abdolghani
عضو فعال داستان
نام رمان:با دل من بساز
نويسنده:فاطمه صالحي
نشر:علم
تعداد صفحات:504
چاپ اول:1385
از وقتي به ياد دارم هميشه در دلشوره و اضطراب به سر مي بردم و هر لحظه منتظر يك خبر بد بودم. دلم شده مثل يك كلاغ سياه شوم، دائم بال بال مي زنه و صداش مثل غار غار كلاغ گوشهام رو اذيت مي كنه. كنار پنجره ايستاده ام و در انتظار مرد خانه ام هستم. كمي ان طرف تر به پسرم نگاه مي كنم كه با اسباب بازي جديدش سرگرمه. سرش را بلند مي كنه و با نگاه قشنگ پر از شيطنتش بهم مي خنده و با خنده هاي نازش بهم مي فهماند كه مامان نگران نباش بابا خيلي زود از راه مي رسه.
نمي دانم امروز چرا دلم مي خواهد گذشته را مرور كنم. زماني كه يك دل عاشق و شوريده داشتم به وسعت تمام دنيا. كله شق بودم و فوق العاده ديوونه ولي عاشق و بي قرار. تازه ديپلم گرفته بودم و علاقه اي به ادامه تحصيل نداشتم و اگر حقيقت را گفته باشم تا اينجا هم به اجبار پدرم خوانده بودم.پدر علاقه داشت براي ادامه تحصيل بروم خارج از كشور. به اصرارش در يكي از موسسات معتبر زبان خارجي(انگليسي- فرانسه)ثبت نام كرده بودم هر چند علاقه چنداني به فراگيري اين زبان ها نداشتم و انگليسي از همه بيشتر.دليلش هم معلم زبان بود و بس، خانم مسني بود با قيافه اي خشن با يك عينك قاب پهن سياه و فوق العاده منضبط و بد اخلاق كه ادم را از هر چي زبان انگليسي بود، متنفر مي كرد.
با من از همه بيشتر لج بود، چون هميشه خدا كم كاري مي كردم و حواسم داخل كلاس نبود و فكر و ذكرم پيش شادمهر پسر عموم بود. شادمهر مسابق اتومبيل راني داشت و من بيشتر وقت ها كنارش بودم.هر دوي ما علاقه زيادي به اتومبيل راني و مسابقات رالي داشتيم. دومين تفريح ما بعد از مسابقات رالي مهماني و پارتي هاي رقص بود.
از بچگي تنها همبازي و دوست من همين شادمهر بود. دختر بودم ولي هيچ كاريم شباهت به دختران امروزي نمي داد. پدر مي گفت كمال همنشيني با شادمهر در من اثر كرده. راست مي گفت چون روز و شبم با شادمهر تمام مي شد و اخلاق و رفتارم كاملا مردانه و خشن شده بود. كه بعدها خود شادمهر ازم خواست خودم را عوض كنم و مثل يك خانم باشم. اخه يكي نبود بهش بگه شهرزاد را تو خودت اينجوري بار اوردي حالا اعتراض براي چي؟
از دامن و پيراهن زنانه متنفر بودم و هميشه خدا موهايم كوتاه بود و اگر مانتو و شال به سر نمي گذاشتم همه فكر مي كردند پسر هستم. با اينكه به سن بلوغ كامل رسيده بودم ولي جلوي سينه ام صاف صاف بود و هيچ برامدگي اي در سينه ام نبود. براي همين بيشتر اوقات پيراهن مردانه مي پوشيدم و شلوار جين و كلاه لبه دار به سر مي گذاشتم. همراه شادمهر مي رفتم بيرون.
ظاهر چهره ام بي شباهت با پسرها نبود.صورتم پر از مو بود و ابروان سياه و كشيده ام شباهت به پسران تازه به بلوغ رسيده مي داد. طفلك پدرم در برابر تمام رفتار و حركات من يك مهر سكوت بر لب زده بود و دم نمي زد. عاشق من بود و به قول خودش عزيزترين بودم برايش.
مادرم يك سال بعد از تولدم توي يك تصادف در گذشته بود و مرا بي بي گل مادر پدرم بزرگ كرده بود و بعد از مرگ مادر، پدر تن به ازدواج نداده بود. به مادرم وفادار مانده بود.همه فكر و ذكرش را براي بزرگ كردن تنها يادگار همسرش يعني من قرار داده بود.
پدر يك كارخانه ريسندگي الياف داشت و از تمكن مالي بالايي برخوردار بود. براي همين هر چه مي خواستم در اختيارم بود. پدر مي گفت دوست داره من يك مرد به تمام معني بار بيايم. هر چند بعدها فهميدم اي كاش مثل يك دختر تو خانه مي ماندم و با اولين خواستگار ازدواج مي كردم و اين همه دردسر را متحمل نمي شدم . ولي بر خلاف پدر بي بي گل، مادربزرگم هميشه از رفتار خشن و مردانه ام معترض بود و دوست داشت من عوض رفتار و كارهاي مردانه اتومبيل راني و فوتبال، به اشپزي و خياطي توجه كنم و مثل همه دخترهاي دم بخت خانه داري ياد بگيرم، ولي تنها چيزي كه توي كَت من نمي رفت اين جور كارها بود و ناز و عشوه دخترانه.
بالاخره كلاس ان روز هم تمام شد.با هيجان كلاسورم را برداشتم و از كلاس زدم بيرون. شادمهر در خيابان كنار اتومبيل ب ا م و منتظرم بود. با ديدن من لبخندي زد و برام دست تكان داد:
_هلو مادام.
خنده ام گرفت.هميشه كلمات انگليسي و فرانسه را با هم قاطي مي كرد. سلام كردم و كنارش نشستم و شادمهر با سرعتي زياد حركت كرد.
دو سالي از من بزرگتر بود و پا به بيست سالگي مي گذاشت. عمو تازه سربازيش را خريده بود. حق هم داشت، تك پسر فاميل فرجام بود و عمو مي ترسيد بلايي سرش بياد و به قول پدر همه بايد مواظب شادمهر مي بودند تا نسل فرجام ها منقرض نشه.جوان جذاب و زيبايي بود و با كلي هوا خواه و كشته مرده، ولي به قول خودش تنها زن زندگي اش من بودم و بس.براي همين عاشقش بودم.از بچگي ما را نامزد هم كرده بودند و ناف بر هم بوديم.
شادمهر را نمي دانم ولي من جان ونفسم او بود و اگر روزي نمي ديدمش ديوانه مي شدم. ان روزم شب نمي شد، كاملا عصبي و اشفته مي شدم. عمو و زن عمو چند باري براي رسميت كردن نامزدي ما پا پيش گذاشته بودند ولي با مخالفت تنها فاميل مادريم دايي منصور مواجه شده بودند.
پدرم براي دايي منصور احترام خاصي قائل بود. دايي مي گفت من و شادمهر هنوز بچه ايم و براي تشكيل يك زندگي مشترك و پر مسوليت هنوز اماده نيستيم. بعدها فهميدم چقدر گفته دايي درست بود و چقدر بچه و خام و بي تجربه بوديم.
ان روز تا ساعت نه شب با شادمهر بودم.اول رفتيم پيست اتومبيل راني، بعد از يك مسابقه پر از هيجان كه شادمهر نفر اول شد، به اتفاق دوستانش به يك رستوران رفتيم و شادمهر همه را به شام ميهمان كرد. تنها دختر جمع من بودم. ولي در لباس مردانه.حتي دوستان شادمهر هم تصور نمي كردند من يك دختر هستم، چون شادمهر من را با نام حميد صدا مي زد. با لحن و گويشي كه من داشتم هيچ كس شك نمي كرد كه من يك دخترم.
نزديك خانه كه رسيديم، مانتو و شلوارم را از كوله ام بيرون اوردم و پوشيدم. وقتي به خانه رسيديم، از شادمهر خداحافظي كردم. از اتومبيلش خارج شدم و وارد خانه شدم. طبق معمول بي بي گل از اينكه دير برگشته بودم خانه عصباني بود. هنوز پام را داخل خانه نگذاشته بودم كه با جارو دنبالم كرد و گفت:
_باز كه دير برگشتي خانه اتيش پاره. هزار بار گفتم دوست ندارم بعد از غروب افتاب بيرون از خانه باشي.
نگاهي به اتاق پدرم انداختم. چراغ اتاقش روشن بود. دلم به طرفداري پدر گرم شد.به طرف اتاقش دويدم و گفتم:
_باز هم گير دادي، بي بي با شادمهر بودم.
بي بي با خشمي اشكار گفت:
_عذر بدتر از گناه نيار، در دروازه را مي شه بست ولي دهان مردم را نه. تا اين موقع شب شما دو نفر بيرون چه كار مي كرديد؟
در اتاق را باز كردم و به سمت پدر رفتم كه پشت ميز مطالعه اش در حال مطالعه بود.پشتش پناه گرفتم و گفتم:
_مگه ساعت چنده بي بي؟ تازه سرِ شبه.
پدر با خنده شاهد بحث من و بي بي بود و بي بي سعي داشت از جلوي ميز با جارو من را تنبيه كند تا اينكه پدر با لحني اروم و پر محبت گفت:
_باز چي كار كردي دختر كه صداي بي بي را در اوردي؟
دستم را دور گردن پدر انداختم. گونه هايش را بوسيدم و با ناز گفتم:
_هيچي.بي بي به همه كارهاي من گير مي ده.
خشم بي بي دو برابر شد و گفت:
_بفرما اين هم از طرز حرف زدنش.
و بعد خطاب به پدر گفت:
_خوب گوش كن شهرام، دخترت خيلي سركش و ياغي شده. بهتره زود بفرستيش خانه بخت.
پدرم به طرفم برگشت و چشمكي زد و گفت:
_اره پدر سوخته ياغي شدي و به حرف هيچ كس گوش نمي دهي.ديگر وقتش شده با عمو شهروزت صحبت كنم و سرت را با خانه داري و شوهر داري گرم كنيم.
قند توي دلم اب شد. پدر خوب مي دانست كه ارزوم ازدواج با شادمهره. بي بي از رفتار و طرز صحبت پدر كلافه شد و غرولندكنان از اتاق خارج شد. پدر با محبت نگاهم كرد و گفت:
_شهرزاد عزيزم انقدر اين پيرزن بيچاره را اذيت نكن. خدا را خوش نمياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_اخه پدر تو كه نمي داني بي بي خيلي سخت گيره.
پدر اخم قشنگي كرد و گفت:
_بهش حق بده.مثل يك مادر برات زحمت كشيده، توقع داره بهش احترام بگذاري و حرفش را گوش كني.
پدر همه چيزش با محبت بود، هم ناز و نوازشش و هم سرزنشش و نصيحت هاش. من بي بي را هم خيلي دوست داشتم، ولي گاهي اوقات سخت گيري هاش بدجوري كلافه ام مي كرد. شايد هم من زيادي پر توقع و ازادي طلب بودم.
با اينكه شام خورده بودم و گرسنه نبودم ولي به خاطر بي بي سر ميز شام نشستم و مقداري سبزي پلو و ماهي كشيدم و مشغول خوردن شدم. بي بي اخماش هنوز تو هم بود و با كنايه و سرزنش نگاهم مي كرد و حرف مي زد.