكتر افكاري دوتا دختر داشتند به نام هاي ايدا و ارزو كه ازديدن چهره بانداژ شده من وحشت كرده بودند.
بعد از ناهار به همراه عاطفه توي خانه گشت زديم. خانه خيلي بزرگي بود. پايين يك سالن بزرگ داشت و يك اتاق خواب بزرگ كه متعلق به خانم جان و اقا جان پدر و مادر عاظفه بود. يك گوشه ديگر هم اشپزخانه قرار داشت و سرويس بهداشتي. سالن پذيرايي پايين پر بود از ايينه و كاشي هاي رنگي. به قول دايي منصور تنها عيب اين خانه فقط ايينه هاش بود، ان هم فقط به خاطر من. هر چند خيالش راحت بود كه صورتم باند پيچي شده است. در طبقه دوم هم شش اتاق بزرگ قرار داشت و هر كدام مال يكي از افراد خانواده بود و يكي از ان اتاق ها براي من اماده شده بود.
از پنجره اتاقم بيرون را ديد زدم. انتهاي باغ يك ساختمان نوساز قرار داشت. از عاطفه پرسيدم ان ساختمان براي چي است؟ عاطفه خنديد و گفت:
_انجا خانه عارف است و هفته اي يك بار هم بيشتر ازش استفاده نمي كند.
گفتم:
_مگه اقا عارف تهران زندگي نمي كنه؟
گفت:
_درسته. ولي عارف هر پنجشنبه جمعه مياد اصفهان. شب شعر دارند. از ساختمان ان طرف باغ استفاده مي كنند. مي ترسد مزاحم ما بشود.
دستم را گرفت و از اتاق بيرون امديم و گفت:
_بيا برويم كتابخانه عارف را نشانت بدهم.
گفتم:
_درست نيست ممكن است ناراحت بشه.
خنديد و گفت:
_نه عارف اينجوري نيست. تازه از ادم هاي اهل كتاب و شعر خيلي خوشش مياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_خوب بهتره نريم. مي دانم اصلا از من خوشش نمياد چون هيچ علاقه اي به مطالعه ندارم.
عاطفه ايستاد و خنديد و گفت:
_باشه حوصله ات سر ميره.
با هم برگشتيم به اتاقم. پدر وسايلم را داده بود دايي منصور اورده بود. با كمك عاطفه انها را توي كمد جابه جا كرديم. عاطفه گفت:
_راستي گفتي توي وسايلت جز چند تا كتاب فرانسوي و زبان انگليسي و چندتا جزوه درسي چيزي نيست. در عوض نوار كاست و پوستر زياد داري.
نوارهاي كاست را كنار قفسه ضبط صوتم قرار دادم و گفتم:
_هر وقت خواستي مي تواني ازشان استفاده كني. اين پوسترها هم به درد سطل زباله مي خوره.
_چرا؟ من احساس مي كنم جزئ علايقت بوده كه پدرت برات فرستاده.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_يك روزي اره ولي حالا نه. حتي به جرات مي تونم بگم از همه شان متنفرم.
كمي بعد در اتاق زده شد، عاطفه در اتاق را باز كرد. دايي منصور بود. عاطفه عذرخواهي كرد و از اتاق خارج شد. دايي امد روي تخت كنارم نشست. دستش را انداخت روي شانه هام و گفت:
_شهرزاد حوصله داري كمي با هم حرف بزنيم؟
-اتفاقا دلم خيلي گرفته دايي. چرا زندگي من اينجوري شد؟ خسته شدم دايي.
_تحمل داشته باش همه چيز درست ميشه.فقط بايد صبر كني، به خدا توكل كني. يك موضوعي هست كه بايد بداني .هيچ كس به غير از من وپدرت والبته سهيل نمي داند تو امدي اصفهان.
با تعجب گفتم:
_چرا؟
_پدرت اينجوري خواسته. به همه گفته تو براي معالجه رفتي انگليس پيش خاله فرنگيس و ممكنه تا مدت ها انجا بماني. نمي دانم مي فهمي يا نه؟ به خاطر مزاحمت هاي شادمهر و خانواده عموت اينجوري گفته. متوجه كه هستي؟
_بله دايي. خب چرا به سهيل گفتيد من اصفهانم؟
دايي لبخندي زد و گفت:
_خودش متوجه شد. از دكترت فهميده بود. هر چند به من قول داده در مورد اين موضوع با كسي حرفي نزنه.شهرزاد؟
_بله دايي جان؟
_اگه يك نصيحتي بهت بكنم ناراحت نمي شوي؟
با تكان سر گفتم نه. دايي گفت:
_از سهيل دوري كن، نمي خوام بهش وابسته بشي. ببين شادمهر چه به روزت اورد؟ سهيل تو يك فرهنگ ديگه زندگي كرده. بين تو و اون كلي اختلاف وجود داره. بعدش هم با اين شرايطي كه براي تو به وجود امده بهش وابسته نشي بهتره.
_چشم دايي. ولي مطمئن باشيد من بهش علاقه ندارم، خودتان بهتر مي دانيد من با اقايون راحت تر ارتباط برقرار مي كنم. با سهيل هم همينطور. فقط به عنوان يك دست قبولش دارم.
دايي بوسه اي بر سرم زد و گفت:
_افرين دختر خوبم. اين بهترين كاره. خوب خانم چيزي كم و كسري نداري برات بگيرم چون دارم برمي گردم تهران.
_نه دايي، پدر همه چيز برام فرستاده . عارف هم با شما برمي گرده تهران؟
_نه عارف مشب شب شعر داره. فكر كنم فردا عصر حركت مي كنه.
دست كرد داخل جيب كتش و يك گوشي موبايل دراورد. گرفت سمتم و گفت:
_اين خط جديد را پدرت برات گرفته كه مزاحم نداشته باشي. هر وقت به تلفن احتياج داشتي از اين استفاده كن. شماره خودم و پدرت را توي حافظه اش درج كردم. در صورت لزوم با يكي از انها تماس بگير.
گوشي را گرفتم و تشكر كردم. سرم را به سينه دايي چسباندم و بعد از مدت ها گريه كردم. شانه هاي دايي هم مي لرزيد. احساس كردم او نيز گريه مي كند
وقتي دايي رفت يك دنيا غم غربت ريخت توي دلم. هر چند رفتار خانواده عارف بي تكلف و پر از مهر و محبت بود. همان شب دكتر افكاري امد ديدنم و پانسمان روي صورتم را عوض كرد و گفت دو روز ديگر مي توانم بروم حمام.
وقتي دكتر رفت كنار پنجره ايستادم. هوا خنك بود. اسمان شب اصفهان زيبايي خاصي داشت. واقعا زيبا و دوست داشتني بود. صاف و پر از ستاره. بعد از مدت ها ياد شادمهر افتادم و خاطرات تلخ و شيريني كه با هم داشتيم. با خودم فكر كردم ايا هيچ وقت بدي هايي را كه در حقم كرده خواهم بخشيد يا نه؟
كمي بعد چند نفر وارد باغ شدند و رفتند سمت ساختمان عارف. هر از گاهي در باغ باز مي شد و چند نفر ديگه هم به جمعشان مي پيوستند. كنجكاو شده بودم و اگر چهره ام به اين وضع نبود حتما در جمعشان حاضر مي شدم.
عصر روز بعد عارف هم رفت تهران. سعي مي كردم كمتر از اتاقم بيرون بروم. خانواده عارف هم خيلي ملاحظه ام را مي كردند. مخصوصا عاطفه كه يك نيا شور و شادي بود و سعي داشت من را از ان حالت سكوت و غم بيرون بياورد. چيزي كه باعث راحتي بيشترم شده بود اين موضوع بود كه ان ها حتي كمترين حرفي از گذشته من به ميان نمي اوردند. شايد مي دانستند و حرفي نمي زدند.
چند باري با خانه خودمان در تهران تماس گرفتم ولي خبري از بي بي نبود. وقتي هم از بي بي سوال مي كردم پدر مي گفت بي بي رفته خانه عمو تا وقتي كه من برگردم خانه با انها زندگي مي كند. دلم براي پدر تنگ شده بود ولي پدر كار را بهانه مي كرد. مي دانستم تحمل ديدن من را در ان شرايط ندارد. اخر هفته رسيد و عارف به اصفهان برگشت. وقتي ازش سراغ دايي را گرفتم مثل هميشه سر به زير گرفت و به ارامي گفت:
_ايشان كار داشتند و گفتند هفته ي بعد حتما همراه پدرتان مي ايند اصفهان.
دلم گرفت، احساس غريبي مي كردم. نااميدانه برگشتم اتاقم و يك دل سير گريه كردم. خسته شده بودم از اين باند ضخيمي كه دور سرم و گردنم بسته شده بود. هوا رو به گرمي بود و احساس خفگي مي كردم ولي چه بايد مي كردم به غير از صبر و تحمل؟
غروب شب جمعه بود و دلم بدجوري هواي مادرم را كرده بود. جلوي پنجره اتاق نشسته بودم و حال و هواي نگاهم باراني بود كه عاطفه امد اتاقم. كنارم نشست. زل زد توي چشمانم و گفت:
_شهرزاد گريه مي كردي؟
_اره خيلي دلم گرفته. دلم مي خواست تهران بودم و مي رفتم سر خاك مادرم.
عاطفه غمگين شد و گفت:
_دوست داري يك گشتي توي شهر بزنيم؟
پوزخندي زدم و گفتم:
_با اين قيافه هر كس من را ببينه از ده قدمي من فرار مي كنه. ان وقت تو توقع داري با اين وضع توي شهر گشت بزنم؟
_نمي دانم هر جور كه خودت دوست داري. حداقل بيا بريم توي باغ قدم بزنيم.
با هم از پله هاي پشت ساختمان رفتيم پايين. قدم زنان رتيم سمت ساختمان عارف. اتومبيلش جلوي ساختمان پارك بود. از دور توي ساختمان را ديد زدم. تاريك بود. با ور چندتا شمع روشنايي ناچيزي داشت. تعجب كردم و گفتم:
_چرا عارف تو تاريكي نشسته؟
عاطفه با لبخند تلخي گفت:
_اين كار هر شب جمعه عارف است.
با تعجب گفتم:
_چرا؟ دليل خاصي داره؟
_پنج سال پيش همسرش سرطان گرفت و مرد. از ان وقت عارف هر شب جمعه شمع روشن مي كنه و تا وقتي كه دوستاش نيومدن توي تاريكي مي نشينه و به بهار فكر مي كنه.
_بهار همان همسرش بود؟
_ اره بهار خواهر احمد، شوهر فاطمه است. اخه مي داني شهرزاد، عارف و بهار تازه يك سال بود كه ازدواج كرده بودند. بهار سه ماهه باردار بود كه فهميديدم سرطان خون گرفته. اجبارا بچه اش را سقط كرد. شش ماه بعد هم فوت كرد. عارف يك مدت بيمار شد. خدا مي داند به زحمت حالش را خوب كرديم ولي هنوز بهش وفادار مانده.
_خيلي دوستش داشت؟
عاطفه با صداي بلند خنديد و گفت:
_دوست داشتن در مقابل انها واژه بي اهميتي است. انها همديگر را مي پرستيدند.
_پس براي همين عارف تا حالا ازدواج نكرده.
_خيلي بهش گفتيم ولي قبول نمي كنه. مي خواهد تا اخر عمر به هبار وفادار بماند.
_ولي او ديگه مرده. عارف بايد واقعيت را قبول كنه.
عاطفه با ناراحتي گفت:
_وقتي بهش مي گيم فراموشش كن، ميگه هر وقت اسم خودم را فراموش كردم بهار را از ياد خواهم برد. مي داني شهرزاد، بهار مثل اسمش ناز و خوشگل بود و يك دنيا خواستگار داشت ولي عارف را انتخاب كرد.
دلم گرفته بود بدتر شد. قصه عشق نافرجام بهار و عارف يك بغض گنده نشاند توي گلوم. وقتي تنها شدم باز هم گريه كردم. ان شب بي خوابي زد به سرم. كلافه و عصبي بودم. به شدت تنگي نفس داشتم. كمي جلوي پنجره نشستم. حالم كه بهتر شد از اتاق خارج شدم و به سمت كتابخانه كه انتهاي راهروي طبقه دوم بود رفتم. در كتابخانه باز بود. داخل شدم. از ديدن ان همه كتاب تعجب كردم. وقتي تعجبم بيشتر شد كه عنوان كتاب ها را خواندم. همه كتابها، كتاب شعر بود. از حافظ و سعدي گرفته تا سهراب سپهري، فروغ فرخزاد و احمد شاملو و حميد مصدق... از عنوان يكي از كتاب ها خيلي خوشم امد.«اشك مهتاب» كتاب را از قفسه جدا كردم. شاعرش مهدي سهيلي بود. نگاه گذرايي به كتاب انداختم. مي خواستم كتاب را توي قفسه بگذارم كه صداي عارف غافلگيرم كرد.
_نمي دانستم به كتاب علاقه داريد.
به عقب برگشتم. باز هم نگاهش به زمين بود. حرصم گرفت. به چهره من هم نگاه نمي كرد. مگه نه اينكه از چهره من جز چشمام چيزي پيدا نبود. به ارومي گفتم:
_علاقه چنداني به مطالعه ندارم. بي خواب شده بودم گفتم يه گشتي توي كتابخانه بزنم. ببخشيد كه فضولي كردم.
با عجله گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_نه اين حرف را نزنيد. راحت باشيد. من امدم دنبال يك كتاب. برمي دارم و شما را تنها مي گذارم.
امد طرف قفسه اي كه من ايستاده بودم. دنبال يك كتاب مي گشت. مثل اينكه پيدا نمي كرد. متوجه شدم كتابي را كه به دست داشتم مي خواهد. گرفتم سمتش و گفتم:
_مثل اينكه دنبال اين كتاب مي گرديد.
نگاهي به كتاب كرد و گفت:
_اه بله ولي مثل اينكه شما انتخاب كرديد. عجله اي ندارم. دست شما باشه.
خنديدم و گفتم:
_من همين طوري برش داشتم. از عنوانش خوشم امد. نمي خواستم بخوانمش.
كتاب را از دستم گرفت و گفت:
_بله از عنوانش پيداست.
در حالي كه از كتابخانه خارج مي شدم زمزمه وار گفت:
مگر شاعري كه اشك مهتاب مي افريند
نبايستي مويش همرنگ مهتاب شود؟
صبح كه از خواب بيدار شدم عاطفه بالاي سرم ايستاده بود. خنديدم و سلام كردم. سلام كرد و گفت:
_ظهر بخير خانم، پاشو چقدر مي خوابي. يك اقاي جوان و خوشتيپ يك ساعت است كه منتظر شماست.
با تعجب گفتم:
_منتظر من؟
اشاره اي به باغ كرد و گفت:
_اره ان بيرون نشسته. مي خواستم بيدارت كنم قبول نكرد و گفت منتظرت مي ماند تا بيدار شوي.
بلند شدم و كنار پنجره ايستادم. سهيل را كنار حوض مستطيلي شكل ديدم. ناخواسته خوشحال شدم و با وجد و شادماني سلام كردم. به عقب برگشت، لبخندي زد و برام دست تكان داد و سلام كرد.گفتم:
_چرا بيرون نشستي؟ بيا داخل.
خنديد و گفت:
_نه مزاحم نمي شم. تو بيا پايين. اينجوري راحت ترم.
_چند دقيقه صبر كن.
به تندي مشغول لباس عوض كردن شدم. عاطفه با شيطنت نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_چه عجب خانم مي خنده. كاش اين اقاي خوش تيپ زودتر مي امدند.
در جوابش فقط خنديدم و سريع از اتاق خارج شدم. پله ها را دو تا يكي امدم پايين و رفتم توي باغ. از پشت سر بهش سلام كردم. برگشت سلام كرد و گفت:
_حالتان چطوره؟
_خوبم. باز هم كه زحمت كشيدي اين همه راه امدي اينجا.
شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_زحمتي نبود. با هواپيما امدم. تازه رسيدم.
يك دسته گل مريم و رز به دست داشت به سمتم گرفت و گفت:
_متاسفم اركيده پيدا نكردم. مخلوطي از علائق خودم و خودتان.
_مرسي. تو هميشه من رو شرمنده مي كني. باور كن راضي نيستم هر هفته اين راه را بيايي و بروي.
لبخندي زد و گفت:
_امده بودم خداحافظي. فردا شب براي پاريس پرواز دارم.
بي جهت بغض كردم و گفتم:
_چه زود. تو كه اقامت چهار ماهه داشتي.
_دو ماهش گذشته. زود مي رم كه سه ماه ديگه برگردم. يك كار نيمه تمام دارم كه بايد تمامش كنم.
نگاه عميقي به چهراه ام انداخت و گفت:
_و اميدوارم تا ان موقع تو هم به سلامت كامل برسي.
با هم قدم زنان رفتيم سمت انتهاي باغ. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_اينجا راحتي؟ منظورم اينه كه احساس غربت نمي كني؟
_تو چطور ده سال توي يك كشور غريب زندگي كردي؟ من كه تو كشور خودم هستم و بين يك سري ادم با محبت و خونگرم. كي احساس غريبي مي كنه؟
_پس تحمل زندگي خارج از كشور را نداري؟
_ نمي دانم بايد تو ان شرايط قرار بگيرم تا مقدار تحمل خودم را بسنجم.
نزديكي هاي خانه عارف رسيده بوديم كه در باز شد و عارف خارج شد. سهيل خوب عارف را برانداز كرد و گفت:
_ادم مرموزي است. خيلي ساكت و سر به زيره.
_ اره من هم اينجوري فكر مي كنم. مي دانستي عارف هم مثل من يك شكست عاطفي داشته؟
_نه زياد هم مايل نيستم بدانم چون چيز جالبي نيست.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
_يك سوال ازت دارم.
_ بگو گوش مي دم.
مسير قدم هاش رو عوض كرد. من ناخواسته رفتم دنبالش. مي دانستم زياد تمايل نداره با عارف روبرو بشه. گفتم:
_تو چقدر از من شناخت داري؟ يعني چي شد كه خواستي با من ازدواج كني؟
سهيل لبخندي زد و گفت:
_اگه بگم تو رو از بچگي مي شناسم باور مي كني؟ سيزده سالم بود. درست يادمه شب تولدم بود. جشن گرفته بوديم كه به پدرت زنگ زدند و گفتند همسر اقاي فرجام يعني مادر تو، توي يك تصادف در گذشته. ان شب پدرت جشن را رها كرد و رفت. گفتند ظاهرا دختر يك ساله انها كه تازه راه افتده بود، مي رود توي خيابان. سيما خانم متوجه مي شه و مي روه دنبالش. وقتي بچه رو وسط خيابون مي بينه به سرعت خودش رو مي ندازه وسط خيابان براي نجات بچه كه همان موقع يك اتومبيل بهش مي زنه و در جا مي ميره. از همان موقع يك احترام خاصي براي مادرت قائل بودم. هميشه به خاطر همين كارش تحسينش مي كردم. چند باري هم با پدرت ديده بودمت. تا اينكه رفتم فرانسه. دو ماه قبل از برگشتنم يك شب سر ميز شام مادرم از پدر پرسيد راستي حال شهرزاد چطوره؟ گفتم منظورت كيه مادر؟ مادر گفت دختر اقاي فرجام، طفلك تازه از بيمارستان مرخص شده. گفتم براي چي؟ مادر گفت: نامزديش با پسرعموش به هم خورد. دختره طاقت نياورد بيمار شد. گفتم مگه نامزد كرده بود؟ مادر گفت:
_اره نامزد پسر عموش بود. نامرد عاشق يكي ديگه ميشه، مي گه ديگه شهرزاد رو نمي خوام. شهرزاد هم بيمار ميشه.
مادر مي گفت تو يك دنيا شور و نشاط بودي و همه دوستت داشتند. وقتي توي جمع بودي همه را سرگرم مي كردي. انقدر شيطون و شلوغ بودي كه همه را به دردسر مي انداختي. راستش ان روز كه توي ويلا ديدمت اصلا شنيده هام رو باور نكردم. حقيقتش يه جورهايي نديده بهت علاقه مند شده بودم...
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_حالا چي؟ هنوز هم به من علاقه داري؟ با اين چهره جديد و چيزهايي كه در مورد من مي داني؟
_سوال سختي كردي. اجازه بده جوابت رو وقتي برگشتم بدم. ولي همين را مي دانم يك حس و نيرويي من را تا اصفهان براي ديدن تو مي كشاند كه اسمش را بايد خودت پيدا كني.
خنديدم و گفتم:
_اسمش مشخصه. كنجكاوي و دانستن پايان قصه شوم شهرزاد فرجام.
ايستاد. زل زد توي چشمام. به تلخي زهر خنديد و گفت:
_تو خيلي سنگ دلي. اين را مي دانستي؟
_كاش بودم. ان وقت انقدر از شادمهر ضربه نمي خوردم. تو ناروا من رو متهم مي كني.
نزديك در خروجي رسيده بوديم كه گفت:
_من ديگه بايد برم. يك ساعت ديگه پرواز دارم.
دلم گرفت. گفتم:
_چه زود. حداقل كمي از شهر ديدن مي كردي.
_انشالله وقتي برگشتم با هم از شهر ديدن مي كنيم. تا ان موقع خدانگهدار.
به سمت در خروجي رفت. باز هم برگشت و گفت:
_يه چيزي بگو كه به برگشتن اميدوار باشم.
خنديدم و گفتم:
_به اميد ديدار.
خنديد و از در خارج شد. از اينكه رفت خوشحال شدم چون به قول دايي داشتم بهش وابسته مي شدم و يك شادمهر ديگه در حال شكل گرفتن بود. از طرفي هم غمگين شدم چون وقتي با هم بوديم يك حال خاصي داشتم. غم و غصه هام رو فراموش مي كردم. با بودن او كمي به اينده اميدوار مي شدم هر چند كه كمي هم به محبتش شك داشتم. باور نمي كردم براي من كه تمام چهره ام سوخته و يك روحيه داغون دارم و افسرده هستم اين همه راه را مياد و ميره.
دو ماه از اولين عمل جراحي صورتم گذشت. با حضور دايي و پدر دكتر باندهاي روي صورتم را باز كرد. باز هم دايي اجازه نداد جلوي اينه بروم و ازم قول گرفت تا وقتش جلوي اينه نروم. از عكس العمل هاي پدر و دايي و دكتر فهميدم كه عمل روي صورتم زياد موفقيت اميز نبوده. همان روز دوباره در بيمارستان بستري شدم تا بار ديگر روي صورتم عمل انجام شود.
دكتر اميد زيادي داشت با اين عمل تمام مشكلم حل شود. صبح روز بعد دوباره وارد اتاق عمل شدم. شب بود كه به خودم مسلط شدم و عاطفه را كنارم ديدم. لبخندي زد و گفت:
_چه عجب خانم برگشتن اين دنيا.
پوست صورتم كش مي امد و مي سوخت. لبهام رو به سختي از هم باز كردم و گفتم:
_پدرم كجاست؟
عاطفه گفت:
_من امدم فرستادمشان خانه. بنده خداها خيلي خسته بودند.
_تو چرا تو زحمت افتادي؟
خنديد و گفت:
_دليل اين كارم را بعدا مي فهمي. فاطمه هم سلام رساند و گفت برات دعا مي كنه تا هرچه زودتر خوب بشوي.
سردرد داشتم. صداي نازك عاطفه با ان لهجه شيرين اصفهاني توي گوش منعكس مي شد. دستهام رو بلند كردم و روي گوشهام گذاشتم و اشكم سرازير شد. عاطفه با نگراني گفت:
_چي شده شهرزاد؟ جاييت درد مي كنه؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_بگو كجات درد نمي كنه؟
صبح كه بيدار شدم حالم بهتر شده بود. عاطفه داشت اماده مي شد تا برود سر كار. عاطفه محقق زيست شناسي بود. تو يكي از لابراتورهاي بزرگ اصفهان مشغول به كار بود. وقتي چادرش را به سر كرد كنارم ايستاد. دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_چطوري خانم؟ صبح عالي بخير.
لبخندي زدم و گفتم:
_داري مي ري؟
_اره خوشگل خانم.
_من اگر خوشگلم، خوشگل هايي مثل تو بايد كجا بروند؟
اخم كرد و گفت:
_صبر كن تا يك ماه ديگه بهت مي گم خوشگل كيه؟
_فعلا كه شدم موميايي3.
در اتاق باز شد. دايي منصور با يك بغل گل رز سفيد وارد شد. عاطفه سرش را به زير انداخت و سلام كرد. دايي هم همين طور. بعد امد كنارم روي تخت نشست. بوسه اي روي باند دور سرم زد و گفت:
_چطوري موميايي 3؟
_اي دايي بدجنس شنيدي؟ تا حالا زورو بودم حالا شدم موميايي3.
خنديد و گفت:
_اخه تو نمي داني اين موميايي چقدر ارزش داره. تو اروپا سرش دعواست. درست ميگم عاطفه خانم؟
عاطفه به زيبايي خنديد و گفت:
_چي بگم منصور خان، شهرزاد خودش رو خيلي دست پايين گرفته و خبر نداره احمد چه بلايي سرش اورده.
نگاه پرسشگرانه اي به دايي انداختم، دايي چشمكي به عاطفه زد و گفت:
_هيس وگرنه اين خانم عجول همين الان يك اينه پيدا مي كنه . بانداژ صورتش رو باز مي كنه تا ببينه چه شكلي شده.
كمي بعد عاطفه خداحافظي كرد و از اتاق خارج شد. دايي با نگاهش بدرقه اش كرد. هر وقت به عاطفه نگاه مي كرد نگاهش پر از عشق و محبت مي شد و حالش عوض مي شد. يك دستي بهش زدم و گفتم:
_دختر خوبيه نه دايي؟
دايي خنديد. كمي سرخ شد و گفت:
_خب اره. چه ربطي به من داره؟
_هيچي فقط گفتم ميشه درباره ش فكر كرد.
_اي شيطون داري زير زبان دايي ترشيده ت رو بيرون مي كشي. كي ديگه به من زن مي ده؟
_از خداشون باشه. دايي به اين خوبي، مهربوني، باكلاسي.
دايي با خنده گفت:
_هي خانم اني كه تو تعريف مي كني داييته نه داماد اينده.
_چه فرقي مي كنه. دوست داري نظر عاطفه را هم بپرسم.
كمي مكث كرد و گفت:
_دختر زشته. اگر جوابش منفي باشه ديگر نمي توانم توي صورت عارف نگاه كنم.
_شما كاريت نباشه. يه جوري حرف ميزنم كه نفهمه داماد تويي.
_حالا نه. چون تو توي خانه شان مهماني. بگذار برگشتي تهران ان وقت.
_اخه مي ترسم دايي.
_براي چي؟
با شيطنت خنديدم و گفتم:
_اخه بوي ترشيدگيت داره خفه ام مي كنه.
دايي پقي زد زير خنده و گفت:
_اي پدر سوخته من بوي گنديدگي مي دم؟ صبر كن نوبت گوشه كنايه هاي من هم مي رسه. حالا از شوخي گذشته من بايد برگردم تهران. پدرت تا فردا كه مرخص بشوي مي ماند اصفهان و فردا برمي گرده تهران. شايد اخر هفته با عارف برگشتم اصفهان.
_خب من هم تا ان موقع نظر عاطفه را مي پرسم.
دايي هيچي نگفت. انگار راست گفتند سكوت علامت رضايته.
***************

تازه از بيمارستان مرخص شده بودم. ارزو داشتم ديگر هيچ موقع پام به بيمارستان كشيده نشه. دكتر افكاري هر شب مي امد بهم سر مي زد. ديگر ايدا و ارزو هم از من نمي ترسيدن. باهام دوست شده بودند. از سهيل هيچ خبري نداشتم. دلم براش تنگ شده بود. بي بي هم همينطور.هر وقت سراغش را از پدر مي گرفتم مي گفت خانه عمو شهرزه، من نمي بينمش. برايم جاي تعجب بود كه چرا بي بي خودش سراغم را نمي گيرد.
كم كم از لاك تنهايي خودم بيرون امده بودم.صبح ها كه عاطفه خانه نبود كنار خانم جان بودم. ازش اشپزي و خانه داري ياد مي گرفتم. چند باري هم خودم اشپزي كردم. به قول عاطفه و فاطمه من هم شده بودم يكي از افراد اين خانه، بايد در كار خانه سهيم مي شدم. خانم جان هم واقعا به من به چشم يكي از دخترهاش نگاه مي كرد و سعي داشت جاي خالي بي بي را برام پر كنه.
يك شب داشتيم با عاطفه توي باغ قدم مي زديم. ياد دايي افتادم و بي مقدمه گفتم:
_تو چرا ازدواج نمي كني؟
خنديد و گفت:
_كو شوهر؟
گفتم:
_اگر يكي باشد چي، مثلا دايي منصور من؟
باز هم خنديد و گفت:
_دايي تو اگر زن بگير بود تا حالا گرفته بود.
_ولي حالا مي خواهد بگيرد. تو حاضري باهاش ازدواج كني؟
_بايد فكر كنم. دايي منصورت هم همينطور.
_احتياج به فكر كردن نداره. منتظر جواب عروس خانم هستند.
با تعجب نگاهم كرد. انگار منتظر چنين پيشنهادي نبود. نگاهش با هميشه فرق داشت. پر از عشق و مهر بود. دستش را گرفتم و گفتم:
_عاطفه به من دروغ نگو. تو و دايي منصور به هم علاقه داريد. فقط نمي دانم چرا اين علاقه را كتمان مي كنيد.
_منتظر بوديم يك فوضول كشفمان كند.
خنديدم و گفتم:
_پس فقط من يك موميايي نيستم. زير خاكي هم داشتيم و خبر نداشتيم.
عاطفه جدي شد و گفت:
_چند ساله كه منصور خان رو دوست دارم. از همان اوايل دوستي عارف و منصور ان موقع تازه رفته بودم دبيرستان. همه خواستگارهام را به خاطر دايي منصورت جواب مي كدم ولي او هيچ وقت نفهميد.
_نترسيدي ازدواج بكنه وتنها بماني؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_توي اين خانه همه زندگيشان را با عشق شروع كردند. پدر و مادرم.فاطمه واحمد و عشق نافرجام عارف و بهار. من هم دوست داشتم مثل انها يك عاشق باشم. هميشه عشق شيرين و دلخواه ادم نيست. همه مزه عشق به هجر و دوريش و به غم و هجرانه، مي دانم كه خوب متوجه حرفام مي شوي.
يك بغض تلخ راه گلوم رو بست و گفت:
_ولي من تاوان سنگيني براي عشق دادم.
_ مي دانم شهرزاد. عارف همه چيز را برام گفته. نمي داني ان شبي كه قصه را شنيدم چقدر گريه كردم.
اشكام سرازير شد. اين اولين باري بود كه يكي براي قصه عشق من هم اشك ريخته بود. عاطفه وقتي حس و حال بد من را ديد موضوع بحث را عوض كرد و گفت:
_راستي شهرزاد فردا عارف مياد اصفهان. شب شعر اين هفته شان خيلي ديدنيه. يكي از شاعرهاي معروف ايران شركت داره.
_عارف هم شعر سروده؟
_اره، ولي همش براي بهار سروده. به هيچ كس نداده شعرهاش رو بخونه. دوست داري فردا شب رويم خانه عارف؟
_با اين قيافه اصلا. چون زياد علاقه اي به شعر و شاعري ندارم.
عاطفه گفت:
_باور مي كني تو اولين عاشقي هستي كه از شعر و شاعري خوشت نمي ايد؟
_به قول شادمهر عشق نبود. هوس بود. شايدم من دارم ادعاي عاشق ها رو درمي اورم.
***************
صبح روز بعد دايي منصور و عارف از تهران رسيدند. جالب اينجا بود كه عاطفه ان روز اصلا جلوي دايي ظاهر نشد. من هم براي ازار دادن دايي باب گفتگو را باهاش باز نكردم تا عصر. توي اتاقم در حال گوش دادن به يك موزيك بودم كه دايي وارد اتاقم شد. بعد از كلي مقدمه چيني و حال و احوال صبرش تمام شد و حرف عاطفه را پيش كشيد و گفت:
_شهرزاد بالاخره با عاطفه صحبت كردي؟
خنديدم و گفتم:
_اره به اين نتيجه رسيدم كه ترشيت بندازم بهتره.
دايي وا رفت و كمي غمگين شد. به ارامي گفت:
_يعني جوابش منفي بود؟
سپس خنديد و گفت:
_درست حرف بزن دختر ببينم، حرف حسابش چي بود؟
_واه واه،واه چه عجول شدي دايي. چطور اين همه سال صبر كردي اين يك ساعت هم روش. بابا هر دوتاتون زير خاكي بوديد و ما نمي دونستيم. بايد يه چيزي به من بدهيد كه كفشتان كردم. بله اقا، گفتند بايد بزرگترش رو بياره.
دايي با مهرباني خنديد و گفت:
_عالي شد شهرزاد. من اگر تو رو نداشت بايد چي كار مي كردم؟
_هيچي. مي ماندي سال 6000 كشف مي شدي. ان وقت مي گذاشتمت موزه لوور فرانسه.
و بعد با صداي بلند عاطفه را صدا زدم. دايي هل شد و گفت:
_دختر چيكار مي كني؟
_فضولي؟ با زندايي خوشگلم كار دارم.
عاطفه طفلك از همه جا بي خبر با عجله وارد اتاق شد. وقتي دايي را ديد سرخ شد و با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت:
_معذرت مي خوام. سلام.
دايي نگاهي به عاطفه انداخت و بعد چشم غره اي بلند به من رفت و جواب عاطفه را داد. خواست كه از اتاق خارج بشود كه جلوش رو گرفتم و عاطفه را هم كشاندم توي اتاق و گفتم:
_زير خاكي هاي عزيز بنشينيد و حرفاتون رو بزنيد كه تاريخ مصفتان داره تموم ميشه.
به سرعت از اتاق خارج شدم در را پشت سرم قفل كردم. صداي اعتراض عاطفه همراه دايي بلند شد. خنديدم و گفتم:
_نيم ساعته ميام. اگه حرفاتون تموم شده بود كه هيچي اگه نه كه پستتان مي كنم براي موزه لوور فرانسه.
همان شب دايي، عاطفه را از اقاجون، پدر عاطفه خواستگاري كرد و انها با خوشحالي خواستگاري دايي را قبول كردند. اين خواستگاري در حالي انجام شد كه عارف توي معبد عشقش وسط شمع ها نشسته بود و راز و نياز مي كرد. قرار شد هفته بعد با حضور پدرم و بزرگترهاي فاميل دايي و عاطفه به طور رسمي با هم نامزد شوند.
*******************
ساعت ده شب بود كه مهمان هاي عارف سر رسيدند و شب شعرش شروع شد. نمي دانم چرا اينبار دلم مي خواست توي جلسه حضور پيدا مي كردم. لباس پوشيدم و به ارومي وارد باغ شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پشت يكي از پنجره هاي سالن پذيرايي كوچك خانه عارف نشستم. به داخل خيره شدم. مهمان هاش بيست نفري مي شدند كه چندتا خانم هم باهاشون بودند. عارف مشغول پذيرايي بود. مرد مسني با موهاي يك دست سفيد و بلند، بالاي سالن نشسته بود و در حال خواندن يكي از شعرهاي فروغ بود. دايي منصور هم بين مهمان هاي عارف نشسته بود و گوش مي داد. وسط سالن يك ميز بزرگ بود پر از شمع و گل رز. صداي شاعر بلند و رسا بود و با حالت خاصي شعر را مي خواند.
چه گريزيست ز من؟
چه شتابيست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی اين همه تاريک پناه!
مرمرين پله آن غرفه عاج !
ای دريغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا کور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه نورانی
چشم گرگان بيابان است
می فرو مانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اينجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آويزيم
ما دو سر گشته تنها چون موج
به پناهی که تو مي جويی خواهيم رسيد
اندر آن لحظه جادويی عاج ! ...
_چرا اينجا نشستيد؟ بفرماييد داخل.
برگشتم و عارف را پشت سرم ديدم. از خجالت سرم را به زير انداختم و گفتم:
_باز هم مزاحم شدم، عذر مي خوام بايد بروم بخوابم.
لبخند كمرنگي زد و گفت:
_هر جور كه خودتان دوست داريد، به هر حال خوشحال مي شدم بياييد داخل.
_ممنون. شما بفرماييد داخل.
برگشتم و رفتم سمت ساختمان اصلي ولي داخل نرفتم. كمي در باغ قدم زدم و به عارف فكر كردم. كه هنوز به عشقش وفادار بود. جوان زيبا و موفقي بود. مطمئن بودم اگر مي خواست ازدواج كند همه برايش سر و دست مي شكستند. سعي كردم جزييات چهره اش را به تصوير بكشم ولي بي فايده بود، چون در مقابل من هميشه خدا سر به زير بود. دلم مي خواست رنگ چشمان عاشقش را ببينم ولي هميشه نگاهش تنها زني را كه مي ديد بهار بود و بس.
***************

دو ماه ديگه مثل برق گذشت. هر چند براي ديگران انقدر زود گذشتف براي من كه سخت منتظر ديدن چهره ام بودم به سختي گذشت. در اين دو ماه دايي و عاطفه با هم ازدواج كردند.جشني گرفته نشد. چون عاطفه دوست داشت زندگيشان را با يك سفر زيارتي شروع كنند. دايي تو سازمان حج اوقاف چندتا اشنا داشت و خيلي زود مقدمات سفرشان به مكه مكرمه مهيا شد و انها به حج عمره مشرف شدند.
با رفتن عاطفه حسابي تنها شدم. حالا تنها مونس خانم جان من شده بودم و خانم جان هم براي من همه كس شده بود. مي گفت حالا كه عاطفه رفته تو بايد همين جا كنار خودم بماني. من هم دوستش داشتم. شب هاي سرم روي پاهاي مهربانش بود كه به خواب مي رفتم و صبح با صداي مهربان و لهجه شيرين اصفهانيش بيدار مي شدم. صبحانه را خودم اماده مي كردم. بعد كمي در نظافت خانه كمك مي كردم و بعد سرگرم اشپزي مي شديم.
بالاخره روز پرده برداري ازچهره ام به قول دكتر رسيد. صبح ان روز پدر هم از تهران امد. دكتر افكاري و فاطمه و عارف و پدر و مادرش هم توي سالن جمع بودند. اضطراب و دلشوره داشتم. پاهام مي لرزيد و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است قلبم از دهانم بزند بيرون. وقتي اضطرابم بيشتر شد كه دكتر مقابلم نشست. لبخندي زد و گفت:
_خب شهرزاد موافقي از چهره ات پرده برداري كنم؟
فاطمه خنديد و گفت:
_احمد همچين حرف ميزني انگار مي خواي از مجسمه بودا پرده برداري كني.
از اينكه با مجسمه بودا مقايسه شده بودم عصبي شدم. تصور مجسمه بودا با ان كله گنده كچل و ان شكم گنده و سوراخ بزرگ نافش هم باعث چندشم شد. دكتر متوجه شد. خنديد و گفت:
_نترس شبيه فرشته ها شدي مثل بهار.
بي اختيار به عارف نگاه كردم. براي اولين بار نگاهش را به چهره ام خيره ديدم. دكتر مشغول باز كردن باندها شد و نگاه من به روي دست هاي دكتر كه دور سرم مي چرخيد به دوران افتاده بود. باندها باز شد. نسيم خنكي را روي پوست صورتم حس كردم. فورا دستهام رو روي صورتم كشيدم. پوست صورتم صاف و نرم شده بود. چشمانم را باز كردم. اولين كسي را كه ديدم دكتر بود. حال عجيبي داشت. نگاهش باراني بود و به طرز خاصي نگاهم مي كرد. بعد پدر را ديدم، هم متعجب بود هم خوشحال.فاطمه و پدر و مادرش هم فقط اشك مي ريختند. عارف عصبي و بي قرار بود. برخاست به طرف دكتر امد و با خشم گفت:
_تو حق نداشتي اين كار را بكني.
و بسرعت از سالن خارج شد. فاطمه و دكتر هم به دنبالش به بيرون دويدند. انقدر هيجان زده بودم كه به حركت ان روز عارف توجه نكردم. برخاستم، جلوي اينه قدي كه روي ميز كنسول كنار راه پله بود ايستادم. تصويري كه ديدم برام نااشنا و غريبه بود و وفوق العاده زيبا و خواستني. ولي چهره من نبود. چشماني مورب و كشيده، ابرواني سياه و كماني. بيني كوچك رو به بالا، با لباني كوچك و حالت دار با پوستي به سفيدي برف صاف و شفاف مثل اينه. بغض كردم. همه هيجانم به يكباره فروكش كرد. اشكهام از قفس چشمام ازاد شد روي پوست سفيد و بي صيقل صورتم غلتيد.
وقتي چهره داخل اينه را هم اشكبار ديدم تازه فهميدم كه ان چهره خود من هستم. برگشتم به پدر نگاه كردم. پدر هم مي خنديد و هم اشك مي ريخت. به طرف محلي كه عارف رفته بود دويدم و از ساختمان خارج شدم. از خودم فرار مي كردم.از چهره ام كه غريبه بود. حالا دايي منصور را احتياج داشتم با ان كلام دلنشينش كه بهم دلداري بدهد.
به انتهاي باغ رسيدم به اخرين درخت كاج. درخت را در بغل گرفتم و يك دل سير گريه كردم. سنگيني دستاني را روي شانه ام احساس كردم. به عقب برگشتم و چهره مهربان پدر را ديدم. خودم را سفت بهش چسباندم و گريه كنان گفتم:
_من گم شدم پدر...
پدر دستي به موهام كشيد كه حالا حسابي بلند شده بودند و گفت:
_اروم باش شهرزاد. تو تازه پيدا شدي. تازه متولد شدي. انقدر بيقراري نكن عزيز بابا.
خسته بودم، خرد شده بودم، صداي خرد شدنم را شنيدم و گفتم:
_شهرزاد تو مرد بابا. من كي هستم؟
_تو دختر مني، يكي يك دانه بابا. شهرزاد شيطونه.
و بعد خنديد و شعر هميشگي اش را برام خواند.
_يك دختر دارم شاه نداره. صورتي داره ماه نداره...
دستش را گذاشت روي شانه ام و با هم قدم زنان رفتيم طرف ساختمان. تا عصر خودم را توي اتاقم زنداني كردم. جلوي اينه قدي كه روي كمد ديواري نصب بود نشستم و سعي كردم به چهره تازه ام عادت كنم. توي خوابم نمي توانستم تصور كنم كه انقدر زيبا و خواستني شده باشم. بارها و بارها روي صورتم دست كشيدم تا باورم شد ان چهره از ان خودم است و خواب نمي بينم.
شب شده بود، صداي خنده و بازي ايدا و ارزو ساختمان را پر كرده بود. بايد براي تشكر از دكتر مي رفتم پايين. رفتم سراغ كمد لباسهام. شلوار جين سفيد رنگم را پوشيدم با يك تي شرت سفيد. موهام رو برس كشيدم. شال سفيد رنگم را به سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. وقتي از پله ها امدم پايين همه داخل سالن بودند. دكتر وقتي من را ديد كف زنان امد به سمتم و گفت:
_بيمار فراري من كجا رفته بود؟ يالله زود باش فرار كردي كه حق الزحمه من رو ندي؟
لبخندي زدم و گفتم:
_من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. من امروز دوباره متولد شدم.
دكتر خنديد. اشك توي چشماش جمع شد و گفت:
_احتياج به تشكر نيست. كار دل بود نه دست.
