«برسد به دست خانم ف»؛ یک عاشقانه جنگی
کتاب «برسد به دست خانم ف» شامل خاطرات سید احمد نبوی به عنوان یکی از اعضای گردان انصارالرسول در جبهههای جنگ تحمیلی است که در دل خود با بخشی از نامههایی که او در دوران جنگ تحمیلی به خانواده و دوستان خود نوشته، تلفیق شده است.
به گزارش پایگاه خبریسوره مهر، برخی معتقدند که ادبیات جنگ شکل مردانه به خودش گرفته ولی کتاب «برسد به دست خانم ف» برعکس آن است. این کتاب ادبیات جنگ تحمیلی به سمت پشت جبههها و کانون گرم خانواده برده است..
کتاب «برسد به دست خانم ف» خاطرات مشترک سید احمد نبوی و همسرش در طول دوران جنگ است که به شکلی رمانتیک نامههایی که بین این رزمنده و همسرش رد و بدل شده را در دل خود جای داده است.
راحله صبوری، نویسنده این کتاب در بخشی از مقدمه خود بر این کتاب درباره این نامهها و تلفیق آن با متن آماده شده از این خاطرات مینویسد «نامهها نشانههای روشنی داشت که نمیتوانستم از آن چشم بپوشم. آن سطرها و کلمات، جهانبینی صوفیانه آدمهای زمان خود را حکایت میکرد و روشن، ساده و به دور از تعصب، از عشق سخن میگفت و بیپرده، به آن ویژگی انسان اشاره داشت که او را از دیگر موجودات عالم متمایز میکند و آن جوهر محبت و نایزه عشق است. نامهها، زشتی جنگ را در نگاه آدمها به زیبایی و زیبندگی زندگی سوق میدهد و پیام برای مردمان این دیار، همیشه آشنا بوده است که ای جنگ تو تنها زندگی را از ما نگرفتی بلکه در تو به حقیقت زندگی دست یافتیم و از نو متولد شدیم با کیمیای عشق و انسانیت.
در بخشی از فصل هفتم از این کتاب میخوانیم: «فتانه جان دلم برایت تنگ شده است. اما تنها مسالهای که اینجا را برایم بدون تو مشکل نمیکند این است که خداوند قبول کند در راه اوست تا در آن دنیا خجالت زده نباشم که شما در بهشت و من در انتظار صف عذابشوندگان. چون اگر اینطوری شود شما هم پیش خداوند از این شوهر خجالت نمیکشید...
این حرفها را در اولین روز ورودم به دو کوهه برای فتانه نوشتم. بعد از یک روز جدایی چنان دلتنگی بر من غالب شد که انگار به آخر دنیا رسیده بودم و هیچ راه برگشتی نداشتم. آنجا در دوکوهه، در جمع خوب بچههای جنگ و در میان هیاهو و رفت آمد نیروهای جدید، که مثل امواج دریا همیشه در تکاپو بودند، شاید هیچ کس مثل من حس غربت نداشت. اگر هم داشت مجالی برای ابراز آن نبود. زیرا در آن دریای بیکران خوبی و ایثار و از خود گذشتگی این احساسات، سطحی و مضحک به نظر میرسید و ابرازش مایه شرم بود.
یک هفته در دوکوهه ماندیم. اتفاق خاصی غیر از جذب نیروهای جدید و بازسازی مجدد گردان نیفتاد. آنجا در کمال ناباوری بهنام پازوکی را بین بچههای تازه اعزامی گردان ابوذر دیدم. صدایم زد. سلام و احوال پرسی کردیم و پرسیدم: برای چه با این وضعیت آمدی؟ هنوز کاملا خوب نشدی! گفت: من برای اینجا ساخته شدهام. اگر در خانه بمانم دیوانه میشوم.
در بخشی از کتاب می خوانیم: سرما بیداد میکرد و ناخوداگاه در آن هوای سرد، حس خواب آلودگی بر انسان غالب میشد. اما من با خواب مقابله کردم و سعی کردم تا صبح هوشیار و حواس جمع باشم. صبح زود از چادر بیرون زدم.
نگران بچه هایی بودم که بیرون چادر خوابیده بودند. ترسیدم یخ زده باشند. سراغشان رفتم تا بیدارشان کنم، بعضیها واقعا یخ زده بودند. تکانشان دادم. صدایشان زدم اما تکان نمیخوردند. چند تا از بچههایی که داخل چادر بودند را صدا زدم. هر چه توی صورتشان زدیم، بیدار نشدند. بیسیم زدم و هلیکوپتر خواستم. یک ساعت بعد هلیکوپتر آمد و هفت، هشت نفر از بچههای سرمازده را به عقب فرستادم. هیچکس، حتی فرماندهان، فکر نمیکردند عملیات در این منطقه اینقدر سخت باشد و طبیعت اینطور جلوی ما بایستد. مشکل اصلی ما موانع طبیعی، کوهستان صعب العبور و سرما، بود که نمیگذاشت راحت کار کنیم و نه عراق.
اما، نتیجه همة آن جانفشانیها این بود که فشار عراق از جبهه جنوب کم شد و مجبور شد نیروی زیادی را به آن منطقه بیاورد و تلفات بدهد. اگر هم نظرش این بود که کاری انجام دهد، با این عملیات، از ادامه کار در جنوب منصرف شد.
همان شب، که فکر کنم بیست و هشتم دی ماه بود، قرار بود بار دیگر در همان نقطه عملیات کنیم. قبل از عملیات، برای بار آخر با جعفر و تعدادی از بچه های کادر گردان رفتیم تا آخرین وضعیت دشمن را بررسی کنیم. قبل از حرکت از روی نقشه عملیات را مرور کردیم و بعد با تویوتا تا نزدیک نقطه رهایی رفتیم تا مطمئن شویم همة کارها و جابه جایی ها درست انجام شده. بین راه چند هلیکوپتر عراقی بالای سرمان آمدند و چند راکت شلیک کردند.
اما آسیبی به کسی نرسید. فقط محسن غنییاری یک ترکش خورد و از همانجا با یکی از بچهها به اورژانس لشکر رفت. من و جعفر محتشم و حسین الله کرم تا خاکریزی که دست بچه های لشکر 31 عاشورا بود جلو رفتیم. تویوتاها را در جایی پارک کردیم که در تیررس نباشند. نیم ساعت در دل شیارها پیاده رفتیم. برف تا زیر زانو میرسید و سفیدی آن چشم را آزار میداد. از جادة حرمدان به سمت قمیش و از آنجا به تنگه ای رسیدیم که در دید دشمن بود. اگر می خواستیم تنگه را بینیم باید از چند پیچ جاده عبور میکردیم که در دید دشمن بود و باید در آن عملیات آزاد میشد.
کتاب «برسد به دست خانم ف» شامل خاطرات سید احمد نبوی به عنوان یکی از اعضای گردان انصارالرسول در جبهههای جنگ تحمیلی است که در دل خود با بخشی از نامههایی که او در دوران جنگ تحمیلی به خانواده و دوستان خود نوشته، تلفیق شده است.
به گزارش پایگاه خبریسوره مهر، برخی معتقدند که ادبیات جنگ شکل مردانه به خودش گرفته ولی کتاب «برسد به دست خانم ف» برعکس آن است. این کتاب ادبیات جنگ تحمیلی به سمت پشت جبههها و کانون گرم خانواده برده است..
کتاب «برسد به دست خانم ف» خاطرات مشترک سید احمد نبوی و همسرش در طول دوران جنگ است که به شکلی رمانتیک نامههایی که بین این رزمنده و همسرش رد و بدل شده را در دل خود جای داده است.
راحله صبوری، نویسنده این کتاب در بخشی از مقدمه خود بر این کتاب درباره این نامهها و تلفیق آن با متن آماده شده از این خاطرات مینویسد «نامهها نشانههای روشنی داشت که نمیتوانستم از آن چشم بپوشم. آن سطرها و کلمات، جهانبینی صوفیانه آدمهای زمان خود را حکایت میکرد و روشن، ساده و به دور از تعصب، از عشق سخن میگفت و بیپرده، به آن ویژگی انسان اشاره داشت که او را از دیگر موجودات عالم متمایز میکند و آن جوهر محبت و نایزه عشق است. نامهها، زشتی جنگ را در نگاه آدمها به زیبایی و زیبندگی زندگی سوق میدهد و پیام برای مردمان این دیار، همیشه آشنا بوده است که ای جنگ تو تنها زندگی را از ما نگرفتی بلکه در تو به حقیقت زندگی دست یافتیم و از نو متولد شدیم با کیمیای عشق و انسانیت.
در بخشی از فصل هفتم از این کتاب میخوانیم: «فتانه جان دلم برایت تنگ شده است. اما تنها مسالهای که اینجا را برایم بدون تو مشکل نمیکند این است که خداوند قبول کند در راه اوست تا در آن دنیا خجالت زده نباشم که شما در بهشت و من در انتظار صف عذابشوندگان. چون اگر اینطوری شود شما هم پیش خداوند از این شوهر خجالت نمیکشید...
