تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شد من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم برق چشمان تو را معنا كنم مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم
حالا كه دست هایت چتر نمی شوند
حالا كه نگاهت ستاره نمی بارد
حالا كه خانه ای برای ما شدن نداریم
از كاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، خیس اشك هایم نشود
کاش وقتی زندکی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم..... کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم.... کاش وقتی آسمان بارانیست اززلال چشمهایش تر شویم.... کاش شب وقتی تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم.... کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم..... کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار ه دلها وا کنیم...... کاش رسم دوستی را ساده تر مهربانی تر آسمانی تر کنیم...... کاش در نقاشی دیدار مان شوق ها را ارغوانی تر کنیم....... کاش وقتی شا پرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم.....
در دلم ارزوی امدنت میمیرد
رفته ای اینک اما ایا باز برمیگردی
چه تمنای محالی دارم
خنده ام میگیرد
اینک تو رفته ای و نمیدانم
ایا کدام هلهله ات شاد میکند
ایا کدام عاشق صادق
نام تو را شبانه
در کوچه های شب زده
فریاد میکند خیلی زود دیر میشه
با تو سخن میگویم که مدتی ست کمرنگ شده ای !!!!
مدتی ست مرا گم کردی نمیدانم دست که را گرفتی که دستانم را رهاکردی , تا به خود آمدم تو را غریبه دیدم.چرا ؟؟
چه شد از نگاهت افتادم؟؟
هر روز دیوان حافظم را میگشایم, هر روز نامت را میان فالنامه میبینم ولی سراغی از تو نمیشود !!!!!!
چه شد که از من بریدی ؟
چه خطایی کردم که سزایم این بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
تا کی باید به انتظارت بمانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا صبرم تمام نشده برگرد.این یک اخطار است باور کن میروم.
تو را نمیدانم...
اما اولین نگاه من به تو ..
نه از سر عشق بود و نه در زیر ماهتاب...
اما روزگار...باره و بارها نگاه ما را در هم آمیخت...
تا به تو بیندیشم...
و امروز از سر اندیشه و عشق تو را نگریستم...
و من هنوز نمیدانم که ابتدا نگریستم و سپس عاشق شدم...
یا اینکه در پس عشق به فکر فرو رفتم.......
تو دست هایت را باز می کنی من چشم هایم را میبندم او میخزد در آغوشت... و این آخر تمام سمفونی های بی صدای نگاه تو بود... مثل همیشه پر سر و صدا و تکان دهنده...
دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
كه در رجعت جاودانه
بازش یابی،
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی كه گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
دلشوره مرا نداشته باش !
اينجا هم اتاقي من حســـــــرت تـــــــوست ،
رنج ميخورم ، اشک مينوشم ،
من خــــــــــــــــوبم !
ميدانم با حسرتت چگونه تا کنم ،
فقط براي من بنويس :
" هنوز هـــــــم لبخند ميزنــــــــــي؟ "
ببار ای باران ،
ببار که غم از دلم رفتنی نیست،
اشکهای روی گونه ام دیدنی نیست.
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست،
آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببار ای باران که شعر تلخ جدایی خواندنی نیست ،
غم تلخی که در سینه دارمفراموش شدنی نیست...