ان لحظه متوجه منظور دكتر نشدم. از پدر و بقيه به خاطر رفتار صبحم معذرت خواهي كردم. نگاه خانواده شمس با هميشه فرق داشت اشناتر از قبل بود، پر از حسرت. با كمك فاطمه ميز شام را چيديم. خانم جان نگران عارف بود. در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
_عارف از صبح هيچي نخورده. خودش رو توي اون دخمه زنداني كرده.
فاطمه لبخندي زد و گفت:
_نگران نباش مادر، اين كار هر شب جمعه عارفه. شما كه بهتر از همه مي دانيد.
خانم جان گفت:
_حداقل يكي براش شام ببره.
گفتم:
_بديد من ببرم.
فاطمه با عجله گفت:
_نه شهرزاد جان عارف در رو به روي هيچ كس باز نمي كنه تا وقتي كه دوستاش بياييند ان هم سر ساعت ده شب.
_خواهش مي كنم. يك بار امتحان مي كنم اگر باز نكرد زود برمي گردم.
فاطمه به ناچار يك بشقاب پلو و خورشت با يك ظرف ماست و يك ليوان نوشابه گذاشت داخل سيني به من داد و گفت:
_زود برگرد كه غذاي خودت سرد مي شه.
سيني را گرفتم و از سالن خارج شدم. وقتي جلوي ساختمان عارف رسيدم دستم درد گرفته بود. سيني را روي زمين گذاشتم و زنگ در ورودي را فشردم. چند باري اين كار را تكرار كردم گوشه اي از پرده كنار رفت و چهره پر اشك عارف ظاهر شد. بعد به سرعت كنار رفت.
لحظه اي بعد در باز شدو اندام بلند و كشيده اش مقابلم ظاهر شد. كمي ترسيدم. زل زده بود توي صورتم و اشك مي ريخت. تازه فهميدم چشماش چه رنگي است، خاكستري روشن. جلوتر امد. با دستاني لرزان دستهام رو گرفت و با اهنگي لرزان گفت:
_بهارم بالاخره اومدي؟

به عقب رفت و من را كشاند داخل. در بسته شد. ترسيده بودم، از طرفي هم دلم بهم مي گفت بمان. عارف همچنان به چهره ام خيره بود و اشك مي ريخت.همينطور عقب مي رفت و من را دنبال خودش مي كشاند تا اينكه به انتهاي سالن رسيديم. روي يكي از مبل هاي چرمي نشستم و عارف روبروي من زانو زد. دستهاش رو گذاشت روي شانه هام و با گلايه گفت:
_چقدر دير امدي. ببين به چه روزي افتادم؟ مي دانستم مياي ولي دير امدي.
بعد سرش را گذاشت روي پاهام و با صداي بلند گريست. نمي دانستم بايد چه كار كنم. به تابلويي كه بالاي شومينه بود خيره شدم. تصوير يك زن بود كه با چهره جديد من مو نمي زد. فوق العاده شبيه من بود. دور تا دور تابلو شمع بود و جلوي تابلو پر از گل رز. خداي من يعني عارف من را با بهارش اشتباه گرفته بود؟
تازه ياد حرفهاي صبح عارف افتادم كه به دكتر گفت«تو حق نداشتي اين كار را بكني» به ياد حرف ساعتي قبل دكتر افتادم«كار دل بود نه دست»پس من تصويري از بهار بودم.
بي اختيار تمام بدنم لرزيد و يخ كردم. دستم از دست عارف جدا شد. مي خواستم بلند شوم بروم ولي سنگيني سر خسته عارف به روي پاهام اجازه اين كار را بهم نمي داد. كمي بعد سرش را بلند كرد. بار ديگر دستانم را در دست گرفت. روي چشمانش گذاشت .هزاران بوسه بر دستان سردم زد. حالا ديگه خود من هم بغض كرده بودم و اشك مي ريختم. باز هم زل زد توي صورتم و گفت:
_گريه مي كني؟ بي معرفت بعد از اين همه سال كه برگشتي گريه مي كني؟
دستان سردم را بار ديگر بوسيد. بعد اشكهام را از روي گونه زدود. سردم بود.مي لرزيدم.متوجه شد و گفت:
_تو داري مي لرزي.
برخاست و به اتاقي كه انتهاي سالن بود رفت. وقتي برگشت توي دستش پتو بود. پتو را دورم انداخت و كنارم نشست. بقلم كرد و روي موهام بوسه زد. سرش رو گذاشت روي شانه هاي لرزانم و گفت:
_قول دادي بيايمن رو هم با خودت ببري. حالا بايد به قولت عمل كني.
ديگه خود من هم مي خواستم به نقشم ادامه بدهم و رُل بهار را تو تراژدي غمناك عارف بازي كنم ولي هيچ كاري جز گريه از دستم برنمي امد. عارف كلافه شد و گفت:
_فقط گريه، گريه، گريه...لعنتي حرف بزن بگو اين همه سال كجا بودي؟ بگو بدون عارفت چه كار كردي؟ نگفتي عارف سوخت و خاكستر شد؟ نگفتي عارف روزي هزار بار مرد و زنده شد؟ بگو ديگه. الان چرا لال شدي؟
بغضم را فرو دادم و با لكنت گفتم:
_م...م،من...
شدت اشك اجازه حرف زدن بهم نداد. مي خواستم بگم من بهار نيستم، شهرزادم...ولي به خدا نتوانستم. عارف ارام تر از قبل شده بود. سرش را بلند كرد. زل زد توي چشمام و گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تو كه گفتي من بدون عارف هيچم، من بدون عارف زنده نمي مانم. پس چي شد ان حرف هاي قشنگت؟ همه اش دروغ بود. تو تركم كردي و رفتي. ديگه نمي گذارم بدون من بري. بايد من رو هم با خودت ببري.
برخاست رفت سمت پنجره ايستاد و در سكوتي محض به بيرون خيره شد. بايد مي رفتم و اين بهترين فرصت بود. برخاستم خيلي اروم و اهسته رفتم بيرون. وقتي پام رو از ساختمان بيرون گذاشتم به سرعت دويدم .جلوي ساختمان قديمي كه رسيدم ايستادم. نفس عميقي كشيدم. اشكهام رو پاك كردم و رفتم داخل. نبايد كسي مي فهميد عارف من رو با بهار اشتباه گرفته. رفتم جلو. همه سر ميز شام نشسته بودند. كنار پدر نشستم. فاطمه نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_رنگت بدجوري پريده. تو حالت خوبه شهرزاد؟
_بله خوبم.عارف در رو باز نكرد. سيني را گذاشتم پشت در امدم.
فاطمه با ناراحتي گفت:
_من كه بهت گفتم تا ساعت ده در رو باز نمي كنه.
پدر دستم را در دست گرفت و فشرد و گفت:
_شامت را بخور دخترم. ظهر هم چيزي نخوردي ضعف مي كني.
از اينكه به فاطمه و ديگران دروغ گفتم حرصم گرفته بود.بي ميل نيمي از غذايي را كه پدر برايم كشيده بود خوردم. از همه عذر خواهي كردم و رفتم به اتاقم. كنار پنجره نشستم و خيره شدم به ساختمان عارف. يعني عارف فهميد من شهرزاد بودم نه بهارش؟ دلم هم براي عارف سوخت و هم براي خودم.
براي عارف چون منرا با بهار اشتباه گرفته بود و براي خودم كه احساس مي كردم به مردي علاقه مند شدم كه جز بهار خودش كسي را نمي بيند.
صبح كه بيدار شدم بلافاصله رفتم جلوي پنجره. اتومبيل عارف جلوي ساختمانش نبود.نگران شدم. رفتم پايين. بر خلاف همه جمعه ها داخل سالن هم نبود. پدر داشت با دكتر صحبت مي كرد. فاطمه هم داشت موهاي دوقلو هايش را مي بافت. سلام كردم و صبح بخير گفتم. با خوشرويي جوابم را دادند. رفتم جلو ايدا و ارزو را بغل كردم و بوسيدم. پدر و دكتر امدند سمتم. پدر گفت:
_چطوري دخترم؟
_خوبم پدر شما چطوريد؟
_تو خوب باشي من هم خوبم. شهرزاد من دارم برمي گردم تهران. دكتر افكاري اجازه نمي ده تو هم برگردي تهران. مي فرمايند بايد يك ماه ديگه به درمانت ادامه بدي.
با خواهش و التماس به دكتر نگاه كردم و گفتم:
_ولي من ديگه خسته شدم. مي خوام برگردم تهران. دلم براي بي بي تنگ شده.
دكتر لبخند گرمي زد و گفت:
_گوش كن شهرزاد. تو كه نمي خواهي پوست صورتت خراب بشه؟ هنوز هم يك سري كار روي صورتت مانده...
پدر بيم حرف دكتر امد و گفت:
_چهره تو عوض شده شهرزاد. بايد مداركت عوض شه و عكس جديد روي انها بيفته. پس صبر داشته باش تا من تو تهران همه چيز را اماده كنم.
به ناچار سكوت كردم تا اينكه پدر گفت:
_عارف دير كرد. من بايد عصر تهران باشم.
بي اختيار گفتم:
_مگه اقا عارف كجا هستند؟
فاطمه گفت:
_رفت سر خاك بهار، حسابي قاطي كرده. هيچ وقت جمعه نمي رفت قبرستان.
حالا ديگه مطمئن شده بودم عارف من را با بهار اشتباه گرفته بود. رفتم دستشويي صورتم را با اب ولرم به گفته ي دكتر شستم. موهام رو برس كشيدم و به سالن برگشتم. عارف امده بود جلوي پنجره رو به باغ ايستاده بود. پدر و بقيه هم سر ميز صبحانه بودند. سلام كردم. با شتاب برگشت نگاه تندي به چهره ام انداخت ولي خيلي سريع سرش را انداخت پايين. به ارومي سلام كرد و صبح بخير گفت. رفتم كنار خانم جان نشستم. جايي كه هميشه عارف مي نشست. مشغول خوردن صبحانه شدم. خانم جان نگاه نگرانش را به عارف دوخت و گفت:
_عارف جان صبحانه نمي خوري؟
به طرف ميز برگشت و گفت:
_نه ميل ندارم شما بفرماييد.
پدر زودتر از همه از كنار ميز برخاست و از فاطمه و خانم جان تشكر كرد. كتش را پوشيد. رو به عارف كرد و گفت:
_خب عارف جان من اماده حركتم.
صندلي را كنار كشاندم. به سمت پدر رفتم و گفتم:
_حداقل مي مانديد با هم يك گشتي توي شهر مي زديم.
پدر لبخندي زد و گفت:
_وقت زياده دخترم. فردا توي شركت يك جلسه مهم دارم. بايد حتما بروم.راستي چند دقيقه پيش سهيل زنگ زد. گفت تو فرودگاه اصفهان است و تا نيم ساعت ديگه اينجاست. ازش از طرف من عذرخواهي كن و بگو نمي توانست بماند.
به عارف نگاه كردم. سرش را بلند كرد. نگاه نگرانش را به چهره ام دوخت. رو به پدر كرد و گفت:
_من مي روم اتومبيل را اماده كنم. بيرون منتظرتان هستم.
پدر با ديگران هم خداحافظي كرد و با هم از سالن خارج شديم. وقتي جلوي اتومبيل عارف رسيديم پدر چهره ام را بوسيد و خيلي اهسته گفت:
_شهرزاد دختر گلم، سهيل به خاطر تو اين همه را را امده، نمي خوام مثل قبل عجله كني. اول خوب فكرت را بكن بعد جوابش را بده.حرف عقلت را گوش كن نه دلت را. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_چشم پدر.
پدر بار ديگر چهره ام را بوسيد و سوار اتومبيل شد.عارف از داخل اينه جلو نگاهي به چهره ام انداخت و به سرعت حركت كرد. هر وقت پدر مي امد و مي رفت بغض مي كردم. به داخل اتاقم رفتم و يك دل سير گريه كردم.
لباسم را عوض كردم. به توصيه دكتر روي پوست صورتم و گردنم پماد مخصوص و ضد افتاب زدم. جلوي پنجره اتاقم در انتظار سهيل نشستم. يك ساعتي گذشت و خبري از سهيل نشد. نگران شدم نه از سر دوست داشتن، به خاطر اينكه مسافر بود و فقط به خاطر من امده بود اصفهان. شال ابي رنگي به سرم انداختم و رفتم داخل باغ كنار حوض نشستم. چشم دوختم به ماهي هاي قرمزي كه توي حوض بازي مي كردند.
ياد دوران بچگي افتادم. خانه خودمان توي الهيه يك حوض بزرگ داشت با يك دنيا ماهي قرمز. تابستان كه مي شد شادمهر مي امد خانه ما و همان جا مي ماند. يادمه يك روز كه داشتيم كنار حوض بازي مي كرديم با شادمهر دعوام شد. بعد هولم داد افتادم توي حوض. ان روز اگر بي بي زود نمي رسيد خفه مي شدم.
دستم را كردم توي حوض اب. يك موج بزرگ به اب دادم. ياد و خاطره هاي گذشته ام با شادمهر يك بغض گنده نشاند تو گلوم. با صداي باز شدن در ورودي باغ به خودم امدم. برگشتم طرف در و سهيل را ديدم كه با يك سبد بزرگ گل اركيده و رز وارد باغ شد. شالم را كيپ كردم به طوري كه فقط چشمانم پيدا بود. رفتم جلو. سهيل خيلي زود من را شناخت. از دور سلام كرد و حالم را پرسيد.
خيلي عوض شده بود. موهاش رو كوتاه كرده بود و عينك افتابي به چشم داشت. يك بلوز تنگ سفيد به تن داشت با يك شلوار جين ابي رنگ. تو يك دستش سبد گل بود و در دست ديگرش يك نايلون قرمز رنگ. نزديكم كه رسيد ايستاد. عينكش را برداشت. خوب براندازم كرد و گفت:
_دختر خانم تو نمي خواهي ان نقاب رو از روي صورتت كنار بزني؟
_امدي اخر قصه را ببيني؟
شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_نه امدم اخر قصه را خودم بنويسم. حالا ان نقاب را كنار بزن ببينم ارزشش را داشت اين همه راه به خاطرش بيايم؟
دلم مي خواست كلي منتظرش بگذارم. گفتم:
_چرا دير كردي؟ خيلي وقته منتظرت هستم
_پرواز مستقيم داشتم. دنبال هتل بودم تا چمدان و وسايلم را جابه جا كنم.
_خب مستقيم مي امدي اينجا.
سبد گل را مقابلم گرفت و گفت:
_اين دفعه اركيده گرفتم. قابلت رو نداره.
براي گرفتن سبد گل لبه شال از دستم رها شد و چهره ام نمايان گشت. سهيل با ناباوري خيره شد به چهره ام و گفت:
_خودتي شهرزاد؟ باور نمي كنم اينقدر عوض شده باشي.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_خود من هم باور نمي كنم شهرزاد باشم تو كه جاي خود داري. حالا ارزشش را داشت كه اين همه راه تا اينجا امدي؟
خنديد و گفت:
_البته كه داشت. من به كمتر از اين هم قانع بودم. چهره ات بي نهايت زيبا شده.
در ادامه حرف سهيل گفتم:
_وفوق العاده غريبه و نااشنا.
سهيل روي نيمكت نشست. گفتم:
_بيا بريم تو. غريبي نكن.
_نه همين جا خوبه. دوست داري يه گشتي توي شهر بزنيم؟
_اره اتفاقا همين پيشنهاد رو صبح به پدرم دادم، ولي بايد برمي گشت تهران. گفت ازت معذرت خواهي كنم كه نتوانست بماند.
_لطف دارند. منتظر مي مانم تا اماده شوي.
نايلون قرمز رنگ را به طرفم گرفت و گفت:
_از اب گذشته است.
_سوغات براي من؟
_البته شكلات ها رو تنها نخور و با ديگران تقسيم كن.
تشكر كردم. نايلون را گرفتم و همراه با سبد گل رفتم داخل. سبد گل را روي ميز وسط سالن گذاشتم و رفتم اتاقم. سريع اماده شدم. با فاطمه و خانم جان خداحافظي كردم و همراه سهيل رفتيم بيرون. سهيل يك اتومبيل كرايه كرده بود. از راننده خواست تا ببردمان بازار اصفهان.
چند دقيقه بعد توي بازار بوديم. كمي كه گشتيم از سر و صداي زياد مسگري كلافه شدم. بعد از كمي خريد كه سهيل كرد از بازار خارج شديم. بعد با هم رفتيم از عمارت عالي قاپو ديدن كرديم. سهيل يك دوربين ديجيتال داشت كه از هر چي خوشش مي امد چند تاعكس مي گرفت. جلوي عمارت چندتا درشكه با اسب بود. نگاهي به من انداخت و گفت:
_موافقي درشكه سوار شيم؟
لبخندي زدم و گفتم:
_نيكي و پرسش؟
جلو رفت. با مرد درشكه چي صحبت كرد و درشكه را تا عصر كرايه كرد. سوار شد. كمك كرد من هم سوار شوم. درشكه حركت كرد. اول يك دوري توي ميدان امام اصفهان زد. از جلوي مسجد امام گذشت و بعد وارد بازار شد. لم دادم به پشت صندلي. سهيل بهم نزديك تر شد و گفت:
_احساس خودت از چهره جديدت چيه؟
_باهاش غريبه ام. شدم يك روح سرگردان.
با تعجب گفت:
_روح!؟
_بله احساس من اينه. تو چي؟
نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_خيلي ناز شدي، اگر جاي شادمهر بودم دوباره مي امدم خواستگاريت.
_خودت چي؟ هنوز هم دوست داري با من ازدواج كني؟
خنديد و گفت:
_عجله نكن بعدا ميگم. هيچ مي دانستي خيلي كند ذهني؟
خنديدم و با حرص گفتم:
_يك دفعه بگو خنگي ديگه.
_دلت ميا اين نسبت رو به خودت بدي؟ من از لحاظ حافظه گفتم.
بعد دوربين را گرفت سمتم و يك عكس انداخت. صاي سم اسب ها و چرخ درشكه روي اسفالت خيابا صحنه اي زيبا ساخته بود. چشمانم را بستم. خوب گوش دادم و گفتم:
_خوب گوش كن به نظرت اهنگ قشنگي نيست؟
سهيل گفت:
_راه قشنگه. ولي صداي تو از هر موزيكي زيباتره.
خنديدم و گفتم:
_تو چقدر رويايي حرف ميزني.
_چون حسابي گرسته هستم. يك جاي خوب براي ناهار سراغ داري؟
_نه اين اولين باريه كه توي شهر گشت ميزنم.
سهيل از مرد درشكه چي خواست جلوي يك رستوران خوب توقف كند. كمي بعد داخل يك رستوران سنتي بوديم. سهيل سفارش غذا داد. با هم رفتيم روي يك تخت نشستيم. همه چيز كاملا سنتي بود، لباس پيش خدمت ها، روتختي ها، طرح پشتي هاي رو تخت، ديوارهاي اينه كاري شده، حوض گرد و بزرگ وسط رستوران با ان خمره بزرگ وسط حوض كه ازش اب ميزد بيرون. سهيل هم مثل من با هيجان همه را ورانداز كرد و رو به من گفت:
_اصفهان شهر قشنگي است. با كلي اداب و رسوم جالب. با يك فرهنگ غني و كامل. مردمانش هم خوب و مهربان هستند هر چند شنيدم كمي خسيس هستند. تو چي فكر مي كني؟
_تا حدودي باهات موافقم. ولي خساست ازشان نديدم. حداقل خانواده عارف اين جوري نيستند. من اين چند ماه خساست و نامهرباني ازشان نديدم.
سهيل پوزخندي زد و گفت:
_عارف، چقدر ازش اشنا حرف ميزني.
در جوابش سكوت كردم تا اينكه سهيل گفت:
_شهرزاد من احساس مي كنم چهره جديدت رو دوست نداري در حالي كه خيلي هزينه كردي و رنج كشيدي. چرا؟
_نمي دانم. فكر مي كنم با اين چهره تمام راه بازگشتم به گذشته قطع شده.
_چرا مي خواهي به گذشته برگردي؟ به قول خودت گذشته جالبي نداشتي. يعني هنوز هم به شادمهر فكر مي كني؟
_نه ديگه نه. نمي توانم شادمهر را فراموش كنم. نه اينكه بهش علاقه داشته باشم. چون شادمهر قسمت بزرگي از گذشته من بود. مثل خواهر و برادرم خيلي بهم نزديك بود. ولي مطمئنم ديگه دوستش ندارم. شايدم كمي ازش متنفر باشم.
پيشخدمت جلو امد. يك سفره قلم كاري شده انداخت روي تخت و بعد غذا را چيد. غذا كباب برياني بود و كباب سلطاني با دوغ و نان داغ زعفراني با ماست چكيده و سبزي خوردن. سهيل دستهايش را به هم ماليد و گفت:
_عالي است، همه چيز خوب ايراني. يك شهر ايراني و زيبا؛ يك تخت و غذاي ايراني با يك دختر خوشگل ايراني جالبه نه؟
خنديدم و گفتم:
_چه خوش اشتها. تو خيلي زود خودت رو با محيط وفق م دي.
_تو هم مي تواني . فقط كافيه بخواهي. حالا بخور كه مي دانم نه شام خوردي نه صبحانه.
_تو از كجا مي داني؟
_حدس زدنش كار مشكلي نبود. از اشتياق ديدن من ميلي به خوردن غذا نداشتي.
تكه اي از نان داغ را داخل دهانم گذاشتم وبا خنده گفتم:
_از خود راضي.
خنديد و مشغول خوردن شد. بعد از ناهار با همان درشكه رفتيم منارجنبان و پل خواجو. غروب بود كه كنار زاينده رود درست روبروي سي و سه پل نشسته بوديم. كفشهام رو دراورده بودم و پاهام رو داخل اب كرده بودم. احساس خنكي كردم. سهيل هم كار من رو تقليد كرد. چراغ هاي بالاي پل را روشن كرده بودند و عكس پل افتاده بود توي اب و منظره زيبايي ساخته بود. عجيب اين بود كه سهيل سكوت كرده بود و محو تماشاي پل بود. بعد از اينكه چند تا عكس از پل و اطرافش انداخت به ارامي گفت:
_شهرزاد يادته صبح گفتي هنوز هم دوست دارم با تو ازدواج كنم يا نه؟
_بله.
_جواب سوالت مثبت است. تو از قبل هم جوابت رو مي دانستي. حالا جواب من رو بده. حاضري با من زندگي كني؟ البته اينجا نه در فرانسه.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_سوالي كردم كه نمي توانم فعلا جوابي بهت بدهم.
با نگراني گفتم:
_چرا؟ پنج ماهه كه من از تو تقاضاي ازدواج كردم لااقل يك جواب قانع كننده به من بده.
_من جواب تو را همان روز اول دادم هر چند حالا اوضاع كلي فرق كرده. تو خيلي از من شناخت داري ولي من هيچي. ان موقع شهرزاد فرجام بودم حالا كي هستم؟ پنج ماه گذشته. زندگي من زيرو رو شده. من خودم را گم كردم در حقيقت تازه متولد شدم. مثل يك نوزادم كه بايد از نو رشد كنم و راه و رسم زندگي را ياد بگيرم. به من ياد بده تا هم خودم را پيدا كنم و هم تو را خوب بشناسم.
سهيل به تلخي زهر خنديد. نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_من بايد برگردم. كار انجا يك طوري است كه اگه برنگردم همه تلاش اين چند ساله ام فنا مي شود. امروز كه گذشت. نه روز ديگه بايد پاريس باشم. فكر نكنم تا چند سال ديگه هم بتوانم براي هميشه برگردم ايران. پس انقدر معطلش نكن. به قول خودت تازه متولد شدي بيا با من همراه شو. انجا ديگه محدود نيستي. مي توني هرجور كه بخواهي باشي، چون دوستت دارم.
_نمي توانم. سهيل اجازه بده تا خودم را پيدا كنم ان وقت جوابت را مي دهم.
سهيل با درماندگي گفت:
_بي رحم نباش. گفتم بايد برگردم پاريس. مي خواهم اگر جوابت مثبت باشه تمام مقدمات سفرت را مهيا كنم.
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_تو حق نداري من رو توي فشار بگذاري.
سهيل كه ديد زياده روي كرده گفت:
_معذرت مي خوام. حداقل اين ده روز فكراتو بكن به من جواب بده.بعد پدرم مقدمات سفرت رو جور مي كنه مياي پاريس. چطوره؟
_قبول. ولي اين ده روز نمي توانم تصميم بگيرم. دوماه بهم وقت بده بعد خودم بهت جواب مي دم.
به ظاهر قانع شد و گفت:
_برنمي گردي تهران؟
-نه فعلا بايد تحت نظر دكتر افكاري باشم. ماه ديگه برمي گردم. حالا هم برويم خانه كه حسابي نگرانم شدند.
_در مورد شادمهر هم انقدر شك كردي؟
_نه چون عاشقش بودم. اين شادمهر بود كه شك رو انداخت توي دلم.
پوزخندي زد. به اب پر از جلبك رودخانه خيره شد و گفت:
_پس فكر مي كني من هم مثل شادمهرم؟
نگاهش كردم و گفتم:
_طرز فكر تو خيلي به شادمهر نزديكه ولي تو اين مدت فهميدم كه خيلي با عزت تر از شادمهري.
زهر خندي كرد و گفت:
_لعنت به تو شادمهر كه ترديد و بدبيني انداختي تو دل اين دختر.
برخاستم و گفتم:
_بايد بروم خانه. حتما تا حالا پدرم زنگ زده نگران شده چون موبايلم را هم جا گذاشتم.
سهيل مرا رساند خانه و خودش رفت. قرار بود بره دنبال بليط هواپيما و روز بعد برگرده تهران. رفتم داخل خانه. فاطمه و خانم جان نگرانم بودند. پدر چند بار زنگ زده بود و نگرانم بود. رفتم اتاقم و با موبايلم شماره ش را گرفتم. خيلي زود جواب داد:
_الو شهرزاد خودتي؟ تا حالا كجا بودي؟ چرا گوشيت خاموش بود؟
_ سلام. سا سهيل داشتيم تو شهر مي گشتيم.
_اين همه مدت نگفتي من نگرانت مي شوم؟
_بله حق با شماست. متاسفم.
_سهيل چه كار كرد؟ انجاست يا رفت هتل؟
_رفت هتل. فردا هم برمي گرده تهران.
_جوابش رو چي دادي؟ اميدوارم عجولانه تصميم نگرفته باشي.
_هيچي گفتم بايد فكر كنم. شما چرا انقدر نگرانيد؟
_بهم حق بده شهرزاد. شادمهر كه انقدر بهش اعتماد داشتم و مي شناختمش انجوري از كار در امد اين كه جاي خودش را داره، ده ساله ان طرف دنيا معلوم نيست چه كار كرده؟
خنديدم و گفتم:
_اي باباي ترسو. من اين دفعه حواسم جمعه. راستي كي رسيديد؟
_دو ساعتي مي شه. خب كاري نداري غذام سوخت.
خنديدم و گفتم:
_نه برو كه جزغاله شد. برگردم تهران حتما برات دست بلند مي كنم.
پدر بدون خداحافظي گوشي را قطع كرد. فهميدم از حرف اخرم ناراحت شده. از اينكه هفده سال تنها زندگي كرده بود عذاب وجدان داشتم. مي دانستم كه فقط و فقط به خاطر من تن به ازدواج دوباره نداده. براي اينكه من زير دست نامادري بزرگ نشوم. بعضي اوقات از خودم متنفر مي شدم.از اينكه مادرم به خاطر نجات جان من مرد. از اينكه پدر اين همه سال تنهايي را تحمل كرده بود و من در جواب محبت هاش چه كرده بودم ،جز اينكه با غم و غصه و كارهاي زشت و نامعقولم عذابش داده بودم.و اين همه دردسر و عذاب براي بهبودي سوختگي صورتم و ان فشار رواني شديد توي بيمارستان. خداي من كي مي توانستم جواب محبت هاي پدرم و ديگران را بدهم؟ كي مي توانستم روح مادرم را در ارامش قرار دهم؟ و خودم كي معني واقعي خوشبختي را مي فهميدم. كي؟ خدايا كي؟
*******************
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اخر شب بود. داشتم نايلون سوغات سهيل را باز مي كردم. يك عطر زنانه خوشبو داخل نايلون بود با يك دستبند ظريف نگين برليان. يك دست لباس شب سياه رنگ با چند تا جعبه شكلات كاكائويي و قهوه. در اتاقم زده شد. دكتر افكاري و فاطمه وارد شدند. سلام كردم. دكتر با خوشرويي جوابم را داد.اشاره اي به جعبه هاي كادوي روي تخت كرد و گفت:
_به به سوغاتي ها رو تنها مي خوريد؟
_ناقابله. شكلات ها مال شماست. سهيل برايتان اورده.
فاطمه اخم كرد و گفت:
_قبول نيست. سهم تو از همه بيشتره.
دكتر گفت:
_فاطمه انقدر حسود نباش. اقا سهيل حق داره. خاطرخواهي بد درديه.
خجالت كشيدم. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_دكتر مي خواستم يك سوالي ازتان بكنم البته اگر ناراحت نمي شويد.
_بگو من هيچ وقت از تو ناراحت نمي شوم
_چرا چهره من را شبيه خواهرتان بهار كرديد؟
دكتر نگاهي به فاطمه انداخت و لبخندي زد و گفت:
_چون چشمات شبيه بهار بود. تيله اي و سياه، حالا مگه ناراحتي؟
با بغض گفتم:
_ولي شما عارف رو ناراحت كرديد. ديشب عارف من رو با بهار اشتباه گرفت.
فاطمه با تعجب گفت:
_تو كه گفتي عارف در را به روت باز نكرد.
_به خاطر خانم جان دروغ گفتم.
دكتر با ناراحتي گفت:
_بله حق با توست. عارف اصلا از كار من خوشش نيامد. من هم براي اين كارم دلايلي دارم كه بعدا روشن ميشه. يك خواهش ازت دارم اين موضوع بين ما سه نفر به صورت يك راز مي مونه متوجه شدي شهرزاد؟
با اعتراض گفتم:
_بازي بدي رو شروع كرديد دكتر. اگر باز هم عاف من رو با بهار اشتباه بگيره اين من هستم كه بايد جوابگوي عارف باشم نه شما. من ديشب خيلي سعي كردم بهش بفهمانم من بهار نيستم. ولي به خدا دلم نيامد. شما حالش را نديديد كه چطوري اشك مي ريخت و بي قراري مي كرد.
فاطمه اشك ريزان گفت:
_هم من و هم عاطفه هزار بار به احمد گفتيم كارش اشتباه است ولي قبول نكرد. خدا به دادمان برسد اگه عارف دوباره حالش بد بشود خانم جان از دست مي رود.
گفتم:
_مگه عارف بيماره؟
فاطمه گفت:
_اره وقتي بهار مرد دچار يك بيماري حاد افسردگي شد. به زحمت حالش خوب شد.
بغض كردم. سرنوشت عارف چقدر به سرنوشت من شبيه بود. هر چه مي گذشت علاقه ام و احترامم نسبت به عارف بيشتر مي شد. به مردي كه پانزده سال با من اختلاف سني داشت و هيچ احساسي بهم نداشت و از همه زن ها به غير از بهار متنفر بود.
****************
صبح روز بعد دايي منصور زنگ زد و گفت برگشتند تهران. قرار شد اخر هفته به اصفهان بيايند. فاطمه و دكتر در تدارك يك مهماني بودند. چون دايي و عاطفه از سفر حج برگشته بودند و هم عروس و داماد بودند. با فاطمه رفتيم بيرون. اول رفتيم عكاسي و از چهره جديدم عكس گرفتيم و بعد كلي براي مهماني شب جمعه خريد كرديم.
دكتر تمام باغ را ريسه بسته بود. چند تا پلاكارد از اقوام جلوي در نصب كرده بودند و بازگشتشان به وطن را گرامي داشته بودند. صبح روز پنجشنبه تمام باغ ميز و صندلي چيده شد. توي جوض پر بود از سيب و خيار و الو. خانم جان و فاطمه داشتند ميوه ها را مي شستند. ارزو ايدا هم با كمك من كلي گل از باغچه چيدند و توي گلدان هاي روي ميز قرار دادند.
دكتر و اقاجون داشتند گل ها و درخت ها را اب مي دادند. كمي بعد صداي بوق بلندي به طور متوالي از بيرون امد. دكتر با هيجان گفت:
_بچه ها امدند. اقاجون گوسفند رو اماده كن.
همه با اشتياق به طرف در باغ رفتند. احمد گوسفند را بغل گرفت و دوان دوان رفت سمت در باغ. كمي بعد در باز شد. اتومبيل دايي و عارف پشت سر هم وارد باغ شدند. دايي و عاطفه پياده شدند. بعد عارف از اتومبيلش پياده شد. خبري از پدر نبود. اقاجون گوسفند را سر بريد و بقيه صلوات مي فرستادند. چند نفر از اقوام و همسايه ها همان موقع سر رسيدند و باغ حسابي شلوغ شد.
دايي خيلي سرحال بود، جوان تر از هميشه به نظر مي رسيد. عارف يك گوشه ايستاده بود و نظاره گر جمع بود. من هم همينطور، گوشه حوض ايستاده بودم و ديگران را تماشا مي كردم.دايي داشت اطراف را نگاه مي كرد. مي دانستم داره دنبال من مي گرده. طفلك من را مي ديد ولي نمي شناخت. امد سمتم. دايي تازه من را شناخت. با تعجب و ناباوري جلو امد. طاقتم تمام شد، پرواز كنان رفتم سمت دايي و تو اغوش گرم و با محبتش غرق شدم.دايي اشك ريزان گفت:
_باورم نمي شه شهرزاد. تو چقدر خانم و ناز شدي.
از دايي جدا شدم و توي اغوش عاطفه جاي گرفتم. صورتش را بوسه باران كردم. زيارت قبولي گفتم. عاطفه هم مي خنديد و هم اشك مي ريخت. كمي ازم فاصله گرفت. خوب نگاهم كرد و گفت:
_بهار دوباره متولد شد. كاش عارف اين را مي فهميد.
به اطراف خوب نگاه كردم. از عارف خبري نبود.اتومبيلش جلوي ساختمان خودش پارك بود. همگي رفتند داخل ساختمان من هم دنبالشان. تا غروب دايي و عاطفه از مسافرتشان مي گفتند و ديگران گوش مي دادند.كمي سردرد داشتم. رفتم اتاقم و سعي كردم بخوابم تا براي مهماني شب اماده باشم. تازچشمانم گرم شده بود كه در زدند. دايي منصور بود. توي دستش يك بسته كادو پيچ شده بود. امد داخل كنارم روي تخت نشست و گفت:
_خب خانم خوشگله اصل حالت چطوره؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_خوبم دايي. پدر چرا نيامد اصفهان؟
دايي گفت:
_دنبال مدارك جديد توست. پاسپورت و گواهي نامه ات با شناسنامه ات بايد با عكس جديدت مطابق باشه. فكر كنم چند وقت ديگه لازمشان داشته باشي.
دايي با كنايه و خنده حرف مي زد. گفتم:
_منظورت چيه دايي؟
خنديد و گفت:
_هيچي شنيدم سهيل خان خواستگاري كرده.
_خب اره ولي من هنوز جواب ندادم.
صداي عاطفه از پشت در امد و گفت:
_خوب دايي و خواهرزاده خلوت كردن ها.
دايي به ارامي گفت:
_بدبخت شديم شهرزاد. هم براي خودت هوو پيدا كردي هم من را بدبخت كردي.
بعد خنديد و با صداي بلند گفت:
_بيا تو حسود خانم. خوتي در كار نيست.
عاطفه لبخند زنان وارد اتاق شد و گفت:
_شهرزاد خانم چطوره؟
_خوبم عروس خانم. ماه عسل خوش گذشت؟
_عالي بود. دعا كردم تو هم بري.
دايي اخم كرد و گفت:
_از اين دعاها براي خواهر زاده من نكن كه بدبخت مي شود.
عاطفه راكت بدمينتون را از روي ديوار برداشت و محكم كوباند روي سر دايي و گفت:
_خيلي بدجنسي منصور. تو بدبخت شدي!
دايي پا به فرار گذاشت و گفت:
_نه عاطفه خانم من غلط كردم كه بدبخت شدم.
دايي رفت. عاطفه كنارم نشست و گفت:
_شهرزاد وقتي عارف تو را ديد چه كار كرد؟
_از دست احمد ناراحت شد و گفت تو حق نداشتي اين كار را بكني.
عاطفه با ناراحتي گفت:
_بهش حق بده. عارف چند ساله كه جز خاطره بهار كسي و چيزي را نديده. بدجوري به هم ريخته. خانه اش را از ما جدا كرده و يك اپارتمان اجاره كرده. از تهران تا اينجا هم با فاصله از ما مي امد. حتي موقع ناهار هم كه با هم بوديم يك كلمه حرف نزد. عارف توي لاك تنهايي خودش فرو رفت. مي ترسم شهرزاد. رفتار و كارهاش غير عادي شده. تو بايد...
سكوت كرد. كنار پنجره ايستاد و به خانه عارف خيره شد. كنارش ايستادم و گفتم:
_عاطفه چرا سكوت كردي؟ بگو من بايد چي كار كنم؟
نگاهم كرد. به اجبار خنديد و گفت:
_هيچي.
و بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
مهمان ها يكي يكي سر رسيدند. بايد مي رفتم پايين. جلوي اينه نشستم. كمي ارايش كردم. لباسم را عوض كردم و رفتم پايين. سالن حسابي شلوغ بود. دايي و عاطفه بين جمعيت گم شده بودند. خبري از عارف نبود. رفتم داخل باغ انجا هم نبود. مشغول قدم زدن شدم. وقتي به خودم امدم كه مقابل ساختمان عارف بودم و دستم روي زنگ بود. مي خواستم برگردم ولي ديگه دير شده بود. عارف روبروم ايستاده بود وزل زده بود توي چشمام. به ارومي سلام كردم. لبخندي زد و گفت:
_خيلي وقته منتظرت بودم. خوش اومدي.
ظاهرا من را با بهار اشتباه گرفته بود. كنار رفت. داخل شدم. باز هم همه چراغ ها خاموش بود با اين تفاوت كه وسط پذيرايي خالي بود و تعداد زيادي شمع به صورت دايره روي زمين چيده شده بود.
عارف دستم را گرفت و برد وسط دايره. نشستم. روبروم نشست. دستهاش رو گذاشت روي شانه هام و نگاهم كرد. نيم رخ چهره را در سايه روشن نور شمع ها ديدم. چقدر زيبا و خواسنتي شده بود. چشمان خاكستريش مثل نور يك شمع مي درخشيد. كمي بعد اشك را روي گونه هايش ديدم. به ارامي گفتم:
_ان بيرون خيلي شلوغ است چرا نمياييد بيرون؟
عارف لبخند تلخي زد و با بغض گفت:
_يك هفته است منتظرتم خيلي دير امدي.
_من همين جا بودم تو دير امدي.
دستهام رو گرفت توي دستش و به سختي فشرد. بعد خم شد انها را بوسيد. خيسي اشكهاش رو روي دستم حس كردم. نمي دانم چه مدت گذشت ولي از اينكه نقش بهار را براي عارف بازي مي كردم هم احساس ارامش مي كردم و هم دلم مي خواست عارف بفهمد من بهار نيستم و شهرزادم. عارف را دوست داشتم. جاي خالي شادمهر را برام توي قلبم پر كرده بود جايي كه سهيل خيلي وقت بود سعي داشت پر كند. عارف برخاست و از سالن خارج شد. كمي بعد برگشت. توي دستش يك زنجير طلا بود با يك پلاك. قفل زنجير را باز كرد انداخت دور گردنم. بعد پلاك را بوسيد و گفت:
_اين را وقتي فهميدم داريم پدر و مادر مي شويم برات خريدم. مي خواستم وقتي بچه مان به دنيا امد بندازم گردنت.
اعتراف مي كنم به بهار حسادت كردم. با اينكه براي هميشه رفته بود ولي عارف را داشت. مردي كه حاضر بود به خاطر عشقش همه چيزش را بدهد. ديگه خسته شده بودم. دلم نمي خواست به نقشم ادامه بدهم. برخاستم و به سمت در خروجي رفتم. عارف با بغض گفت:
_داري مي ري؟ خسته شدي يك مرد عاشق و دلسوخته را تحمل كردي؟
گيج شده بودم. در ان لحظه نمي دانستم بهارم يا شهرزاد و عارف داره با كدام حرف ميزنه. فقط توانستم بگم:
_نه اينطور نيست.
عارف با صداي بلندي خنديد و گفت:
_همان دفعه اول شناختمت ولي وقتي كه رفتي امشب باز هم اشتباهت گرفتم. احساس مي كنم تو هم به من احتياج داري، به ارامش اين خانه ولي بدم نيامد برام نقش بهار رو بازي كردي. مي دانم دوست نداري نقش كسي را بازي كني. چون خوب مي دانم كه تو دختر مغروري هستي. اگه مي خواي ديگه اشتباهت نگيرم ديگه اينجا نيا مخصوصا شبهاي جمعه چون من تو حال و هواي خودم نيستم. هر چند دوست دارم همچنان نقش بهار رو برام بازي كني.
احساس حماقت مي كردم. بغض كردم. دلم مي خواست بهش بگم مي خواهم نقش خودم را برات بازي كنم. نقش شهرزاد فرجام را. يك لحظه دل به دريا زدم و گفتم:
_ولي من شهرزادم، اينجا هم سالن تاتر نيست.
عارف جلو امد با دستاني لرزان شانه هام رو گرفت و گفت:
_اگر بروي فنا مي شوم. بمان بهارم.
اشكهام سرازير شد. با صداي بلند گفتم:
_من بهار نيستم و ترجيح مي دم نقش خودم رو برات بازي كنم.
عارف به تلخي زهر خنديد. شانه هام رو رها كرد. رفت وسط دايره نشست. سرش را ميان زانوانش پنهان كرد و با صداي بلند گريست. خدايا چه بايد مي كردم؟ دلم مي خواست ميرفتم جلو دلداريش مي دادم ولي به چه بهانه اي؟ اگر بهار بودم حتما اين كار رو مي كردم. باورم نمي شد، ان عارف باشه. مرد مغرور و كم حرف گذشته. شانه هاش مثل بيد ميلرزيد و صداي خسته و بيمارش توي اتاق پيچيده بود. انجا جاي من نبود، بايد ميرفتم. عارف بهار را مي خواست نه شهرزاد را در جلد بهار. مي دانستم كه با بهار عارف خيلي فاصله دارم. من گرگي بودم در جلد يك بره ناز و عارف اين را خوب مي دانست ولي ترجيح مي داد براي يك لحظه ام كه شده بهارش را داشته باشد.
به ارامي از سالن خارج شدم. دوان دوان مثل هفته قبل رفتم به طرف ساختمان. ميز شام چيده شده بود.همه در حال كشيدن غذا بودند. به ارامي به طرف راه پله رفتم و به اتاقم پناه بردم. روي تخت ولو شدم. پتو را روي سرم كشيدم و از ته دل اشك ريختم. كمي بعد در باز شد. احساس كردم كسي كنارم نشست. عاطفه بود.چند بار صدام زد ولي حوصله ش رو نداشتم. پتو را از روي سرم كنار كشيد. وقتي اشكهام رو ديد با ناراحتي گفت:
_شهرزاد چي شد؟ تو ديگه چرا گريه مي كني؟ شما دو نفر ديوانه ام كرديد ان از عارف كه انجا داره گريه مي كنه اين هم از تو...
به يكباره ساكت شد. خيره شد به سينه ام، دستش را بلند كرد. پلاكي را كه عارف انداخته بود به گردنم را به دست گرفت و با تعجب گفت:
_شهرزاد اين پلاك گردن تو چه مي كنه؟
لو رفته بودم. هر چند خودم مي خواستم ماجرا را با عاطفه در ميان بگذارم. به ارومي گفتم:
_عارف انداخت گردنم.
_پس تو پيش عارف بودي. اخه چطور؟
سرم را گذاشتم روي پاهاي عاطفه و با گريه گفتم:
_من خيلي بدبختم عاطفه، چرا احمد اين كار را با من كرد؟ عارف من رو با بهار اشتباه گرفت حالا مي داند من بهار نيستم ولي مي خواهد براش نقش بهار را بازي كنم.
عاطفه مشغول نوازش موهام شد و گفت:
_مجبور نيستي شهرزاد. نكن اين كار را. هم به خودت ضربه ميزني هم به عارف. برو شهرزاد، اينجا نمان.
برخاست و از اتاق خارج شد. پلاك رو توي دستم گرفتم. شكل قلب بود. روش نوشته بود«دوستت دارم تا هميشه». پس من كجاي اين بازي بودم. عاطفه راست مي گفت. بايد مي رفتم.
چند شبي بود كابوس مي ديدم ولي انقدر محو و درهم بود كه چيزي نمي فهميدم. فقط وقتي صبح بيدار مي شدم ، از سردرد گريه مي كردم. ان شب براي اولين بار كابوسم واضح و روشن بود. يك دست چنگ انداخته بود روي صورتم و پوست صورتم را خراش مي داد. هر چه تقلا مي كردم نمي توانستم از چنگش نجات پيدا كنم. وقتي رهام كرد و جلوي اينه ايستادم تمام صورتم پر خون بود و چيزي از چهره ام پيدا نبود. با جيغ بلندي از خواب پريدم. بلافاصله رفتم جلوي اينه خيره شدم توي صورتم. تازه فهميدم خواب ديدم. دايي و عاطفه سراسيمه وارد اتاق شدند. دايي امد كنارم ايستاد. با وحشت گفت:
_چي شده شهرزاد؟ خوبي؟
_اره خوبم دايي خواب بدي ديدم همين. برويد بخوابيد.
عاطفه با يك دستمال صورت خيس از عرقم را پاك كرد و گفت:
_رنگت بدجوري پريده. بيا بويم يك ابي به صورتت بزن. بايد يك چيزي هم بخوري.
ابي به صورتم زدم. يك ليوان اب قند خوردم. دوباره به رختخواب رفتم. تا صبح از ترس ديدن كابوس خوابم نبرد.
صبح كه رفتم پايين همه سر ميز صبحانه بودند. عارف هم بود. به ارومي سلام كردم و به جمع پيوستم. دايي خوب به چهره ام دقيق شد و گفت:
_سر حال نيستي دايي. ديشب خوب نخوابيدي نه؟
_ترسيدم دوباره كابوس ببينم ديگه خوابم نبرد.
عاطفه گفت:
_حق داشتي. بدجوري ترسيده بودي.
دكتر خنديد و گفت:
_مي تونم حدس بزنم كابوسي كه ديده چي بوده.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فاطمه با خنده گفت:
_خب بگو ما هم بدونيم.
دكتر با خنده نگاهم كرد و گفت:
_خواب ديده اقا سهيل دستش رو گرفته و داره مي بردش فرنگ. درست حدس زدم؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_نه مساله اين نيست.
بعد به دايي نگاه كردم و گفتم:
_مي خوام برگردم تهران. برام يك بليت هواپيما بگير دايي.
عارف سر بلند كرد. خيره شد به چهره ام. نگران بود.دايي لبخندي زد و گفت:
_چه عجله اي داري؟ احمد ميگه بايد چند هفته ديگه به درمانت ادامه بدي.
_تهران هم ميشه ادامه داد.
دايي گفت:
_تو چرا انقدر كم طاقت شدي؟ اين همه مدت صبر كردي اين چند هفته هم روش.
بغض كردم و با صداي خفه اي گفتم:
_مي خوام برگردم. دلم براي بي بي تنگ شده. براي خانه مان، براي پدرم، براي خودم...
بي اختيار به عارف نگاه كردم و اشكهام سرازير شد. برخاستم و از سالن خارج شدم. كنار حوض نشستم. به بازي ماهي قرمزهاي كوچك توي اب خيره شدم. كمي بعد حضور دايي را كنارم احساس كردم. دستش را انداخت روي شانه هام و گفت:
_موضوع چيه شهرزاد؟
_هيچي دايي فقط مي خوام برگردم تهران.
_به خاطر سهيل فكرت رو خراب كردي؟
_نه به خاطر خودم مي خوام برگردم تهران. جواب سهيل رو هم نمي دونم چي بدم.
دايي لبخند تلخي زد و گفت:
_به دلت رجوع كردي؟
_اره ولي هر چي مي گردم جايي براي سهيل پيدا نمي كنم.
دايي عصبي شد و گفت:
_پس چرا بهش جواب قطعي را نمي دهي؟ مي داني ادامه اين رابطه گناه است خانم؟
شدت اشكهام بيشتر شد و گفتم:
_مي دانم دايي. سهيل دست بردار نيست. من باز هم زدم به خاكي.
دايي خنديد و گفت:
_تو باز هم قاطي كردي؟ درست حرف بزن ببينم چت شده؟ نكنه هنوز هم به شادمهر فكر مي كني؟
_نه دايي ديگه نه. يكي ديگه جاي شادمهر رو گرفته.
دايي با نگراني گفت:
_كي شهرزاد؟ خوشم مياد مثل خودم پررويي و حرف دلت را راحت ميزني. حالا بگو كي؟
_يكي كه هيچ علاقه اي به من نداره. فقط عاشق چهره منه.
دايي وا رفت و با صدايي گرفته و ارام گفت:
_عارف؟ نه شهرزاد تو باز هم اشتباه كردي. عارف ازدواج بكن نيست. دختر خوب، اين احساس رو تو خودت سركوب كن. عشق عارف مثل شادمهر داغونت مي كنه.
كمي مكث كرد. توي فكر فرو رفت و بعد گفت:
_تو راست مي گي بايد برگردي تهران. ديگه ماندنت اينجا صلاح نيست.
برخاست و گفت:
_يك دوست تو هواپيمايي دارم فكر كنم بتوانم براي شب برات بليط رزرو كنم.
دايي به سمت ساختمان رفت كه صداش زدم:
_دايي جان؟
برگشت. لبخندي زد و گفت:
_جان دايي.
_سهيل رو چي كار كنم؟
برگشت كنارم نشست و گفت:
_عشق بعد از ازوداج هم شيرين و جاودانه است.ولي دوست دارم خوب فكارتو بكني ببيني مي توني خارج از كشور خودت و وطنت زندگي كني؟ دوري پدرت رو مي توني تحمل كني، يا اختلاف فرهنگي كه بين تو و سهيل مشكل برانگيز نيست...
لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
_شهرزاد پدرت من رو مامور يك كاري كرده. مي خواستم موقع برگشتن به تهران باهات حرف بزنم ولي زودتر از ما برمي گردي تهران. من مجبورم ماموريتم رو زودتر انجام بدم. امادگي داري؟
نگران شدم و با عجله گفتم:
_اتفاقي افتاده دايي؟ پدرم حالش بده
دايي لبخند تلخي زد و گفت:
_پدرت نه حالش خوبه. تو اين مدت سراغ كي رو مي گرفتي؟
قلبم يهو ريخت. بغض كردم و به سختي گفتم:
_بي بي حالش خوبه؟
_بي بي رفت شهرزاد. براي هميشه رفت.
بغضم شكست. اشكهام سرازير شد و چشم دوختم به اب زلال توي حوض و گفتم:
_رفت سفر پيش مادرم؟ چرا؟ كي؟
دايي شانه هاي لرزانم را در دست گرفت و گفت:
_روزي كه تو تصادف كردي وقتي شنيد صورتت سوخته و نابينا شدي در جا سكته كرد. چند روز هم توي همان بيمارستاني كه تو بستري بودي توي اتاق ccu بود. بعد از چهار روز فوت كرد.
باز هم دچار تنگي نفس شدم. چشمه اشكم خيلي زود خشكيد. دايي نگران شد و عاطفه را صدا زد. عاطفه و فاطمه سريع امدند داخل باغ. وقتي عاطفه حالات من رو ديد فريادي سر دايي كشيد و گفت:
_چي كارش كردي منصور؟
امد كنارم شانه هايم را ماليد. دايي از داخل حوض كمي اب ريخت روي صورتم. حالم بهتر شد. از اينكه عامل مرگ بي بي هم من بودم از خودم متنفر شدم. فاطمه با يك ليوان اب قند برگشت داخل باغ. مقداري از ان را به زور بهم خوراند. با كمك فاطمه و عاطفه رفتم داخل اتاقم. دكتر امد معاينه ام كرد. نبضم پايين بود. افت فشار داشتم. بهم سرم قندي تزريق كرد با يك ارامبخش. خيلي زود خوابم برد. وقتي بيدار شدم عاطفه كنارم روي تخت نشسته بود. لبخندي زد و گفت:
_چطوري عزيزم؟
با بغض گفتم:
_خوبم.
عاطفه دستي به موهام كشيد و با مهرباني گفت:
_من از بابت مادربزرگت متاسفم. مي دانم خيلي دوستش داشتي.
_خيلي زحمت مرا كشيد. در حقيقت مرا بزرگ كرد. اخر هم قاتلش من شدم.
_اين حرف را نزن شهرزاد. عمر دست خداست. قسمت و اندازه عمر بي بي هم همين قدر بوده. فكر كن اگر ان اتفاق هم براي تو نمي افتاد بي بي همان روز مي مرد. پس خودت را انقدر عذاب نده.
دايي در زد و وارد اتاق شد. خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_باور كن شهرزاد من نمي خواستم اين خبر را بهت بدم ولي پدرت از من خواست.
_برام بليط گرفتي دايي؟مي خوام هر چه زودتر برگردم تهران.
_فردا مي ري. با اين حالت صلاح نيست الان بري.
_خواهش مي كنم دايي. پدرم تنهاست. خدا مي دونه اين چند ماه چي بهش گذشته.
_هر جور خودت صلاح مي دوني. براي عصر ساعت پنج بليط هست زنگ مي زنم برات رزرو كنند.
هنوز هم سرگيجه داشتم. به ارومي از روي تخت بلند شدم و گفتم:
_عاطفه جان كمكم كن وسايلم رو جمع كنم.
عاطفه گفت:
_عجله نكن شهرزاد. وسايل ضروري ات رو ببر. بقيه رو من و منصور اخر هفته بعد برات مياريم.
يك ساك از وسايل لازم را جمع كردم. از دايي خواستم با هم بريم بازار. بعد از ناهار با دايي رفتيم بازار اصفهان. براي فاطمه و عاطفه و مادرجان يك دست جام و پياله هاي اب طلا كاري شده خريدم. براي اقا جونم يك قليون به طرح جام ها خريدم. تو بازار مسگرها يك قاب كوچك و ظريف كه روش اين عبارت حك شده بود:
عاشقي تا دم سحر فقط درد و اه مي كشد
به بخار پشت شيشه يك نگاه مي كشد
عكس عشق خويش را شكل ماه مي كشد
اشتباه مي كشد
از متانتش خيلي خوشم امد. از سروده هاي مريم حيدر زاده بود. قاب را براي عارف خريدم. براي دوقلو هاي فاطمه هم دوتا عروسك خيلي قشنگ خريدم. براي پدر و دايي منصور هم انگشتر نگين عقيق و تسبيح نگين فيروزه خريدم. خلاصه تا ريال اخر پولم را براي هديه دادم.
وقتي برگشتيم خانه چيزي به پروازم نمانده بود.هدايا را هم بهشان دادم. از اينكه توي اين مدت ازم پذيرايي كردند ازشان تشكر كردم. عارف پيدايش نبود. قاب را برداشتم و رفتم سمت ساختمانش. اتومبيلش جلوي خانه پارك بود.پس هنوز خانه بود. در زدم. خيلي زود در را باز كرد. سرش به زير بود. سلام كردم. به ارامي گفت:
_سلام حالت كه بهتره؟
_بله خوبم. امدم تشكر كنم هم از اينكه توي اين مدت تحملم كردي و هم خداحافظي كنم.
عارف سر بلند كرد. نگاه بي قرارش را به چهره ام دوخت و گفت:
_اين حرف رو نزن.من بايد از تو عذرخواهي كنم. توي اين مدت تو را خيلي ازار دادم. تو وقتي مي امدي پيش من كه من توي حال خودم نبودم. اگه اشتباهي صورت گرفته حلالم كن. ببخش.
بغض كردم. از اينكه اعتراف كرد اشتباه كرده تمام بدنم لرزيد. قاب را مقابلش گرفتم و گفتم:
_اين مال شماست.
عارف با دستاني لرزان قاب را گرفت. بعد پلاكي را كه شب قبل انداخته بود گردنم را از سينه ام بيرون اوردم و گرفتم جلوش و گفتم:
_اين هم مال شماست.معذرت مي خوام كه نتوانستم به نقشم ادامه بدهم.
عارف پلاك را گرفت. توي چشمانش پر از اشك بود. سرم را به زير انداختم و با قدم هاي تند به طرف ساختمان رفتم. دايي ساك به دست كنار اتومبيلش منتظرم ايستاده بود. با همه روبوسي كردم و خداحافظي كردم. عاطفه همراهم امد فرودگاه.نيم ساعت بعد داخل هواپيما بودم و به طرف تهران مي رفتم. ياد اخرين حرف دايي افتادم كه تو فرودگاه گفت:
_شهرزاد سعي كن اينبار انتخاب بشوي. ديگر انتخاب نكن.
ياد بي بي افتادم و مهرباني هايش.ياد وقتي كه دير مي امدم خانه با جارو مي افتاد دنبالم. ياد وقتي كه از ظاهر و لباسم و طرز حرف زدنم ايراد مي گرفت. اشكهام سرازير شد. بي اختيار گفتم:
_واي بي بي كجايي كه شهرزادت داره مياد ان هم تو تاريكي. جاروت رو بردار دنبالش كن.
پدر توي فرودگاه منتظرم بود. وقتي از در شيشه اي جلوي سالن بيرون امدم يه حال خاصي داشتم. هم از مرگ بي بي ناراحت بودم و هم از اينكه دوباره با پدر زندگي مي كردم خوشحال بودم. توي اغوش گرم پدر رفتم و يك دل سير اشك ريختم. در طول مسير فرودگاه تا خانه هر دو سكوت كرده بوديم تا اينكه متوجه شدم پدر داره مسير خانه رو اشتباه ميره. گفتم:
_پدر چرا از اين مسير مي ريد؟
پدر لبخند زد و گفت:
_چون مسير خانه از اين طرفه.
_ولي شما داريد ميريد سمت شهرك غرب.
_ديگر نمي توانستم جاي خالي تو و بي بي را تحمل كنم. خانه را فروختم و يك اپارتمان خريدم.
با ناراحتي گفتم:
_ولي من از ان خانه خيلي خاطره داشتم.
_من هم همينطور. ولي ديگر نمي توانستم. ان خانه شده بود خوره جان من. يك طرفش جاي خالي مادرت را مي ديدم. يه طرف ديگه ش جاي خالي بي بي را. تو هم كه جاي خودت را داشتي.
وقتي خوب فكر كردم ديدم اين بهترين كاري بود كه پدر انجام داده . حالا از گذشته فقط پدر برام مانده بود و دايي منصور. شده بودم يك ادم بي هويت. خانه اي كه پدر گرفته بود توي يك مجتمع بزرگ قرار داشت و سبك معماريش جديد بود. همه وسايل خانه نو و شيك بود. پدر فكر همه جا را كرده بود. خانه يك پذيرايي بزرگ داشت و دوبلكس بود. سه تا اتاق خواب طبقه بالا بود و يك اتاق خواب بزرگ هم طبقه پايين كه معلق به پدر بود. اشپزخانه اش هم خيلي شيك و بزرگ بود. من هم يكي از اتاق هاي بالا را انتخاب كردم كه پنجره اي رو به بزرگراه داشت.
پدر زنگ زد از بيرون برامان شام اوردند. وقتي ميز شام را چيد من را هم صدا زد. وقتي پشت ميز نشستم گفتم:
_توي اين مدت بايد حتما اشپزيتان خوب شده باشد.
خنديد و گفت:
_اره غذاهاي اين رستوران خيابون بالايي خيلي خوبه.
بغض كردم و گفتم:
_من بابت همه بديهام و سختي هايي مه اين مدت كشيديد متاسفم.
پدر دستم را به گرمي فشرد و گفت:
_قسمت مان اين بود. تو خودت را سرزنش نكن. زندگي كلي بالا و پايين داره كه مال ما فقط كمي شيبش به طرف پايين زياد بودم همين.
تفسير پدر از زندگي چقدر درست بود. ولي به جاي كمي خيلي زياد شيبش به طرف پايين بود. احساس مي كردم يك شناگرم توي يك اقيانوس بزرگ كه هر چه به طرف ساحل شنا مي كردم دورتر و دورتر مي شدم. اين وسط احساس گناه زيادي مي كردم. براي رنج ها و مشقت هايي كه پدر كشيده بود. شادمهر را هم بي تقصير نمي دانستم. حس انتقام و نفرت از شادمهر درونم قوي تر شده بود. شايد خبر مرگ بي بي يك تنگري بود براي من كه ساكت نباشم و جواب تمام سختي ها و رنج هايي كه اين مدت خودم و خانواده ام ديده بوديم را از شادمهر بگيرم. مي دانستم كه خودم را هم بايد تنبيه كنم.
*************

ان شب برعكس تمام يك هفته گذشته كابوس نديدم. شايد به خاطر پدر بود كه با لالايي صداي گرمش به خواب رفتم. به هر حال بعد از يك هفته يك خواب اروم و راحت كردم.
صبح با پدر رفتيم سر خاك مادرم و بي بي. سنگ قبرش سياه بود كه اصلا با چهره سفيد بي بي و ان نگاه زلال و پاكش نمي خواند. كمي گريه كردم و بي بي را صدا زدم. پدر اجازه نداد زياد تو امازاده بمانم و خيلي زود انجا را ترك كرديم. از پدر پرسيدم:
_مگر نمي خواهي بروي سر كار؟
_نه. بعد از مدت ها مي خواهم با دخترم باشم.
كمي بعد گفت:
_شهرزاد برنامه ات براي اينده چيه؟
كمي فكر كردم و بعد گفتم:
_احساس مي كنم مغزم كوچك شده ولي با اين حال مي خواهم كلاس هاي زبان و فرانسه ام را ادامه بدهم. در نظر دارم كلاس موسيقي را هم شروع كنم.
پدر با خوشحالي گفت:
_عالي است. ولي اگر ادامه تحصيل مي دادي خيلي بهتر بود.
_الان نه. حوصله اش را ندارم يعني مغزم نمي كشد. خودتان كه مي دانيد شرايط كنكور چقدر سخته و من الان اصلا توانايي اش را ندارم.
پدر نفس بلندي كشيد و گفت:
_بعد از ان همه سختي و بالا و پايين دلم مي خواهد دخترم خوش بخت ترين زن دنيا باشه. چه من باشم چه نباشم.
_من بي تو هيچم بابا. اين حرف رو نزنيد. جز شما پشت و پناهي ندارم.
پدر خنديد و گفت:
_مي دانستي خيلي وقته بهم بابا نگفته بودي؟
ياد بي بي افتادم و گفتم:
_من هم خيلي دوست داشتم بابا صداتون كنم ولي بي بي اجازه نمي داد. نمي دانم چرا از لفظ پدر خوشش مي امد و گفت بابا نگو.شايد هم براي پسرش كلاس گذاشته بود. به هر حال چه بابا باشي چه پدر همه كس مني.
_دايي منصور رو فراموش كردي. تو اين مدت خيلي برات زحمت كشيد.
خنديدم و گفتم:
_نه ديگه هو پيدا كردم. ديگه دايي به درد من نمي خوره. بايد بروم يك دايي جوان تر و مجرد پيدا كنم.
پدر متوجه منظورم شد. نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_ديگه از اين حرفا نزني ها. خدا يكي زن هم يكي.
دلم مي خواست سر به سر پدر بگذارم. خنديدم و گفتم:
_اوه كي حالا خواست براي شما زن بگيره. گفتم مي خواهم يك دايي خوب پيدا كنم نه زن بابا.
_اخ دلم لرزيد. گفتم دخترم مي خواد برام دست بلند كنه.
با شيطنت گفتم:
_بله خدا يكي زن هم يكي يكي...
پدر مي خنديد. خوب كه به چهره اش دقت كردم تقريبا تو اين مدت تمام موهاي سرش سفيد شده بود و چين هاي روي پيشاني اش چند برابر گشته بود. احساس مي كردم موقع حرف زدن هم كلماتش با غم و اندوه همراهه و كمي پير شده. شايد اگر من پسر بودم حالا وقت بازنشستگي اش بود و سكان كارخانه را به دستم مي داد و استراحت مي كرد. با هم رفتيم دربند و ناهار را انجا خورديم. بعد رفتيم سينما قدس ولي عصر. يك فيلم كمدي روي اكران بود كه كلي خنديديم. عصر هم كلي خريد كرديم. چندتا مانتو و شلوار مد روز خريدم با كلي وسايل ارايش. پدر با تعجب خريد كردنم را مي ديد. خوشحال بود از اين همه تحول در من. شب وقتي به خانه برگشتيم ناي راه رفتن نداشتم. هر دو بدون اينكه شام بخوريم به رختخواب پناه برديم.
**************
صبح سر ميز صبحانه پدر كلي مقدمه چيني كرد و بعد گفت:
_شهرزاد نمي خواهي تكليف سهيل را معلوم كني؟ فردا عصر برمي گرده پاريس.
_تكليفش معلومه. من نمي خواهم از پيش شما بروم.
پدر اخم كرد و گفت:
_فكر من را نمي خواهد بكني. من اين مدت به تنهايي عادت كردم.
پوزخندي زدم و گفتم:
_شما عادت كرديد ولي من نه. من تحمل دوري شما را ندارم مخصوصا حالا كه بي بي هم رفته.
دستم را گرفت. زل زد توي صورتم و گفت:
_شهرزاد زندگي تعارف بردار نيست. تو نه مادر داري، نه خواهر و بردار. من هم سني ازم گذشته. شايد يك سال ديگه، شايد هم ده سال بيشتر زنده نباشم. تو نبايد تنها باشي.
_چه عجله اي داريد پدر.من تازه هجده سالم تمام ميشه. وقت براي ازدواج زياد دارم. زندگي همش به ازدواج و بچه دار شدن ختم نمي شه.
پدر به ظاهر قانع شد ولي گفت:
_خيلي خب هرجور كه تو بخواهي ولي زنگ بزن به سهيل تكليفش را معلوم كن. نظرت چيه براي شام دعوتش كنيم؟
شانه هايم را بالا انداختم و با بي تفاوتي گفتم:
_هرجور كه خودتان تمايل داريد. ولي به نظر من با تلفن هم ميشه جوابش رو داد.
پدر خنديد. گوشي تلفن را برداشت و شماره خانه اقاي صفري را گرفت. از طرز حرف زدنش فهميدم خود سهيل پشت خط است.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
كمي با پدر حال و احوال كرد و بعد پدر گوشي را به دست من داد و دور شد. سلام كردم. با اشتياق جوابم را داد و گفت:
_فكر نمي كردم به اين زودي برگردي تهران.
_ديدم برگردم تهران بهتره. شما هنوز نرفتيد؟
خنديد و گفت:
_تو چرا انقدر رسمي حرف ميزني؟ اهان پدرت انجاست؟ نه نرفتم. تا جواب تو را نگيرم نمي روم. هر چند فردا شب بايد پاريس باشم.
_امشب وقتتان ازاده؟
_براي تو اره.
_براي شام منتظرتان هستم. البته نمي خوام كسي بدونه من تهرانم.
_چشم خانم ادرس رو بفرماييد.
_من ادرس دقيق اينجا را ندارم. لطفا گوشي با پدرم صحبت كنيد. تا شب خداحافظ.
پدر ادرس جديد خانه را به سهيل داد و تلفن را قطع كرد و به سمت من امد و گفت:
_چرا به سهيل گفتي نبايد كسي بدونه تو برگشتي تهران؟
_يك مدت دوست ندارم كسي بدونه برگشتم تهران. خواهش مي كنم پدر. من به يك مدت ارامش و سكوت احتياج دارم.
پدر قانع شد و گفت:
_من حرفي ندارم، بگو شام را چكار كنيم. اشپزي هيچ كداممان تعريفي نداره.
خنديدم و گفتم:
_شما اره ولي من نه. يك چيزهايي توي اصفهان از خانم جان و عاطفه ياد گرفتم. فقط بايد ببينم چي تو يخچال داريم.
_هيچي، من كه خانه نبودم. وقتي هم بودم از بيرون سفارش غذا مي گرفتم. بي خيال شهرزاد غذا را از بيرون مي گيريم.
_نه دوست دارم خودم اشپزي كنم. شما برو سر كار، مي روم خريد مي كنم يك چيزي درست مي كنم.
پدر كتش را از روي جالباسي برداشت و پوشيد و گفت:
_خراب كاري نكني ها دختر. سهيل داره مياد خواستگاري نه مهماني.
پدر كه رفت يك ليست از وسايلي را كه مي خواستم تهيه كردم. ككمي به خودم رسيدم و از خانه خارج شدم. اول ادرس خيابان و پلاك ساختمان را تو حافظه ام ثبت كردم و بعد رفتم سمت بازار ميوه. كلي خريد كردم. از گوشت و مرغ گرفته تا خواربار و ميوه. يك تاكسي گرفتم تا سر خيابان براي خريدن نان پياده شدم. چند تا نان خريدم وقتي از نانوايي بيرون امدم روبروش يك دكه روزنامه فروشي بود. رفتم جلو تا يك مجله جدول بخرم كه چشمم خورد به يك مجله ورزشي كه روي جلدش با خط درشت نوشته بود«گپ گرمي با شادمهر فرجاد، قهرمان رالي ايران» فورا مجله را برداشتم. پولش را حساب كردم و زدم زير بغلم. نايلون هاي خريد را برداشتم و به سختي رفتم سمت ساختمان.
از در ورودي كه داخل شدم مرد جوان خوش اندامي كنار باجه نگهباني ساختمان ايستاده بود و با نگهبان صحبت مي كرد. رفتم سمت اسانسور و دكمه اش را زدم. كمي طول كشيد تا اسانسور به طبقه همكف برسد. با هر سختي بود نايلون هاي خريد را داخل بردم. در همين موقع همان مرد جوان وارد اسانسور شد. دكمه طبقه پنجم را زدم و اسانسور حركت كرد. كلافه شده بودم. زل زده بود توي صورتم و مژه بر هم نمي زد. اسانسور كه ايستاد به سرعت نايلون ها را بر دست گرفتم و رفتم بيرون. هنوز چند قدمي نرفته بودم كه احساس كردم صدام زد.
_خانم محترم.
به عقب برگشتم. مجله اي كه خريده بودم توي دستش بود. لبخندي زد و گفت:
_عذر مي خوام مجله تان افتاده بود كف اسانسور.
لبخندي زدم و مجله را گرفتم و تشكر كردم. احساس كردم دوست داره با هم حرف بزنيم.چيزي كه من اصلا حوصله اش را نداشتم.
چندتا از نايلون هاي خريد را برداشتم. خواستم بقيه را بردارم كه خم شد و بقيه نايلون ها را برداشت و گفت:
_اجازه بدهيد كمكتان كنم.
به ناچار قبول كردم. به راه افتادم. وقتي جلوي در رسيديم با تعجب گفت:
_شما با اقاي فرجام نسبتي داريد؟
با بي حوصلگي گفتم:
_بله دخترشان هستم.
لبخندي زد و گفت:
_خوشوقتم. من هم كيوان اطلسي هستم همسايه واحد كناري شما. چند باري شما نبوديد با پدرتان ملاقات داشتم.تازه از سفر برگشتيد؟
_بله دو شب قبل.
كليدم را داخل قفل انداختم و در را باز كردم. به سرعت داخل شدم و گفتم :
_ببخشيد من زياد وقت ندارم.
نايلون ها را داخل گذاشتم و خداحافظي كردم. اقاي اطلسي هم با لبخند قشنگي خداحافظي كرد. در را بستم و يك نفس راحت كشيدم. به داخل اتاقم رفتم و لباسم را عوض كردم. يك اهنگ ملايم داخل ضبط صوت گذاشتم و صداش رو زياد كردم و مشغول نظافت خانه شدم. تا نزديكي هاي ظهر كارم طول كشيد. ناهار مختصري خوردم و مشغول اشپزي شدم.براي شام سوپ قارچ گذاشتم. بعد يك مرغ برداشتم و تميزش كردم. طبق دستورالعملي كه از خانم جان ياد گرفته بودم توي شكمش را خالي كردم و از موادي مثل الو و زرشك و گردو پر كردم. رفتم حمام يك دوش اب گرم گرفتم. وقتي برگشتم پدر تازه امده بود. توي اشپزخانه داشت به غذاها سرك مي كشيد. از پشت سر زدم روي دستش و گفتم:
_ناخنك زدن ممنوع.
پدر برگشت و لبخند زنان گفت:
_نمي دانستم دخترم انقدر كدبانو شده. تو اين كارها را از كي ياد گرفتي؟
_اولا سلام. دوما صبح كه به عرض شما رساندم. از خانم جان و عاطفه.
اشك توي چشمان پدر جمع شد. با حسرت گفت:
_كاش بي بي زنده بود اين همه سليقه و خانه داري تو را مي ديد. طفلك چقدر دوست داشت تو اين كارها رو ياد بگيري.
_اره ديگه ان وقت حتما به اجبار شوهرم مي داد.
پدر رفت حمام. رفتم اتاقم لباس مرتبي پوشيدم. ارايش ملايمي كردم و برگشتم پايين. همه چيز مرتب و اماده بود. سماور جوش امده بود. چاي دم كردم و جلوي تلويزيون نشستم. تازه پدر از حمام بيرون امده بود و داشت موهايش را خشك مي كرد كه زنگ در ورودي به صدا در امد. با دلهره رفتم سمت در، در را باز كردم. سهيل با يك سبد گل اركيده و رز مقابلم ظاهر شد. لبخندي زد و سلام كرد. سلام كردم گفتم:
_خوش امدي بيا تو.
وارد خانه شد. سبد گل را مقابلم گرفت و گفت:
_گل براي بهتر از گل.
سبد را گرفتم و تشكر كردم. خوش تيپ تر از هميشه بود. بوي عطرش تمام فضا را پر كرده بود. پدر وارد سالن شد و با سهيل دست داد و روبوسي كرد. با هم رفتند بالاي سالن نشستند. رفتم داخل اشپزخانه و چاي ريختم. ياد شب خواستگاري شادمهر افتادم. ان شب چقدر اشتياق داشتم و امشب به اجبار از سهيل پذيرايي كردم.
سيني را دوباره چك كردم. خيلي اروم رفتم داخل پذيرايي. با اشاره پدر اول چاي را به سهيل تعارف كردم. چاي را برداشت و تشكر كرد. بعد پدر برداشت. كنار پدر روبروي سهيل نشستم. رفتارش اروم و محجوبانه بود. لبخندي زد و گفت:
_من بابت فوت بي بي گل خانم واقعا متاسفم.
_ممنون ولي شما هم خوب براي پدر راز داري كرديدها.
_با ان شرايطي كه شما داشتيد نبايد خبري به ان ناگواري را مي شنيديد.
رسمي و ادبي صحبت مي كرد. مي دانستم كه جلوي پدر مغذبه و اين از پسري كه ده سال به قول خودش ناف اروپا زندگي كرده بعيد به نظر مي رسيد.
برخاستم رفتم داخل اشپزخانه ميوه ها را داخل ميوه خوري چيدم. وقتي به سالن برگشتم سهيل و پدر سرگرم گفتگو بودند. مشغول پذيرايي شدم كه زنگ اپارتمان به صدا درامد. پدر برخاست رفت سمت در. سهيل از فرصت استفاده كرد و گفت:
_اگر برنمي گشتي امشب مي رفتم اصفهان.
خنديدم و گفتم:
_كاش مي رفتي دماغ سوخته برمي گشتي.
كمي دلخور شد و با ناراحتي گفت:
_دختر من چه هيزم تري بهت فروختم كه اينجوري باهام رفتار مي كني؟
در جوابش فقط خنديدم. صداي گفتگوي پدر را با شخصي شنيدم. بعد وارد سالن شد. اقاي اطلسي كه صبح باهاش اشنا شده بودم هم وارد سالن شد. پدر جلو امد و مراسم معارفه را انجام داد. اشاره به من كرد و گفت دخترم شهرزاد و بعد سهيل را معرفي كرد. توي دست اقاي اطلسي يك جعبه شيريني بود با يك دسته گل گران قيمت.
لبخندي زد و گفت:
_امده بودم ديدن شهرزاد خانم ولي مثل اينكه مهمان دارند و مزاحم شدم.
پدر بلافاصله گفت:
_نه كيوان جان راحت باش. سهيل مثل پسرمه، مهمان نيست.
سهيل متواضعانه گفت:
_ممنون شما به من لطف داريد.
همه نشستند. از مهمان ناخوانده اصلا خوشم نمي امد. مخصوصا حالا كه سهيل براي دليل خاصي انجا بود. به داخل اشپزخانه رفتم و با چاي برگشتم.
كلافه بودم واصلا اروم و قرار نداشتم. سرم به زير بود و با پايه ميز بازي مي كردم. پدر با كيوان صحبت مي كرد و من و سهيل سكوت كرده بوديم. به سهيل نگاه كردم، لبخند كمرنگي زد. ساعت روي دستش را نشان داد. شانه هام رو بالا انداختم و لبخندي زدم كه عصبي ترش كرد و بهم چشم غره رفت. برخاستم رفتم داخل اشپزخانه و مشغول اماده كردن ظرف شام شدم كه پدر صدام زد. رفتم داخل سالن. كيوان داشت مي رفت. پدر اصرار داشت بماند. كيوان در جواب پدر گفت:
_اجازه بدهيد زحمت را كم كنم. حتما شام را به اندازه خودتان تدارك ديده ايد.
پدر خنديد و گفت:
_كم يا زياد با هم مي خوريم. مطمئن باشيد شهرزاد دو برابر غذا بار كرده. چون هنوز پيمانه غذا را نمي داند چقدره.
به ناچاري از روي ادب گفتم:
_بله پدر درست مي گويند. خوشحال مي شوم شما بمانيد.
كيوان با لبخندي گفت:
_حالا كه صحبت از دست پخت شما شد ناچارم بمانم وگرنه بعدا خودم را سرزنش مي كنم.
سهيل كه كناري ايستاده بود و با بي حوصلگي بحث ما را گوش مي داد با تمام شدن حرف كيوان سر بلند كرد و به من نگاه كرد. نگاهش پر از تمسخر بود. در جوابش لبخندي زدم و گفتم:
_سهيل كمكم مي كني ميز شام را بچينم؟
پدر و كيوان دوباره نشستند و من به همراه سهيل رفتيم اشپزخانه. سهيل در استانه در ايستاد و به سكوي اپن تكيه داد و با نيشخندي نظاره گر من شد. بي توجه مشغول كشيدن غذا شدم. كمي بعد امد كنارم بالاس سر اجاق ايستاد و با كنايه گفت:
_كدبانو شدي خانم. ناچارم بمانم وگرنه بعدا خودم را سرزنش مي كنم.
از اينكه اداي كيوان را درمي اورد خنده ام گرفت و گفتم:
_چيه حسوديت شد ازم تعريف كرد؟
پوزخندي زد و با حرص گفت:
_نه چون بعد از شام خودش را سرزنش مي كنه كه چرا مانده.
با صداي بلند زدم زير خنده. با كفگير زدم روي دستش كه داشت به غذا ناخنك ميزد و گفتم:
_پس از همين الان زنگ بزن به اورژانس.
خنديد و ظرف سالاد و ديس برنج را برداشت و رفت سمت پذيرايي. ظرف مرغ را هم خودم برداشتم و دنبال سهيل رفتم. با وسواسي تمام ميز شام را چيدم. شمع هاي داخل شمعداني ها را روشن كردم. سبد گل سهيل را وسط ميز گذاشتم و رو به سهيل گفتم:
_خب همه چيز خوب و كامل شد.
_تو خيلي زود پيشرفت كردي. باورم نميشه اين غذاها و تزئين ميز كار تو باشه.
_يادت رفت خودت گفتي كافيه بخواهي.
_اره ولي در مورد چيز ديگه اي گفتم. اميدوارم در ان مورد هم خواستي در كار باشه.
بي اعتنا به حرفش پدر و كيوان را براي شام دعوت كردم. پدر وقتي ميز شام را ديد سوت بلندي زد و گفت:
_كم كم دارم از تعجب ديوانه مي شم.
با سرخوشي خنديدم و گفتم:
_چي پدر؟ بهم نمياد كدبانو باشم؟
پدر صندلي را كنار كشيد و نشست و گفت:
_نه باور كن نه. كاش بيشتر مي ماندي اصفهان.
همگي سر ميز شام نشستيم و با تعارف هاي پي در پي پدر مشغول صرف شام شديم. سهيل كنارم روبروي كيوان نشسته بود و در سكوت غذاش رو مي خورد. كيوان و پدر از دست پختم تعريف مي كردند. سهيل حرصش گرفته بود و چند باري از روي خشم پام را زير ميز لگد كرد. زودتر از همه از سر ميز برخاستم و گفتم:
_همگي حالشان خوبه؟ احتياج نيست به اورژانس زنگ بزنم؟
همه زدند زير خنده. كيوان گفت:
_از پرخوري شايد. چون خيلي خوشمزه بود. اختيار شكممان از دستمان خارج شد.
نگاهي به ميز انداختم. راست مي گفت نه از سوپ خبري بود نه از مرغ شكم پري كه از صبح براي درست كردنش زحمت كشيده بودم. فقط كمي از برنج و سالاد فصل باقي مانده بود. لبخندي زدم و گفتم:
_نوش جان به هر حال ببخشيد تجربه اولم بود.
با كمك سهيل ميز را جمع كردم. بعد چاي ريختم و به سالن برگشتم. وقتي چاي را تعارف كردم كنار سهيل روي كاناپه نشستم. كمي بهم نزديك شد و به زبان فرانسوي گفت:
_شهرزاد من بايد برگردم خانه چون يك سري كار ناتمام دارم. بايد باهات حرف بزنم متوجه كه هستي.
در جوابش كمي مكث كردم تا كلمات را توي ذهنم مرتب كنم. بعد به فرانسه دست و پا شكسته گفتم:
_باشه بريم اتاقم، انجا راحت تر ميشه حرف زد.
هر دو با هم برخاستيم. رو به پدر كردم و گفتم:
_پدر ما مي ريم بالا. عذر مي خوام تنهاتون مي ذارم.
پدر لبخندي زد و گفت:
_راحت باشيد بچه ها.
سهيل از پدر و كيوان عذرخواهي كرد و پشت سرم امد بالا. وقتي وارد اتاق شد كمي اطراف را نگاه كرد. لبخندي زد و گفت:
_اتاق قشنگي داري.
_كار پدره. كلي با اتاق سابقم فرق داره.
روي تخت نشستم و سهيل هم پشت صندلي كه جلوي ميز كامپيوترم بود نشست و گفت:
_خب شهرزاد فكراتو كردي؟
شيطنتم گل كرد. خواستم كمي سر به سرش بگذارم. خنديدم و گفتم:
_در چه موردي؟
خشمگين شد و به تندي گفت:
_شوخي رو كنار بذار شهرزاد. منظور خواستگاريه.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چرا عصباني شدي؟ خب بگو اومدي خواستگاري ديگه. بايد فكر كنم.
فهميد دارم سر به سرش مي گذارم. خنديد و گفت:
_شهرزاد بچه نشو كه كلافه ام.
_چرا اقاي عجول؟
برخاست امد كنارم روي تخت نشست و به ارومي گفت:
_خواهش مي كنم طفره نرو و جواب من رو بده. با من ازدواج مي كني؟
لبخندي زدم و گفتم:
_اره ولي به يك شرط.
_چه شرطي؟ شهرزاد هر چي بگي قبول دارم.
_مي دوني كه بي بي رفته و پدرم تنهاست. پدرم به خاطر من اين همه سال تنها زندگي كرده و حالا خدا رو روا نيست كه من تنهاش بگذارم و بروم ان سر دنيا. من به شرطي با تو ازدواج مي كنم كه تو اينجا بماني. حالا نظرت چيه؟
به يكباره برخاست رفت سمت پنجره. مدتي در سكوت گذشت. بعد برگشت نگاهم كرد. پوزخندي زد و گفتك
_بهانه نيار. بگو نمي خواهي با من ازدواج كني. خودت خوب مي داني اگر خودم بخواهم نمي توانم بمانم. پس ديگر بهانه نيار. بگو نمي خواهمت و خلاص.
_ نه سهيل باور كن بهانه نيست. من مي دانم تو شرايط و مشكلات من رو قبول كردي و اگه من قبول نكنم و همراه تو نيام خودخواهي كرده ام، ولي باور كن نمي توانم پدر را تنها بگذارم.
روي ميز كامپيوترم خم شد و خيره شد به روي ميز و گفت:
_حرف اخرت همين بود؟
_متاسفم سهيل.
مجله اي را كه روي ميز بود برداشت و با حرص گفت:
_متاسفم سهيل. تاسف براي چي؟ تا وقتي شادمهر فرجام قهرمان رالي ايران باشه تاسف نخور.
مجله را از دست سهيل گرفتم و گفتم:
_تو اشتباه مي كني من ديگه به شادمهر فكر نمي كنم.
پوزخندي زد و گفت:
_پس اين مجله چيه؟
_صبح خريدمش. باور كن هنوز فرصت نكردم بخوانمش. فقط از روي كنجكاوي خريدمش. تو چرا انقدر روي شادمهر حساسي؟
به سمت در رفت. در حالي كه در را باز مي كرد گفت:
_حساس بودم. ديگه نه. ولي شهرزاد ازش دوري كن. نفرت به شادمهر مثل عشقش خاكسترت مي كنه. اين رو برادرانه بهت ميگم نه به عنوان خاطرخواهت. شادمهر رو رها كن و بچسب به زندگيت.
از اتاق خارج شد و در را بست. روي تخت ولوشدم. سعي كردم به افكار مغشوشم نظم بدهم. كمي بعد صداي خداحافظي سهيل و پدر را شنيدم. چند دقيقه صبر كردم تا رفت. بعد از اتاق خارج شدم و رفتم پايين. پدر در حال صحبت كردن با كيوان بود. رفتم كنارش نشستم. پدر بدون ملاحظه از كيوان گفت:
_چي بهش گفتي خيلي ناراحت بود؟
_هيچي حرفي كه خيلي وقت پيش بايد بهش مي زدم.
_ولي نه انجور كه ناراحت بشود. سهيل به خاطر تو خيلي زحمت كشيد. مي داني چند بار امد اصفهان؟
_خودش خواسته بود، من كه مجبورش نكرده بودم برام زحمت بكشه. من كه بهش نگفته بودم بياد اصفهان. اينها براي ازدواج دليل نميشه.
پدر با بي حوصلگي گفت:
_من نگفتم باهاش ازدواج كن. گفتم درست حرف بزن و ناراحتش نكن.
_تمامش كن پدر. ما صبح با هم حرف ميزنيم.
برخاستم عذرخواهي كردم و به اتاقم رفتم. روي تختم ولو شدم و يك دل سير گريه كردم.
