آدمی دوقلب داردقلبی ک ازبودن آن باخبر است وقلبی ک ازحضورش بیخبر.
قلبی ک از آن باخبر است همان قلبیست ک درسینه میتپد
همان ک گاهی میشکند
گاهی میگیرد
گاهی سنگ میشود وسخت وسیاه
وگاهی هم از دست میرود...
بااین دل است ک عاشق میشویم
بااین دل است ک دعا میکنیم
باهمین دل است ک نفرین میکنیم
اماقلب دیگری هم هست.قلبی ک از بودنش بیخبریم.
این قلب امادر سینه جانمیشود
این قلب نه میشکندونه میگیرد
سیاه وسنگ هم نمیشود
از دست هم نمیرود
زلال است وجاری
و آنقدرسبک است ک هیچوقت هیچ جا نمیماند
بالا میرود وبین زمین وملکوت میرقصد
این همان قلب است ک وقتی تو نفرین میکنی اودعامیکند
وقتی توبدمیگویی وبیزاری اوعشق میورزد
وقتی تو می رنجی او میبخشد
این قلب کارخودش رامیکند
نه به احساست کاری داردنه به تعلقت
نه به آنچه میگویی نه به آنچه میخواهی
و آدمهابه خاطرهمین دوست داشتنی اند
به خاطرقلبی ک ازبودنش بیخبرند