يادبود پسري که دانشگاه هاروارد به او اهميت نداد.

soltanimehr66

عضو جدید
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:



دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
 

mmn72009

عضو جدید
ای ول.
استنفورد در رشته های مهندسی از هارواد هم رد کرده و خودش کلی دک و پز داره.
 

تازه وارد

عضو جدید
جالب و تامل برانگیز بود

گویا اکثریت افراد در همه جای دنیا برای تعیین ارزش و احترام به منزلت انسانها به جامه ی اونها نگاه می کنن

جالبه نمی دونم چرا ولی یادم به حکایت مرد و لباس مندرس و میهمانی افتاد که وقتی لباسهای زیبا پوشید بهترین جای مجلس نسیبش شد

البته ربطی به این جریان نداشت فقط تنها تفاهمش در ارزش های دیداری بود
:cool:
 

Benefic.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته این اتفاق ها همیشه هم بد نیست چون اگه بد بود الان استنفوردی وجود نداشت. ولی کلاً تو تاریخ ار این دست اتفاق ها زیاد وجود داره که نتایج درخشانی به بار داشته یه نمونه که الان حضور ذهن کامل ندارم مربوط به کمپانی خودرو سازی بود که فورد یکی از مدیرانش رو اخراج کرد و اونم یک کمپانی دیگه که سالها معروف تر از فورد بود رو تاسیس کرد(اسم شرکت الان یادم نیست)
 

soltanimehr66

عضو جدید
بازی روزگار

بازی روزگار

یه روز یه دهقان صبح زود که از خونش بیرون میاد صدای کمک خواستن میشنوه. وقتی میگرده پسری رو میبینه که داشته تو مرداب غرق میشده. اونو نجات میده.
فردای اون روز بک مرد ثروتمند وارد مزرعه میشه و به خاطر نجات جون پسرش توسط کشاورز از اون میخاد که هرچی از اون میخاد بگه. کشاورز چیزی نمیخاد و همون موقع پسرش از خونه بیرون میاد. مرد ثروتمند از کشاورز در ازای کارش درخواست میکنه بزاره پسرش رو با خودش ببره و به مدرسه بفرسته.
اون پسر بعد ها درس میخونه و پزشک میشه و میشه مکتشف پنسیرین;) و جالب اینجاس که بعد از مدتی پسر مرد پولدار رو با همون دارو از مرگ نجات میده.
اسم پسر مرد پولدار رو میتونی حدس بزنی؟
.
.
.
وینستون چرچیل:eek:
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:



دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
داستان جالبیه ولی حقیقتش اینجاست
 

Similar threads

بالا