صبح كه بيدار شدم پدر رفته بود كارخانه.همه جا تميز و مرتب بود. حتي ظرف هاي شب قبل هم شسته و تميز بود. ميز صبحانه اماده بود، چاي روي سماور دم شده بود. يك چاي تلخ خوردم. اشتهايي به خوردن صبحانه نداشتم. ميز را جمع كردم و برگشتم داخل اتاقم. چشمم خورد به مجله اي كه روي ميز بود. مجله را برداشتم. دوباره روي جلد را خواندم.«گپ گرمي با شادمهر فرجام قهرمان رالي ايران»توضيح در صفحه 16.
مجله را ورق زدم. در صفحه شانزدهم عكس بزرگي از شادمهر چاپ شده بود. زيرش امضاي شادمهر خودنمايي مي كرد. عكس جديدش بود. موهاش بلندتر شده بود. تا روي شانه هايش مي رسيد. لبخند زيبايي به لب داشت و چشمانش مي درخشيد. حرصم گرفت. حتما دخترهاي زيادي با ديدن اين عكي شيفته و واله اش مي شدند. زيبا بود. الحق بين پسرهايي كه ديده بودم زيبا و جذاب بود و همان زيبايي منحصر به فردش بود كه به روز سياه كشاندم.
صفحه شانزدهم مجله كه گفتگوي خبرنگار مجله با شادمهر چاپ شده بود را خواندم:
«اسم:شادمهر. شهرت:فرجام. متولد:1358. ماه:عقرب. مجرد و در شرف ازدواج. از پانزده سالگي به رانندگي پرداخته ام. البته دو سالي بدون گواهينامه پنهاني از پدرم رانندگي مي كردم. مشوقم اقوام و دوستان بودند...»
تا اخر مصاحبه را خواندم. از چيزهايي دم زده بود كه اصلا بهش اعتقاد نداشت. حرمت گذاشتن به پدر و مادر و حفظ حريم خانواده و جامعه. حرصم گرفت. بغض كرده بودم. پرده حريري اشك جلوي چشمانم شروع به رقص كرد. با غضب مجله را از پنجره اتاقم پرت كردم بيرون. جلوي اينه نشستم. يك دل سير ارايش كردم. خوشگل شده بودم درست همان طور كه شادمهر مي خواست. لبخند شيطنت اميزي زدم. از جلوي اينه بلند شدم. بهترين مانتو و شلوارم را كه تازه خريده بودم پوشيدم. يك شال سفيد رنگ هم انداختم روي سرم. عينك افتابيم را روي شالم به حالت تل گذاشتم. كوله ام را برداشتم و از خانه زدم بيرون. سر خيابان كه رسيدم يك تاكسي گرفتم و ادرس پيست اتومبيل راني را به راننده دادم. تاكسي حركت كرد. كمي بعد تلفن همراهم كه داخل كيفم بود زنگ زد. شماره پدر روي صفحه اش افتاده بود. جواب دادم:
_سلام پدر.
_سلام شهرزاد تو كجايي؟زنگ زدم خانه نبودي.
_بيرون. دلم گرفته بود گفتم يك گشتي توي شهر بزنم.
_خوب كاري كردي ولي زود برگرد خانه. زير افتاب هم نمان براي پوست صورتت خوب نيست.
_چشم پدر كار ديگه اي نداريد.
_نه دخترم خداحافظ و مواظب خودت باش.
نيم ساعت بعد كنار پيستي ايستاده بودم كه شادمهر هميشه توش مسابقه داشت. از شانس خوبم ان روز هم توي پيست مسابقه بود. افتاب بود. عينكم را زدم و مسابقه را تماشا كردم. اتومبيل ب ام و البالويي رنگ شادمهر داخل پيست نبود. وقتي مسابقه تمام شد، رفتم اول خط شروع مسابقه. اولين اتومبيلي كه از پيست خارج شد يك بنز سياه رنگ بود كه با كلي نوار و حرف خارجي تزيين شده بود. راننده از اتومبيل خارج شد. وقتي كلاهش را برداشت خشكم زد. خود شادمهر بود. قيافه اش حسابي به هم ريخته بود و حسابي عوض شده بود. لاغر شده بود. موهاش به طرز نامنظمي بلند شده بود. ته ريش هم داشت ولي هنوز جذاب و زيبا بود. بغض كردم و اشك توي چشمام جمع شد. نه براي اينكه قبلا دوستش داشتم و عاشقش بودم. گريه كردم چون ياد بي بي افتادم كه چطور از دست كارهاي ناشايست و احمقانه من و شادمهر گل وجودش پرپر شد. به ياد دوران نابينايي ام افتادم. دوران سوختگي صورتم و كابوس هاي شبانه ام. فقط مقصر اصلي را شادمهر مي دانستم و بس. يك عده دور شادمهر جمع شده بودند و مشغول گرفتن امضا بودند. خوب به چهره اش دقت كردم. پر از غرور بود مخصوصا وقتي كه يك خانم براي گرفتن امضا جلو مي رفت. همان لبخند زيبايش را كه من را به روز سياه كشاند تحويلش مي داد و امضا مي كرد.
به قلبم رجوع كردم. پر بود از نفرت. به طوري كه مي سوخت و نفس كشيدن رو برام مشكل كرده بود. دلم مي خواست مي رفتم جلو خفه اش مي كردم ولي حيف كه نه توانش را داشتم و نه جراتش را. جلوي پيست خلوت شده بود. شادمهر و چندتا از راننده ها داشتند با مربيشان اقاي اذري كه از قبل خوب مي شناختمش و در جشن نامزديمان هم حضور داشت صحبت مي كردند و نگاه من هنوز روي شادمهر خشكيده بود و مژه برهم نمي زدم.
براي يك لحظه به طرف من برگشت. نگاه عميقي به چهره ام انداخت و لبخندي زد. بي اختيار در جوابش من هم خنديدم. از خودم بدم امد.نبايد اين همه پيش مي رفتم. عينكم را زدم و به ارامي از كنار پيست دور شدم. از دردي كه داخل معده ام پيچيده بود فهميدم ظهر شده و حسابي گرسنه هستم. ساعتم را نگاه كردم. دو بعدازظهر بود. رفتم يك رستوران و براي خودم سفارش پيتزا دادم. بعد از ناهار به طف خانه حركت كردم. ياد سهيل افتادم كه بايد ساعت چهار به طرف پاريس پرواز مي كرد. پدر راست مي گفت، ديشب خيلي ناراحتش كرده بودم. به راننده تاكسي گفتم برود فرودگاه. سر راه از يك شيريني فروشي يك بسته بزرگ پسته خريدم با چندتا جعبه قطاب و باقلوا. وقتي رسيدم فرودگاه همه جاي ترمينال شلوغ بود. از اطلاعات ساعت پرواز را پرسيدم. گفتند پرواز تهران_ پاريس نيم ساعت تاخير داشته. به ساعتم نگاه كردم. درست ساعت چهار بود.
كمي اطراف را خوب نگاه كردم. زود خانواده و اقوام سفري را پيدا كردم كه دور سهيل حلقه زده بودند و در حال خداحافظي بودند. نمي دانستم به چه بهانه اي جلو بروم و با سهيل خداحافظي كنم چون حالا با اين چهره يك غريبه بودم نه شهرزاد فرجام. به يكي از ستون هاي وسط سالن تكيه دادم و منتظر ايستادم تا سهيل خودش بيايد سمتم. كمي بعد شماره پرواز سهيل اعلام شد. سهيل با خانواده اش روبوسي كرد. در حالي كه چمدانش را به دست گرفته بود به اطراف نگاهي انداخت. برايش دست تكان دادم. خنديد و چمدان را روي زمين گذاشت و با عجله امد سمتم. كمي جلوتر رفتم. لبخند زنان جلو امد. دستش را جلو اورد. دستش را فشردم و گفتم:
_خوشحالم كه در اخرين لحظه باز هم مي بينمت.
توي چشماش پر از اشك شد. سرش را تكان داد و گفت:
_نيامدي كه بگي پشيمان شدي؟ مي خواهي همراهم بياي؟
خنديدم و گفتم:
_اگر بخوام ديگ نمي تواني ببريم.
زل زد توي چشمام و گفت:
_تو فقط بگو مياي. اينجا رو زير و رو مي كنم و با خودم مي برمت.
_نه همراهت نميام ولي براي خوشبختي ات دعا مي كنم.
نگاهي به خانواده اش انداختم كه با كنجكاوي و تعجب ما را نگاه مي كردند. سهيل متوجه شد و گفت:
_حالا شيطون خانم جواب انها را چي بدهم؟بگم اين خانم خوشگل و خوش تيپ كيه؟
_بگو دوست دختر تهرانيمه. چه ميدانم يه چيزي بگو ديگه.
_ميگم خواهر جديدمه. چطوره؟
دستش را كه توي دستم بود فشردم و گفتم:
_عاليه سهيل جان.
اشك پهناي صورتم را پوشاند. سهيل با دست ديگرش اشك هايم را با مهرباني زدود و گفت:
_گريه نكن شهرزاد. باور كن از اين به بعد مثل يك برادر پشتتم. مي تواني روي من حساب كني. از هيچ كاري براي خواهر كوچولوم مضايقه نمي كنم.
_ممنونم سهيل تو خيلي خوبي.
بار ديگر گوينده سالن شماره پرواز را اعلام كرد. ميان اشكهام خنديدم و گفتم:
_بهتره عجله كني وگرنه جا ميماني.
_يك تكه كاغذ بهم بده.
از داخل كوله دفترچه تلفنم راخارج كردم و با يك خودكار دادم دستش. فورا ادرس محل اقامتش و ششماره تماس خودش را يادشت كرد و فت:
_اين شماره تماس و ادرس محل اقامت من. خوشحال ميشم باهام تماس داشته باشي.
دفترچه را گرفتم و گفتم:
_حتما. چون دلم برات تنگ ميشه.
كيسه سوغات را دادم دستش و گفتم:
_توي راه سرگرمت مي كنه.
نگاهي به داخل كيسه كرد و گفت:
_اين همه!؟ تو چقدر ولخرجي دختر.
_به دردت مي خوره. با دوست دخترات بخور.
خنديد. چشمكي بهم زد و گفت:
_بهتره بروم. الان داد همه بلند ميشه. مواظب خودت باش خانم خوشگله وگرنه مي دزدنت. امروز خيلي خوشگل شدي.
_تو هم همينطور. خداحافظ.
كمي كه سهيل ازم دور شد. فورا راه افتادم و به طرف در خروجي رفتم. احساس بدي داشتم. حس مي كردم يك نفر از نزديكانم ازم دور شده. يك تاكسي گرفتم و رفتم خانه. پدر تازه امده بود. جلوي تلويزيون در حال استراحت بود. با ديدن من اخم كرد و گفت:
_تو خيلي بي خيالي شهرزاد. نميگي من خسته برمي گردم خانه، دلم مي خواهد روي ماه دخترم را ببينم و خستگي در كنم؟
كنارش نشستم و صورتش را بوسه باران كردم و گفتم:
_معذرت مي خوام پدر. رفته بودم فرودگاه بدرقه سهيل.
پدر لبخندي زد و گفت:
_كار خوبي كردي. بايد يك جوري ناراحتي را از دلش بيرون مي اوردي.سهيل با اينكه ده سال توي يك فرهنگ ديگه زندگي كرده ولي خيلي عاقل و فهميده رفتار مي كنه. صبح باهاش تلفني صحبت كردم. ازش عذرخواهي كردم كه تو جواب رد دادي. مي داني شهرزاد چي گفت؟
_نه پدر چي گفت؟
_گفت شهرزاد دلايلي براي رد خواستگاريش اورد كه هم قانع كننده بود و هم باارزش. از اين به بعد شهرزاد را به عنوان خواهرم دوست دارم. شهرزاد مي دانم به خاطر من همراه سهيل نرفتي ولي اشتباه كردي. سهيل براي تو عالي بود.
نمي دانم چرا پدر انقدر سهيل را قبول داشت و روي ازدواج من با سهيل تاكيد مي كرد. در صورتي كه بعد از شادمهر خواستگارهاي زيادي داشتم و همه را بدون اينكه ببيند جواب رد مي داد. در جواب پدر لبخند تلخي زدم و گفتم:
_مي دانم پدر. ولي من نمي توانم شما را كه به خاطر من اين همه سال درد تنهايي را تحمل كردي تنها بگذارم. از اين گذشته خودم تحمل دوري شما را ندارم.
پدر سرم را به سينه چسباند. بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
_تو همه زندگي مني شيطون بلا. بابا خيلي دوستت داره.
_من بيشتر و بيشتر
سه روز اخر هفته را هر روزش به پيست مي رفتم و شاهد تمرين و مسابقات شادمهر مي شدم. طفلك پدر فكر مي كرد من براي ثبت نام در كلاس هاي زبان و موسيقي مي روم بيرون واگه مي دانست دوباره رفتم طرف شادمهر حتما واكنش سختي نشان مي داد و من را از اين كار منع مي كرد.
در تمام اين يك هفته اي كه برگشته بودم تهران سعي داشتم دو تا احساس متفاوت را از خودم دور كنم. يكي نفرت و حس انتقام نسبت به شادمهر و ديگري احساس علاقه اي كه به عارف پيدا كرده بودم. مي دانستم هر دو احساس به ضرر خودمه.
در مورد شادمهر ياد اين حرف سهيل افتادم«عشق و نفرت به شادمهر، هر دو خاكسترت مي كنه.»راست مي گفت. اين يك هفته اي كه دوباره به شادمهر و كاراهش فكر مي كردم دوباره اوضاع روحي ام بهم ريخته بود و عصبي بودم. باز هم سردرد هاي حادم شروع شده بود. پدر متوجه رفتار عصبي و بي حوصلگي ام شده بود و معتقد بود من هر چه سريع تر بايد چندتا دوست خوب براي خودم پيدا كنم و از اين بي حوصلگي و بي كاري نجات پيدا كنم.
عصر روز پنجشنبه توي پيست مسابقه بودم. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه امده بودند. يك جاي خلوت در سكوي اول پيدا كردم و نشستم. مسابقه با سر و صداي شديد تماشاچيان اغاز شد. اتومبيل شادمهر در ابتدا دوم بود و اخراي مسابقه از نفر اول پيشي گرفت و برنده شد. بعد از هدا جوايز و كاپ قهرماني خبرنگاهرها دورش حلقه زدند و مشغول مصاحبه با او شدند.
با تاريك شدن هوا پيست خلوت شد و من بايد هر چه زودتر برمي گشتم خانه. از پيست تا خيابان اصلي يك جاده فرعي بود كه مسافت زيادي با خيابان اصلي فاصله داشت. هواي پاييزي مطبوع بود. دلم مي خواست كمي قدم بزنم. يك حال و هواي خاصي داشتم. ياد دو هفته گذشته افتادم كه مهمان معبد عشق عارف بودم و نقش بهار را براي عارف بازي مي كردم. دلم يهو به سوي اصفهان پر كشيد. تو اين يك هفته چند باري با عاطفه و خانواده اش تماس داشتم ولي هيچ وقت نه من حرفي از عارف به ميان مي اوردم نه انها. هر چند همه انها به خوبي فهميده بودند كه من از عارف و عشق يك طرفه ام به او از اصفهان فرار كردم.
سعي كردم خودم را توي خانه عارف به تصوير بكشم. ان فضاي تاريك، نور سوسوي شمعها، عكس بهار و چهره پر از اشك عارف و خودم را كه ميان شمع ها نشسته بودم و مات و مبهوت بي قراري و ناله هاي عاشقانه عارف را مي ديدم و دم نمي زدم...
با صداي بوق بلندي از پشت سر به خودم امدم. به عقب برگشتم. اتومبيل بنز سياه رنگ شادمهر پشت سرم خودنمايي مي كرد و چهره خندان شادمهر را ديدم.
_سلام خانم خوشگله. نمي ترسي تو اين جاده خلوت داري تنهايي راه مي ري؟
باز اين بغض لعنتي راه گلوم رو بست. با صداي بلند از اعماق چاه گفتم:
_نه چرا بايد بترسم؟
لبخندي زد و گفت:
_به هر حال بدم نمياد تا مسيري با هم باشيم. نظر خودت چيه؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شانه هام رو بالا انداختم، لبخندي زدم و گفتم:
_بدم نمياد. البته اگر مزاحم نباشم.
توقف كرد. در كناري خودروش رو باز كرد و گفت:
_خوشحال هم ميشم.
سوار اتومبيل شدم. به همان اهستگي حركت كرد. چند بار با دقت نگاهم كرد. بعد با لحني دوستانه گفت:
_نمي خواهي خودت رو معرفي كني؟
بي اختيار گفتم:
_بهار و شما؟
خنديد و گفت:
_تو من رو نمي شناسي؟
هل شدم و به تندي گفتم:
_چرا بايد بشناسم؟
به زيركي نگاهم كرد. خنده بلندي سر داد و گفت:
_شادمهر هستم. هر چند كه مي دانم خوب مرا مي شناسي چون يك هفته تمام است كه توي پيست مي بينمت. به اتومبيل راني علاقه داري؟
_خب اره. وگرنه اينجا نمي امدم.
_رانندگي چي؟
_بلدم ولي گواهينامه ندارم.
نگاه معني داري بهم كرد و با تاسف گفت:
_چرا؟ بهت نمياد از ان دخترهاي دست و پا چلفتي باشي.
خنديدم و گفتم:
_دست و پا چلفتي نيستم، تا حالا چند بار امتحان دادم ولي سرهنگ راهنمايي و رانندگي باهام لج كرده ردم مي كنه.
باز هم خنديد و گفت:
_خب كاري نداشت. كمي براش ناز و عشوه خركي مي امدي قبول مي كرد.
با خشم نگاهش كردم و گفتم:
_ترجيح ميدم از راه درست گواهي بگيرم نه با عشوه و رشوه.
با اخم نگاهم كرد و گفت:
_اوه چه تعصبي و خشك! به تيپت نمياد انقدر خشك مقدس باشي. بيچاره شوهرت از دست تو چي مي كشه؟
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_من شوهر ندارم اقاي محترم.
نگاه عميقي به چهره ام انداخت. لبخند قشنگي زد و گفت:
_هر چند باور نمي كنم ولي خوشحال مي شوم اولين صيدت من باشم. افتخار مي دهي؟
با پرروگري تمام گفتم:
_پس ان دختر خانمي كه روز قبل كنارت بود كي بود؟
با صداقتي تمام گفت:
_نامزدم تينا. تو كه من را نمي شناختي خوشگل بلا.
سوتي داده بودم ولي خيلي زود خودم را جمع و جور كردم و گفتم:
_فقط يك كنجكاوي كوچك بود.
وارد خيابان اصلي شديم. شادمهر سرعت اتومبيل را زياد كرد و گفت:
_مسير خانه ات كجاست؟ برسانمت؟
_ممنون انتهاي همين خيابان پياده مي شوم.
سكوت كردم تا اينكه به انتهاي خيابان رسيديم. توقف كرد و گفت:
_جواب من را ندادي. علاقه داري يك مدت با هم رفيق باشيم؟
گفتم:
_بايد فكر كنم.
خنديد و گفت:
_چرا؟ من پيشنهاد ازدواج كه بهت ندادم؟ پيشنهاد دوستي دادم.
حرصم گرفت و به تندي گفتم:
_جواب نامزدت را چه مي دهي؟ شما مردها چقدر...
_چقدر ... چي؟ نامرد و بي معرفتيم؟ نامزد من روشن فكره و كاري به اين برنامه ها نداره.
با كنايه گفتم:
_تو چي؟ تو هم به روشن فكري نامزدتي؟
خنديد و گفت:
_دختر خوب الان همه بايد روشن فكر باشند. خب جواب من رو ندادي بهار خانم.
ديگه تحملم تمام شده بود. به سرعت از اتومبيل پياده شدم و گفتم:
_شنبه توي پيست مي بينمت.
منتظر جواب شادمهر نماندم و راه افتادم. او هم به سرعت از كنارم دور شد. كنار خيابان ايستادم. يك تاكسي گرفتم و سوار شدم. حالم اصلا خوب نبود. به پشتي صندلي تكيه دادم و بعد از چند دقيقه اضطراب و استرس بغضم را بيرون دادم و يك دل سير گريه كردم.
وقتي وارد خانه شدم بوي فسنجان و نعناع داغ تمام خانه را پر كرده بود. تعجب كردم چون مي دانستم پدر جز تخم مرغ اب پز و نيمرو چيز ديگري بلد نيست. با صداي بلند سلام كردم. جوابي نشنيدم. يك راست رفتم داخل اشپزخانه. روي گاز يك قابلمه پر از فسنجون بود. توي قابلمه بعدي برنج دودي. يك ظرف بزرگ هم كشك بادمجان با نعناع داغ و گردو. انگار اين غذاها از تو بهشت سر از اجاق گاز اشپزخانه ما در اورده بود.يك قاشق برداشتم. خواستم ناخنكي به ظرف كشك بادمجان بزنم كه دستي جلوي چشمانم را گرفت. خنديدم و گفتم:
_پدر شمائيد؟
_نچ.
حوب بو كردم. بوي عطر يك زن مي امد. با هر سختي بود دستش را كنار زدم و به عقب برگشتم. عاطفه پشت سرم ايستاده بود و مي خنديد. با خوشحالي خودم را در اغوشش انداختم و گفتم:
_سلام كي امديد؟
_سلام خانم فراري. صبح رسيديدم. چطوري شهرزاد خانم؟
_خوبم اگر بداني چقدر دلم برايتان تنگ شده بود. اتفاق غروبي به يادتان بودم.
صداي دايي از داخل پذيرايي امد كه گفت:
_دل به دل راه داره. ذكر خير شما هم غروبي بود...
از عاطفه جدا شدم و رفتم اخل پذيرايي. دايي وضو گرفته بود و در حال پهن كردن سجاده بود. رفتم جلو صورتش را بوسه باران كردم و گفتم:
_چه بي خبر، اخه عروسي گفتند، دامادي گفتند، خبر مي دادي گاوي ...
دايي خنديد. به ميان حرفم امد و گفت:
_گوسفندي، مرغي، جوجه اي،مورچه اي قرباني مي كرديم. ناراحت نباش شهرزاد جان. پيش پاي شما توي اسانسور يك سوسك قرباني شد.
عاطفه جلو امد و گفت:
_منصور شيطون رو لعنت كن و نمازت رو بخون. شهرزاد تو هم برو بالا لباست رو عوض كن و يه ابي به صورتت بزن و بيا پايين.
پدر را نديدم و گفتم:
_پدرم كجاست؟
عاطفه گفت:
_رفت خريد. تا تو لباسهات رو عوض كني برمي گرده.
با شادماني پله ها را يكي دوتا رفتم بالا. لباسهام رو عوض كردم. ابي به صورتم زدم. موهام رو برس كشيدم و امدم پايين. عاطفه داخل اشپزخانه داشت سالاد درست مي كرد. رفتم كنارش روي صندلي نشستم و گفتم:
_بقيه چطور بودند؟ اقاجون، خانم جون، فاطمه و احمد ودخترها.
عاطفه با ناز خنديد و گفت:
_همه خوب بودند. گفتند شهرزاد خانم اماده باشه هفته ديگه سرش خراب مي شيم.
با خوشحلي گفتم:
_جدا مي خواهند بيايند تهران؟
_اره فقط هم به خاطر خانم خانم ها.نمي داني چقدر جات تو خانه خالي بود. مخصوصا براي اقاجان و خانم جان. حسابي دلتنگ شدند.
_نظر لطفشان است. اين مدت كم زحمتم را كشيدند كه باز هم مي ماندم.
چند بار خواستم از عارف بپرسم ولي خجالت كشيدم. عاطفه هم حرفي از هارف نزد. پدر كه به خانه برگشت به كمك عاطفه ميز شام را چيدم. الحق هم دست پخت عاطفه تك بود. مخصوصا كشك بادمجانش. حسابي خوردم. ظرف هاي شام را هم انداختيم گردن پدر و دايي منصور. من و عاطفه هم مشغول صحبت شديم. قرار شد فردا همگي با هم برويم امامزاده سر خاك بي بي و مادر.
دايي از وقتي كه با عاطفه ازدواج كرده بود، خيلي سرزنده و شاداب شده بود و لبخند يك لحظه هم از چهره اش برگرفته نمي شد. توي نگاه هر دوشان يك دنيا عشق و صداقت بود. وقتي به هم نگاه مي كردند با نگاهشان به هم مي فهماندند كه چقدر همديگر را دوست دارند. هر دو همزمان به هم لبخند مي زدند و يك دنيا عشق و صفا را به هم هديه مي كردند.
دايي از برنامه هام پرسيد. به جاي من پدر گفت:
_فعلا كه دنبال چندتا كلاس خوب براي ادامه زبان خارجه مي گرده.
دايي با خوشحالي گفت:
_افرين دختر خوب. فعلا فقط به درس و تحصيلت برس.
كمي مكث كرد و گفت:
_راستي سهيل رفت؟
خنديدم و با تكان سر جواب مثبت دادم.
دايي دوباره گفت:
_دست خالي يا پر؟
پدر گفت:
_نه منصور جان دست خالي رفت. طفلك اين همه راه را امد و رفت، اخر هم تنها برگشت غربت.
بحث پدر و دايي در مورد كارخانه و دوستان پدر ادامه گرفت. عاطفه مشغول نماز خواندن بود. حوصله ام سر رفت. از اينكه كسي سراغ عارف را نمي گرفت كلافه و عصبي بودم.راه اتاقم را در پيش گرفتم. روي تخت دراز كشيدم و از پنجره به بيرون خيره شدم. كمي بعد ضربه اي به در نواخته شد و در اتاق باز شد. عاطفه در حالي كه بسته اي در دست داشت وارد اتاق شد. لبخند زنان گفت:
_چي شد امدي تنها نشستي؟
دستي به شكمم كشيدم و گفتم:
_از بس خوردم دل درد گرفتم. گفتم كمي دراز بكشم تا حالم خوب بشه.
عاطفه كنارم روي تخت نشست و گفت:
_از بس كه شكمويي. خوب كم مي خوردي.
بسته اي كه توي دستش بود را كنارم گذاشت و گفت:
_اين را عارف داد بدهم بهت. گفت مطالعه شان كني بد نيست.
_حالش چطور بود؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_بد نيست ولي مثل قبل هم سرحال و اروم نيست.
با كنجكاوي پرسيدم:
_الان كجاست؟ حتما اصفهان. درست حدس زدم؟
_اره ديشب رسيد اصفهان. درست قبل از اينكه ما حركت كنيم.
عاطفه برخاست و گفت:
_خب ديگه ما بايد بريم خانه. صبح ميايم تا بريم سر خاك بي بي و مادرت.
_قرض راه داريد؟ همين جا بمانيد ديگه. اتاق خواب زياد داريم.
عاطفه سرخ شد و خنديد و گفت:
_نه ديگه نخود نخود هر كه رود خانه خود.
_اوه حالا خانم براي ما خانه پيدا كرده. واي اگه من شما دوتا رو كشف نمي كردم چي ميشد؟
_هيچي به قول خودت مي رفتيم موزه.
عاطفه و دايي رفتند. بعد به اتاقم امدم و با اشتياق بسته اي كه عارف برايم فرستاده بود را باز كردم. دو جلد كتاب بود از اشعار فروغ و مهدي سهيلي. همان كتاب اشك مهتاب. بدم نيامد. پس عارف مي خواست من هم با دنياي شعر اشنا بشم. كتاب فروغ رو باز كردم و مهمانش شدم. اولين صفحه كتاب متني بود كه به خط خود عارف با خودنويس نوشته شده بود.
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
من از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه من امدي براي من اي مهربان چراغ بيار
ويك دريچه كه از ان
به ازدحام كوچه خوشبختي بنگرم
فروغ چه راحت حرف دل من و عارف رو زده بود. چقدر دلم مي خواست كنارش بودم. مهمان دل عاشقش مي شدم. احساس مي كردم بي اندازه دوستش دارم. دلم براي ان نگاه پاك پر از عشقش و ان صداي زلال و دلنشينش تنگ شده بود. وقتي به خودم امدم تمام صورتم از اشك خيس شده بود. با خودم گفتم:
_تو چت شده شهرزاد؟ باز بيراهه رفتي. عارف تو را نمي خواهد چرا نمي خواهي قبول كني؟ پانزده سال فاصله سني كم نيست. فراموشش كن دختر خوب.
همه جا تاريك تاريك بود. مثل تاريكي قبر. لعنتي چه از جانم مي خواهي؟ باز هم همان پنجه و ناخن هاي بلند چنگ انداخته بود روي صورتم و پوستم را خراش مي داد و سعي داشت چشمانم را از حدقه بيرون بياره. هر چه فرياد مي زدم و كمك مي خواستم كسي به دادم نمي رسيد. روي قفسه سينه ام به شدت سنگين شده بود و امكان نفس كشيدن را برام مشكل ساخته بود. تنها صدايي كه مي شنيدم صداي نفس هاي خسته و كوتاه خودم بود و خنده وحشتناكي كه من رو به مرز جنون كشانده بود.
به يكباره دستاني گرم و مهربان عرق سردي كه پيشاني ام را پوشانده بود پاك كرد. زمزمه وار گفت:
_اروم باش دخترم بابا كنارته.
چشمام رو باز كردم. همه جا روشن شد و چهره مهربان و نگران بابا جلوي ديدگانم تداعي شد. اشكهام سرازير شد. خوب به اطراف نگاه كردم. ديگه خبري از ان دست و ناخن هاي بلند نبود. سرم را به سينه پدر چسباندم و گفتم:
_مرا تنها نگذار پدر مي ترسم.
_من كنارتم از چيزي نترس.
با نوازش ها و لالايي صداي پدر دوباره خوابيدم. صبح كه بيدار شدم باز هم سر درد داشتم. تمام بدنم به شدت درد مي كرد. رفتم حمام بعد لباس پوشيدم امدم پايين. پدر ميز صبحانه را چيده بود. يك چاي تلخ خوردم و از سر ميز بلند شدم. پدر با اعتراض گفت:
_بنشين صبحانه ات را تمام كن.
_ميل ندارم. مي رم اماده بشم. دايي و عاطفه الان سر مي رسند.
پدر دوست داشت با هم صحبت كنيم ولي من حوصله اش را نداشتم. وقتي لباس بيرون پوشيدم عاطفه و دايي هم رسيدند. همه با هم رفتيم سر خاك بي بي گل و مادر. بعد مثل همه جمعه ها ناهار رو توي دربن خورديم. در كل روز خوبي بود ولي يك كمبودي احساس مي كردم. هيچ چيزي خوشحالم نمي كرد. حتي لودگي ها و شوخي هاي عاطفه و دايي منصور.
وقتي عصر برگشتيم خانه، توي اتاقم داشتم لباس هام رو عوض مي كردم كه دايي امد اتاقم. قدري در سكوت وراندازم كرد. بعد بي مقدمه گفت:
_موضوع چيه شهرزاد سرحال نيستي؟
لبخندي زدم و گفتم:
_چرا فكر مي كني من سرحال نيستم. من حالم خوبه
_خوب نيستي شهرزاد و حتي از دوران بيماريت تو اصفهان هم بدحال تري.
_اگر منظورتان كابوس هاي شبانه ام است، به خاطر اينه كه شب ها پرخوري مي كنم. فقط همين.
_چرند نگو شهرزاد. اگه ناراحت نمي شي از يك روانپزشك برات وقت بگيرم. يك ويزيت بشي بد نيست.
دستهام رو روي گوشهام گذاشتم و با گريه گفتم:
_من ديوانه نيستم اين رو توي گوشتون فرو كنيد.
_اروم باش دختر. خب چرا داد ميزني؟
روي تخت نشستم. زانوهام رو به بغل گرفتم و سرم را به زير انداختم و بي صدا اشك ريختم. دايي گفت:
_مي دانم خيلي تنها شدي. چاره چيه؟ بايد يه جوري خودت رو سرگرم كني. پدرت مي گفت دنبل چندتا كلاس اموزشي مي گردي. اين خيلي خوبه سرگرم مي شي. ولي اين مشكل تو نيست تو...
سرم را بالا گرفتم و توي صورتش زل زدم. دلم نمي خواست ديگه به حرفاش ادامه بده ولي دايي گفت:
_حرف بزن شهرزاد. نكنه با من راحت نيستي هان؟! نه تو قبلا همه حرفات رو به من ميزدي. بگو چي دل كوچيكت رو غمگين كرده.
_خسته ام دايي . از اين همه تنهايي. از اين همه سكوت و تحول. راهي به گذشته ندارم. دوست ندارم به گذشته برگردم ولي هيچي هم تو اينده منتظرم نيست. خسته ام دايي خيلي خيلي خسته...
هق هق گريه امانم را بريد. سرم را گذاشتم روي شانه هاي مهربان دايي و حسابي گريه كردم. با نوازش دستهاي گرم و مهربان دايي اروم شدم.
صبح اماده شدم و حسابي به خودم رسيدم. بعد از رفتن پدر يك اژانس گرفتم و از خانه زدم بيرون. وقتي رسيدم پيست، مسابقه تازه شروع شده بود. يك جاي خلوت گير اوردم و نشستم. مسابقات انتخابي تيم ملي بود براي اعزام به مسابقات فرمول يك قبرس. مي دانستم ارزوي شادمهر رفتن به مسابقات است و همه سعيش اين بود كه در تيم ملي قرار بگيره.
اين بار نفر دوم شد. از ظاهر و چهره اش معلوم بود كه از مقامي كه كسب كرده راضي نيست. رفتم جلو خودم را بهتر نشان دادم. با ديدن من لبخندي زد و جلو امد. دستش را براي دست دادن جلو اود. توجهي نكردم. به ارامي سلام كرد.خنديد دستش را پس كشيد و گفت:
_بهار خانم دير كردي.
_من خيلي وقته اينجام. شما در حال مسابقه بوديد.
با نارضايتي گفت:
_بله متاسفانه مقام دلخواهم را كسب نكردم.
_چرا هميشه دوست داريد اول باشيد؟ مقامي دومي هم كم نيست.
لبخند كمرنگي زد و گفت:
_چرا تو هميشه لفظ قلم حرف ميزني؟ بله مقام دومي هم كم نيست ولي نه براي من. همانطور كه گفتي من هميشه بايد اول باشم. ناهار با من مي ماني؟
شانه هام رو بالا انداختم و گفتمك
_بدم نمياد.
_پس مي ريم فرحزاد. چطوره؟
_عالي.
سوار شد. من هم كنارش نشستم و حركت كرد. يك اهنگ جاز خارجي گذاشته بود و در سكوت رانندگي مي كرد تا اينكه حووصله ام سر رفت و گفتم:
_كم حرف شديد. مثل اينكه امروز زياد حوصله نداريد.
خنديد نگاهم كرد و گفت:
_نگاه و صداي تو منو ياد يكي ميندازه.
دلم هري ريخت پاينن. من و من كنان گفتم:
_ك...ي؟
_دخترعموم. همبازي بچگي هام.
كمي به خودم جرات دادم و گفتم:
_طوري ازش حرف ميزني كه انگار الان نيست.
در جوابم گفت:
_ايران نيست. بيمار بود براي معالجه رفت انگليس.
_بيماريش چي بود؟
_عشق زياد، يك ديوانه كامل بود. حاضر بود به خاطر من دست به هر كاري بزنه.
يك حال بدي شدم. داشت درباره من شهرزاد حرف مي زد. چه راحت بهم مارك ديوانگي ميزد. با صداي گرفته گفتمك
_تو چي دوستش داشتي؟ حاضر بودي براش كاري بكني؟
كمي در جوابم تاني كرد و بعد گفت:
_دوستش داشتم ولي عاشقش نبودم. مشكل ما هم همين بود. نه كه كاري براش نكردم، ضرر هم زياد بهش زدم. در حقيقت من باعث تصادف و فرارش از ايران شدم.
خوب نگاهش كردم. چهره اش گرفته و غمگين به نظر مي رسيد و اشك توي چشماش جمع شده بود. بي توجه به اوضاع و احوالش گفتم:
_پس تينا اين وسط چيكاره بود و هست؟ پشيمان كه نيستي؟
نگاهم كرد. با نگاهش مي خواست بهم بفهماند كه ديگه كنجكاوي بسه. بعد از سكوت كوتاهي گفت:
_پشيمان باشم يا نه، ديگه رفت و هيچ وقت برنمي گرده. تينا رو خودش بام پيدا كرد، اخر هم شد دشمن جانش.
_تينا رو خيلي دوست داري؟ يعني بيشتر از دختر عموت؟
خنده بلندي سر داد. يكدفعه حالش عوض شد و گفت:
_لحظه هايي را با تينا داشتم كه هيچ وقت با شهرزاد تجربه نكردم.
منظورش را خوب فهميدم. من هيچ وقت نمي خواستم و نمي توانستم مثل تينا باشم. سكوت كردم. يعني براي اينكه خشمم با بغضي كه در هم اميخته بود رها نشه سكوت بهترين كار بود. تا اينكه شادمهر گفت:
_تو خيلي مرموزي. كلي حرف از من بيرون كشيدي و تمام بيوگرافي ام را بيرون كشاندي ولي از خودت هيچي نگفتي. درست مي گم؟
_چي بايد بگم؟
به زيبايي نگاهم كرد. لبخندي زد و گفت:
_مثلا چند سالته؟ خانه تان كجاست؟... از اين جور چيزها ديگه.
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
_نوزده سالمه. سال اول دانشجوي تربيت بدني هستم. خانه مان هم شهرك غرب است. دوتا خواهر و برادر هم دارم. پدرم تاجر فرش و مادرم معلم هستند. ديگه چي ميخواي بداني؟
از ان همه دروغي كه گفته بودم خنده ام گرفت. شادمهر با تعجب گفت:
_تو دانشجويي و هر روز مياي پيست؟
باز هم سوتي داده بودم. لبخندي زدم و گفتم:
_بيشتر عصر كلاس دارم. در ضمن بي ربط به رشته تحصيلي ام نيست.
لبخند معني داري زد و گفت:
_هيچ مي دانستي خيلي خوشگلي؟ ولي اخلاقت زياد خوب نيست. يك كمي لوسي.خنده ام گرفت. مطمئن بودم خيلي عوض شدم كه قبلا از نظر شادمهر وحشي بودم حالا خوشگل و لوس.
شادمهر خوب وراندازم كرد و گفت:
_اوه چه خوشش اومد بهش گفتم لوس. هر دختري جاي تو بود من رو در جا خفه مي كرد. نه مثل اينكه تو با تمام دخترهايي كه تا حالا ديدم فرق داري.
احساس مي كردم دوباره برگشتم به گذشته. به روزهاي خوبي كه كنار شادمهر داشتم ولي اينبار احساسم با قبل متفاوت بود. هر چه مي گذشت نفرت و حس انتقام درونم بيشتر قوت مي گرفت. ساعت يك بود. توي يك رستوران سنتي سر باز روي يك تخت نشسته بوديم. شادمهر بعد از اينكه سفارش غذا داد امد روي تخت روبه روم نشست. پاكت سيگارش رو از جيبش خارج كرد. خودش يكي برداشت بعد پاكت را مقابلم گرفت. دستم را جلوي پاكت گرفتم و گفتم:
_ممنون اهل دود نيستم.
با فندك سيگارش را روشن كرد. يك پك عميق به سيگار زد و به ارومي گفت:
_تينا ناهار منتظرم بود. اگه بدونه با يك خانم خوشگله ديگه دارم ناهار مي خورم خودش رو مي كشه.
با كنايه گفتم:
_تو گفتي نامزدت روشن فكره و با اين جور مسايل راحت كنار مياد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هنوز هم سر حرفم هستم. امروز فرق داره. با چندتا از دوستاي لوسش دوره داشت، مي خواست من هم باشم. اينجور وقت ها خيلي خودخواه مي شه، زود هم ازت خسته ميشه.
به ارومي زمزمه كردم:
-مي دانم حتي به قيمت تصاحب عشق ديگري.
شادمهر جا خورد و با تعجب گفت:
_تو چي گفتي؟!
_هيچي فكر كنم مثل خودته، تو هم زود از طرف مقابلت خسته ميشي، خودخواهي.
پوزخندي زد و گفت:
_الان همه تنوع طلب شدند. از زندگي يكنواخت و ساكت بيزارم. دوست دارم صبح تا شبم پر باشه از هيجان.
عصبي شدم و به تندي گفتم:
_كه چي بشه؟ تا كجا بايد پيش بري؟ چند نفر رو بايد با خودت بدبخت كني؟ خوادخواهي هم اندازه داره.
مات و مبهوت نگاهم كرد. سردم شده بود و تنگي نفس داشتم. به ديوار تخت تكيه دادم و زانوانم را در بغل گرفتم و سرم را به زير انداختم. شادمهر با احتياط بهم نزديك شد و گفت:
_تو خوبي؟ يكدفعه چت شد؟
سكوت كردم. شادمهر هم به ظاهر ساكت شد. وقتي ديد من حرفي نمي زنم از روي تخت بلند شد رفت كنار حوض گردي كه وسط حياط رستوران قرار داشت ايستاد. پاش رو لبه حوض گذاشت و خم شد و چند مشت پياپي اب به صورتش زد. روي لبه حوض نشست و خيره شد به من. به طرز مرموزي نگاهم مي كرد. موهاش خيس شده بود و به پيشاني اش چسبيده بود كه جذابيتش رو چند برابر كرده بود. دستش رو انداخت لاي موهاش و به طرف بالا حالت داد. وقتي ديد زل زدم به چهره اش لبخندي زد و گفت:
_چيه اشنام برات؟ خودم رو معرفي كنم؟ من شادمهر فرجام متولد سال 1358 صادره تهران. شغل بدبخت كن دخترهاي مردم. خصوصيات اخلاقي خوب و بارز ضلالت و پستي زياد. استعدادهاي درخشانم به دام انداختن دخترهاي معصوم و خوشگل. اشنا شديم يا بازم بگم؟
خنده ام گرفت. خيلي رك و صريح گفت.
_نه ديگه كافيه. نمي گفتي هم خودم مي شناختمت چون مثل يه كتاب بازي. همه زود مي خواننت.
پيشخدمت امد سفره را انداخت. شادمهر براي خودش ديزي سفارش داده بود و براي من كوبيده. برخاست امد روي تخت روبه روم نشست و مشغول خوردن شد. ميلي به خوردن نداشتم ولي نبايد شادمهر مي فهميد كه ناراحتم. به زحمت چند تيكه كباب خالي خوردم و بعد يك نوشابه را تا ته سر كشيدم تا كباب هايي كه توي گلوم گير كرده بود پايين بره.
بعد از ناهار برامان چايي و قليون اوردند. شادمهر مشغول كشيدن قليون شد. از خودش گفت و مسابقاتي كه قرار بود تو قبرس انجام بشه. حوصله ام سر رفته بود. دوست داشتم هر چه زودتر بروم خانه. موبايلم را خانه جا گذاشته بودم. مي دانستم از صبح پدر چند بار زنگ زده و حالا نگران است. شادمهر متوجه بي حوصلگي ام شد و گفت:
_چيه بهار، كم حوصله اي؟
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_بايد بروم خانه دير شده. حتما نگرانم شدند.
_باشه من حرفي ندارم چون من هم بايد بروم شركت جاي پدرم. اين اواخر اين اواخر به خاطر مسابقات خيلي از كارم زدم. امروز فرداست كه پدرم اخراجم كنه.
برخاست صورت حساب رستوران را داد. با هم از رستوران خارج شديم. كنار اتومبيلش كه رسيديم سوئيچ را مقابلم گرفت و گفت:
_دوست دارم ببينم رانندگيت در چه حديه؟
با ترديد سوئيچ را گرفتم و پشت فرمان نشستم. از وقتي كه تصادف كرده بودم از پشت رل نشستن مي ترسيدم ولي نبايد جلوي شادمهر كم مي اوردم.
شادمهر وقتي ترديدم را ديد گفت:
_چرا معطلي؟ حركت كن.
_اخه من گواهينامه ندارم. مداركم همراهم نيست به مشكل برمي خوريم.
_نترس من باهاتم.
اتومبيل را روشن كردم. فرمانش خيلي راحت بود. از جاي پارك بيرون امدم. به ارامي حركت كردم .وارد اتوبان كه شديم كمي ترسم ريخت. سرعت اتومبيل را زياد كردم ولي هنوز كمي مي ترسيدم. سر خيابان خودمان كه رسيديم توقف كردم و گفتم:
_من ديگه از اينجا به بعد رو پياده ميرم. ممنون كه اجازه دادي پشت فرمان اتومبيلت بنشينم.
_رانندگيت خيلي عالي بود، اگه گواهينامه داشتي يه جايي توي پيست برات جور مي كردم. اجازه بده تا دم خانه برسانمت.
_نه ممنون بقيه راه رو پياده برم راحتترم.
شادمهر لبخندي زد و گفت:
_چيه ميترسي خانه تان رو ياد بگيرم و بيام خواستگاري؟
خنديدم و با كنايه گفتم:
_تا تينا هست شما از اين جسارتها نمي كنيد.
زل زد توي چشمام و گفت:
_پس بايد خيلي مواظب باشه. چون كم كم دارم جسور مي شم.
در جوابش به لبخندي بسنده كردم. كوله ام را برداشتم و از اتومبيل خارج شدم و گفتم:
_فردا مي بينمت. فعلا خداحافظ.
_خداحافظ و به اميد ديدار.
از اتومبيل دور شدم ولي شادمهر هنوز حركت نكرده بود و شاهد دور شدن من بود. براي اينكه شادمهر ادرس خانه را پيدا نكند به اجبار از يك كوچه ديگه بالا رفتم و تا وقتي كه مطمئن شدم تعقيبم نمي كنه به خانه نرفتم.
وقتي وارد خانه شدم خبري از پدر نبود ولي كيف سامسونتش روي ميز بود. به اتاقم رفتم و لباسهام رو عوض كردم. ابي به دست و صورتم زدم تا ارايشم پاك بشود. بعد پمادي را كه دكتر بهم داده بود روي پوست صورتم و گردنم زدم و رفتم پايين. گرسنه ام بود. سري به اشپزخانه زدم و يك ساندويچ كالباس درست كردم. برگشتم داخل سالن، تلويزيون را روشن كردم. روي كاناپه ولو شدم و مشغول خوردن ساندويچم شدم. كمي بعد صداي باز شدن در ورودي سالن امد. بعد بوي عطر خوش پدر توي سالن پيچيد. برخاستم و نشستم. پدر با چهره اي گرفته و عبوس نزديك شد. سلام كردم، به سردي جوابم را داد. امد مقابلم نشست. چند لحظه با حالتي خاص نگاهم كرد بعد به تندي گفت:
_تا حالا كجا بودي؟
_بيرون بودم. اتفاقي افتاده پدر؟
با بي حوصلگي گفت:
_مي دانم بيرون بودي ولي كجا؟
از لحن تند و خشن پدر تعجب كردم. مدت ها بود با من اينگونه صحبت نكرده بود. در جوابش سكوت كردم چون هيچ دلم نمي خواست بهش دروغ بگم. كلافه شد و فريادزنان گفت:
_چرا لال شدي؟ حرف بزن ديگه.
_چي بايد بگم؟ فكر نمي كردم نگران شويد.
پدر نزديك تر شد و با همان لحن و صداي بلند گفت:
_چرا رفتي پيست؟ تو من رو فريب دادي شهرزاد.
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_تعقيبم مي كرديد؟ فكر مي كردم ديگه به من اعتماد داريد.
پدر پوزخندي زد و گفت:
_اولا تعقيبت نمي كردم يكي از دوستام تو رو توي پيست اتومبيل راني ديده و دوما ديگه بهت اعتماد ندارم.
_چرا فكر مي كنيد من نبايد به تفريحات گذشته ام برسم؟
پدر با خشمي تمام گفت:
_طفره نرو شهرزاد. دوستم ديده سوار اتومبيل شدي. چرا دوباره رفتي سراغ شادمهر؟ اخه دختره احمق شادمهر ديگه به تو تعلق نداره. اين رو توي اون گوش هاي كرت فرو كن.
بغض كردم و با تنگي نفس و صداي گرفته گفتم:
_من هم ديگه تعلق خاطري به شادمهر ندارم. نگرانيت بي مورده.
_بس كن شهرزاد، پس چرا رفتي سراغش؟
اشكهام سرازير شد. با حسرت و نفرت گفتم:
_شادمهر بايد تقاص كارهايي رو كه كرده پس بده. او باعث بيماري من شد، او باعث تصادف من شد، او باعث مرگ بي بي شد. شما هيچي نمي داني پدر، احساس من رو درك نمي كني.
در كلافه تر شد. سرش رو بين دوتا دستهاش برد و فريادزنان گفت:
_خسته شدم از دستت شهرزاد. تو بايد شادمهر رو فراموش كني. او هر كاري كرده تقاصش رو پس ميده، نه به دست تو بلكه پيش خدا. فراموشش كن شهرزاد تا خودت و من رو نابود نكردي.
سرعت اشكهام بيشتر شد. مثل خود پدر با صداي بلند گفتم:
_نمي توانم پدر، نمي توانم.
_مي توني. بايد بتوني. تا كي بايد نگرانت باشم؟ تا كي زجر بكشم و تاوان ندانم كاري هاي تو را پس بدهم؟ تو شدي براي من يك غده سرطاني بد خيم. هي درمانت مي كنم باز هم سر باز مي زني. بسه ديگه شهرزاد تمامش كن.
نگاه باراني ام را به چهره پدر دوختم و با صداي مرتعش گفتم:
_راست ميگي پدر من يك غده سرطاني بدخيمم. حق داري من باعث مرگ مادرم شدم، من باعث شدم اين همه سال رنج و تنهايي را تحمل كنيد. من با ندانم كاري هايم و به هم خوردن نامزديم ابروت رو بردم، من باعث شدم ان همه بدبختي توي بيمارستان رواني تحمل كنيد. بعد هم با ان تصادف لعنتي كلي خرج روي دستتان گذاشتم و باعث مرگ بي بي شدم. ميروم كه ديگه انقدر عذاب نكشيد. اي كاش توي ان تصادف لعنتي مرده بودم. ولي من انتقام خودم و شما و بي بي را از ان شادمهر مي گيرم. چه شما بخواهيد و چه نخواهيد.
به سرعت به سمت اتاقم دويدم. در حالي كه به شدت اشك مي ريختم لباس پوشيدم. كوله ام را برداشتم و امدم پايين. پدر روي كاناپه دراز كشيده بود و دستش روي صورتش بود. به ارومي از خانه خارج شدم و در را بستم. به سمت اسانسور رفتم. كمي معطل شدم تا اسانسور باز شد. همزمان با من كيوان همسايه كناريمان هم وارد شد. به ارومي سلام كردم و به گرمي جواب داد. مي دانستم چشمانم پف كرده و قرمز شده. سرم را به زير انداختم. كيوان با ملايمت گفت:
_حالتان چطوره؟
_ممنون خوبم شما چطوريد؟
_از احوال پرسي هاي همسايه خوبمان خوبم.
جوابي ندادم و در سكوت منتظر ايستادن اسانسور ماندم. در كه باز شد به سرعت خارج شدم. به تندي از لابي ساختمان خارج شدم. دوان دوان رفتم سمت خيابان و منتظر تاكسي شدم. كمي بعد يك دوو سيلوي نقره اي رنگ جلوي پام توقف كرد. كيوان بود، حرصم گرفت. لبخندي زد و گفت:
_اجازه بدهيد هر جا كه مي خواهيد برسانمتان.
با بي حوصلگي گفتم:
_ممنون مزاحم نمي شم.
_خواهش مي كنم، فكر مي كنم مسيرمان يكي باشه.
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_بفرماييد شما، ترجيح مي دم با تاكسي برم.
مسير نگاهش را عوض كرد و به ارومي گفت:
_هر جور كه خودتان دوست داريد. خدانگهدار.
پايش را روي پدال گاز فشرد و به سرعت از كنارم دور شد. كمي بعد يك تاكسي جلوم توقف كرد. سوار شدم و ادرس خانه دايي منصور را دادم. دلم از دست پدر پر بود. مي دانستم همه حرف هايش حقيقت محض محض است. ولي فكر انتقام از شادمهر يك لحظه ارامم نمي گذاشت. نيم ساعت بعد جلوي اپارتمان دايي بودم. قيافه ام حسابي به هم ريخته و پريشان بود. زنگ اپارتمان را زدم. چند لحظه بعد چهره مهربان و خندان عاطفه مقابلم ظاهر شد. با ديدن من با خوشحالي گفت:
_سلام خانم خوشگله. بيا تو خانم.
به سرعت رفت داخل و با صداي بلند گفت:
_خودش امد منصور. به اقاي فرجام بگو شهرزاد اينجاست نگران نباشه.
پشت سر عاطفه رفتم داخل. دايي داشت با تلفن صحبت مي كرد. از لحن صحبتش و حرف هايي كه ميزد فهميدم طرف مكالمه اش پدر است.عاطفه رفت داخل اشپزخانه. صداي اشناي مردي را شنيدم. به سمت اشپزخانه رفتم. دلم هري ريخت. ضربان قلبم بالا رفت. عارف پشت ميز ناهار خوري نشسته بود و در حال صرف چاي بود. با ديدن من برخاست، باز هم سرش به زير بود. سلام كردم به ارامي جوابم رو داد.بعد از حال و احوالي كوتاه رو به عاطفه كردم و گفتم:
_مثل اينكه مهمان داريد. بي موقع مزاحم شدم، بايد بروم.
عاطفه با ناراحتي گفت:
_كجا؟ تازه رسيدي. عارف كه غريبه نيست، برويم منصور ناراحت مي شود.
سنگيني دستان دايي را روي شانه هايم احساس كردم. بعد صداي گرم و مهربانش توي گوشهام پيچيد:
_چطوري خانم، باز هم قهر كردي؟
برگشتم سلام كردم. دايي لبخندي زد و گفت:
_بچه شدي شهرزاد از خانه قهر مي كني؟
با بغض گفتم:
_من قهر نكردم. دلم براتان تنگ شده بود امدم ديدنتان.
دايي سرش را تكان داد و نيشخندي زد و گفت:
_حساب شد. از كي خواهرزاده من انقدر مهربان شده؟
اشكهام سرازير شد و با صدايي مرتعش گفتم:
_ناراحتيد برمي گردم.
به سمت در خروجي رفتم كه فرياد دايي بلند شد و با خشم گفت:
_احمق نشو شهرزاد. من پدرت نيستم كه قهر كني، پات رو از خونه بگذاري بيرون قلم پاهات رو مي شكنم.
از اينكه جلوي عاطفه و عارف باهام اينجوري حرف زد لجم گرفت. قدمهام رو تندتر برداشتم. هنوز به در خروجي نرسيده بودم كه يك پس گردني محكم از دايي خوردم. به عقب برگشتم واز خجالت سرم را به زير انداختم و اشك ريختم. سنگيني نگاه دايي را به رويم حس مي كردم. دستش را گذاشت روي شانه ام و با بغض گفت:
_محبورم كردي شهرزاد. يك جوري بايد جلوت رو مي گرفتم.
سرم را به سينه اش چسباند. فشرد و گفت:
_با من قهري دختر خوب؟ اخه تو چه مرگت شده؟ چرا رفتي سراغ ان نامرد؟
هق هق گريه ام توي گوشهام مثل ناقوس كليسا صدا مي داد. گرمي بوسه هاي دايي روي موهام و پيشاني ام را حس مي كردم. كمي بعد من رو از خودش جدا كرد. به سمت پذيرايي برد. روي يك مبل راحتي نشستم و دايي رو به روم. عاطفه با چند ليوان شربت به جمعمان پيوست. با پشت دست اشكهام رو پاك كردم. مقداري از شربت را كه خوردم حالم بهتر شد. عارف از اشپزخانه خارج شد. خوب وراندازش كردم كمي لاغر شده بود ولي هنوز خوش تيپ و جذاب بود. باز هم مثل هميشه سرش به زير بود. نزديك دايي شد و با لحني اروم گفت:
_منصور جان من ديگه زحمت رو كم مي كنم.
دايي گفت:
_تازه امدي. بشين راحت باش. ديگه فاميل شديم كسي اينجا غريب نيست بعد از شام ميري.
عارف قانع شد و كنار دايي نشست. عاطفه مشغول پذيرايي شد. نگاهم در نگاه دايي گره خورد. لبخند معني داري زد و گفت:
_قبول داري كارت اصلا درست نبود؟ پدرت همه چيز را برايم تعريف كرد. كم بدبختي كشيدي، كم زجر كشيدي، چرا از شادمهر دست نمي كشي؟
دلم نمي خواست در حضور عارف حرفي از شادمهر بزنم. ترجيح دادم سكوت كنم تا اينكه دايي با كلافگي گفت:
_تو كي مي خواهي عاقل بشي دختر تا ما يك نفس راحت بكشيم؟
دايي هم داشت شكايت مي كرد و به نوعي حرف هاي پدر را تكرار مي كرد. با هم بغض كردم و اشك از قفس چشمانم ازاد شد. زل زدم توي صورت دايي و با لرز گفتم:
_شما هم خسته شديد؟ شما هم فكر ميكنيد من يك غده سرطاني بدخيم شدم؟ خوب چرا از خودتان دورش نمي كنيد؟ چرا اين غده سرطاني را نگه داشتيد و بيرون نمي اندازيدش؟ چرا دايي؟ به خدا خود من هم خسته شدم. شدم يك روح سرگردان و حيران. دستم به هيچ جا بند نيست. نه مي توانم به گذشته برگردم نه به اينده اميدوارم. من كي هستم دايي؟ شما بگيد. شهرزاد مرد. دايي تو و پدر هم فكر كنيد مرده.
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم و يك دل سير گريه كردم. دايي كنارم نشست، دستم را گرفت و گفت:
_اروم باش شهرزاد.پدرت و من با تو مشكلي نداريم. فقط حرف ما اينه دور شادمهر رو خط بكش. او ديگه به تو تعلق نداره. يعني من اجازه نمي دم. بايد فراموشش كني.
_نمي توانم ديگه دوستش ندارم ولي نمي توانم بدي هايش روفراموش كنم. بايد تقاص ظلمي كه در حقم كرده رو پس بده.
دايي با نگراني گفت:
_تو داري سخت مي گيري. شما دو نفر نامزد بوديد. شادمهر نامردي كرد و رفت طرف يكي ديگه. همين و نامزديتان به هم خورد. روزي هزار نفر با بچه از هم جدا مي شوند عين خيالشان نيست. تو چرا انقدر خودت و خانواده ات را عذاب مي دهي؟ به نظر من تو بايد خوشحال باشي قبل از شروع زندگي مشترك و قبل از اينكه پاي يك موجود ديگه وسط بياد از هم جدا شديد.
حرف هاي دايي كمي ارومم كرد ولي فهميدم هنوز هم از بلايي كه شادمهر به سرم اورده كسي خبر نداره. ان ها چه مي دانستند چه دردي به دل من بدبخت نشسته. درد بي درماني كه هيچ راه علاجي نداشت.
مدتي در سكوت گذشت تا اينكه دايي گفت:
_چرا يك مدت نمي ري خارج پيش خاله فرنگيس؟ هم فال و هم تماشا. يك مدت از اينجا دوري، يك اب و هوايي هم عوض مي كني هم فكر شادمهر از سر بيرون ميره. نظرت چيه؟
پوزخندي زدم و گفتم:
_از چاله در بيام بيفتم تو چاه؟ اره فكر خوبيه اينجوري هم از سرتان باز ميشم هم شرم كم ميشه. ولي نه حالا. يك كار نيمه تمام دارم وقتي ان كار تمام شد حتما گورم را گم مي كنم مي روم.
عارف سر بلند كرد و تمام نگاهش را به صورتم پاشيد. نگاهش يك طوري بود. هم دلسوزانه بود و هم پر از سرزنش. نگاه دايي و عاطفه هم بهتر از عارف نبود. زير نگاههاي سرزنش بار انها داشتم ذوب مي شدم. برخاستم كوله ام را برداشتم و به سرعت از اپارتمان دايي بيرون رفتم. صداي اعتراض اميز دايي منصور بلند شد:
_ديوونه كجا ميري؟ لج باز احمق. برو به درك تو عاقل بشو نيستي.
با شنيدن حرف هاي دايي به شدت احساس حقارت مي كردم. ان روز از طرف همه طرد شده بودم و حرف هايي را شنيده بودم كه يك عمر روي دل پدر و دايي منصور تلنبار شده بود. واي بي بي كجا بود كه او هم حرفاش رو خيلي رك و صريح بهم بزنه. انقدر پريشان بودم كه پله ها را دوتا يكي تا پايين پيمودم. وقتي رسيدم پايين همزمان در اسانسور باز شد و عارف با چهره اي گرفته و خشمگين خارج شد. جلوي راهم را سد كرد و دستم را توي دستش محكم گرفت و به طرف پاركينگ ساختمان كشاند. گرماي دستش توي دستان سرد و لرزانم بهم ارامش مي داد.
طولي نكشيد كه وارد پاركينگ شديم. در اتومبيلش را باز كرد و با يك حركت وادارم كرد كه داخل بشوم. بعد در را قفل كرد. خودش هم سوار شد و حركت كرد. كمي كه دور شديم پخش اتومبيل را روشن كرد. موزيك ارامي سكوت سنگين فضاي اتومبيل را در هم شكاند. تكيه بر در اتومبيل دادم. سرم را به پنجره چسباندم. خيره شدم به چهره عارف كه با ارامش خاصي رانندگي مي كرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مقصدش را نمي دانستم. فقط همين را مي دانستم كه دلم مي خواهد تا اخر دنيا كنارش باشم. تا اخر عمر نگاهش كنم ولي حيف چشمانم از فشار گريه باز نمي ماند. خيلي زود با لالايي نگاه عارف به خواب رفتم.
با بوي خاك باران زده ديده از هم گشودم. اطرافم را خوب نگاه كردم. داخل اتومبيل عارف بودم ولي خبري از خودش نبود. همه جا تاريك بود، دستم را روي شيشه كنارم كشيدم و بخار روي شيشه را پاك كردم. عارف به بدنه اتومبيل تكيه داده بود. به روبه رو خيره بود. در را باز كردم و پياده شدم. زير پاهام نرمي علف هاي خيس را احساس كردم. كنار عارف ايستادم و به منظره زيباي روبرو چشم دوختم. تمام تهران را زير پاهام ديدم و صداي ضعيفي كه از هياهوي شب شهر شلوغ تهران مي امد. نمن نم قطرات باران كه صورتم را نوازش مي داد، حسابي حالم را سر جايش اورد.
بي پروا سرم را روي شانه پهن عارف گذاشتم و چندتا نفس عميق كشيدم. برگشت نگاهم كرد و با مهرباني گفت:
_برو داخل اتومبيل اينجا سرده سرما مي خوري.
دلم مي خواست بهش مي گفتم من از گرماي نفس هاي تو داغم و در حال ذوب شدنم ولي حيف نتوانستم. لبخندي زدم و گفتم:
_حيف اين بوي خاك و علف هاي خيس نيست كه تو اتومبيل بنشينم؟ تو خيلي با سليقه اي. همه جاهاي ساكت دنيا را براي خودت پيدا كردي.
به زيبايي لبخندي زد و گفت:
_هر وقت دلم مي گيره، هر ساعت شبانه روز باشه اينجا مامن و پناهگاه من است. بعد از اين مي بخشمش به تو.
سرم را گرفتم به اسمان. صورتم را باران شست. دلم پر از شوق شد. دست عارف را گرفتم و گفتم:
_دلم مي خواد قدم بزنم، موافقي؟
راه افتادم و عارف را پشت سرم كشاندم. مدتي در سكوت راه رفتيم تا اينكه عارف ايستاد. من را هم وادار به ايستادن كرد و به ارامي گفت:
_مي تونم باهات راحت حرف بزنم؟
_بله همانجور كه من با تو راحتم.
لبخند تلخي زد و گفت:
_چرا همراه سهيل نرفتي و پيشنهاد ازدواجش راقبول نكردي؟
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_اول اينكه پدرم تنها مي ماند. دوم اينكه احساس مي كردم داره در حقم لطف مي كنه.
_چرا بايد در حقت لطف مي كرده؟
_چون چيزي مي دانست و درك مي كرد كه هيچ كس نمي توانست بفهمد و درك كند.
نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_مربوط ميشه به تو و شادمهر؟
_بله.
_پس دليل نفرت و كينه تو و شادمهر همين است؟ درست حدس زدم؟
انگار در مقابل عارف هيپنوتيزم شده بودم. او چون يك روانكاو ماهر داشت ازم حرف بيرون مي كشيد. بغض كردم و با صداي گرفته و خفه گفتم:
_ان كثافت از من سو استفاده كرد و بعد رهام كرد. زد زير همه چيز. شادمهر بايد جواب پس بده. نه تنها به من بلكه به تمام دخترهايي كه بدبخت كرده. من انتقام همه رو ازش مي گيرم.
_به چه قيمتي؟ چرا از اول بهش اجازه همچين كاري رو دادي كه حالا بخواهي تاوانش رو پس بگيري؟
اشكهام روان شد. زل زدم توي چشمان شيدايش و گفتم:
_ان لعنتي فريبم داد، با يك قرص كذايي، وقتي به خودم امدم كه همه چيز تمام شده بود. قبول دارم اشتباه كردم. نبايد انقدر بهش اعتماد مي كردم ولي ما به هم محرم بوديم، از بچگي با هم بزرگ شده بوديم. دوستش داشتم، عاشقش بودم. جز او كسي را نمي ديدم ولي اشتباه كردم و تباه شدم.
_باز هم داري اشتباه مي كني. رهايش كن شهرزاد. من به پدرت و منصور كاري ندارم. خودت رو خلاص كن. از اين عذابي كه مي كشي خودت رو ازاد كن.
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_تو چرا بهار رو فراموش نمي كني؟ در صورتي كه خدا شما رو از هم جدا كرد. هيچكدام به ان يكي خيانت نكرديد. هنوز هم بهش وفاداري. تازه عشقت به بهار بيشتر هم شده. تو حق نداري به من بگي شادمهر رو فراموش كنم. تو چيزي را از دست ندادي ولي من همه حيثيتم و ابروم را روي شادمهر گذاشتم. چطور از من مي خواهي فراموشش كنم؟
مدتي در سكوت نگاهم كرد و بعد گفت:
_من همه اين قضايا را مي دانستم. تعجب نكن. روزي كه منصور از شادمهر خواست بياد با هم تو خانه ش صحبت كنيد و علي رغم ميل باطنم نه از روي عمد، همه حرفهاي تو و شادمهر را شنيدم. باور كن نمي خواستم استراق سمع كنم ولي من توي اتاق كناري بودم و ناخواسته در جريان قرار گرفتم.
_دايي منصور چي؟ او هم مي دونه؟
_نمي دونم. منصور داخل اشپزخانه بود. من هم حرفي نزدم. اگه بهت گفتم ميدانم براي اين نبود كه به رخت بكشم. فقط اين را بدان كه من احساست رو درك مي كنم.
_تو درباره من چي فكر مي كني؟
خنديد و گفت:
_چي بايد فكر كنم؟ مثل همه دخترها احساساتي و كمي كله شق، فقط همين.
باران تندتر شده بود به طوري كه شالي كه بر سر داشتم خيس شده بود و به سرم چسبيده بود. لرزم گرفت، دستهام رو دور بازوهام حلقه كردم و لرزيدم. عارف متوجه شد و گفت:
_سردت شده بهتره برويم داخل اتومبيل وگرنه فردا هر دو بايد برويم دكتر.
دستم را گرفت و رفتيم سمت اتومبيل. سوار شديم. كاپشن را از تنش خارج كرد و سمتم گرفت و گفت:
_بهتره مانتوت رو در بياري و اين رو بپوشي كه ميدانم سردته.
_خودت چي؟ سردت نيست؟
_نه زياد. تو بپوش.
مانتوم رو دراوردم و كاپشنش رو پوشيدم. شال رو از سرم برداشتم و به جاي ان كلاهي كه به كاپشن وصل بود را روي سرم گذاشتم. عارف نگاهم كرد. لبخند مرموزي زد و حركت كرد.
توي پيچ و تاب جاده كه به طرف شهر مي رفت و بوي خاك و صداي برخورد قطرات باران به شيشه و حركت برف پاك كن جلوي شيشه به چپ و راست و عطر تن عارف كه از كاپشنش پخش ميشد خمار و مستم كرد. سرم را به صندلي تكيه دادم و خيره شدم به عارف. از اينكه عارف من را به عنوان شهرزاد قبول كرده بود خوشحال بودم. هر چند دوست داشتم جاي بهار را توي قلبش تصاحب كنم و خوب مي دانستم توي خواب هم نمي توانستم به اين ارزو برسم.
نيم ساعت بعد جلوي خانه بوديم. هر دو با هم از اتومبيل خارج شديم. لبخندي زدم و گفتم:
_ممنون خيلي بهت زحمت دادم. از اينجا به بعدش رو خودم ميروم.
خنديد و گفت:
_شرمنده. من مامورم دست شما را بگذارم توي دست پدرتان و بعد زحمت را كم مي كنم.
لبخندي زدم گفتم:
_پس برام بادي گارد گذاشتند؟ ان هم كي را!
باز هم به زيبايي خنديد و گفت:
_ناراحتي من شدم بادي گاردت؟
_نه ولي مواظب باش با كس ديگه اي اشتباهم نگيري.
عارف باخونسردي و بي تفاوتي گفت:
_نه مطمئن باش ديگه اشتباه نمي گيرم و بهار جاش تو قلب من محفوظه.
از جواب پر از كنايه و دو پهلوي عارف حرصم گرفت. بغض كردم و مي دانستم هر ان ممكنه بزنم زير گريه. به سرعت وارد ساختمان شدم و به سمت راه پله رفتم. پله ها را بالا مي رفتم و اشك مي ريختم. عارف بهم فهماند كه علاقه شدن به او ممنوع است. حرفي كه دايي خيلي وقت پيش بهم زده بود. دست به هر چي مي زدم مهر ورود ممنوع بهش زده بودند. شادمهر ممنوع، عارف ممنوع، برگشتن به گذشته ممنوع، حتي عشق هم ممنوع.
وقتي رسيدم جلوي در اپارتمان عارف به در تكيه داده بود و منتظرم بود. لبخند معني داري زد و زنگ را فشرد. كمي بعد پدر در را باز كرد.ازش خجالت مي كشيدم. سرم را به زير انداختم و بي صدا وارد خانه شدم. به اصرار پدر، عارف هم امد داخل. وقتي وارد پذيرايي شدم كيوان هم داخل سالن بود. با بي حوصلگي سلامي كردم و رفتم اتاقم. هنوز هم شلوارم كمي نم داشت. لباسهام رو عوض كردم و كاپشن عارف رو برداشتم و امدم پايين. پدر هنوز هم باهام سر سنگين رفتار مي كرد و سعي مي نمود كمتر نگاهم كند. عارف روي كاناپه كنار كيوان نشسته بود و در حال صرف قهوه بود. رفتم جلو كاپشن را مقابلش گرفتم و گفتم:
_ممنون فكر مي كنم موقع برگشتن لازمش داشته باشيد.
بي هيچ حرفي كاپشن رو گرفت. برخاست رو به پدر كرد و گفت:
_من ديگه بايد برم. ببخشيد كه مزاحم شدم.
پدر با تواضع گفت:
_تو ما رو ببخش كه زحمت رساندن شهرزاد افتاد گردنت.
بعد نگاه سردي به چهره ام انداخت كه هزار معني ميداد. معذرت خواهي كردم و قبل از اينكه عارف برود برگشتم اتاقم.
روز سختي را گذرانده بودم و حسابي پريشان بودم. چراغ اتاق را خاموش كردم و يك گوشه كز كردم و گريه را سر دادم. چقدر حالا به مادر احتياج داشتم نبود. بي بي كجا بود كه نقش مادر رو برام بازي كنه؟ پدر هم كه قهر كرده بود. از همه جا رانده و مانده بودم. از فشار سر درد خوابم نمي امد. خانه خلوت بود رفتم پايين. پدر توي اتاقش بود. كلافه و دلتنگ بود. تلفن بي سيم را برداشتم و رفتم اتاقم. از دفترچه تلفنم شماره سهيل را برداشتم و به زحت گرفتم. كمي طول كشيد، تلفنش روي پيغام گير بود و به زبان فزانسوي خواسته بود پيغام بگذاريم. «سلام سهيل هستم. لطفا بعد از شنيدن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد.» بعد از چندتا بوق گفتم:
_سلام شهرزادم. خواستم حالت رو بپرسم فقط همين.
تلفن را خاموش كردم و گوشي را به سالن برگرداندم. روي كاناپه دراز كشيدم و سعي كردم كمي بخوابم. كمي هم موفق شدم. تازه چشمانم گرم شده بود كه تلفن زنگ زد. سريع جواب دادم چون دلم نمي خواست پدر بيدار شود.
_الو بفرماييد.
_سلام خانم بي معرفت چه عجب ياد ما كردي؟
سهيل بود. با خوشحالي گفتم:
_تو خودتي سهيل؟ زنگ زدم نبودي.
صداي خنده اش را شنيدم و بعد گفت:
_
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بيرون بودم تازه رسيدم. انجا ساعت چنده؟
_دوازده شب.
_چي شده ياد من كردي ان هم اين موقه شب؟ نمي خواهي بگي كه دلت برام تنگ شده بود؟
صدام بغض دار شد. با لحني گرفته گفتم:
_هم اره هم من دلم گرفته بود.
_اتفاقي افتاده؟ انجا چطوره؟
اشكهام سرازير شد و گفتم:
_خراب خيلي خراب سهيل. حالم اصلا خوب نيست. دارمديوونه ميشم.
_اخه چرا؟ توضيح بده ببينم چي شده؟
جريان رفت و امدم را با شادمهر بهش گفتم و بحث بين خودم و پدر و دايي. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_نمي دانم چي بهت بگم ولي اشتباه كردي شهرزاد. حق را به پدرت بده كه نگرانت باشه. من باز هم بهت ميگم نفرت از شادمهر مثل عشقش خاكسترت مي كنه. مواظب باش شهرزاد.
_تو هم داري حرفهاي بقيه رو برام ديكته مي كني. فكر مي كردم حداقل تو يكي دركم مي كني. انها ازم خسته شدند مي خواهند از سر خودشان دكم كنند. پيشنهاد دادند بروم انگليس پيش خاله مادرم. جالبه نه؟
صداي خنده ش را شنيدم و بعد گفت:
_من هنوز هم مي خواهمت فقط كافيه يه بله بگي. فورا برات دعوتنامه ويزا مي فرستم و تا اخر ماه اينجا هستي.
_تو هم خوب از اب گل الود ماهي مي گيري.
جدي شد و گفت:
_از شوخي گذشته يه مدت بيا پيش خودم. با اين اوضاع و احوال انجا نماني بهتره.
_حالا نه كار دارم. شايد براي عروسيت اگه دعوتم كردي امدم. خبري نيست؟
_چرا مادرم يكي از اقوام رو برام در نظر گرفته. دختر خوبيه. قرار راي تابستون چند هفته بيام ايران و كار رو تموم كنيم.
_خوشحالم سهيل. پس تابستون يه عروسي افتاديم؟
_شايد، تو ميخواهي چي كار كني؟ تصميم به ازدواج نداري؟
_تو بودي با اين شرايط ازدواج مي كردي؟ من هيچ اميدي به اينده ندارم هيچ اميدي.
باز هم اشكهام روان شد. سهيل با ناراحتي گفت:
_تو داري گريه مي كني؟ بس كن شهرزاد. تو من رو نگران مي كني. خواهش مي كنم گريه نكن. نمي خواهي كه من نگران خواهر كوچولوم باشم؟
اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_خيلي خب ديگه گريه نمي كنم. تو هم برو به كارهات برس. كلي پول تلفنت ميشه.
_مهم نيست. بعد از اين بيشتر بهت زنگ ميزنم. حالا بگير بخواب و خواب هاي خوب ببين. شب بخير.
_خداحافظ.
با سهيل كه حرف زدم حسابي سبك شدم. كم كم چشمام گرم شد و روي همان كاناپه خوابم برد. نيمه هاي شب بود كه باز همان كابوس هميشگي به سراغم امد. با اين تفاوت كه من مي دويدم و ان دست ها و ناخن هاي بلند دنبالم مي كردند. هر چه ميدويدم و پدر را صدا مي كردم كسي به فريادم نمي رسيد تا اينكه به وسيله نيروي قوي اي متوقف شدم و ان دست به صورتم چنگ زد. دست را به صورتم كشاندم. وقتي خون روي دستهام رو ديدم از حال رفتم و ديگه هيچي نفهميدم.
با يك نسيم خنك روي صورتم بيدار شدم. پدر بالاي سرم نشسته بود و گريه مي كرد. كيوان و يك خانم جوان كه شباهت زياي به كيوان داشت كنارم نشسته بودند و ان خانم جوان روي صورتم اب مي پاشيد. ياد كابوسي كه ديده بودم افتادم.به اطراف خوب نگاه كردم. وسط سالن پذيرايي دراز به دراز افتاده بودم و ديگران دوره ام كرده بودند. سرم را از روي پاي پدر بلند كردم. با بي حالي برخاستم و جلوي اينه قدي جا لباسي كنار در ورودي ايستادم. روي صورتم جاي چند تا خراش بود و چند روزنه كوچك خون جاري بود. حالم بد شد. تمام سالن دور سرم چرخيد. به ديوار تكيه دادم و روي زمين ولو شدم. پدر به سرعت امد مقابلم نشست. سرم را بين دستاش گرفت و گفت:
_حالت خوبه بابا؟ نترس باز هم خواب ديدي.
به صورتم اشاره كردم و گفتم:
_نه خواب نبود. او به صورتم چنگ انداخت. نگاه كن صورتم خونيه.
_اروم باش شهرزاد. وقتي من صداي گريه و فريادت رو شنيدم از اتاق امدم بيرون. ديدم دور تا دور سالن مي دوي و گريه مي كني و من رو صدا ميزني، وقتي گرفتمت خودت به صورتت چنگ انداختي. نگاه كن دستهات رو. زير ناخن هات خون جمع شده.
دستان لرزانم را گرفتم جلوي چشمانم. زير چندتا از ناخن هام خون جمع شده بود. با فرياد گفتم:
_نه اين امكان نداره اون دست من نبود، باور كن پدر. ان دست من نبود.
_اروم باش عزيزم. تو روز و شب سختي را گذراندي و تحت فشار بودي. چند روز كه استراحت كني خوب مي شوي. من بابت رفتار امروزم متاسفم، مي دانم زياده روي كردم.
سرم را به سينه ش چسباندم و اشك ريزان گفتم:
_غلط كردم بابا ديگه نمي رم سراغ شادمهر. به خدا غلط كردم. بابا هرچي شما بگيد. من دختر خوبي نبودم. ديگه بي اجازه شما از خانه نمي روم بيرون.
پدر هم همپاي من اشك مي ريخت و پي در پي روي صورتم بوسه ميزد. كمي كه حالم بهتر شد كيوان و خانمي كه همراهش بود خداحافظي كردند و رفتند. با كمك پدر به رختخواب رفتم و با يك قرص ارامبخش به يك خواب طولاني و عميق فرو رفتم.
**************
صبح با نوازش دست هاي پدر روي موهام بيدار شدم. لبخند گرمي زد و گفت:
_حالت خوبه بابا؟
نشستم سرم رو گذاشتم روي سينه ش و گفتم:
_خوبم شما چطوريد؟ ديشب خيلي اذيتتان كردم معذرت مي خوام. ديگه دختر خوبي ميشم. بهتان قول ميدم.
_عاليه دخترم. من به قول تو اطمينان دارم. حالا پاشو يك ابي به صورتت بزن تا صبحانه بخوريم. مي دانم شام هم نخوردي.
بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و از اتاق خارج شد. رفتم دستشويي و بدون اينكه به اينه نگاه كنم صورتم را شستم. برگشتم اتاقم لباسم را عوض كردم و رفتم پايين. پدر ميز مفصلي چيده بود. سر ميز نشستم و مشغول شديم. وقتي داشتم چايي را با قاشق هم ميزدم متوجه انگشتام شدم. ناخنهام كاملا كوتاه شده بود. سرم را بلند كردم و با تعجب به پدر نگاه كردم. پدر متوجه شد. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_من را ببخش شهرزاد. وقتي خواب بودي ناخنهات رو كوتاه كردم. ترسيدم دفعه بعد كه دچار كبوس بشوي يك اسيبي به چشمات بزني.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_كار خوبي كرديد. خودم مي خواستم همين كار رو بكنم.
نگاهش كردم باز هم مهربان بود و صداش مثل گذشته اشنا و دلنشين بود. بعد از صبحانه مشغول جمع كردن ميز شدم كه پدر گفت:
_شهرزاد شب منزل اقاي اطلسي دعوت داريم. بيرون نرو براي شام اماده باش.
_به چه مناسبتي؟ من زياد ازش خوشم نمياد. نميشه خودتان تنها برويد؟
_نه دخترم زشته. من كه نمي توانم تنها بروم. ان خانمي كه ديشب همراهش بود، خواهرش بود كه تازه از تركيه اومده. امشب براي شام دعوت كرده كه بيشتر با هم اشنا شويم.
_باشه پدر هر چي شما بگيد. حالا اين اقاي اطلسي چه كاره س؟
_وكيل، يك دفتر وكالت داره. وضعش بد نيست. چندتا از كارهاي حقوقي من رو هم به دست گرفته. تنها زندگي مي كنه. دو سال پيش پدر و مادرش با هم تو يك تصادف تو جاده شمال فوت كردند. همين يك خواهر رو داره كه تركيه زندگي مي كرد و چند روزي امده ايران.
خنديدم و گفتم:
_نمي دانستم وكيل شماست. ديروز كه رفتم بيرون ازم خواست برساندم قبول نكردم. فكر كنم برخوردم خوب نبود.
پدر لبخندي زد و گفت:
_جوان متواضعي است. به دل نمي گيره. هر چند يك عذرخواهي كوچك بد نيست.
_حتما ديروز صداي مشاجره ما رو هم شنيده بود، درست حدس زدم؟
_بله يك چيزهايي شنيده بود. ناچار شدم جريان نامزديتان را برايش بگويم. خيلي متاسف شد.
پوزخندي زدم و گفتم:
_ادم فضول، دوست داره از همه چيز سر در ياره. هر چند ماجراي من و شادمهر شده مثنوي هفتاد من، همه خبر دارند به غير از خواجه حافظ شيرازي. چه عيبي داره بگذار اين اقا هم بدانه، دنيا كه به اخر نمي رسه.
با ناراحتي رفتم سمت اتاقم. صداي پدر را شنيدم كه گفت:
_ناراحت شدي؟
برگشتم لبخند تلخ زدم و گفتم:
_نه گفتم ديگه برام مهم نيست. بگذاريد همه بدانند.
****************
ان روز خانه ماندم. از اينكه نرفته بودم پيست كلافه بودم، انگار يك چيزي گم كرده بودم. لعنت به اين دل كه نمي خواست نفرت رو از عشق جدا كنه. از يك طرف تشنه انتقام از شادمهر بودم و از طرف ديگه دلم براي عارف و ان نگاه شيدايش پر مي كشيد. تازه به اين نتيجه رسيده بودم كه بايد انتخاب شوم و ديگه حق انتخاب كردن ندارم. حرفي كه دايي موقع برگشتن از اصفهان بهم زده بود.
از جلوي اينه رفتن پروا داشتم، مي ترسيدم با ديدن جراحات صورتم و تمام كابوسي كه شب قبل ديده بودم جلوي نظرم جان بگيرد. تا عصر سر خودم رو با نظافت خانه و اتاقم سرگرم كرده بودم. عصر رفتم حمام و با يك دوش اب ولرم كلي سر حال شدم. بي انكه به اينه نگاه كنم موهام رو خشك كردم و برس كشيدم. جديدا در انتخاب لباس وسواس پيدا كرده بودم. نه به گذشته كه با يك شلوار راسته لي و يك تي شرت قانع مي شدم و انگار كه شيك ترين لباس دنيا را پوشيدم نه به حالا كه با شيك ترين لباس ها قانع نمي شدم.
يك بلوز يقه قايقي نارنجي رنگ پوشيدم با يك دامن بلند جين. حواسم نبود جلوي اينه ايستادم تا لباسم را توي تنم چك كنم كه چشمم خورد به خراش هاي روي گونه هام و حسابي حالم بد شد ولي به روي خودم نياوردم. جلوي اينه نشستم. صورتم را كرم پودر زدم و با كمي رژگونه و پن كيك خراش هاي روي گونه هام كمي محو شد. ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم و رفتم پايين. سرگرم اماده كردن چاي شدم. چند دقيقه بعد پدر با يك سبد گل بزرگ به خانه امد. وقتي من رو ديد خنديد و گفت:
_اوه كي ميره اين همه راه رو، تو چقدر خوشگل شدي.
در جواب پدر لبخند زدم و گفتم:
_تازه شبيه بابا شهرامم شدم.
تن خسته اش را انداخت روي مبل و گفت:
_حالا اين خانم خوشگل براي اين باباي خوش
گل تر از خودش يك چاي مياره تا خستگي ش در بياد؟
_چشم بهترين باباي دنيا.
رفتم اشپزخانه دوتا چاي ريختم و برگشتم داخل پذيرايي. پدر با خنده و در حال نوشتن گزارش كارش چايش را خورد و بعد رفت حمام و دوش گرفت. يكي از بهترين كتو شلوارهاش رو پوشيد. موهاش رو به طرز زيبايي به طرف بالا حالت داده بود. با اينكه بيشتر موهاش سفيد شده بود هنوز هم يكي از خوش تيپ ترين مردها بود كه تا حالا ديده بودم. مخصوصا چشمان عسلي اش كه شباهت زيادي به شادمهر مي داد. شايد پدر تصويري از سال هاي بعد شادمهر بود ولي چرا اخلاق، رفتار و منشش به پدرم نرفته بود؟
ساعت هشت شب بود كه سبد گل به دست از خانه خارج شديم و چند قدم ان طرف تر زنگ خانه اقاي اطلسي را فشرديم. خود كيوان در را باز كرد. با پدر دست داد و خوش امد گويي كرد. نگاه خريدارانه اي به من انداخت و در جواب سلامم گفت:
_فكر نمي كردم افتخار بدهيد و بياييد. خوشحالم كه قدم رنجه كرديد. ما را مفتخر كرديد.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_من بابت برخورد ديروزم متاسفم.
لبخندي زد و گفت:
_اين حرف را نزنيد. من نبايد توي ان شرايط مزاحمتان مي شدم.
پشت سر پد داخل شدم. داخل خانه مثل خانه خودمان بود، دوبلكس و بسيار شيك و به طرز اسپرت مبله شده بود. دكوراسيون خانه به طرزي بود كه به ادم ارامش مي داد. زن جواني براي خوش امد گويي جلو امد. با هم روبوسي كرديم. كيوان شروع به معرفي كرد و گفت:
_معرفي مي كنم.خواهرم كتايون كه تازه سه روزه از تركيه امده.
بعد اشاره اي به پدر كرد و خطاب به كتايون گفت:
_اقاي فرجام كه ديشب باهاشون اشنا شدي و دختر خانمشان شهرزاد عزيز.
لبخندي زدم و گفتم:
_خوشوقتم.
دختر بچه اي حدود پنج ساله با موهايي بور و چشماني عسلي جلو امد و چسبيد به كتايون. كيوان جلو رفت و بچه را بغل گرفت و خنده كنان گفت:
_اين هم خوشگل دايي.
