داستان

ELANAZ

عضو جدید
پدرم، وقتي كه من .....

4سالگي: باباي من ميتونه هر كاري رو انجام بده.

5سالگي:باباي من خيلي چيزا مي دونه.

6سالگي:باباي من زرنگ تر از باباي توست.

8سالگي: باباي من همه چيزو هم نمي دونه.

10سالگي: قديما،اون وقتا كه بابام همسن . سال من بود، مطمئنا همه چيز با حالا فرق داشت.

12سالگي: اوه،بله،طبيعتا،بابا همه چيزو در مورد اون نمي دونه. بابا به قدري پير شده كه ديگه بچگي هاي خودشم فراموش كرده.

14سالگي:به حرف هاي بابام توجه نكن . اون ديگه از مد افتاده!

21سالگي:بابام؟ خدا مرگم بده،اون ديگه كاملا از رده خارجه.

25سالگي:بابا يه چيزهائي در مورد اون ميدونه،اما،خوب،بايد هم بدونه،چون يه پيراهن هم كه باشه بيشتر از ما
پاره كرده.

35سالگي:شايد بهتر باشه از بابام بپرسم كه نظرش در اين مورد چيه. از هر چه كه بگذريم،اون تجارب زيادي تو زندگيش كسب كرده.

40سالگي:موندم كه باباي خدا بيامرزم كارها را چه جوري راست و ريس مي كرد. اون خيلي عاقل بود.دنيائي تجربه داشت.

50سالگي:حاضرم همه چيزمو بدم و در عوض بتونم چند لحظه اي در اين مورد با باباي خدا بيامرزم مشورت كنم. حيف كه قدر اون همه هوش و ذكاوتش رو ندونستم.خيلي چيزا بود كه مي تونستم ازش ياد بگيرم.
 

ELANAZ

عضو جدید
هديه
پير مردي نحيف و لاغر روي صندلي اتوبوسي كه در يك جاده روستائي پيش مي رفت،نشسته بود و دسته گلي در دستش داشت.آن سوي راهروي اتوبوس هو ،دختر جواني نشسته بود كه چشم هايش هر چند لحظه يكبار به طرف دسته گل پير مرد بر مي كشت. لحظه اي رسيد كه پيرمرد قصد پياده شدن كرد. او بدون مقدمه دسته گل را بر روي دامن دختر گذاشت و گفت: مي بينم كه خيلي به گل علاقه داري،و تصور مي كنم كه همسرم از تقديم اين دسته گل به شما خيلي خوشحال خواهد شد،به او خواهم گفت كه دسته گل را به شما تقديم كردم.
دختر دسته گل را پذيرفت و سپس پياده شدن پير مرد و راهي شدن وي ب سوي يك گورستان كوچك را با نگاه دنبال كرد.
 

ELANAZ

عضو جدید
از تمام بچه معذرت ميخوام نميدونستم بايد اينجا http://www.www.www.iran-eng.ir/show...ه،-زیبا،-پنداموز-و-تامل-برانگیز/page101بگذارم
 

Similar threads

بالا