از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم.
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زيستم.
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شتاب دور دست!
رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بيداري ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم.
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد.
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز
از دستش لغزيد.
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه
آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام:
سايه تر شده ام
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام.
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود.
صبح از سفال آسمان مي تراود.
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود.