قسمت اول
حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم ميميرم
گفتم: يعني چي؟
گفت: یعنی دارم ميميرم ديگه
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بميرم، خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
از خونه بيرون نميومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم،
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت،
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم