دنگ . . .، دنگ . . .
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر اومي ماند:
نقش انگشتانم.
سهراب سپهری