این حرفها را در اولین روز ورودم به دو کوهه برای فتانه نوشتم. بعد از یک روز جدایی چنان دلتنگی بر من غالب شد که انگار به آخر دنیا رسیده بودم و هیچ راه برگشتی نداشتم. آنجا در دوکوهه، در جمع خوب بچههای جنگ و در میان هیاهو و رفت آمد نیروهای جدید، که مثل امواج دریا همیشه در تکاپو بودند، شاید هیچ کس مثل من حس غربت نداشت. اگر هم داشت مجالی برای ابراز آن نبود. زیرا در آن دریای بیکران خوبی و ایثار و از خود گذشتگی این احساسات، سطحی و مضحک به نظر میرسید و ابرازش مایه شرم بود.
یک هفته در دوکوهه ماندیم. اتفاق خاصی غیر از جذب نیروهای جدید و بازسازی مجدد گردان نیفتاد. آنجا در کمال ناباوری بهنام پازوکی را بین بچههای تازه اعزامی گردان ابوذر دیدم. صدایم زد. سلام و احوال پرسی کردیم و پرسیدم: برای چه با این وضعیت آمدی؟ هنوز کاملا خوب نشدی! گفت: من برای اینجا ساخته شدهام. اگر در خانه بمانم دیوانه میشوم.
در بخشی از کتاب می خوانیم: سرما بیداد میکرد و ناخوداگاه در آن هوای سرد، حس خواب آلودگی بر انسان غالب میشد. اما من با خواب مقابله کردم و سعی کردم تا صبح هوشیار و حواس جمع باشم. صبح زود از چادر بیرون زدم.
نگران بچه هایی بودم که بیرون چادر خوابیده بودند. ترسیدم یخ زده باشند. سراغشان رفتم تا بیدارشان کنم، بعضیها واقعا یخ زده بودند. تکانشان دادم. صدایشان زدم اما تکان نمیخوردند. چند تا از بچههایی که داخل چادر بودند را صدا زدم. هر چه توی صورتشان زدیم، بیدار نشدند. بیسیم زدم و هلیکوپتر خواستم. یک ساعت بعد هلیکوپتر آمد و هفت، هشت نفر از بچههای سرمازده را به عقب فرستادم. هیچکس، حتی فرماندهان، فکر نمیکردند عملیات در این منطقه اینقدر سخت باشد و طبیعت اینطور جلوی ما بایستد. مشکل اصلی ما موانع طبیعی، کوهستان صعب العبور و سرما، بود که نمیگذاشت راحت کار کنیم و نه عراق.
اما، نتیجه همة آن جانفشانیها این بود که فشار عراق از جبهه جنوب کم شد و مجبور شد نیروی زیادی را به آن منطقه بیاورد و تلفات بدهد. اگر هم نظرش این بود که کاری انجام دهد، با این عملیات، از ادامه کار در جنوب منصرف شد.
همان شب، که فکر کنم بیست و هشتم دی ماه بود، قرار بود بار دیگر در همان نقطه عملیات کنیم. قبل از عملیات، برای بار آخر با جعفر و تعدادی از بچه های کادر گردان رفتیم تا آخرین وضعیت دشمن را بررسی کنیم. قبل از حرکت از روی نقشه عملیات را مرور کردیم و بعد با تویوتا تا نزدیک نقطه رهایی رفتیم تا مطمئن شویم همة کارها و جابه جایی ها درست انجام شده. بین راه چند هلیکوپتر عراقی بالای سرمان آمدند و چند راکت شلیک کردند.
اما آسیبی به کسی نرسید. فقط محسن غنییاری یک ترکش خورد و از همانجا با یکی از بچهها به اورژانس لشکر رفت. من و جعفر محتشم و حسین الله کرم تا خاکریزی که دست بچه های لشکر 31 عاشورا بود جلو رفتیم. تویوتاها را در جایی پارک کردیم که در تیررس نباشند. نیم ساعت در دل شیارها پیاده رفتیم. برف تا زیر زانو میرسید و سفیدی آن چشم را آزار میداد. از جادة حرمدان به سمت قمیش و از آنجا به تنگه ای رسیدیم که در دید دشمن بود. اگر می خواستیم تنگه را بینیم باید از چند پیچ جاده عبور میکردیم که در دید دشمن بود و باید در آن عملیات آزاد میشد.