نگاهم كرد و خنديد. در همان نگاه اول ازش خوشم امد. نزديك تر رفتم گونه اش را كشيدم و گفتم:
_سلام خوشگله. اسم من شهرزاده اسم تو چيه؟
خجالت كشيد سرش رو انداخت پايين و گفت:
_كيميا.
كيوان گونه اش را بوسيد و گفت:
_كيميا زياد فارسي بلد نيست اخه پدرش ترك بود.
به ارومي گفتم:
_مگه حالا نيست؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_پدر كيميا سال گذشته درگذشت. سرطان خون داشت.
با ناراحتي گفتم:
_متاسفم من نمي دانستم.
همگي به سالن رفتيم و نشستيم. كتايون مشغول پذيرايي شد. خوب وراندازش كردم، شباهت زيادي به كيوان مي داد. كمي بور بود با چشماني روشن و حدود سي و پنج سالي سن داشت. ارام و متين بود و بسيار خوش لباس. بعد از اينكه قهوه و شيريني تعارف كرد، كنارم نشست لبخندي زد و گفت:
_تعريفتان را از كيوان خيلي شنيدم. حقيقتش اينه كه اين چند روز چند بار خواستم بيام ديدنتان كه كيوان مانع شد.
نگاهي به كيوان انداختم كه با دقت به حرفهامون گوش مي داد و گفتم:
_نمي دانم از چيه من تعريف كرده، هر چند برخورد و حركات ديشب من همه چيز را خوب نشان داد. به هر حال نظر لطفشان بوده. كاش مي امديد من خيلي تنهام.
لبخند قشنگي زد و گفت:
_زياد فكرش رو نكن من هم زياد كابوس مي بينم. با گذشت زمان تو هم بهش عادت ميك ني. بعد از اين هم زياد مزاحمت مي شوم.
_خوشحال مي شوم.
پدر سرگرم گفتگو با كيوان شده بود. كتايون هم رفت داخل اشپزخانه. كيميا هم يك گوشه سالن نشسته بود و مشغول نقاشي بود. رفتم كنارش روي زمين نشستم. توي دفتر نقاشيش يك خانه بزرگ كشيده بود با دوتا ادم. يكي از انها دامن به پا داشت با موهاي بلند قهوه اي و يكي ديگه كوچك تر بود و دست ان يكي توي دستش بود. مي خواست اسمان خانه اش را خاكستري رنگ كند. دستش را گرفتم و مداد خاكستري را روي زمين گذاشتم و جاش يك مداد ابي كمرنگ گذاشتم توي دستش. خنديد. رنگ خاكستري را با پاك كن پاك كرد و اسمان خانه اش را ابي كرد.
يك مداد زرد برداشتم و گوشه نقاشيش يك خورشيد كشيدم. باز هم نگاهم كرد و خنديد. دستم را گذاشتم روي ادم هاي نقاشيش. ان بزرگتره را گفت:«انا» يعني مادر. كوچكتره هم گفت:« كيميا» بعد به خودش اشاره كرد. جاي خالي پدر توي نقاشي هاش كاملا ديده مي شد. همانطور كه توي نقاشي هاي من هم هميشه جاي مادر خالي بود. گاهي اوقات بي بي را چادر به سر مي كشيدم ولي هميشه پدر بود با دست هاي بلند و صورتي خندان. اسمان نقاشي من هم هميشه خاكستري بود. پر بود از ابرهاي سياه.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بغض كردم و چشمانم پر از اشك شد. وقتي نقاشي كيميا تمام شد ورقه را برداشت و برخاست. دستم را گرفت و اشاره كرد همراهش بروم. صداي كتايون را شنيدم كه گفت:
_بايد همراهش بروي توي اتاقش مي خواهد نقاشي هايش را بهت نشان بده.
دستش را كشيدم و بغلش كردم. با هم رفتيم طبقه بالا. اتاقش همان سالن اول بود. اتاق قشنگي داشت، پر از عروسك و اسباب بازي بود. روي تختش نشستم. رفت سراغ ميز تحريرش يك دفتر بزرگ اورد گذاشت روي پاهام و خنديد. دفترچه را باز كردم پر بود از نقاشي خودش و مادر ولي خبري از پدر در نقاشي هايش نبود. صفحه اخر عكس يك مرد قد بلند را كشيده بود و دورش را چند تا گل و قلب كشيده بود. خنديدم و گفتم:
_اين كيه؟
با طنازي گفت:
_كيوان.
از نقاشي فهميدم رابطه خوبي بين كيوان و كيميا وجود داره.
نگاهش كردم و گفتم:
_خيلي دايي كيوان رو دوست داري؟
_ نه بابا. با اين نقاشي خرش كردم.
برگشتم كيوان در استانه در تكيه داده بود و مي خنديد. داخل شد. روبه رومان نشست و گفت:
_من هم خيلي دوستش دارم.
وبعد دستش را دراز كرد و با يك حركت كيميا را در اغوش كشيد. صورتش را بوسيد و گفت:
_مگه نه دايي؟
كيميا سرش را تكان داد. موهاي طلايي خوش حالتش را به صورت كيوان مالاند. كيوان نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_با وجود كيميا ديگه فكر نكنم از امدن به اينجا پشيمان شده باشيد.
_اشتباه مي كنيد اگه كيميا هم نبود باز هم پشيمان نمي شدم.
در حالي كه كيميا را سخت به خودش چسبانده بود، برخاست به سمت در رفت و گفت:
_همراه من بياييد. يك چيزي دارم كه فكر مي كنم خوشحالتان مي كنه.
از اتاق خارج شد، دنبالش رفتم به سمت اتاق انتهاي راهرو كه با اتاق من ديوار به ديوار بود. در اتاق را باز كرد و داخل شد و اشاره كرد بروم داخل. اتاق شيك و مرتبي داشت. تمام در و ديوار پر بود از پوسترهاي رالي و راننده هاي معروف جهان. به يكباره يك چيزي به ياد اوردم. رو كردم به كيوان كه با كنجكاوي نگاهم مي كرد و گفتم:
_پس شما راپورت من رو به پدرم داديد؟
كيوان اصلا جا نخورد. با ملايمت گفت:
_مي دانم بحث روز قبل شما و پدرتان سر چي بود. ولي باور كنيد من به طور اتفاقي شما را توي پيست ديدم. فكر مي كردم پدرتان خبر داره شما مي رويد پيست وگرنه قصد جسارت و فضولي نداشتم.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_مهم نيست دير يا زود مي فهميد. شما چرا مي رويد پيست؟
خنديد و شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_علاقه و هيجان و به همان دليل كه شما مي رويد.
_جالبه ولي من براي هدف ديگري مي روم پيست.به خاطر پسر عموم.
طوري از شادمهر حرف زدم كه شك را انداختم توي دلش. با معني نگاهم كرد و گفت:
_خيلي ها به خاطر ايشان مي روند پيست. الحق هم راننده ماهري ست ولي شما...
خنديدم و گفتم:
_من چي؟ من از بچگي به اتومبيل راني علاقه داشتم. نمي دانيد چند بار اتومبيل پدرم را يواشكي برداشتم و در رفتم تا رانندگي ياد گرفتم. تا پب نامزديم با شادمهر كه پدرم برام يك اتومبيل خريد كه اخر هم شد بلاي جانم ولي حالا ديگه مي ترسم پشت فرمان بنشينم. هر چند روز قبل باز هم جرات و جسارت خودم را امتحان كردم.
_چرا با حسرت از گذشته حرف مي زنيد؟
با بغض گفتم:
_براي اينكه تمام راه ها به گذشته قطع شده.
با صداي كتايون كه ما را براي شام دعوت مي كرد از اتاق كيوان خارج شديم و به سالن پايين رفتيم. ميز غذا با وسواسي تمام و زيبايي چيده شده بود و چند نوع غذا و سالاد و دسر روي ميز خودنمايي مي كرد. كنار پدر نشستم. كيوان و كيميا هم روبرومان نشستند و با حضور كتايون مشغول خوردن شديم. بعد از شام به اجبار خودم كمك كتايون كردم وميز شام را جمع كرديم و بعد از شستن ظروف به سالن برگشتيم. كيميا توي بفل كيوان به خواب عميقي فرو رفته بود و پدر مشغول صحبت با كيوان بود.با كتايون گوشه اي را انتخاب كرديم و نشستيم. كتايون لبخندي زد و گفت:
_كيوان جان بهتره كيميا رو ببري اتاقش و روي تختش بخوابانيش. اينجوري خسته مي شوي.
كيوان با احتياط برخاست و به طبقه بالا رفت. كتايون رو به من كرد و گفت:
_از وقتي مصطفي شوهرم رفته كيوان خيلي به ما محبت كرده. نمي دانم اگه كيوان نبود چه كار مي كردم.
_چند سال از ايران دور بودي؟
اه حسرتي كشيد و فت:
_شش سال پيش با مصطفي يكي از همكلاسي هايم توي دانشگاه اشنا شدم. مصطفي اهل تركيه بود. با هم ازدواج كرديم رفتيم تركيه. يك سال بعد هم كيميا به دنيا امد. دو سالش بود كه مصطفي سرطان خون گرفت. دو سال طول كشيد تا مرد. تو اين يك سال گذشته كيوان هر ماه امده به تركيه به ما سر زده تا بالاخره كارم درست شد و امديم تهران.
_مي خواهي اينجا بماني؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_جاي ديگه اي ندارم كه بمانم. انجا كه مصطفي تنها دليل ماندن من بود. حالا كه نيست ترجيح مي دهم توي كشور خودم باشم. مي خواستم با پولي كه از فروش خانه مان تو استامبول به دست اورده بودم يك خانه بخرم و جدا زندگي كنم كه كيوان اجزه نداد و گفت بايد با خودش زندگي كنم.
از بغض توي صداش و نگاه باراني اش فهميدم كه خيلي سختي كشيده. تازه فهميدم بدبخت تر از من هم خيلي هست و شكر خدا را گفتم. بالاخره ساعت دوازده شب بود كه كيوان اجازه داد به خانه برويم. ان شب موقع خواب خيلي به كتايون فكر كردم، به بچه اش كه حالا از سايه پدر محروم بود و كيوان كه سعي داشت جاي خالي پدر را براي كيميا پر كند. و اعتراف مي كنم طرز فكرم نسبت به كيوان و خانواده اش به كلي عوض شد.
صبح زودتر از پدر بلند شدم. ميز صبحانه را چيدم. وقتي داشتم چاي مي ريختم پدر هم در حالي كه حمام گرفته و حوله به تن داشت سر ميز نشست. لبخندي زد و گفت:
_سحر خيز شدي شهرزاد؟
_دليل دارم.
_افرين! حالا چه دليلي براي اين خوش خدمتي داري؟
با شيطنت گفتم:
_مي خواهم براي پدرم دست بالا كنم.
پدر اخمهايش رفت تو هم و گفت:
_باز از ان حرف ها زدي دختر. تو كي مي خواهي درست بشي؟
خنديدم و گفتم:
_هر وقت پدرم زن گرفت.
سيني چاي را روي ميز گذاشتم. كنار پدر نشستم. دستش را گرفتم و گفتم:
_بي شوخي. پدر ديگه بايد از تنهايي در بيايي.
با خشمي اشكار در جوابم گفت:
_من تنها نيستم. تو را دارم.
خنديدم. با پررويي تمام گفتم:
_ولي من سر جهازي نمي خوام.
پدر با همان لحن گفت:
_من سر جهازي تو نيستم. مي تواني بري دنبال زندگيت.
_تا شما تنهاييد اين كار را نمي كنم. خواهش مي كنم پدر. من اين دفعه كوتاه نميام. نظرتان درباره كتايون چيه؟
جا خورد. با خشم نگاهم كرد و گفت:
_ببينم دختر تو سرت به جايي نخورده؟ كتايون خيلي جوونه. اگه من بخوام هم اون قبول نمي كنه.
_من بي حساب حرف نميزنم. شما بخواه، كتايون با من. تازه شما فقط هفت سال با هم اختلاف سني داريد. من هم صاحب يك خواهر كوچولوي ناز مي شوم.
پدر پوزخندي زد و گفت:
_اروم بگير دختر. من الان بايد با نوه هام بازي كنم نه با خواهر كوچولوي تو. از اين فكر بيا بيرون تا خفه ات نكردم.
مقداري از چايم را سر كشيدم و گفتم:
_شما زن بگير. مرا هم خفه كردي مهم نيست.
بي اينكه چيزي بخوره از سر ميز بلند شد و رفت سمت اتاقش. پشت سرش راه افتادم. داخل اتاق شد و در را بست. مي دانستم داره لباس مي پوشه. پشت در ايستادم و گفتم:
_چرا فرار مي كنيد؟ حرف حق تلخ است؟ يك عمر تنها بودم نه خواهري نه برادري كه بهش تكيه كنم. ديگه نمي خوام تنها باشم بايد ازدواج كنيد.
صداي بلند پدر را شنيدم كه از پشت در گفت:
_مي توني ازدواج كني و از تنهايي در بياي. من اگه ازدواج كن بودم تا حالا كرده بودم. مي خواهي مردم به ريشم بخندند؟ سر پيري و معركه گيري.
پشت سرش راه افتادم. داخل اتاق شد و در را بست. مي دانستم داره لباس مي پوشه. پشت در ايستادم و گفتم:
_چرا فرار مي كنيد؟ حرف حق تلخ است؟ يك عمر تنها بودم نه خواهري نه برادري كه بهش تكيه كنم. ديگه نمي خوام تنها باشم بايد ازدواج كنيد.
صداي بلند پدر را شنيدم كه از پشت در گفت:
_مي توني ازدواج كني و از تنهايي در بياي. من اگه ازدواج كن بودم تا حالا كرده بودم. مي خواهي مردم به ريشم بخندند؟ سر پيري و معركه گيري.
_كي گفته شما پير شديد؟ تازه چهل و دو سالتان شده. مگه دايي منصور چند سالش بود بود كه ازدواج كرد؟
در اتاق باز شد. چره سرخ و برافروخته پدر اشكار شد. به تندي گفت:
_تمامش كن شهرزاد. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
دوباره برگشت داخل اتاق و در را بست. نبايد زياده روي مي كردم. براي امروز همين قدر كافي بود. برگشتم سر ميز و يك دل سير صبحانه خوردم، پدر اماده رفتن بود. با اخم و كنايه سفارشات هر روزه را داد و رفت سمت در خروجي. هنوز به در نرسيده بود كه برگشت نگاهم كرد و گفت:
_ياد رفت بهت بگم شام خونه دايي منصورت دعوت داريم. خانواده عارف امدند تهران. عصر منتظرم باش با هم بريم.
از ان روز كه با حالت قهر از خانه دايي بيرون امده بودم نه دايي با من تماس گرفته بود و نه من با دايي تماس گرفته بودم. هنوز هم ازش دلخور بودم ولي براي ديدن دايي هم كه شده باشد بايد مي رفتم، هر چند دلم مي خواست دايي كمي نازم را بكشه. به قول معروف منت كشي كنه و براي اشتي پيش قدم بشود. حوصله ام سر رفته بود.
اين دومين روزي بود كه توي خانه مي نشستم. كمي با كامپيوترم ور رفتم و اتاقم را مرتب كردم كه گرسنه ام شد. رفتم سراغ يخچال. چيزي براي خوردن نداشتم. كمي پول از كمد پدر برداشتم. لباس مرتبي پوشيدم و از خانه رفتم بيرون. از سوپر ماركت سر كوچه كمي خريد كردم و برگشتم خونه. توي لابي ساختمان بودم كه كتايون و كيوان در حالي كه كيميا را در اغوش داشت از اسانسور خارج شدند. سلام و حال و احوال گرمي با هم كرديم. بعد كيميا از تو بغل كيوان پريد بغلم. گونه هاش رو بوسيدم و گفتم:
_كجا خانم خوشگله؟
كتايون گفت:
_يك كار اداري دارم كه كيوان بايد زحمتش رو بكشه. كيميا هم مي خواد با ما بياد.
لبخندي زدم و گفتم:
_خب مزاحم نمي شم.
كيوان دستهايش رو براي گرفتن كيميا باز كرد و گفت:
_بيا عزيزم. شهرزاد خسته شد.
كيميا خودش را سفت بهم چسباند و گفت:
_نه.
_اجازه بدهيد پيش من بماند تا كارتان تمام شود. خوشحال مي شوم با من باشد.
كيوان لبخندي زد و گفت:
_اذيتتان مي كند. كار ما تا عصر طول مي كشد.
_اشكال نداره من هم تنهام.
كتايون رو به كيميا كرد و با زبان تركي حرف زد كه من چيزي ازش نفهميدم. بعد به من گفت:
_اميدوارم اذيتت نكنه.
گونه كيميا رو كشيدم و گفتم:
_نه دختر خوبيه. ما با هم دوستيم مگه نه؟
كيميا در جوابم خنديد. با كيوان و كتايون خداحافظي كردم. همراه كيميا رفتيم داخل اسانسور. داخل خانه شدم و مشغول اشپزي شدم. كيميا امد روي ميز وسط اشپزخانه نشست. كنارش رفتم و گفتم:
_پيتزا دوست داري؟ مي دانم بچه ها پيتزا دوست دارند. من كه خيلي دوست دارم.
سرش را به علامت پذيرش تكان داد. دست به كار شدم. خيلي زود پيتزاها درست شد. گذاشتمشان داخل فر. اشپزخانه را مرتب كردم. همراه كيميا رفتم داخل پذيرايي. هر چي گشتم چيزي براي بازي كيميا پيدا نكردم. به ناچار براش يك سي دي كارتون گذاشتم و سرگرم شد. ياد بچگي هاي خودم و شادمهر افتادم كه پدر برامون از تركيه دو تا تفنگ ساچمه اي اورده بود. خدا مي داند چندتا از شيشه هاي همسايه ها را با اين ساچمه ها شكانديم. ولي حالا با ديدن كيميا فهميدم بچگي ام رو چه مفت باختم.
دلم يهو خواست عروسك بازي كنم ولي هيچ عروسكي نداشتم. اسباب بازي هاي بچگي من هفت تير بود و ماشين مسابقه با كلي هواپيما و هلي كوپتر. يك دوچرخه كوهستان هم داشتم كه هميشه خدا پنچر بود. ان هم از دست كي؟ شادمهر بدجنس. هر وقت دعوامون مي شد از لجش هر دو تا لاستيك چرخم را پنچر مي كرد.
ناهار رو هر دو با اشتهاي زيادي خورديم. بعد از ناهار كيميا توي بغلم خوابيد. كاناپه تخت خوابشو را باز كردم و كيميا را روش خواباندم. در همان موقع تلفن زنگ زد. براي اينكه كيميا بيدار نشود زود گوشي را برداشتم.
_الو سلام.
صداي گرم دايي منصور به گوشم رسيد.
_سلام خانم نازنازي. قهر و ناز تموم شد؟
خنديدم و گفتم:
_اگه براي منت كشي زنگ زدي بله.
_اوه چه پررو. من و منت كشي؟ با شهرام كار داشتم.
باز هم خنديدم و گفتم:
_خودت خوب مي داني پدر اين موقع روز خانه نيست با موبايلش تماس بگير خداحافظ.
_لوس نشو. چرا نيامدي؟ نگفتي ما مهمان داريم به كمك احتياج داريم؟
_نچ من همش دردسرم، ديوانه و احمقم چطوري مي توانم به شما كمك كنم؟
دايي جدي شد و با لحني گرفته گفت:
_داري گلايه مي كني؟ حق داري من ان روز رفتار خوبي باهات نداشتم. حق داري قهر كني.
_من قهر نكردم دايي. شما حقيقت رو گفتيد. من جز درد سر و كارهاي احمقانه كار ديگري بلد نيستم. فراموش كنيد. عاطفه چطوره؟ مهمان هايتان رسيدند؟
نفس عميق كشيد و گفت:
_اره صبح رسيدند خانه عارف هستند. براي شام اينجا هستند. عاطفه هم خوبه ميگه به شهرزاد بگو خيلي بي معرفتي.
خنديدم و گفتم:
_بگو تازه از عاطفه خانم ياد گرفتم. دايي قهر بود تو چي خانم؟ نمي تونستي ما رو با هم اشتي بدي؟
صداي خنده دايي را شنيدم كه گفت:
_گوش مي كني عاطفه؟ راست گفتند خواهر شوهر مار..
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_بچه ش مارمولك است ولي كور خونديد. من جاي مادرم مار و جاي خودم مارمولك.
صداي عاطفه امد كه با خنده گفت:
_يكدفعه بگو سوسماري ديگه.
و بعد دايي گفت:
_كي مياي خانم؟ مي خواهي بيام دنبالت؟
_نه دايي جان پدر گفته صبر كنم بياد با هم بيايم.
_خيلي خب. خداحافظ شيطون بلاي من.
_خداحافظ دايي.
گوشي را گذاشتم و كنار كيميا روي كاناپه دراز كشيدم. در حالي كه با موهاي بور و حلقه اي كيميا بازي مي كردم خوابم برد. با صداي زنگ در ورودي اپارتمان بيدار شدم. خميازه اي كشيدم و برخاستم. رفتم در را باز كردم كتايون بود. سلام كردم خنديد و گفت:
_سلام مثل اينكه خواب بودي ببخشيد.
_خواهش مي كنم ديگه بايد بيدار مي شدم بياييد تو.
_نه مزاحم نميشم. كيميا رو صدا كنيد برويم. خيلي زحمت دادم. حتما خيلي اذيتت كرده.
لبخندي زدم و گفتم:
_نه چه زحمتي؟ بچه اروم و بي ازاريه. خوابه بيا تو تا بيدارش كنم.
كتايونبا ترديد وارد اپارتمان شد. همان جا جلوي در ايستاد و گفت:
_همين جا خوبه مزاحم نميشم.
دستش را گرفتم و كشيدم و گفتم:
_بياييد تو پدرم نيست راحت باشيد.
كتايون رفت سمت كيميا روي زمين زانو زد و با ناز و نوازش بيدارش كرد. در اغوشش كشيد و به زبان استامبولي باهاش صحبت كرد. يك گوشه ايستاده بودم و شاهد ان دو نفر بودم. براي يك لحظه بغض كردم و با خودم گفتم:«اي كاش مادر داشتم»
رفتم داخل اشپزخانه و مشغول درست كردن قهوه شدم. كتايون در حالي كه كيميا را در بغل داشت امد سمت اشپزخانه و لبخندزنان گفت:
_شهرزاد جان ما ديگه داريم زحمت رو كم مي كنيم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_بيا بشين قهوه درست كردم با هم بخوريم.
لبخندي زد و امد پشت يكي از صندلي ها نشست. دوتا قهوه ريختم و امدم رو به روش نشستم.
_هر چند به خوبي قهوه هاي ترك نيست ولي خالي از لطف هم نيست. با شير يا شكر؟
_ممنون شكر.
ظرف شكر را از روي كابينت برداشتم و گذاشتم روي ميز. كتي قهوه اش را شيرين كرد و گفت:
_اينجا هنوز هم هيچ فرقي با گذشته نكرده. اداره هاش سخت گير هستند در واقع كاغذ بازي مي كنند. خيلي خسته شدم. بيچاره كيوان هر روز تو اين شركت و اون اداره چي كار مي كنه؟ بدتر از همه دادگستري و دادگاههاي طلاق.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_مشكلتان چي بود؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_مادر مصطفي رفته تقاضاي سرپرستي از بچه را كرده. به قول خودش مي خواهد كيميا را از من بگيرد. ولي هيچ كاري نمي تونه انجام بده. من قيم كيميا هستم وگرنه نمي توانستم همراه خودم بيارمش ايران.
_نظر اقا كيوان چيه؟ هر چي باشه بالاخره يك وكيله.
_كيوان هم نظر من رو داره. اگر حق با من نبود باز هم هيچ كس نمي توانست كيميا را از من بگيره.
بوسه اي بر روي موهاي كيميا زد و گفت:
_اخه كيميا همه چيز منه.
اشك توي چشماش جمع شد. صورتش را مالاند به موهاي كيميا و شورع به اشك ريحتن كرد. صداي چرخيدن كليد توي قفل ورود پدر را به خانه اعلام كرد. كتي انقدر توي حال خودش بود كه متوجه امدن پدر نشد. پدر جلو امد. به چارچوب در تكيه داد و با ناراحتي شاهد اشك ريختن كتايون شد. سلام كردم با تكان سر جواب داد. بي صدا از اشپزخانه خارج شد وبه اتاق خودش رفت. كتايون هم قهوه اش را خورد و با كلي تشكر و عذرخواهي همراه كيميا رفت.
رفتم حمام يك دوش اب گرم گرفتم، يك دست لباس ساده پوشيدم، موهام رو خشك كردم و از ترس دكتر افكاري ارايش نكردم. جاي خراش هاي روي صورتم كمي بهبود يافته بود ولي هنوز سرخ و متورم بود. فقط كمي رژ به لبهام ماليدم. مانتوم رو پوشيدم و رفتم پايين. پدر هم اماده بود. هنوز هم سرسنگين و سرد رفتار مي كرد. پالتوش رو پوشيد و با هم از خانه خارج شديم. وقتي از ساختمان خارج شديم از سرما به خودم لرزيدم. اخر ابان ماه بود. هوا به شدت سرد بود. اسمان سرخ بود و پار از ابراهاي سياه. با صداي پدر سكوت سنگين اتومبيل در هم شكست.
_كتايون براي چي گريه مي كرد؟
از اينكه پدر نسبت به كتايون كنجكاو شده بود خوشحال شدم. نگاهم را معطوف چهره اش كردم و گفتم:
_سر سرپرستي بچه با مادر شوهرش مشكل داره.
_چرا؟ كيوان كه مي گفت قيم بچه كتايون شده. ديگه چه مشكلي وجود داره؟
_مادر شوهرش يك ايراني است، اعتراض كرده كه بايد خودش قيم مي شده. طفلي تو اين چند سال اخر خيلي عذاب كشيده. شوهرش دو سال بيمار بوده ان هم توي كشور غريب به دور از خانواده. خيلي سخته نه پدر؟
پدر با ناراحتي گفت:
_اره مخصوصا اگه پاي يك بچه درميون باشه.
بغض كردم. منظور پدر رو خوب فهميدم. در حالي كه سعي مي كردم جلوي ريختن اشكهام رو بگيرم گفتم:
_شما هم به خاطر من خيلي سختي كشيديد. من هيچ وقت نمي توانم محبتتان را جبران كنم.
پدر لبخندي زد و دستم را در دستش گرفت و فشرد و گفت:
_خوشبختي و كاميابي تو خستگي اين چند سال را از تنم خارج مي كنه. تو فقط سعي كن خوشبخت بشي.
دستش را بالا بردم و ماليدم به گونه ام و با خنده گفتم:
_اشتي پدر؟
خنديد و گفت:
_اگه حرفاي صبحت رو تكرار نكني اره اشتي.
با شيطنت خنديدم و گفتم:
_سعي مي كنم ولي قول نمي دهم.
باز اخم هايش توي هم رفت و مشغول رانندگي شد. كمي بعد جلوي يك جواهر فروشي توقف كرد و گفت:
_بشين تا من بيام. براي زنداييت يك تيكه جواهر سفارش دادم بگيرم برويم.
پدر هميشه بهترين هديه ها را مي خريد. مي دانستم كه چيز با ارزشي سفارش داده چون خيلي خوش سليقه بود. كمي بعد برگشت داخل اتومبيل. جعبه را روي پاهام گذاشت و گفت:
_ببين چطوره؟
جعبه را باز كردم يك گردنبند نگين برليان بود كه هم ظريف بود و هم زيبا و شيك با يك سكه بهار ازادي تمام وكيم شده. خنديدم و گفتم:
_خيلي قشنگه ولي ديگه سكه براي چي؟
_گردنبند براي عاطفه ست و سكه براي دايي منصورت. گل فروشي هم ديدي بگو بايد گل بخريم.
از گل فروشي نزديك خانه دايي يك سبد گل خريديم و رفتيم سمت خانه دايي. وقتي در باز شد سبد گل را گرفتم جلوي صورتم و با صداي بلند گفتم:
_سلام خانم سوسماره اومد. عاطفه كجايي مي خوام بخورمت.
عاطفه جلو امد سبد گل را گرفت و گفت:
_اول شام خوشمزه ام رو بخور بعد اگه سير نشدي خودم رو بخور.
همه به استقبالمان امدند. دلم براي همه شان تنگ شده بود. اقاجون و خانم جون و فاطمه جلو امدند. با همه شان دست دادم و روبوسي كردم. دكتر وقتي صورتم را ديد جا خورد. لبخند تلخي زد و سرش را با تاسف تكان داد.چشمم افتاد به عارف كه به ديوار كنار اشپزخانه تكيه داده بود و با زيركي تمامي وراندازم مي كرد. جلو رفتم و با لبخند كمرنگي سلام كردم. به ارامي جوابم را داد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم از احوال پرسي هاي شما.
_گله و شكايت رو بگذاريد براي بعد. بيا ببينم با تابلويي كه كشيدم چه كار كردي؟ هنوز هم سالمه؟
به همراه دكتر افكاري به يكي از اتاق هاي خواب رفتيم. خوب صورت و ناحيه گردنم را از نظر گذراند. لبخندي زد و گفت:
_اين خراش هاي روي پوست صورتت براي چيست؟ خنديدم و گفتم:
_ابجي كوچولوم چنگ انداخته توي صورتم.
دكتر خنديد و گفت:
_به اين ابجي كوچولوت بگو شب ها كمتر شام بخوره تا ديگه كابوس نبينه.
_ابجي كوچولوي من ان شب سر بي شام زمين گذاشته بود. شايد هم از گرسنگي كابوس ديده.
دكتر جدي شد و گفت:
_هر شب كابوس مي بيني؟
_نه گاهي اوقات. ولي خيلي وحشتناك و ترسناك.
_يك دوست روانكاو دارم اگه دوست داشته باشي برات ازش وقت بگيرم...
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_من به روانكاو احتياج ندارم. راحتم بگذاريد دكتر.
ادامه دادم:
_من احتياجي به مشاوره و روانكاوي ندارم مگر اينكه شماها ديوانه خطابم كنيد.
_كسي نمي گويد كه تو ديوانه اي. به هر حال يك مشاوره بد نيست. خب از پوست صورتت خيلي كار كشيده اي. كمتر ارايش كن.
_چشم دكتر. هر وقت خواستم شما را ببينم به سفارشتان عمل مي كنم.
چشم غره اي بهم رفت و گفت:
_داروهاي جديدت رو برات اوردم. سعي كن ازشان خوب استفاده كني.
هر دو با هم از اتاق خارج شديم. رفتم كنار پدر نشستم كه داشت با اقا جون صحبت مي كرد. عاطفه و فاطمه توي اشپزخانه مشغول بودند. عارف هم سرگرم بازي با دوقلو ها بود. دايي امد كنارم نشست و گفت:
_چيه شهرزاد، پدرت تو خودشه، گرفته و ناراحت به نظر مي رسه.
خنديدم و در جواب دايي با صداي بلند گفتم:
_براي اينكه مي خوام براش زن بگيرم.
گوش هاي دايي تيز شد. با خنده گفت:
_براي كي شهرزاد؟
به پدر نگاه كردم كه با غضب و خشم نگاهم مي كرد و گفتم:
_براي پدر جانم.
همه با صداي بلند زدند زير خنده. عارف هم مي خنديد. تنها كسي كه گرفته و عبوس بود پدر بود و بس. دايي در حالي كه از خنده ريسه مي رفت گفت:
_همين يك كارت مانده بود كه براي پدرت دست بلند كني، حالا اين عروس خانم خوشبخت كيه؟
پدر با دست به پهلوم زد يعني سكوت كن. لبخندي زدم و گفتم:
_از اسراره. بعدا معلوم ميشه.
دكتر گفت:
_خب شهرزاد حالا كه بنگاه ازدواج باز كردي يك فكري هم به حال اين عارف ترشيده بكن.
نگاهم در نگاه عارف گره خورد. خنديد و با شيطنت نگاهم كرد. مثل خودش خنديدم و گفتم:
_اسياب به نوبپ. اول پدرم بعد اقا عارف.
باز هم خنديد. اين اولين باري بود كه خنده را روي لب هاي عارف مي ديدم. يعني بهار را داشت فراموش مي كرد و مي خواست ازدواج كند؟ ياد حرف دايي افتاد«عارف ازدواج بكن نيست»
دكتر رو به دايي منصور كرد و گفت:
_شهرزاد امشب خيلي شيطون شده. اتفاقي افتاده؟
دايي با خنده و كنايه گفت:
_تازه كجاش رو ديدي؟ يك زماني انقدر شيطون و بازيگوش بود كه اگه مي خواست يك شهر به بزرگي تهران را به اتيش مي كشاند.
ياد گذشته و شيطنت هايي كه با شادمهر مي كردم دلم را به اتيش كشاند و حال خوشم زايل شد. دكتر كه ديد غمگين شدم با شوخي گفت:
_يك فكري هم براي خودت بكن.
پدر و دايي منصور با معني به هم نگاه كردند. ان موقع معني نگاهشان را نفهميدم. براي اينكه از جواب دادن به دكتر طفره بروم برخاستم و به اشپزخانه رفتم. تعدادمان زياد بود براي همين وسط سالن را خالي كرديم و سفره را روي زمين پهن كرديم. سفره با غذاهاي رنگ وارنگ ايراني كه عاطفه اماده كرده بود رنگ و بوي خاصي گرفت. همه سر سفره نشستند و مشغول خوردن شدند. عارف بالاي سفره نشسته بود. من پايين سفره ،درست روبروي هم. مقداري باقالي پلو كشيدم و مشغول خوردن شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زير زيري مواظب رفتار عارف بودم. قبلا هم غذا خوردنش رو ديده بودم. خيلي كم غذا مي خورد. فكر اينكه عارف تصميم به ازدواج داشته باشد، ديوانه ام مي كرد. عارف عوض شده بود. ديگه نگاهش به روي زمين نبود. مي خنديد و با اشتها غذا مي خورد، توي بحث ها مداخله ميكرد و نظر مي داد. علت اين همه تحول چي بود؟ كي را براي زندگي انتخاب كرده بود؟
يك بغض گنده راه گلوم رو بست. يك حسي بهم گفت عارف هر كي رو انتخاب كرده تو نيستي. بي صدا از سر سفره بلند شدم. شنلم را به دوش انداختم و از اپارتمان رفتم بيرون. انقدر سر سفره شلوغ بود و همه سرگرم گفتگو بودند كه كسي متوجه خروجم نشد. رفتم پايين. جلوي ساختمان يك محوطه سبز بزرگ بود. روي يكي از نيمكت هاي جلوي چمن نشستم و بغضم را بيرون دادم و بي صدا اشك ريختم.
هوا به شدت سرد شده بود و سوز سردي مي وزيد. اشكهام روي گونه هام مي لرزيد، مي رقصيد و غلغلكم مي داد. با پشت دست اشكهام رو پاك كردم. خواستم برگردم بالا كه سايه مردي را روي لبه نيمكت حس كردم. ترسيدم. با وحشت به عقب برگشتم و عارف را پشت سرم ديدم. نفس عميقي كشيدم. ترسم را فرو دادم و گفتم:
_تو من رو ترسوندي.
لبخندي زد و نيمكت را دور زد امدكنارم نشست. زل زد توي چشمانم و گفت:
_تو و ترس؟ ان شهرزادي كه من مي شناسم ترس براش بي معنيه.
پوزخندي زدم و گفتم:
_ان شهرزاد مرد. خدا بيامرزدش استخوان هاش هم پوسيده، حيف جوانمرگ شد.
خنديد و گفت:
_منصور درست ميگه تو هيچ وقت عوض نميشي.
_در عوض تو خيلي فرق كردي. مي خندي، پر حرف شدي، پرخور شدي...
خنديد و گفت:
_كافيه همنشيني با بعضي ها عوضم كرده، حالا تو چرا ناراحتي؟ نمي خواهي بگي كه از اين همه تحول در من ناراحتي.
سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
_نه من هم مثل ديگران خوشحالم كه از لاك تنهايي بيرون امدي مخصوصا از اينكه تصميم به ازدواج داري.
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_ممنون. حالا به قولي كه دادي عمل مي كني؟
خنديدم و گفتم:
_چه قولي؟ من به تو قولي ندادم.
_اه به همين زودي فراموش كردي؟ قول دادي برام دست بلند كني.
دوباره بغض كردم و گفتم:
_دوتا خواهر خوب و زرنگ داري. انها كار خودشان را خوب بلد هستند، نوبت به من نمي رسه.
_ولي تو به من قول دادي.
حرصم گرفت. با صداي لرزان از بغض گفتم:
_با اين حرفا چي رو ميخواهي بهم بفهماني؟
با تعجب نگاهم كرد ولي خيلي زود حالت چهره اش عوض شد. لحظاتي بعد گفت:
_خيلي خب نخواستم؛ تو راست مي گي تا عاطفه و فاطمه هستند نوبت به تو نمي رسه.
كم كم باورم شد عارف تصميم به ازدواج داره. زل زدم توي چشماش و گفتم:
_تو واقعا مي خواهي ازدواج كني؟ پس بهار چي؟ اونو فراموش كردي؟
عارف با لحني جدي گفت:
_نه بهار جاش توي قلب من امنه و قلب من تا اخر عمر متعلق به بهاره.
با تعجب گفتم:
_خب براي چي ميخ واهي ازدواج كني؟
_براي اينكه تنهام، ديگه از تنهايي خسته شدم. با هر كسي هم كه ازدواج كنم بهش مي گم كه براي تنهاييم مي خوامش.
با حرص و نفرت گفتم:
_مي دانستي خيلي خودخواهي و جز به خودت به كس ديگه اي فكر نمي كني؟
از روي نيمكت بلند شدم و به سرعت رفتم داخل ساختمان. وقتي وارد خانه شدم عاطفه داشت سفره را جمع مي كرد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_كجا رفتي خانم؟ چرا شامت رو نخوردي؟
_چون مي خواهم تو رو بخورم.
_كوفت بخوري. بدبخت من دسرم. بايد اول شام مي خوردي بعد من را.
خنديدم و گفتم:
_من دسرم را قبل از شام مي خورم.
در جمع كردن سفره كمك عاطفه كردم و بعد ظروف شام را با كمك فاطمه شستيم. وقتي به سالن برگشتم عارف امده بود داخل و كنار پدر در حال صحبت كردن بود. خانم جان سر سجاده نماز نشسته بود و ذكر مي گفت. رفتم كنارش نشستم و سرم را گذاشتم روي پاهاش و چشمانم را بستم. نوازش دست هاي مهربان و گرمش را روي موهام به خوبي حس مي كردم. كاري كه وقتي اصفهان بودم برام مي كرد. يك ارامش خاصي بهم دست مي داد. چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
_پاشو شهرزاد. نكنه مي خواي همين جا بخوابي؟
چشمانم را باز كردم و پدرم را بالاي سرم ديدم. هنوز سرم روي پاهاي خانم جان بود. لبخندي به پدر زد و گفت:
_بگذاريد راحت باشه براي چي بيدارش مي كنيد؟
_ممنون خسته شديد. دير وقته بايد برگرديم خانه.
با بي حوصلگي بلند شدم و مشغول لباس پوشيدن شدم.پدر هديه دايي و عاطفه را بهشان داد. عاطفه با هيجان زيادي جعبه را باز كرد، هوراي بلندي كشيد و گفت:
_تشكر اقاي فرجام. خيلي شيك و قشنگه.
پدر لبخندي زد و گفت:
_سليقه شهرزاده از او تشكر كنيد.
دايي و عاطفه نگاهم كردند. خنديدم و گفتم:
_دروغ گفت. من اصلا روحم خبر نداشت.
پدر بلافاصله بهم چشم غره رفت و دايي با خنده گفت:
_نمي گفتي هم مي فهميديم تو انقدر با سليقه نيستي. راستي يك كلاس خوب موسيقي پيدا كردم. يكي از دوستانم تدريس مي كنه. فردا عصر مي ايم دنبالت با هم برويم ثبت نام.
_باشه براي يك وقت ديگه. فردا شب مهمان دارم.
_مهماني باشه براي پس فردا شب. دستم فردا منتظر ماست.
به ناچار قبول كردم. به همراه پدر همه را براي جمعه شب به شام دعوت كرديم. نگاهي به اطراف انداختم خبري از عارف نبود. فهميدم وقتي من خواب بودم رفته بوده خانه اش. خداحافظي كرديم واز خانه بيرون امديم. توي اتومبيل كه نشستيم، پدر حركت كرد . بعد از سكوت كوتاهي به تندي گفت:
_تو ديگه اختيار زبانت رو از دست دادي، ان چرنديات چي بود كه گفتي؟
با خونسردي گفتم:
_از كي تا حالا حرف راست شده چرنديات؟
با خشمي تمام در جوابم گفت:
_تو دوباره زده به سرت. يك سري به تيمارستان بزني و يك ويزيت بشوي بد نيست.
با اين حرف پدر يخ كردم. انگار تازه به اين حقيقت رسيده بودم. با بغض گفتم:
_لازم نبود شما بگيد. خودم يك همچين خيالي دارم. چون داره كم كم باورم مي شه كه يك ديوانه ام ان هم از نوع زنجيريش.
صداي پدر هم بغض دار شد. سرعتش را كم كرد گوشه اي توقف كرد و گفت:
_بس كن شهرزاد. انقدر حرف هاي نامربوط ميزني كه ادم مجبور ميشه ان حرف ها را بزنه تا ساكت شوي.
اشكهام روان شد وبا صداي لرزان گفتم:
_براي چي بايد ساكت بشوم؟ ديگه از اين همه تنهايي خسته شدم. همين تنهاييه كه ديوانه ام كرده.
پدر لبخند تلخي زد و گفت:
_اخه دختر عاقل من اگه ازدواج كنم كه تو تنهاتر مي شوي.
اشكهام رو با پشت دستم پاك كردم و گفتم:
_مهم نيست پدر. من را از اين عذاب وجدان لعنتي خلاص كن. من داره بيست سالم ميشه، همه اين مدت از اينكه به خاطر من تنها زندگي كرديد عذاب وجدان داشتم و رنج كشيدم. من خيلي براتان دردسر درست كردم، اجازه ندادم يك زندگي راحت داشته باشيد. حالا ديگه بايد نفس بكشيد، زندگي كنيد.
پدر در ميان اشكهاش خنديد و گفت:
_دختره ديوونه چه حرف ها ميزنه. قبول اگه تو با ازدواج من حالت خوب ميشه قبول ازدواج مي كنم ولي نه با كتايون.
با خوشحالي گفتم:
_چرا كتايون كيس خوبيه. از هر جهتي براي شما مناسبه.
_نه دخترم كتايون خيلي جوونه. اگه جوابش منفي باشه ديگه تو همسايگي خجالت مي كشم با كيوان و خانواده اش برخورد كنم.
لبخندي زدم و گفتم:
_شما خيالتان راحت باشه طوري حرف ميزنم كه نفهمند خواستگار شماييد. شرايطتان را براشان ميگم اگه قبول كردند من هم بعد اسم شما را ميارم.
پدر سكوت نمود و حركت كرد. ان شب از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم فقط كمي نگران جواب كتايون بودم.
ساعت دو بعدازظهر بود كه دايي امد دنبالم. لباس پوشيدم و با هم از خانه زديم بيرون. كسل و بي خواب بودم. شب قبل باز هم كابوس ديده بودم. باز هم با جيغ و فرياد از خواب پريده بودم. از ترسم تا صبح نخوابيده بودم. نيم ساعت بعد دايي جلوي يك ساختمان بزرگ و شيك توقف كرد. با هم وارد ساختمان شديم. طبقه پنجم ساختمان جلوي يك اپارتمان ايستاد. نگاهي به تابلويي كه بالاي سر در ورودي زده شده بود انداختم.«دكتر سروش نيكان متخصص مغز واعصاب و روان.» شوكه شدم به دايي نگاه كردم و گفتم:
_دوست شما موسيقي دانه يا دكتر رواني ها؟ شما هم فكر ميكنيد من ديوونه شدم؟ از شما انتظار نداشتم دايي.
