تو از من بی خبر من از تو بی تابیاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
نمی آیی مرا یک شب تو در خواب
تو از من بی خبر من از تو بی تابیاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
تو از من بی خبر من از تو بی تاب
نمی آیی مرا یک شب تو در خواب
مکن تا توانی دل خلق ریشبا سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
شدم از ياد تو چون قصه فراموش ترينمکن تا توانی دل خلق ریش
و گر می کنی می کنی بیخ خویش
شدم از ياد تو چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نایشدم از ياد تو چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
من مانده ام مهجور از او دل خسته و رنجور از اویک همدم و همنفس ندارم میمیرم و هیچ کس ندارم
گویند بگیر دامن وصل میخواهم و دسترس ندارم
من مانده ام مهجور از او دل خسته و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخانم می رود
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بوددر دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده راروشنی از خاک درت حاصل بود
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکنیاری اندر کس نمیبینم یارانرا چه شد
دوستی کی اخر امد دوستدارانرا چه شد
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
تابش جان یافت دلم واشد و بشکاقتدلمدایرهی چرخ مدار از تو یافت
مرحلهی خاک قرار از تو بافت
تابش جان یافت دلم واشد و بشکاقتدلم
اطلس نو بافت دلم دشمناین ژنده است
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو معنا می کنم هر شب
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
دیده ی سیر است مرا جان دلیر است مرابا آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
دیده ی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا زهره ی تابنده شدم
می خور که زمانه دشمن غدار است
دریاقتن روز چنین دشوار است
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
آفرین جان آفرین پاک راتفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
آفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشد و ایمان خاک را
ور باورت نمی کند از بنده این حدیثای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ور باورت نمی کند از بنده این حدیث
از گفته ی کمال دلیلی بیاورم
تا بجایی رساندت که یکیمارا زخیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیرد که خمخانه خراب است
تا بجایی رساندت که یکی
از جهان و جهانین بینی
سپردم به تو دل ندانسته بودمیار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
تا بجایی رساندت که یکی
از جهان و جهانین بینی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |