زیباییهای دنیا... بیشتر از وسعت شادی های من بود
من هر لحظه از زندگی را عاشقانه لبخند میزدم ...
خوشبختی را از روزگار زیرکانه قرض می گرفتم ...
تمام نمی شد... کم نمی آمد! و دلم به خوبی ها و قشنگی های زندگی ... خوش بود.
ولی از زمانیکه تک درخت مه گرفته انتهای دشت... همه دغدغه من شد
نمی دانم من از زیبایی ها دل بریدم یا زیباییها ... از من دل برید
سهم من از همه زیباییها و قشنگی های دنیا ... یک درخت مه گرفته شد ...
که همیشه در انتهای دشت است ... همیشه مه آلود است ...
و همیشه تنهاست ... اما ... حرفی نمی زند !؟