دستم را به ديواره پاگرد گرفتم و با پاهاي لرزان پله ها را يكي يكي رفتم پايين. دايي پشت سرم امد و با التماس گفت:
_صبر كن شهرزاد. به خدا من فقط نگرانتم. يك مشاوره ساده است كسي نميگه تو ديوونه شدي، به خدا فقط همه ما نگرانتيم.
_من نمي خواهم كسي نگرانم باشه حرفيه؟
دستم را گرفت و وادارم كرد بايستم و با خجالت گفت:
_من را ببخش شهرزاد. خواسته پدرت بود.مي گفت هر شب كابوس مي بيني. قيافه ات هم حسابي به هم ريخته. زرد و لاغر شده اي. يك نگاه تو اينه به خودت بكن. ان خراش هاي روي صورتت نشانه چيه؟ كدام ادم عاقلي به صورت خودش چنگ مي اندازه؟
با فرياد گفتم:
_من. مگه نمي گيد ديوانه ام؟ من قبول دارم ديوانه هستم. ديگه احتياجي به دكتر نيست. دست از سرم برداريد.
دايي دست هاش رو به علامت تسليم بالا برد و گفت:
_خيلي خب، قبول هر چي تو بگي. برويم بيورن بگرديم. راضي هستي؟
از فريادي كه سر دايي كشيده بودم خجالت زده شدم. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_معذرت مي خوام دايي. دست خودم نبود. باور كنيد من حالم خوبه. كم مك هم به اين كابوس هاي لعنتي عادت مي كنم.به سينمايي كه نزديك مطبي كه رفته بوديم بود، رفتيم. فيلم شمعي بر باد روي اكران بود. موضوع فيلم مربوط ميشد به داروهاي روان گردان و اكستازي. وسط فيلم كه شد كلافه شدم، به شدت دچار سر درد شدم. دلم مي خواست از سينما بروم بيرون ولي ملاحظه دايي را مي كردم. دستم را گذاشتم روي دسته صندلي و سرم را گذاشتم روي دستم. كمي بعد دايي متوجه شد و گفت:
_چيه شهرزاد خوابت گرفت؟
_نه دايي سردرد دارم شما فيلم را نگاه كنيد.
دايي دستم را گرفت و لبخندزنان گفت:
_پاشو بريم كه اه عاطفه گرفتمان. بقيه اش رو با عاطفه بايد ديد.
وقتي از سينما بيرون امديم هوا تاريك شده بود. سوار اتومبيل شديم و به طرف خانه حركت كرديم.در بين رذاه دايي جلوي يك كافي شاپ نگه داشت و گفت:
_با يك نسكافه چطوري؟
_عاليه، ولي مواظب باشيد اه عاطفه نگيرتمان.
با هم وارد كافي شاپ شديم. دايي سفارش نسكافه و كيك داد. امد روبرويم نشست و بي مقدمه گفت:
_ديگه سراغ شادمهر كه نرفتي؟
_نه به پدر قول دادم ديگه سراغ شادمهر نروم. حالا چي شد ياد شادمهر افتاديد؟
دايي لبخند زنان گفت:
_هيچي اين فيلم من رو ياد شادمهر و ديوونه بازي هاش انداخت. شنيدم با نامزدش اختلاف داره و پدرش سعي داره طلاقش رو از شادمهر بگيره.
با تعجب گفتم:
_چرا؟ شادمهر كه دختره رو خيلي دوست داره.
دايي پوزخندي زد و گفت:
_هيچي اقا غوره نشده مويز شده.مي دانستي شادمهر اعتياد داره؟
رنگ از رخسارم پريد. من من كنان گفتم:
_نه...شما از كجا فهميديد؟
از يكي از دوستانم شنيدم كه با عمو شهروز رفت و امد خانوادگي دارند. مصرفش هم بالاست. عموت رو به روز سياه كشونده. از همين قرص هاي اكستازي استفاده مي كنه.
اگه دايي همينجوري ادامه مي داد من خودم رو لو مي دادم. با بي حوصلگي گفتم:
_دايي از يه چيز ديگه حرف بزن.
لبخندي زد و گفت:
_قبول. چطوره از ازدواج پدرت حرف بزنيم؟
حالم عوض شد و با خوشحالي گفتم:
_بالاخره ديشب رضايتش ر گرفتم.
_جدي؟ چطوري شيطون؟
_هيچي يه خورده فيلم بازي كردم و اشك ريختم تا راضي شد. هر چند خودش هم ديگه از تنهايي خسته شده بود. من هم ديگه ان شهرزاد سابق نيستم كه سرش رو گرم كنم. تازه با ديوانه بازي هام خسته ش كردم.
دايي لبخند زد و گفت:
_جالب شده. پدر و دختر سري كار مي كنيد. حالا عروس خانم كي هست؟
پشت چشمي نازك كردم و گفتم:
_پدر گفته تا معلوم نشدن موافقت عروس حرف نزنم.
_باشه ماه كه پشت ابر نمي مونه. صبر ما هم زياده.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دست دايي را گرفتم و با نگراني گفتم:
_دايي كار من درسته؟ مادرم از من ناراحت ميشه؟
اشك توي چشماي دايي جمع شد و گفت:
_نه عزيزم. پدرت بيست سال صبر كرده. تو هم دير يا زود ميري خانه بخت و پدرت تنها مي شه. اول و اخر بايد ازدواج مي كرد. مادرت هم روحش شاد ميشه مطمئن باش.
بعد از خوردن قهوه به طرف خانه حركت كرديم. وقتي وارد لابي ساختمان شديم دايي ايستاد و گفت:
_شهرزاد چطوره مسابقه بديم. من با اسانسور ميرم كه پيرم تو از پله ها بيا كه جوان تري. ببينيم كدام برنده مي شويم.
خنديدم و گفتم قبول و سريع به طرف پله ها دويدم. به هر طبقه كه مي رسيدم چراغ چشمك زن اسانسور هم مي ايستاد. نفسهام به شماره افتاده بود. رسيدم جلوي در اپارتمان ولي خبري از دايي نبود. اسانسور ايستاده بود فهميدم مسابقه را باختم. ايستادم نفسي تازه كردم و زنگ را زدم ولي در باز نشد. به ناچار از كليدم استفاده كردم. در باز شد. همه جا تاريك تاريك بود. دستم را روي كليد برق زدم ولي انگار برق ساختمان قطع بود. كمي جلوتر رفتم. پام رفت روي برامدگي نرم و سرخوردم. يك صدا مثل تركيدن بادكنك باعث وحشتم شد. به شدت جيغ كشيدم بعد صداي خنده بلند چند نفر را شنيدم. همه جا روشن شد، همه بودند. دايي منصور، عاطفه،خانواده عارف و دكتر افكاري، كيوان و خواهرش. همگي با هم برام دست زدند و ترانه تولدت مبارك را خواندند.
شوكه شده بودم. تازه يادم امد كه امروز 26 ابان و سالروز تولدم است. توي اين مدت انقدر ذهنم مشغول بود كه زمان و مكان را فراموش كرده بودم. جلوي پاهام يك عالمه بادكنك رنگي ريخته بود. خودم را روي بادكنك ها انداختم و شروع كردم به خنديدن. بادكنك ها زير وزن بدنم دانه دانه مي تركيدن و صداي خنده كيميا و ارزو و ايدا سالن را برداشته بود. دايي و عاطفه افتادند به جانم و شروع كردند به غلغلك دادنم. كمي طول كشيد تا دست از سرم برداشتند.پدر جلو امد دستم را گرفت و كمكم كرد بلند شوم. بعد صورتم را بوسيد و با خنده گفت:
_تولدت مبارك عزيزم.
گونه هاي پدر را بوسيدم و در حالي كه اشك مي ريختم گفتم:
_شماها من رو غافلگير كرديد.
پدر در اغوشش سخت مرا فشرد و گفت:
_مي خواستيم بهت ثابت كنيم چقدر دوستت داريم.
بقيه هم يكي يكي جلو امدند و تبريك گفتند. بودن كتايون در جمع بيشتر خوشحالم كرد. اينجوري پدر هم بيشتر بهش فكر مي كرد. ولي يك غايب داشتم ان هم عارف بود. از عاطفه سراغش را گرفتم لبخند زد و گفت:
_خودت كه خوب مي داني عارف سرش بره اصفهانش نمي ره. يادت رفته امشب شب جمعه است. حالا برو يه دستي به سر و صورتت بكش و بيا پايين تا جشن رو شروع كنيم.
پله ها را دوتا يكي رفتم بالا. لباسم را عوض كردم و يك شلوار جين و با يك بلوز بادي استين كوتاه صورتي رنگ پوشيدم. ارايش ملايمي كردم و برگشتم پايين. دايي يك اهنگ شاد گذاشته بود. ايدا و ارزو دخترهاي دكتر در حال رقصيدن بودند. با راهنمايي عاطفه رفتم پشت ميز هدايا نشستم. كيميا در اغوش كيوان بود. يك پيراهن عروسكي صورتي رنگ پوشيده بود و موهاش رو دور سرش ريخته بود و با يك تل صورتي، زيبايي چهره اش چند برابر شده بود. بهش لبخند زدم و بهش اشاره كردم بياد كنارم. خودش رو از دستان كيوان جدا ساخت و دوان دوان امد توي اغوشم. صورتش را بوسيدم. خنديد اشاره اي به لباس خودش و بلوز من كرد و گفت:
_صورتي.
خنديدم و گفتم:
_اره بلوز من هم صورتيه.
سنگيني نگاه كيوان را روي خودم حس كردم. براي يك لحظه نگاهش كردم. لبخندي زد و سرش را به زير انداخت. ياد پدر افتادم. كيميا را به بغل گرفتم و رفتم كنار كيوان نشستم. جا خورد. خودش را جمع و جور كرد. لبخندي زدم و گفتم:
_من با شما يك امر خصوصي و سري دارم.
خنديد و گفت:
_من در خدمتم فقط اميدوارم زياد سري و خلاف نباشه.
_يعني من انقدر قيافه ام غلط انداز شده؟ نمي دانم شايد از نظر شما خلاف باشه. در هر صورت مي خوام فردا ببينمتان. زمان و مكانش رو شما مشخص كنيد.
با اخم نگاهم كرد و گفت:
_قيافه شما غلط انداز نشده غلط فكر كردي. فردا ساعت يازده صبح توي دفترم منتظرتان هستم چطوره؟
خنديدم و گفتم:
_فراموش كرديد فردا جمعه است؟
در جوابم با حالت خاصي گفت:
_كارم زياده فردا هم بايد بروم. بعدشم مگه شما نگفتيد كارتان خصوصيه؟
_پس من فردا ساعت يازده مزاحمتان مي شوم.
_ادرس دفتر را داريد يا بدهم؟
_ممنون از پدرم مي گيرم.
دايي داشت بابا كرم مي رقصيد و بقيه كف مي زدند. كيميا را گذاشتم روي مبل و رفتم اتاق پدر. يكي از كت هاي مشكي رنگش را انداختم روي دوشم. دستمال گردن زرشكي رنگش را برداشتم و امدم بيرون. در حالي كه مي رقصيدم رفتم سمت دايي. سوت بلندي زد و گفت:
_قربان هر چي بچه لاته.
ان شب بعد از يك سال و نيم رقصيدم. اخرين باري كه رقصيده بودم شب نامزديم با شادمهر بود. خيلي زود خسته شدم. رفتم كنار وعاطفه را كشاندم وسط. بعد نوبت فاطمه و احمد شد. فاطمه خجالت كشيد و زود كنار كشيد و مشغول تماشا شد. جرات اينكه كتايون را وسط بكشانم را نداشتم. كار من را عاطفه راحت كرد. كتايون را به همراه كيوان وسط كشاند. انها هم مشغول رقص شدند. براي يك لحظه نگاهم افتاد به پدر كه با وسواس خاصي كتايون را زير نظر گرفته بود. خنديدم رفتم كنارش و گفتم:
_شما نمي رقصيد پدر؟
چشم غره شيريني بهم رفت و گفت:
_خفه ات مي كنم شهرزاد. تو امشب چقدر شيطون شدي؟
با ناز گفتم:
_شما نشديد؟ هر چي باشه دختر شمام.
سرخ شد. براي اينكه از جواب دادن به من طفره برود دايي را صدا زد و گفت:
_منصور جان بهتره زنگ بزني شام بياورند كه گرسنه مان شده.
پدر شام را از بيرون سفارش داده بود. با كمك عاطفه و كتايون ميز شام را چيديم. بعد از رسيدن غذا همه سر ميز جمع شدند. غذا جوجه كباب و برگ بود.شام را با شوخي هاي دايي و دكتر و خنده خورديم. بعد از شام باز صداي موزيك بالا رفت. روي ميز وسط سالن خلوت شد و كيك تولدم كه طرح يك گل و با كفش دوزك روش بود را عاطفه گذاشت روي ميز، همراه كيميا و دخترهاي فاطمه پشت ميز نشستم. دايي با خده و شوخي يك كلاه بوقي گذاشت روي سرم. بعد شمع ها را كه بيست عدد مي شد خاموش كردم. عاطفه در حالي كه فيلمبرداري مي كرد با صداي بلند گفت:
_الهي صد سال زنده باشي.
خنديدم و گفتم:
_چاخان نكن كه به مرگم راضي هستي. يادت رفته من خانم سوسماره هستم؟
همه با معني نگاهمان كردند. دايي خنديد و گفت:
_تعجب نكنيد. اخه شهرزاد داره هم نقش مادرش را كه خواهرشوهرش، مار و هم نقش خودش كه بچه خواهرشوهر، مارمولكه را براي عاطفه بازي ميكنه. عاطفه هم اسمش رو گذاشته سوسمار.
شليك خنده همه فضاي سالن رو پر كرد. با خنده و شيطنت كيك را بريدم و تقسيم كردم. بعد از خوردن كيك نوبت باز كردن كادوها شد. نگاهي به بسته هاي قشنگ روي ميز انداختم و با خنده گفتم:
_اوه چه تحويلم گرفتند. اول كدوم رو باز كنم؟
عاطفه خنده كنان گفت:
_ان بزرگه را باز كن از همه خوشگل تره.
يك بسته بزرگ بود با زرورق قرمز رنگ و يك روبان سفيد و پهن. بسته را گذاشتم مقابلم و گفتم:
_حالا اين بسته قشنگ مال كيه؟
پدر خنديد. فهميدم مال پدره. با شيطنت روبان روش رو باز كردم و زرورق را جدا كردم. جعبه را باز كردم داخل ان يك جعبه ديگه بود. اخم كردم و گفتم:
_سركاريه؟
همه خنديدند. بسته دومي را هم باز كردم ولي بي فايده بود. يك بسته ديگه داخلش بود. من بي حوصله شده بودم و بقيه مي خنديدند. بسته اه كوچكتر و كوچك تر مي شدند. توي اخرين بسته يك دسته كليد بود. ياد شب نامزديم با شادمهر افتادم و سوئيچ اتومبيلي كه پدر بهم هديه داده بود. با بغض به پدر نگاه كردم. لبخند تلخي زد و گفت:
_گواهي نامه رانندگي جديدت اماده شده فكر كردم يك وسيله داشته باشي خيلي بهتره.
دايي كه ديد گرفته شدم خنده كنان گفت:
_حالا حدس بزن اتومبيلت چيه؟
خنديدم و گفتم:
_ژيان، مال يك خانم دكتره كه هر روز باهاش مي رفته مطب و شب برمي گشته خانه. فقط اميدوارم يك پژو206 نقره اي نباشه كه ميره ور دل ان يكي.
پدر خنده كنان گفت:
_نه عزيزم. نه ژيان و نه206 نقره اي رنگ. يك حدس ديگه بزن.
_الگانس! درست حدس زدم.
دكتر با خنده گفت:
_چه خشو اشتها.
پدر هم با بالا بردن ابرو گفت:
_نه.
هر چه پايين مي امدم خنده بقيه هم بيشتر مي شد. حرصم گرفت و گفتم:
_بابا من به ژيان هم راضي هستم نكنه يك پيكان مدل 57 باشه؟
پدر با خنده گفت:
_شهرزاد جان بعد از كن فيكون كردن ان پژو 206 برات يك ماتيس زرشكي رنگ خريدم.
_بله ماتيس، خب حالا كدام بسته را باز كنم؟
دايي گفت:
_مال من و عاطفه رو. ان بسته ابي رنگ.
بسته ابي رنگ را باز كردم. داخلش دو تا خرس پوليشي قهوه اي رنگ بود. خنديدم و گفتم:
_از كجا مي دانستيد دلم مي خواهد عروسك بازي كنم؟
دايي گفت:
_چون هنوز بچه اي.
با دلخوري گفتم:
_پس ان بيست تا شمع چي بود فوت كردم؟
همه زدند زير خنده. هديه دكتر و فاطمه هم يك سري وسايل ارايش خارجي با مارك هاي معروف بود.
دكتر خنديد و گفت:
_حالا كه مي خواهي ارايش كني بهتره از مارك هاي خوب استفاده كني.
با خنده گفتم:
_افرين دكتر هديه شما از همه بهتر بود. واقعا به دردم مي خوره.
هديه اقاجون و خانم جون هم يك پلاك زنجير طلا بود كه روي پلاك ايه وان يكاد حك شده بود. همان موقع پلاك را بوسيدم و انداختم گردنم. كتي برام يك سرويس نقره اورده بود كه خيلي زيبا و شيك بود. هديه كيوان هم يك ساعت سويسي خوش دست بود. نوبت رسيد به اخرين هديه كه با ظرافتي تمام بسته بندي شده بود. گفتم اين مال كيه؟ عاطفه گفت:
_مال عارف، داد من اوردم.
با اشتياق زرورق دور كادو را باز كردم. از اينكه برام هديه داده بود از خوشحالي داشتم ديوانه مي شدم و غير ممكن بود اين خوشحالي را پنهان كنم. داخل بسته يك پارچه سياه و نرم بود. با تعجب بازش كردم چادر بود. خنديدم و گفتم:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_عارف ديوونه.
دايي گفت:
_ان هم براي كي چادر هديه داده، شهرزاد؟
در جواب تمسخر دايي خنديدم و گفتم:
_هر چه از دوست رسد نيكوست. اين هم براي خودسش هديه است.
برخاستم وسط سالن رفتم. چادر راباز كردم و انداختم روي سرم. درست اندازه ام بود. لبه هاي چادر را گرفتم و دور خودم چرخيدم. فاطمه گفت:
_چه اندازه گرفته؟
توي چشمان دكترو خانواده عارف اشك جمع شده بود. همه با حسرت نگاهم مي كردند. خانم جان از روي مبل برخاست امد سمتم. شانه هام را گرفت، زل زد توي چشمانم و گفت:
_كي ميشه جاي بهار رو براش پر كني؟
با بغض سرم را به سينه اش چسباندم و گفتم:
_من از خدا مي خواهم ولي بهار كجا من كجا؟
مي دانستم همه مي دانند عارف را چقدر دوست دارم ولي به روم نمي اوردند.
بعد از باز كردن كادوها كم كم همه عزم رفتن كردند. كيميا دلش مي خواست پيشم بماند ولي كتايون اجازه نداد، من هم اصرار نكردم. همه رفتند من ماندم و يك خانه شلوغ و بهم ريخته. پدر از خستگي ناي راه رفتن نداشت. وقتي ازش بابت جشن تشكر كردم گفت:
_همه زندگي من مال توست. مي فهمي خوشگل بابا؟
چهره اش را بوسيدم و به سمت اتاق نشيمن رفتم و مشغول جمع و جور كردن وسايل شدم. ساعت سه نيمه شب بود كه كارم تمام شد. تقريبا تمام خانه مرتب و تميز شده بود. وقتي توي رختخواب ولو شدم از فرط خستگي فورا خوابم برد. با اينكه خسته بودم ولي باز هم كابوس ديدم. وحشتناك تر از هر شب و خوشي جشن تولدم با اين كابوس تلخ و وحشتناك از بين رفت.
صبح با تكان هاي پدر بيدار شدم.
_پاشو شهرزاد چقدر مي خوابي تلفن با تو كار داره.
خميازه بلندي كشيدم و گفتم:
_كيه پدر اين سر صبحي؟
_سر صبحي چيه دختر؟ لنگ ظهره. كيوان ميگه با هم قرار داشتيد نرفتي.
مثل فش فشه از جا پريدم و گفتم:
_ساعت چنده پدر؟
_يازده و نيم.
گوشي را از دست پدر گرفتم و جواب دادم:
_الو سلام. معذرت ميخوام .خواب موندم.
خنديد و گفت:
_سلام خانم خوش قول. منتظرم زود باش.
_باشه تا يك ساعت ديگه انجا هستم. خداحافظ.
سرگرم لباس پوشيدن شدم. پدر گوشه اي ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد. بالاخره صبرش تمام شد و گفت:
_تو با كيوان چه كار داري؟
_فرموش كرديد؟ خواستگاري از كتايون خانم ديگه.
خنديد و گفت:
_تو قول من رو باور كردي؟
_چرا كه نه؟ پدر من خيلي خوش قوله. لطفا گواهي نامه و ادرس دفتر كيوان.
_شهرزاد حالا زوده يك مدت صبر كن، عجله كار شيطونه.
لبخندي زدم و گفتم:
_من دست شيطون را هم از پشت سر بستم. يادت رفت هميشه خودتان بهم مي گفتيد؟ زود باشيد پدر ديرم شد.
از اتاق بيرون رفت و گفت:
_دنبال من بيا.
شالم را به سر انداختم و دنبال پدر رفتم بيرون. وقتي از اتاقش امد بيرون يك سري مدارك دستش بود. كارت ماشين و گواهي نامه ام را داد دستم و بعد يك كارت داد و گفت:
_اين كارت كيوانه، ارام رانندگي كن، مواظب حرف هايي كه به كيوان ميزني هم باش. دير هم كردي تلفن را فراموش نكن.
_ديگه چي پدر؟ من بزرگ شدم. امروز بيست سالم شد چقدر سفارش مي كنيد؟
بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
_چون بزرگ شدي نگرانتم. كاش بچه مي ماندي.
لبخند زنان سوئيچ اتومبيل را از روي جا كليدي برداشتم و از خانه رفتم بيرون. وقتي وارد پاركينگ شدم از اتومبيلي كه پدر ديشب حرف زده بود، خبري نبود. تلفن را از كيفم خارج كردم و به پدر زنگ زدم. خيلي زود جواب داد.
_الو پدر پس اتومبيلم كجاست؟ اينجا من ماتيس نمي بينم.
پدر خنديد و گفت:
_دزدگير را روشن كن مي فهمي.
دكمه دزدگير را زدم. چراغ هاي ماكسيمايي كه كنار اتومبيل پدر پارك بود روشن شد. جيغ كوتاهي زدم و گفتم:
_مرسي بابا عالي بود.
پدر گفت:
_تو لياقتت بيشتر از اينهاست. فقط بايد دختر خوبي باشي. برو كه ديرت شد.
_خداحافظ.
يك كمي برام سخت بود. بعد از مدتها پشت رل بنشينم.ان هم پشت رل اتومبيلي به ان عظمت و گران قيمت. با ترديد سوار اتومبيل شدم و حركت كردم. يك احساس خاصي داشتم. هم خوشحال بودم و هم مي ترسيدم. مدل بالاترين اتومبيلي كه رانده بودم زانتياي پدر بود، بعد بنز شادمهر ولي حالا ماكسيما، توي خوابم نمي ديدم.
با احتياطي كه پدر ازش دم زد نيم ساعت بعد جلوي دفتر كيوان بودم. يك ساختمان چهار طبقه بزرگ كه طبقه چهار يك تابلو بزرگ بهش زده بودند. تابلوي كيوان بود. اتومبيل را جلوي ساختماني پارك كردم و وارد ساختمان شدم.در دفترش باز بود. يك سالن نسبتا بزرگ داشت و به طرز شيكي مبله شده بود. يك گوشه اش يك ميز بزرگ بود با چند تلفن و يك كامپيوتر. روبروش يك در شيشه اي دودي رنگ بود كه روش نوشته بود دفتر اقاي كيوان اطلسي وكيل پايه يك دادگستري. به ارامي دستگيره در را چرخاندم و در را باز كردم. پشت ميزش نشسته بود و در حال مطالعه بود. سلام كردم و گفتم:
_دفتر شيكي داريد. منشي نمي خواهيد؟
خنديد. سلام كرد و گفت:
_چرا اتفاقا منشيم رو چند روز پيش فرستادم خانه بخت.
با دست تعارف كرد بنشينم. مقابش روي صندلي نشستم و گفت:
_هفتاد و پنج دقيقه تاخير. حق وكالتم دو برابر ميشه.
_شما اول به كار من برس بعد حق وكالت طلب كن.
_چشم خانم با زحمت هاي ما چه كار كرديد؟
خنديدم و گفتم:
_مي بينيد كه خواب ماندم. تا صبح ظرف مي شستم و خانه را جمع و جور مي كردم.
_بله از سر و صداتان معلوم بود. دوتا ليوان و يك ديس هم شكست.
_جالب است. شما دوربين مخفي توي خانه كار گذاشتيد؟
لبخند مرموزي زد و گفت:
_نه ولي شايد بعد از اين لازم بشه. خب امرتان چي بود؟
ابروها را بالا انداختم و گفتم:
_به اين زودي بروم سر اصل مطلب؟
لبخندي زد و گفت:
_ميل خودته. من دقيقه اي كار مي كنم هر چقدر طولش بدهي حق وكالتم بيشتر ميشه.
_ولي من موكلتان نيستم. من دختر همسايه تان هستم.
_جدا؟ پس چرا حرفت را توي خانه نزدي دختر شيطون همسايه.
زيادي خودماني شده بود. لحني رسمي و جدي به خود دادم و گفتم:
_من براي يك امر خير مزاحمتان شدم نه كار حقوقي.
پقي زد زير خنده و گفت:
_ببخشيد من دختر دم بخت ندارم. يك منشي مجرد داشتم كه او را هم دادم به يكي از موكلين و خودم را خلاص كردم. كار ديگري داريد بفرماييد.
از اينكه دستم انداخته بود كلافه شدم و گفتم:
_اقاي اطلسي اجازه مي دهيد حرفم را بزنم؟
_كيوان صدا كنيد راحت ترم. خوب بفرماييد من گوش ميدهم.
_من... من...
لكنت پيدا كرده بودم. كيوان خيره شده بود به چهره ام و منتظر بود. كمي به خود جرات دادم و بي مقدمه گفتم:
_من مي خواهم كتايون را از شما خواستگاري كنم.
با صداي بلند زد زير خنده. حركتي به صندليش داد و چرخيد و پشت به من كرد و گفت:
_من را بگو چه فكرهايي كه نكردم. گفتم اين دختر شيطون همسايه با من يالغوز چه كار داره؟
بعد برگشت. چهره اش سرخ شده بود. از حالت چشمانش چيزي معلوم نبود. كمي رسمي شد و گفت:
_خب مي توانم بپرسم اين داماد خوشبخت كيه؟
_پدرم.
جا خورد، خودش را روي صندلي اي كه نشسته بود رها كرد. سرش را به پشت صندلي تكيه داد و گفت:
_شهرزاد تو اصلا قابل پيش بيني نيستي. ببينم تب كه نداري. فكر كنم داري هذيان مي گويي.
حرصم گرفت به تندي گفتم:
_شما همه چيز را به شوخي مي گيريد يا فقط من را؟ يك خواستگاري كه انقدر مسخره بازي نداره.
مدتي در سكوت نگاهم كرد و گفت:
_اخه دختر خوب خواستگاري كردن رسم و رسوم داره. اول بايد بپرسي كتايون تمايلي به ازدواج داره يا نه؟ بعد تقاضاي خواستگاري كني.
با بي حوصلگي گفتم:
_خيلي خب. كتايون تمايلي به ازدواج داره؟
خنديد و گفت:
_اين شد يك چيزي. كتي بايد ازدواج كنه چون خيلي جوونه ولي با كي نمي دانم. پدر تو مرد محترم و با شخصيتيه. چشم من با كتي صحبت مي كنم و جواب مي دهم. حالا چي شد كه مي خواهي پدرت را از تنهايي در بياوري؟ دختر خانم هاي جوان زياد از نامادري خوششان نمياد.
_بله ولي نه در حدود من. من چيزي از مادرم به ياد ندارم.حتي چهره اش را. يك سالم بود كه به خاطر نجات من تصادف كرد و مرد. بعد از ان بي بي گل مادر پدرم شد دايه و نقش مادر را برام بازي كرد. مي دانم كتي سنشبه اين نمي خوره كه براي من مادري كنه، من هم همچين انتظاري ازش ندارم. ولي مي تونيم دوستاي خوبي براي هم باشيم. بهش هم بگيد من مزاحم زندگيتان نمي شوم.
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_كاش همه مزاحم ها مثل تو باشند.
بعد برخاست كتش را برداشت و پوشيد. كيف چرم قهوه اي رنگش را از روي ميز برداشت و گفت:
_بهتره بريم يك چيزي بخوريم كه وقت ناهاره. بقيه صحبت هم باشه براي بعد ناهار.
حسابي گرسنه ام بود چون صبحانه هم نخورده بودم. با هم از ساختمان خارج شديم. رفتم سمت اتومبيلم. كيوان ايستاد. خوب اتومبيلم را ورانداز كرد و گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ماتيست چه خوشگله؟
خنديدم و گفتم:
_بله و خوب شماها هم من رو گذاشته بوديد سر كار.
سوار شدم. كيوان هم كنارم نشستو حركت كردم. كمي بالاتر از دفتر كيوان جلو يك رستوران شيك توقف كردم و با هم وارد رستوران شديم. بعد از سفارش غذا رفتم دستشويي دست و صورتم را شستم و برگشتم. كيوان خنديد و گفت:
_افرين دختر خوب هميشه قبل از غذا دستو صورتت رو با اب و صابون بشور.
_چشم اقاي بامزه. صبح كه بيدار شدم انقدر عجله به خرج دادم كه يادم رفت دست و صرتم را بشورم وگرنه انقدرهام دختر خوبي نيستم.
خنديد. با لذت به چهره ام نگاه كرد و گفت:
_يك چيزي را مي داني؟ تو مثل بهاري يك لحظه ابري و سرد و پر از طوفان كه ادم جرات نمي كنه بياد سمتت. يك لحظه گرم و دلپذير پر از بوي خوب اشنايي.
با حسرت گفتم:
_چه تعبير قشنگي، خيلي دلم مي خواد بهار باشم ولي حيف دست زمستان را هم از پشت بسته ام.
_ديشب باز هم كابوس مي ديدي درسته؟
_بله. تو از كجا فهميدي؟
_هر شب صداي گريه و فرياد تو من رو از خواب بيدار مي كنه. مي تونم علت كابوس هات رو بدونم؟
_من واقعا متاسفم. نمي دانستم تو صدام رو ميشنوي. دليل خاصي نداره. چند وقتي هست كه خواب را حرامم كرده ولي دارم بهش عادت مي كنم.
لبخند تلخي زد و گفت:
_نمي دانم باعث خوشبختي يا بدبختي من است كه اتاق خوابم با اتاق تو ديوار به ديواره. شب اول داشتم روي يكي از پرونده هاي موكلم مطالعه مي كردم كه صداي گريه و شيونت را شنيدم. نگران شدم سرم را به ديوار چسباندم و ديدم پدرت را صدا ميزني. امدم پايين زنگ خانه را زدم و پدرت را بيدار ركدم. تا ان شبي كه توي خواب صورتت رو چنگ انداخته بودي انقدر صداي گريه ات بلند بود كه طاقت نياوردم و با كتي امديم خانه تان. ديشب باز هم صداي گريه و شيونت مي امد. بعد صداي پدرت را شنيدم كه ارومت مي كرد. نمي خواهي يك راه درماني پيدا كني؟
_تو هم فكر مي كني من ديوانه شدم؟
_نه هرگز. فقط نگرانتم همين.
_مي دانيد ديروز قبل از جشن دايي منصور من را كجا برده بود؟ پيش يك دكتر مغز و اعصاب. ولي من حالم خوبه بهتر از هميشه. نگراني تو يا انها بي مورده.
لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه كيوان گفت:
_از هديه هات استفاده نكردي؟ ديشب وقتي ان چادر را به سر كردي خيلي قشنگ و ديدني شده بودي. احساس كردم از ان چادر بيشتر از ديگر هديه هات خوشت امد. حتي از اتومبيل صفر كيلومتر و مدل بالايي كه پدرت برات خريده بود.
فهميدم كه كيوان هم مثل سهيل روي عارف حساس شده. لبخندي زدم و گفتم:
_برام سخته چادر سر كنم. بايد تمرين كنم بعد از چادر استفاده كنم. اخه ميداني تا چند وقت پيش از مانتو هم بيزار بودم چه برسه به چادر.
_مي تونم بپرسم دليل اين همه تحول چي بوده؟
_شادمهر پسر عموم. اين كه جلوت نشسته يك زماني يه اقا پسر كامل بود، هر چي از كارام بگم كم گفتم. رفتارم، حرف زدنم حتي دوستام همه پسر بودند. توي مدرسه كلي مشكل داشتم اصلا با همكلاسي هايم نمي جوشيدم. تا وقتي كه ديپلم گرفتم و با شادمهر نامزد شديم. جالب اينجا بود كه ازم مي خواست رفتارم را عوض كنم و يك خانم باشم. خيلي سخت بود ولي موفق شدم. همه اش ار عشق شادمهر بود ولي از نظر او رفوزه شدم. مي گفت يك عروسك ناز و ظريف مي خواهد نه يك پسر بچه تازه به بلوغ رسيده خشن...
بغض مانع از حرف زدنم شد. مقداري اب خوردم تا حالم عوض شد. كيوان با ناراحتي گفت:
_تو بايد گذشته را رها كني وبه اينده فكر كني. گذشته ها گذشته.
بغضم را فرو دادم. لبخند تلخي زدم و گفتم:
_اني كه گفتم گذشته من نبود همه اينده ام بود كه تباه شد و از بين رفت.
كيوان زل زد توي چشمام و گفت:
_ولي من فكر مي كنم يك احساس جديد درونت شكل گرفته. تو به عارف علاقه داري درسته؟
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_اره ولي باز هم به بيراهه زدم. چون او هيچ احساسي به من نداره. اگه علاقه اي هم در كار باشه به خاطر اينه كه من كپي تصويري از عشق نافرجامش هستم، تصويري از بهارش.
پيشخدمت نزديك شد و مشغول چيدن ميز شد. يك سكوت كوتاه كافي بود تا من جلوي دل لامذهبم را بگيرم و از اعتراف بي پرده ام جلوي كيوان جلوگيري كنم. ناهار استيك بود. در سكوتي محض مشغول خوردن شديم. بعد از ناهار كيوان سفارش قهوه داد. بعد از صرف قهوه با هم از رستوران خارج شديم. كيوان كار داشت. جلوي دفترش توقف كردم. پياده شد و گفت:
_مواظب باش اروم رانندگي كن.
_چشم. شما هم زودتر با كتي صحبت كن و جواب من را بده.
دستهايش را گذاشت روي چشمانش و گفت:
_چشم. شما جان بخواه. حالا زودتر برو كه پدرت نگران شده.
تازه يادم امد كه به پدر زنگ نزدم. لبخندي زدم و خداحافظي كردم. به سرعت حركت كردم. عصر همان روز خانواده عارف به اصفهان برگشتند. من و پدر هم براي بدرقه شان رفتيم خانه دايي.
بالاخره به اجبار پدر دوباره كلاس هاي زبان فرانسه ام را شروع كردم. هر چند اين بار خودم هم علاقه زيادي به اموختن داشتم. با چند نفري از همكلاسي هايم اشنا شدم و طرح دوستي ريختم. يكي از دوستانم پدرش اموزشگاه موسيقي داشت و گيتار تدريس مي كرد. كلاس هاش غروب شروع مي شد و هشت شب تمام ميشد. وقتي پدر با پدر دوستم اشنا شد و محل كلاس و اموزشگاه را ديد موافقت كرد به كلاس موسيقي بروم. جالب اينجا بود كه تشويق هم شدم. تنها چيزي كه عذابم مي داد كابوس هاي شبانه ام بود و هر شب از شب قبل وحشتناك تر و سنگين تر ميشد. حالا ديگه خودم باورم شده بود كه بيمار رواني ام و يك مشكل بزرگ دارم و همه را عذاب مي دهم. به يك موضوعي در كابوس هام شك كرده بودم ولي مي ترسيدم با كسي در ميان بگذارم. ان وقت ديگر در مورد ديوانگي ام شك نمي كردند.
صبح روز پنج شنبه بود و بدجوري دلم هواي عارف را كرده بود. كيوان هنوز جواب كتايون را نداده بود. پدر كلافه به نظر مي رسيد. صبح مي رفت كارخانه و عصر برمي گشت خانه. كمتر تمايلي به صحبت با من داشت. امروز هم طبق معمول صبح زود صبحانه نخورده از خانه زد بيرون.
روزهاي فرد هيچ كلاسي نداشتم. لباس پوشيدم. چادري را كه عارف بهم هديه داده بود سر كردم. ادرس شركتش را از دفترچه راهنمايي پدر برداشتم. از خانه زدم بيرون. شركت عارف توي يكي از رج هاي معروف خيابان ميرداماد بود. نيم ساعت بعد جلوي شركتش بودم. اتومبيلم را داخل پاركينگ برج پارك كردم و وارد اسانسور شدم. فقط خدا خدا مي كردم هنوز نرفته باشه اصفهان. با خودم عهد كردم اگه نرفته بود مانع از رفتنش به اصفهان بشوم. در ان صورت برنده اصلي من بودم.
شركتش طبقه هشتم برج بود. چندتايي كارمند داشت. رفتم داخل سالن انتظارش. يك خانم جوان پشت ميز منشي نشسته بود. بعد از سلام و صبح بخير گفتم:
_با اقاي مهندس شمس كار داشتم. تشريف دارند؟
خانم منشي لبخندي زد. كمي ظاهرم را ورانداز كرد و گفت:
_وقت قبلي داشتيد؟ ايشان عازم سفر هستند. فكر نكنم بتوانند شما را ببينند.
با بي اعتنايي گفتم:
_بفرماييد خانم فرجام امدند ديدنشان حتما من را مي بينند.
پوزخندي زد. گوشي را برداشت و مشغول صحبت با عارف شد.
_خسته نباشيد اقاي مهندس. خانم فرجام امدن ديدن شما و اصرار دارند شما را حتما ببينند.
كمي بعد لبخند معني داري زد و رو به من گفت:
_بفرماييد داخل دفتر. فقط كوتاه و مفيد چون ايشان خيلي عجله دارند.
جوابش را ندادم. چادر را روي سرم مرتب كردم و با قدم هاي تند رفتم سمت دفتر عارف. يك ضربه كوچك به در زدم و داخل شدم. سرش به زير بود. در حال امضا چند ورقه بود. به ارامي گفت:
_خانم فرجام لطفا نقشه ها را بگذاريد روي ميز بعدا مطالعشان مي كنم. فعلا تا شنبه خدانگهدار.
خنده ام گرفت. باز ظاهرا من را با كس ديگري اشتباه گرفته بود. با خنده گفتم:
_نقشه هام توي مغزمه چطوري پهنشان كنم روي ميز اقاي مهندس سر به زير و خجالتي؟
عارف سر بلند كرد و لحظاتي خيره نگاهم كرد. بعد از نوك پا تا مغز سرم را ورانداز كرد. رقص اشك را توي چشمش به خوبي ديدم. از پشت ميز برخاست امد مقابلم. سلام كردم با بغض جوابم را داد و گفت:
_تو كي امدي؟
_چند دقيقه اي ميشه. ظاهرا باز من رو با كس ديگه اي اشتباه گرفتي.
لبخند تلخي زد و گفت:
_ما اينجا يك خانم فرجام داريم كه مهندسه ، گاهي برامون نقشه ساختمون مياره. فكر كردم ايشان امدند داخل دفتر. به هر حال خوش امدي. بشين اينجوري سر پا خسته ميشي.
روي يكي از صندلي هاي چيرمي كنار ميزش نشستم. عارف گوشي را برداشت و خطاب به منشيش گفت:
_خانم الوند من مهمان دارم لطفا كسي مزاحم نشود. قهوه هم سفارش بدهيد.
بعد روي صندليش نشست. مدتي در لذت نگاهم كرد و بعد با خنده و بغض گفت:
_من عمولا دوست ندارم از زيبايي خانم ها صحبت كنم ولي امروز تو اين چادر واقعا زيبا شدي و داري من رو به روز سياه مي كشاني. يعني دارم قطره قطره ذوب ميشم.
با بي رحمي گفتم:
_تو الان داري با شهرزاد حرف ميزني يا با بهار؟ دلم مي خواهد بدانم كي داره قطره قطره ذوبت مي كنه؟
در جوابم خنديد و گفت:
_تو دختر باهوشي هستي.خيلي زود مي فهمي من با كي هستم.
_خانم منشيت مي گفت داري ميري سفر.
_اره ميرم اصفهان ولي به خاطر گل روي شما يك ساعت ديگه ميرم.
_ولي من مي خواستم تا عصر كنارت باشم به تلافي اين هفته كه نيامدي تولدم.
كمي فكر كرد. خنديد و گفت:
_قبول من تا عصر با تو هستم كافيه؟
احساس كردم موفق شدم و اين هفته عارف را از رفتن به اصفهان بازداشتم. خنديدم و گفتم:
_عاليه بهتر از اين نميشه.
عارف لبخند معني داري زد و گفت:
_راستي از جريان ازدواج پدرت چه خبر؟
خنديدم و گفتم:
_هنوز عروس خانم جواب نداده. پدر هم حسابي تو خماريه.
عارف با صداي بلند خنديد و گفت:
_تو واقعا مي خواهي براي پدرت زن بگيري؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_اره از نظر تو موردي داره؟
با خنده گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نه فقط منتظرم نوبت من هم برسه.
ضربه اي به در نواخته شد و بعد منشي شركت سيني به دست وارد شد. با تعجب و كنجكاوي نگاهي به من انداخت و گفت:
_اقاي مهندس امر ديگه اي نداريد؟
عارف خيلي اروم گفت:
_نه بفرماييد مرخصيد.
_پس تا شنبه خداحافظ.
با همان نگاه كنجكاو از اتاق خارج شد. با تعارف عارف مشغول صرف قهوه شدم. كمي بعد گفت:
_خب خانم براي امروز برنامه ات چيه؟
_من مهمان تو هستم پس خودت برنامه ريزي كن.
كمي فكر كرد و گفت:
_قبول اول ميرويم يك رستوران خوب ناهار مي خوريم.بعد ميرويم بام تهران چطوره؟
_عاليه، خب من اماده ام.
_مي تواني پايين منتظر باشي. من يك تلفن ضروري دارم. بعد ميام پايين.
_باشه تو پاركينگ كنار اتومبيلم منتظرم.
برخاستم و كيفم را از روي ميز برداشتم. چادرم را روي سرم مرتب كردم و از دفتر خارج شدم. وقتي وارد اسانسور شدم همزمان با من منشي عارف هم وارد شد.دختر قشنگ و بانمكي بود. سبزه رو بود ولي چشم و ابروي قشنگي داشت. كمي من را ورانداز كرد . بعد لبخندي زد و گفت:
_ببخشيد شما را به جا نياوردم و معطلتان كردم.
_ايرادي نداره شما وظيفه تان را انجام داديد.
كمي بعد گفت:
_مي توانم بپرسم شما چه نسبتي با مهندس شمس داريد؟
خنديدم و گفتم:
_فكر كنيد دوست دخترشم.
با خنده گفت:
_اگر بگيد نامزدشم شايد باور كنم ولي دوست دختر هرگز.اخه ميدانيد من الان يك ساله با مهندس كار مي كنم، باور كنيد هنوز به چهره ام خوب نگاه نكرده.
_ناراحتي داره كه كارفرمايي به اين خوبي و سر به زيري داريد؟
كمي هل شد و در جوابم گفت:
_نه نه. ولي اينجوري هم زياد معذبيم. حتي مي ترسيم نگاهش كنيم و گناه كنيم.
در اسانسور باز شد. در حالي كه خارج مي شدم با خنده گفتم:
_خب نگاهش نكنيد.
رفتم سمت پاركينگ و سوار اتومبيل شدم و از پاركينگ خارج شدم. جلوي برج منتظر عارف ماندم. خانم منشي كنار خيابان ايستاده بود و منتظر تاكسي بود ولي همه توجه اش به من بود. كمي بعد عارف هم سر رسيد. براش دست تكان دادم. امد سوار شد و با خنده گفت:
_اميدوارم سر سالم به منزل برسانم.
_شك داري مي توني پياده بشي.
_نه دوست دارم شانس خودم را امتحان كنم.
كمي سرفه كرد به حدي كه سرخ شد. توي چشماش اشك جمع شد. بعد با لبخند تلخي در ادامه گفت:
_هر چند مرگ با من قهر كرده.
و باز هم سرفه كرد. نگران شدم و گفتم:
_تو حالت خوبه؟
_اره خوبم. كمي سينه درد دارم. داروهام رو تازه خوردم كمي بعد اثر مي كنه.
حركت كردم. به همان رستوراني كه هفته قبل با كيوان رفته بوديم رفتم. عارف براي من استيك سفارش داد و براي خودش سوپ جو. در سكوت غذامون رو خورديم. هر چند سرفه هاي گاه و بي گاه عارف كمي عصبي ام كرده بود. بعد با هم رفتيم بام تهران. عارف مرد كم حرف و ساكتي بود و من هم عاشق همين سكوت و نجابتش بودم و در كنارش به ارامش مي رسيدم.
از اتومبيل خارج شديم. هر دو روي چمن ها نشستيم و به شهر دود زده تهران خيره شديم. عارف چندتايي از شعرهاي فروغ و سهراب را برايم خواند. بعد يكي از شعرهاي خودش را خواند.
ساعت پنج بعدازظهر بود كه گفت:
_خب خانم تلافي تولدت رو دراوردي؟ من مرخصم؟
بهم برخورد به تندي گفتم:
_من اجبارت نكرده بودم همراهم باشي. فقط دلم مي خواست امروز با هم باشيم.
لبخندي زد و به زيبايي نگاهم كرد و گفت:
_مي دانم. من هم خيلي خوشحال شدم كه امروز با تو گذشت. الان هم ناچارم تركت كنم چون براي ساعت شش پرواز دارم. بليت هواپيما دارم براي اصفهان.
حرصم گرفت و بغض كردم. بدجوري كنف شده بودم. عارف دستم را خوانده بود. از جا برخاستم و رفتم به سمت اتومبيلم. فرياد زنان گفتم:
_سفر خوش، سلام من را هم به بهارت برسان.
سوار اتومبيل شدم و پام را روي پدال گاز فشردم. به سرعت از كنارش دور شدم. اشك ريزان از ان محوطه دور شدم. در داخل اينه نگاهش كردم. هنوز همان جا نشسته بود و دور شدن من را نظاره گر بود. وقتي به خودم امدم كه سر قبر مادرم بودم. كمي گريه كردم و شكايت عارف را به مادرم كردم. روي قبر مادر پر بود از گلبرگ هاي مريم و ميخك. سنگ قبر خيس بود. كار پدر بود. هر شب جمعه با هر مشغله كاري كه شده مادر را فراموش نمي كرد.
هوا رو به تاريكي بود. با اين حال عينك افتابي ام را زدم . چادرم را كمي كيپ كردم و رفتم سر خاك بي بي. روي قبر بي بي هم پر بود از گلبرگ. كمي براش قران خواندم كه عمو وزن عمو از راه رسيدند. به يكباره تمام بدنم لرزيد. سريع برخاستم. قبل از اينكه فرصت حرف زدن به عمو بدهم با گام هاي بلند از كنار قبر بي بي دور شدم.
خوشحال بودم كه چادر به سر داشتم و عينك به چشم و مطمئن بودم با ان لباس و ان چهره جديد من را نشناخته بودند. مي ترسيدم دنبالم بيايند، براي همين از زيارت كردن امامزاده صرف نظر كردم.
از امامزاده خارج شدم. جلوي در امامزاده جگوار سياه رنگ شادمهر پارك بود ولي خبري از خوش نبود. سريع به طرف اتومبيلم رفتم و سوار شدم و با سرعت زيادي از امامزاده دور شدم.
وقتي رسيدم داخل پاركينگ، سرم را گذاشتم روي فرمان اتومبيل و يك دل سير گريه كردم براي شكستم در مقابل عارف. ولي من بايد مقاومت مي كردم. به قول معروف هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.من عارف را مي خواستم، دوستش داشتمو عاشقش بودم. پس بايد همه تلاشم را مي كردم بالاخره يك روزي شب جمعه هاش مال من مي شد.
با صداي يك ضربه به شيشه كناريم سر بلند كردم. پشت پرده حريري اشك چهره خندان كيميا را ديدم. بعد كيوان را. بلافاصله اشكهام رو پاك كردم و از اتومبيل خارج شدم. بعد از سلام وحال واحوال كيوان گفت:
_وقت داري با هم برويم بيرون يك گشتي بزنيم؟
_ولي من تازه از بيرون برگشتم.
اخم قشنگي كرد و گفت:
_بهانه نيار. ميدانم تنهايي. مي خواهم كيميا را ببرم پارك. تو هم بياي بد نيست.
حرصم گرفت انگار با دختر بچه شش هفت ساله حرف ميزد. دلم نمي خواست همراهش بروم ولي براي گرفتن جواب كتايون ناچار شدم سوار اتومبيل بشوم. كنار كيوان نشستم و كيميا هم روي صندلي عقب نشست و حركت كرديم. برگشتم نيشگوني از گونه اش گرفتم و گفتم:
_خب خانم خوشگله ديگه سراغي از من نمي گيري.
كيميا خنديد. اشاره اي به كيوان كرد و دست و پا شكسته گفت:
_كيوان اجازه نميده.
كيوان هم خنديد و گفت:
_من گفتم مزاحمت نشود. گفتم شايد سرگرم مطالعه و تمرين موسيقي باشي. راستي شب ها صداي گيتارت مياد. خيلي خوب مي زني. حتما ادامه ش بده استعدادت خيلي خوبه.
لبخندي زدم و گفتم:
_نظر لطفته. تازه اول كارم است كو تا ياد بگيرم.
بقيه راه را هم كيميا شعرهايي كه توي مهد ياد گرفته بود مي خواند و از كيوان به عنوان جايزه يك شكلات سوييسي جايزه مي گرفت. از وقتي رفته بود مهد زبان فارسيش بهتر شده بود. با لهجه تركي اي كه داشت شعرهاش واقعا شنيدني بود. كمي بعد جلوي پارك پرديسان بوديم. من و كيميا زودتر از كيوان كه مي خواست يك جايي براي پارك پيدا كنه پياده شديم و رفتيم داخل پارك به سمت محوطه اهوها.
كيميا دست هاش رو قلاب كرده بود و در سكوت محو تماشاي اهوها و بزهاي كوهي شده بود. كمي بعد كيوان با دست پر از راه رسيد. يك بسته پفك داد دست كيميا و گفت:
_همين جا بمان تماشا كن. من و شهرزاد هم ان طرف روي چمن ها مي نشينيم.
با هم رفتيم طرف ديگر روي چمن ها كه حالا با سردي هوا رنگ به زردي داده بود نشستيم. كيوان بسته پفكي كه به دست داشت را باز كرد و گفت:
_مشغول شو.
_ميل ندارم.
لبخندي زد و گفت:
_چادر سر كردي. جاي به خصوصي رفته بودي؟
_رفته بودم امازاده سر خاك مادرم.
_براي همين گريه مي كردي؟
_خب اره گاهي اوقات دلم بدجوري براي تنگ ميشه. تو براي پدر مادرت دلتنگ نمي شي؟
_گاهي اوقات چرا ولي گريه نمي كنم. گيه كار ني ني كوچولوهاست. هر چند دليل گريه تو چيز ديگه ايه.
در جوابش سكوت كردم. هيچ دلم نمي خواست بداند با عارف بودم. تا اينكه گفتم:
_با كتايون صحبت كردي؟ تو بدجوري من و پدرم را گذاشتي تو خماري.
خنديد و گفت:
_ديشب با پدرت صحبت كردم. الان هم توي خانه ما دارند با هم صحبت مي كنند.
با تعجب گفتم:
_چرا به من چيزي نگفت؟ شما ديگه چرا مخفي كاري مي كنيد؟
لبخندي زد و گفت:
_براي اينكه پدرت اينجوري مي خواست. من بي تقصيرم مي گفت مي خواهد سورپريزتان بكنه.
با اينكه غافلگير شده بودم به هر سختي لبخندي زدم و گفتم:
_بله واقعا سورپريز شدم. حالا نظر كتايون در مورد پدرم چيه؟
_جوابي نداد، گفت بايد با پدرت صحبت كنه. من هم براي امروز عصر قرار گذاشتم. انها را ولش كن خودت با كلاس هات چه كار ميكني؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
_هيچي فقط يه خورده كلاسهام فشرده است همين.
_پيداست چون خيلي كم مي بينمت. يك پيشنهاد برات داشتم ولي مثل اينكه سرت خيلي شلوغه.
با كنجكاوي گفتم:
_بفرماييد ان طورها كه شما مي گوييد نيست.
زل زد صورتم و با اعتراض گفتم:
_تو چرا يك دفعه انقدر با من رسمي حرف ميزني؟ نترس نميخورمت راحت باش.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خنده ام گرفت و گفتم:
_خوب بگو چه پيشنهادي داري؟
_مي خواستم يك مدت توي كارهاي دفترم بهم كمك كني. با پدرت صحبت كردم قبول كرده ولي ظاهرا تو وقت نداري.
_چه ساعتي به من نياز داري؟
_بيشتر عصرها چون اكثرا صبح ها بيرون دفترم.
_من از ساعت شش تا هشت شب كلاس گيتار دارم ولي وسط روز وقتم خاليه. بدم نمياد يك مدت كار كنم. البته با حقوق و مزاياي مكفي.
كيوان خنديد و گفت:
_مي دانم منشي اي كه ماكسيما زير پاشه چقدر حقوقش بالاست.
_خوبه به قانون كار اشنايي كامل داري.حالا از كي كارم را شروع كنم؟
_از شنبه ساعت دو بعدازظهر چطوره؟
_اگه خواب نمانم عاليه.
كيميا امد سمتمان. با هم سري به قفس گرگها زديم و بعد چون هوا تاريك و سرد شده بود از پارك خارج شديم. كيوان پيشنهاد داد شام را بيرون بخوريم. خسته بودم و قبول نكردم. برگشتيم خانه. حقيقتش بيشتر كنجكاو شده بودم تا هر چه زودتر بفهمم پدر و كتي به چه تصميمي رسيدند. وقتي وارد خانه شدم پدر در اشپزخانه در حال درست كردن شام بود و همبرگر سرخ مي كرد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_سلام كجا بودي خانم خوشگله؟
با كنايه گفتم:
_هيچ جا. مگه شما مي گيد كجا ميريد كه من بگم؟
پدر با خنده در جوابم سكوت كرد. خيلي سرحال بود. معلوم بود بعد از دو هفته انتظار موفق شده. به اتاقم رفتم و ولو شدم. به عارف فكر كردم. از نزديكي هاي ظهر تا غروب با هم بوديم ولي انگار يك ثانيه كنارش بودم. چه زود گذشته بود. كاش زمان متوقف مي شد و من همينطور كنارش مي ماندم و براي هميشه مال من مي شد.
پدر لبخندزنان وارد اتاق شد و كنارم روي تخت نشست. دستي به موهام كشيد و با لحني دلنشين گفت:
_خوشگل من چطوره؟ از دست بابايي دلخوره؟
_نه چرا بايد دلخور باشم؟ دليلي براي دلخوري نيست.
_پس چرا سر سنگين شدي شيطون بلا؟
_همين جوري دلم گرفته. يك خورده هم خسته ام و سردرد دارم.
خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_حالا خوب شد، پاشو كه يك خبر خوب برات دارم.
دستهام رو گرفت و كمك كرد بنشينم. دستش را انداخت روي شانه ام و گفت:
_من امروز عصر با كتايون صحبت كردم. ما به توافق رسيديم و قرار شد تا اخر ماه ازدواج كنيم.
با اينكه از ته دل خوشحال شدم ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:
_مباركه.
پدر با دلخوري گفت:
_تو خوشحال نيستي؟ تو كه خيلي براي اين وصلت جوش ميزدي؟
لبخندي زدم و گفتم:
_چرا پدر خيلي خوشحالم فقط الان كمي بي حالم فقط همين. اميدوارم خوشبخت بشويد. اين تنها ارزوي منه. من هم كنار شما طمع خوشبختي را مي چشم.
پدر سرم را به سينه اش فشرد و با بغض گفت:
_اگه مي بيني قبول كردم ازدوجا كنم فقط به خاطر تو بود. باور كن براي من هيچ كس مادرت نميشه.
اشكهام سرازير شد. با لرزشي در صدام گفتم:
_اين حرف رو نزنيد پدر، كتايون مي خواد يك عمر با شما زندگي كنه. بايد مادرم رو فراموش كنيد.
بوسه اي بر موهام زد و گفت:
_مگه ميشه ادم عشق اولش رو فراموش كنه؟ مادرت يك چيز ديگه اي بود. براي كتايون هم همينجور. من هيچ وقت نمي توانم براش جاي پدر كيميا را پر كنم.
با لبخند گفتم:
_مي تواني. پدر من خيلي خوبه من مي شناسمش.
برخاست دستم را گرفت و گفت:
_پاشو يك شام خوشمزه درست كردم سرد ميشه.
_از كي تا حالا ساندويچ همبرگر شده شام؟
_از وقتي دختر من مي خواهد براي پدرش زن بگيرد و تنبل شده.
سر ميز شام كمي سر به سر پدر گذاشتم. گفتم فردا مي خوام ببرمش بازار و براش يك دست لباس دامادي بخرم.مي خوام يك جشن بزرگ بگيرم و همه ش خودم برقصم. طفلك پدر فقط با متانت مي خنديد.
بعد از شام رفتم اتاقم. كمي حال و هوام عوض شده بود. گيتارم را برداشتم و كنار پنجره نشستم. اسمان صاف بود و چندتا ستاره زيبا در حال خودنمايي بودند. هلال ماه ميان اسمان زيباتر از هميشه بود. حالا ديگه عارف حتما توي معبد عشقش در حال راز و نياز با بهارش بود. يك اهنگ جديد ياد گرفته بودم. مشغول زدن شدم تا وقتي كه چشمام خواب الو شد. روي تخت ولو شدم وخوابم برد. باز نيمه شب با يك كابوس وحشتناك از خواب بيدار شدم. وقتي فرياد زنان چشمانم را باز كردم وسط راه پله بودم. همان جا روي يكي از پله ها نشستم و چندتا نفس عميق كشيدم. پدر با يك ليوان اب امد كنارم. كمي از اب را كه خوردم حالم بهتر شد. پدر با نگراني گفت:
_چرا در اتاقت را قفل نكردي؟ ببين كجا بودي؟ وسط پله ها، اگه مي افتادي من چه خاكي توي سرم مي كردم؟
_نترس پدر بادمجان بم افت نداره. فوق اخرش ميمردم و از اين كابوس هاي لعنتي خلاص مي شدم.
-شهرزاد حرف گوش كن و برو پيش دكتر، باور كن كسي بهت نمي گه ديوانه شدي. فقط يك مدت مشاوره بشوي حالت خوب ميشه.
از روي پله ها برخاستم و لبخندزنان گفتم:
_من ديگه به اين كابوس ها عادت كردم. حالا هم حالم خيلي خوبه. دست از سرم برداريد من به مشاوره احتياج ندارم. راه حلش را خودم مي داند.
رفتم اتاقم. حالا ديگه مطمئن بودم علت كابوس هام علاقه ام به عارف است. هر وقت بهش فكر مي كردم يا مي ديدمش كابوس مي ديدم. احساس مي كردم يك نفر از چهره من خوشش نمياد و از علاقه من به عارف بيزاره. از ملاقات هاي من با عارف متنفره. مي دانستم اگر عارف را رها كنم كابوس هاي من هم تمام ميشه.
صبح روز بعد جمعه بود و همراه پدر رفتيم خريد. پدر براي خودش يك دست كت و شلوار مشي رنگ خريد. براي كتي هم يك انگشتر نگين برليان خريديم. پدر اصرار داشت براي خودم خريد كنم ولي من قبول نكردم. غروب همان روز با حضور دايي و عاطفه به خانه كيوان براي خواستگاري رفتيم. قبل از رفتن كلي سر به سر پدر گذاشتم. وقتي لباس پوشيد يك ادكلن را برداشتم و نصفش را روي لباس هاي پدر خالي كردم. پدر كلافه شد و به تندي گفت:
_بابا انقدر بوش تند شده كه بوي حشره كش گرفتم.
دايي خنديد و گفت:
_ناراحت نباش شهرام.اينجوري حشرات موذي از ده فرسخي ات فرار مي كنند.
كمي هم سر كروات بستن بهش گير دادم. پدر دستمال گردن دوست داشت ولي ان شب به اصرار من كروات بست. وقتي داشتم گره كرواتش را تنظيم مي كردم، به عمد گره را سفت بستم كه رنگ صورت پدر سرخ شد. صداي خنده دايي و عاطفه سالن را برداشت. دايي با خنده گفت:
_شهرزاد تازه فهميده چه غلطي كرده داره خفه ات مي كنه.
با شوخي گره را شل كردم و گفتم:
_راست ميگي دايي تازه مي فهمم چه غلطي كردم.
وقتي وارد اپارتمان كيوان شديم كتايون با شرم زيبايي جلو امد و سبد گل را از پدر گرفت و خوش امد گفت. چند نفري هم از اقوام خانواده كتايون حضور داشتند. همان شب پدر و كتايون با هم نامزد شدند. قرار شد دو هفته بعد و بدون هيچ جشني، بي سر و صدا با هم بروند مشهد و زندگي جديدشان را شروع كنند.
در تمام طول مراسم يك بغض تلخ و خشك راه گلوم رو بسته بود. به سختي جلوي ريختن اشكهام رو گرفته بودم. حال دايي هم بهتر از من نبود. رقص اشك را توي چشمان سياهش به خوبي مي ديدم ولي به ظاهر سعي داشت با خنده مراسم را به عنوان تنهاترين فاميل ما برگزار كند.
شب وقتي برگشتم خانه بدون هيچ حرفي به اتاقم پناه بردم و تا نيمه هاي شب اشك ريختم. بالاخره با كلي مسكن و ارامبخش خوابيدم به طوري كه صبح روز بعد از كلاسهام جا ماندم.
ساعت دو بعدازظهر كارم را توي دفتر كيوان شورع كردم. وقتي پشت ميز نشستم، كنار تلفن دوتا شاخه گل رز خودنمايي مي كرد. رفتم داخل ابدارخانه و يك ليوان بلند برداشتم و پر از اب كردم و گلها را داخل ليوان روي ميز كارم گذاشتم. با اولين مراجعه كننده كارم را شروع كردم. با راهنمايي كيوان خيلي زود به كارم مسلط شدم. كتايون هم در اين دو هفته باقي مانده وسايل خودش و كيميا را به خانه انتقال داد. اتاق خالي كنار اتاق من شد اتاق خواب كيميا. تازه باورم شد داريم يك خانواده كامل مي شيم.
هرچه مي گذشت كابوس هاي من وحشتناك تر مي شد. هر شب پدر در اتاقم را از پشت قفل مي كرد. هر چه توي اتاقم دم دستم بود را برداشته بود و اتاق خلوت شده بود و جز تخت و كمد لباسهام و دراور بدون اينه چيزي توي اتاقم نبود. پدر ناخن هام رو هر چند روز يك بار توي خواب كوتاه مي كرد. خودم موقع خواب جلوي دهانم را با پارچه مي بستم تا صداي گريه و جيغ و فريادم را كسي نشنود. بعضي شب ها انقدر كابوسهام تلخ و وهم انگيز مي شد كه وقتي بيدار مي شدم زير تخت پنهان شده بودم. بعضي شبها هم تا صبح نمي خوابيدم.
اصرار پدر و دايي منصور هم براي رفتن به دكتر بي نتيجه بود. از اينكه بهم مارك ديوانگي بزنند بيزار بودم. مخصوصا حالا كه كتي هم به عنوان نامادريم وارد ان خانه مي شد. ديشب خوب نخوابيدم، يعني اصلا نخوابيدم. از ترس ديدن كابوس توي اتاقم تا صبح راه رفتم و گاهي هم با مطالعه چند كتاب خودم را سرگرم كردم.
صبح با يك دنيا سردرد و سرگيجه رفتم دفتر كيوان. با يكي از موكلينش جلسه داشت. سرگيجه داشتم سرم را گذاشتم روي ميز كه خيلي زود خوابم برد. وقتي بيدار شدم از تاريكي سالن وحشت كردم. به اطراف خوب نگاه كردم و كليد برق را زدم. رفتم سمت دفتر كيوان كه برقش روشن بود. پشت ميزش نشسته بود ودر حال مطالعه بود. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_سلام ساعت خواب خانم منشي.
_سلام ساعت چنده؟
_هشت شب و تو شش ساعت تمام خوابيدي.
_چرا بيدارم نكردي؟
لبخندي زد و گفت:
_دلم نيامد. خيلي ناز خوابيده بودي.
_متاسفم. چند شبه اصلا نخوابيدم. كارت چي شد؟ باز هم معذرت ميخوام.
نشستم. امد روبروم نشست و گفت:
_ترسيدم بيدارت كنند، دفتر را بستم و زنگ زدم تمام قرارها رو لغو كردم و كارهاي عقب افتاده ام را انجام دادم.
صورتم را با دست پوشاندم. كيوان با ملايمت گفت:
_باز هم كابوس مي بيني كه نمي خوابي؟
_اره مي ترسم بخوابم و با جيغ و فريادم مزاحم ديگران بشوم.
_راه حل مزخرفي را پيش گرفتي. يك نگاه به خودت كن. مي داني چقدر لاغر شدي؟ زير چشمات رو ديدي چقدر گود رفته و سياه شده؟ تو با خودت داري چي كار ميك ني شهرزاد؟ بيا بچگي رو كنار بگذار برو پيش روانپزشك. من هم قول ميدم از اين موضوع با كسي حرف نزنم. خواهش مي كنم شهرزاد. من نگرانتم.
دستم را از روي صورتم برداشتم. پوزخندي زدم و گفتم:
_ممنون كه نگران مني ولي من به دكتر احتياج ندارم. درمان من پيش خودمه. كافيه يك نفر رو از زندگيم حذف كنم ان وقت خوب خوب مي شوم.
_اون كيه شهرزاد؟
_نمي تونم بگم، خنده داره مسخره ام مي كني. اگه بگم يك روح هر شب ازارم ميده باور ميك ني؟
_چرند نگو دختر ورح ديگه چيه؟ ديوونه شدي؟
برخاستم و با حرص گفتم:
_من كه گفتم باور نمي كنيو ميگي ديوونه شدم. پس ديگه سعي نكن براي من دلسوزي كني.
از دفتر خارج شدم. كيوان هم پشت سرم امد بيرون و گفت:
_حالا چرا قهر مي كني؟
_قهر نكردم. خسته ام، هر چند كاري جز خواب نكردم. مي خواهم بروم خانه.
_صبر كن با هم بريم. با اين حالت رانندگي نكني بهتره.
_مي خواهم تنها باشم و ديگه هم براي من نگران نشو و دل نسوزان متشكرم.
شب قبل از روزي كه پدر و كتي با هم ازدواج مي كردند، وقتي رسيدم خانه پدر نبود. ظاهرا با كتي رفته بودند خريد. رفتم اتاقم لباسم را عوض كردم و امدم پايين. احساس تنهايي مي كنم. فكر ميك نم پدرم تنها عضو خانواده ام را از دست داده ام و ديگه به من تعلق نداره. طبق برنامه، غروب سه شنبه ها بايد خانه را تميز مي كردم ولي همه جا عين دسته گل تميز و مرتب بود. همه جا شسته و رفته بود. حتي لباس هاي من و پدر. مي دانم كار كتايون بود. طفلك هنوز نيامده تمام كارهاي خانه را انجام مي داد. حوصله شام درست كردن نداشتم. رفتم اتاقم و كمي تمرين گيتار كردم تا پدر و كتي از راه رسيدند. كلي خريد كرده بودند. از لباس گرفته تا كيف و كفش و جواهر. يك پيراهن شب هم براي من خريده بودند. پدر وقتي ديد براي شام چيزي نداريم زنگ زد از بيرون سفارش شام داد. بي اينكه شام بخورم برگشتم اتاقم. ضبط صوت را روشن كردم و يك موزيك غمگين گذاشتم. صداش رو زياد كردم تا صداي گريه ام از اتاق بيرون نرود. روي تخت دراز كشيدم و يك دل سير گريه كردم.
سردرگم و كلافه بودم. كنار پنجره ايستادم. هوا حسابي سرد بود. اسمان سرخ و بارش دانه هاي ريز و درشت برف منظره زيبايي درست كرده بود. پنجره را باز كردم و دستم را بيرون بردم. كمي بعد دستهام پر شد از برف. دستهام رو به صورتم كشيدم و احساس خنكي كردم. پنجره را بستمو از اتاق خارج شدم. بي اختيار رفتم سمت اتاق پدر. در را باز كردم. جز نو ر قرمز رنگ سيگارش چيزي نديدم. خيلي وقت بود كه نديده بودم سيگار بكشه. صداش به گوشم رسيد.
_تو هم نخوابيدي بابا؟
با بغض گفتم:
_انگار يك چيزي گم كردم. شما هم نيامدي در اتاق را قفل كني.
_بيا اينجا پيش خودم.
با احتياط رفتم جلو روي تخت كنارش دراز كشيدم و گفتم:
_خيلي وقت بود سيگار نمي كشيدي پدر. برات خوب نيست.
دست نوازشي به موهام كشيد و گفت:
_يكدفعه هوس كردم. يكي هيچ ضرري نداره. تو هم امشب بي خوابي زده به سرت؟
سرم را به سينه اش چسباندم و با گريه گفتم:
_دلم برات تنگ ميشه پدر.
خنديد و گفت:
_لوس نشو شهرزاد. ما كه خيلي گفتيم همراهمان بيا، خودت قبول نكردي. من هم خيلي نگرانتم. مي ترسم وقتي نيستم خواب بد ببيني و دوباره تو خواب راه بري و يك بلايي سر خودت بياري.
_نترسيد پدر شب موقع خواب در اتاقم را قفل مي كنم. شايد هم رفتم خانه دايي منصور.
_عاليه دخترم. خيلي مواظب خودت باش.
[/FONT]
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد در حالي كه اشكهام رو پاك مي كرد شعر هميشگي اش را برام خواند:
_يك دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره، به كس كسونش نمي دم به همه كسونش نمي دم، شاه بياد با لشكرش...
شعر كه به نيمه رسيد، با لالايي صداي پدر چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. بعد از مدت ها اين اولين شبي بود كه كابوس نديده بودم. صبح كه بيدار شدم خبري از پدر نبود. سرم كمي درد ميك رد ولي نه به اندازه روزهاي قبل. ابي به صورتم زدم، مسواك زدم و از اتاق بيرون رفتم. طبق معمول پدر ميز صبحانه را چيده بود. برام چاي ريخت و گفت:
_زود بخور كه كلاست دير شد.
با بي حوصلگي گفتم:
_امروز نميرم كلاس. حوصله ندارم.
_نه بايد بروي از بقيه عقب مي ماني.
_مهم نيست يك جلسه اضافه ميروم.
پدر به ناچار سكوت كرد. بعد از خوردن يك چاي تلخ از سر ميز بلند شدم. رفتم اتاقم لباس گرم پوشيدم. شال و كلاه كردم امدم پايين. پدر با تعجب گفت:
_كجا؟ تو كه گفتي كلاس نميري؟
_مي خوام برم سر خاك مادر و بي بي گل.
_تو اين برف؟ صبر كن بيام براي لاستيك هات زنجير چرخ ببندم.
وقتي پدر خيالش از بابت اتومبيل راحت شد حركت كردم. يك ساعت بعد سر خاك مادرم بودم. روي سنگ قبرش سفيد سفيد شده بود. با دست برفها را كنار دم و روي زمين زانو زدم. سر گذاشتم روي سنگ سرد بود. گونه هام يخ زد ولي دل بكن نبودم. گرماي اشك را روي گونه هاي سردم حس كردم. از مادر بابت همه چيز عذرخواهي كردم. شاخه گل مريم و ميخكي كه همراهم بود روي قبرش پرپر كردم و براش قران خوندم. يك سر هم رفتم سر خاك بي بي گل. بعد برگشتم خانه.
توي پاركينگ كيوان را ديدم. داشت مي رفت بيرون. با ديدن من لبخندزنان جلو امد و گفت:
_سلام. منشي بي حال من چطوره؟
لبخندي زدم و گفتم:
_خوبم. داري ميري دفتر؟
_اره ولي زود برمي گردم. يادت كه نرفته بعدازظهر توي خانه مراسم داريم. تو هم نمي خواهد بيايي. بهتره كه استراحت كني كه حسابي قيافه ات وحشتناك شده.
از توي اينه كناري اتومبيل نگاهي به چهره ام انداختم. چشمانم گود رفته بود و گونه هام سرخ شده بود. از توي اتومبيل بيرون امدم و با خنده گفتم:
_ديشب دير خوابيدم. بيرون هم خيلي سرد بود.
كيوان با خنده و كنايه گفت:
_بله اركستر سمفوني كه ديشب به راه انداخته بودي پيدا بود. اين منشي هم به درد من نمي خوره بايد مثل قبلي هر چه زودتر شوهرش بدم.
ياد حرف دكتر افتادم كه مي گفت تو بنگاه ازدواج باز كردي. حالا كيوان مي خواست من را شوهر بدهد. بي اختيار خنديدم. كيوان هم خنديد و گفتك
_اوه چه خوشش امد. من منشي پررو نمي خواهم.
به سمت راه پله رفتم و با خنده گفتم:
_خيلي دلت بخواد.
وقتي وارد اپارتمان شدم از بوي خوش غذا فهميدم عاطفه امده. يك راست رفتم داخل اشپزخانه. عاطفه داشت برنج ابكش مي كرد. بي صدا داخل شدم. از پشت سر بغلش كردم. گونه اش را بوسيدم و گفتم:
_زندايي خوشگل من چطوره؟
برگشت. بار ديگر همديگر را بوسيدم. لبخندزنان گفت:
_خوبم تو چطوري؟ پدرت مي گفت زياد سرحال نيستي.
_من خوبم دايي جانم چطوره؟
_منصور هم خوبه. من امدم تا كمي اوضاع را مرتب كنم ولي مثل اينكه همه چيز مرتبه.
روي صندلي نشستم و گفتم:
_كار كتي است. هر روز مياد كارهاي خانه را انجام ميده.
عاطفه خنده كنان گفت:
_اي تنبل. يك كاري كن نيامده فرار كنه.
_پدرم كجاست.
_توي اتاقش داره براي سفرش اماده ميشه.
_دايي چرا نيامد؟
_كار داشت. عصر با عارف مياد.
عارف! واي چقدر دلم براش تنگ شده بود. توي اين مدت هر چه كرده بودم اين احساس يك طرفه را از خودم دور كنم نتوانسته بودم. برخاستم رفتم بالا لباسهام رو عوض كردم و برگشتم پايين. باز هم به طرف اتاق پدر كشيده شدم. شده بودم يك تشنه محتاج به اب. دلم مي خواست اين ساعت هاي اخر لحظه اي از كنارش دور نباشم. ضربه اي به در نواختم و وارد اتاق شدم. روي صندلي راحتي اش نشسته بود و سيگار مي كشيد. رفتم جلو سيگار را از دستش بيرون كشاندم و گفتم:
_كاري نكنيد كه كتي را بيندازم به جانتان.
لبخند تلخي زد و گفت:
_تو كه من را بدبخت كردي اين يك كار را هم بكن.
دستم را انداختم دور گردنش و با خنده گفتم:
_پشيمان شدي پدر؟ هنوز هم دير نشده.
تازه سياهاي رد اشك را روي گونه هاي تازه اصلاح شده پدر د يدم. گونه ام را به صورتش كشيدم و با بغض گفتم:
_پدر گريه مي كني؟
خنديد و با بغض گفت:
_ياد گذشته افتادم، روز عروسيم با مادرت. چه روزي بود. از هيجان و خوشحالي زياد داشتم سكته مي كردم. خدا رحمتش كنه. يك فرشته بود.
با بغض خنديدم و گفتم:
_كتي هم زن خوبيهف شايد بهتر از مادرم.
_نه هيچ كس سيما نميشه.
بغض داشت خفه ام مي كرد، دستهام را از دور گردنش رها كردم و دوان دوان از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم. روي تخت ولو شدم و گريه را سر دادم. با نوازش دستهاي عاطفه ارام شدم. كلي دلداريم داد. كمي اروم شدم. بعد از ناهار رفتم حمام. يكي از بهترين لباس هام كه كت و شولار ابي رنگي بود را پوشيدم.
ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم. وقتي رفتم پايين دايي منصور وعارف تازه رسيده بودند. پدر رفته بود دنبال عاقد. با دايي دست دادم و روبوسي كردم. عارف به سلام و احوال كوتاهي بسنده كرد. هنوز هم از رفتار ان روزم دلخور بود. حق داشت. درست يك ساعت مانده بود به پروازش كه من ان سر تهران رهاش كرده و رفته بودم دنبال كار خودم. مي بعد پدر سررسيد. همگي به همراه عاقد رفتيم خانه كيوان. كتايون يك كت و دامن شيري پوشيده بود و يك چادر تور سفيد رنگ به سر داشت. كيميا هم همان لباس صورتي رنگ عروسكي كه شب تولدم به تن داشت را پوشيده بود. با ديدن من خنده كنان دويد و امد بغلم نشست. كيوان لبخند زنان امد بالاي سرم ايستاد و به ارومي گفت:
_نه... به اينده ات اميدوار شدم. نسبت به صبح خيلي خوشگل شدي.
لبخند زدم و گفتم:
_چيه هنوز هم ميخواهي شوهرم بدي؟
نگاهي به عارف كه درست روبه روم نشسته بود انداخت و گفت:
_نه ديگه منصرف شدم. به اين نتيجه رسيدم كه هنوز هم ميشه تحملت كرد.
قبل از اينكه جوابش را بدهم با خنده از كنارم دور شد. عاقد عقد را جاري كردو پدر و كتي با هم زن و شوهر شدند. باز هم دلم گرفت ولي سعي در شاد بودن كردم. مي دانستم احساس پدر و دايي منصور هم همينطوره. عاطفه كر كشيد و روي سر پدر و كتايون نقل و سكه مبارك باد ريخت. بقيه هم دست زدند و تبريك گفتند.
پدر و كتايون حلقه ها را دست هم كردند. بعد پدر يك شمايل و زنجير انداخت گردن كتايون. كيوان هم يك ساعت به پدر هديه داد و يك دستبند به كتي. بعد نوبت رسيد هب عاطفه و دايي كه هديه شان را بهشان بدهند. بي صدا از خانه خارج شدم و برگشتم خانه خودمان. رفتم سراغ جعبه جواهراتم. گوشواره هاي مادر، تنها يادگاريش را برداشتم و برگشتم خانه كيوان. رفتم جلو صورت كتايون را بوسيدم و گوشواره ها را گذاشتم كف دستش و گفتم:
__يادگاريه مادرمه، حالا مال توست.
كتايون با ناراحتي گفت:
_نه قبولنمي كنم. اين تنها يادگاري مادرته.
با بغض خنديدم و گفتم:
_حالا تو جاي مادرم هستي، اميدوارم خوشبخت بشويد.
سريع از كنارش گذشتم. رفتم يك جاي خلوت گير اوردم و نشستم. كمي كه اشك ريختم اروم شدم. عارف بي صدا كنارم نشست و به ارومي گفت:
_اشي است كه خودت پختي. ديگه چرا گريه مي كني؟
خنديدم و اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_اخه اشش يه خورده تند بود اشكم رو دراورده.
بعد با كنايه گفتم:
_چي شد نرفتي اصفهان؟
با همان لحن خودم گفت:
_فردا صبح حركت مي كنيم.عاطفه و منصور هم با من همسفر هستند.
زمزمه وار گفتم:
_اي كاش راه اصفهان براي هميشه بسته مي شد.
_چيزي گفتي؟
_نه با خودم بودم.
سر بلند كردم و نگاه كيوان را به روي خودمو عارف خيره ديدم. رفتم داخل اشپزخانه و كمي كمك خاله كيوان مينا خانم كردم و مشغول پذيرايي شدم. بعد از رفتن عاقد، زمان رفتن پدر و كتي به سفر فرا رسيد. به اصرار پدر كيميا هم همراهشان رفت تا در اين مدت با پدر بيشتر خو بگيرد.
هوا سرد و برفي بود. پدر اجازه نداد كسي همراهشان براي بدرقه به فرودگاه برود. همگي تا دم خروجي ساختمان بدرقه شان كرديم. بعد پدرو كتايون و كيميا سوار اژانس شدند و حركت كردند. بعد از رفتن پدر يك دنيا غم ريخت توي دلم. عاطفه فهميد. زير بغلم را گرفت و گفت:
_ناراحت نباش زود برمي گردند. بهتره برويم داخل كه هوا سرد شده. انشالله كه يك روز خودت بروي ماه عسل.
كيوان شنيدو خنده كنان گفت:
_عاطف خانم نگوييد كه دلم خونه. صبح مي خواستم شوهرش بدهم ولي كو شوهر خوب؟
با اخم نگاهش كردم. خنديد و گفت:
_اخم نكن كه حقيقت را گفتم. از قديم گفتن از دو چيز دوري كن يكي منشي شيطون و يكي ديگه دختر همسايه شيطون بلا.
دايي هم خنديد و گفت:
-اشتباه كردي برادر من. منشي قحط بود كه شهرزاد را كردي منشي خودت؟ بيچاره ت مي كنه كه. به روز سياه مي كشاندت.در دفتر وكالتت را تخته مي كنه.
عارف كه بي حوصله به نظر مي رسيد جلو امد و رو به دايي گفت:
_من ديگه بايد برم. برنامه فردات چيه؟
دايي لبخندزنان گفت:
_يه كمي صبر كن، شهرزاد را هم با خودمان ببريم اصفهان بد نيست.
با خوشحالي گفتم:
_عاليه دايي. ميرم وسايلم را جمع كنم.
كيوان با اعتراض گفت:
_كجا خانم فرجام؟ پس تعهد كاريتان چي شد؟
با صداي بلند و گله دار گفتم:
_دايي يه چيزي بهش بگو ديگه.
كيوان خنديد و گفت:
_خيلي خوب گريه نكن. برو ولي شنبه صبح بايد تهران باشي.
با نگاه ازش تشكر كردم. رفتم خانه يك ساك كوچك از وسايلم جمع كردم و امدم پايين. مي خواستم با اتومبيل خودم بورم كه دايي مانع شد و گفت هوا خراب است و نبايد تو اين برف رانندگي كنم. به ناچار سوار اتومبيل دايي شدم و حركت كرديم. عارف ميانه راه از ما جدا شد. شب بود كه پدر زنگ زد و گفت رسيدند مشهد و از هتل تماس مي گيره.وقتي فهميد خانه دايي هستم و قراره فردا صبح همراهشان بروم اصفهان، كلي خوشحال شد و گفت:
_اين جوري خيالم راحت تر شد.
با كتي هم حرف زدم و ازش خواستم برام دعا كنه. ان شب انقدر خسته و بي خواب بودم كه تا سرك را گذاشتم روي بالش خوابم برد. جالب اينجا بود ان شب هم از كابوس خبري نبود.
صبح با صداي گفتگوي عارف و دايي بيدار شدم. كلي اطراف را نگاه كردم، تازه فهميدم كه شب روي كاناپه جلوي تلويزيون خوابم برده. برخاستمو سلام كردم. هر دو با خوشرويي جوابم را دادند. سرحال بودم و از اينكه صبح با صدا و چهره معشوقم بيدار شدم يك حال خاصي داشتم. دايي با خنده گفت:
_زود باش شهرزاد كه دير شد.
صداي اعتراض عاطفه از اشپزخانه امد كه گفت:
_كجا؟ صبحانه اماده كردم.
دايي گفت:
_دير شده خانم. وسايل صبحانه رو جمع كن قم كه رسيديم مي خوريم.
ابي به صورتم زدم و اماده شدم. عاطفه وسايل صبحانه رو جمع كرد. پشت اتومبيل دايي گذاشتيم و حركت كرديم. اتومبيل عارف هم پشت سرمان حركت كرد. كمي كه از خانه دور شديم عاطفه خوابش برد. دايي يك موزيك گذاشته بود. در سكوت رانندگي مي كرد. من هم تماشاگر جاده بودم. نزديك قم كه بوديم عاطفه بيدار شد. دايي خنديد و گفت:
_ساعت خواب تنبل خانم.
_جاي شماهام خوابيدم. حالا كجاييم؟
_قم خانم. دوست داري برويم زيارت حضرت معصومه؟
عاطفه با ناز گفت:
_نيكي و پرسش؟
نزديك صحن كه رسيديم پياده شديم. چادرم را از ساكم خارج كردمو سرم كردم. عارف داشت از اتومبيلش خارج مي شد. وقتي من را توي چادر ديد خوب وراندازم كرد. لبخند قشنگي زد و سرش را به زير انداخت. همگي با هم وارد صحن شديم. روز پنج شنبه بود و صحن بسيار شلوغ. با هر سختي بود رفتم جلو زيارت كردم. براي همه دعا كردم بعد براي خودم. بعد از اينكه نماز زيارت خوانديم به همراه عاطفه از حرم بيرون امديم. دايي و عارف هم كنار حوض گرد بزرگ وسط صحن منتظرمان بودند. با هم از صحن خارج شديم. كمي كنار اتومبيل ها نشستيم و صبحانه خورديم. هوا به شدت سرد بود و سوز مي امد. وقتي خواستيم حركت كنيم عارف كنارم امد و گفت:
_افتخار مي دي بقيه راه رو با من همسفر بشي؟
از خدام بود. خدا مي دونه چقدر براي اين لحظه ارزو داشتم.
لبخندي زدم و با هم به سمت اتومبيلش رفتيم. دايي با اعتراض گفت:
_هي شهرزاد رو با خودت كجا مي بري؟
عارف برگشت و لبخند زنان گفت:
_مي خواهم شما دوتا كبوتر عاشق راحت تر بق بقو كنيد.
از تعجب داشتم شاخ درمي اوردم. عارف و از اين حرفا. كنارش سوار اتومبيل شدم. پشت سر دايي حركت كرد. كمي بعد نگاه معني داري بهم انداخت و با كنايه گفت:
_چي شد كه رفتي سركار؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا