amir fadaie
پسندها
369

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آموخته ام که :
    زندگي را از طبيعت بياموزم ،
    چون بيد متواضع باشم
    چون سرو ، راست قامت،
    مثل صنوبر ، صبور ،
    مثل بلوط مقاوم ،
    مثل رود ، روان ،
    مثل خورشيد با سخاوت و
    مثل ابر با كرامت باشم
    کاش .....

    به زمانی برگردم که .....

    شکستن مدادم تنها غم زندگیم بود
    edamashe
    هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
    تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
    و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
    تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
    و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
    تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
    و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
    تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
    و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
    شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
    و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
    تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
    که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
    غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
    و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
    به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
    قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
    بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
    دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
    تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
    چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
    تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
    و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
    تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
    و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
    تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
    و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
    نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
    به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
    تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
    و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
    تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
    و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
    تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
    و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
    بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
    ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
    شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
    ساده و پاک و بی هیاهو ، ساده به اندازه ی یک واژه خوشبختی ، دیگر نخواهم گفت : باران کی خواهد بارید ، می خواهم به انتظار بنشینم و دگر هیچ نگویم ، به خاطرت بسپار کسی سادگی را از چشمان تو آموخت و اندیشه اش قد کشید تا خود خدا ، اعتراضی نیست اگر مهتاب نباشد ، اعتراضی نیست اگر قاصدک نباشد ، ولی تو بمان تا آن طرف خوبی ها .
    منم،مني كه ديگر هيچ چيزي را دوست نمي دارم
    به نشان نارضايتي از امر تغيير پذير
    نفرت هم نمي ورزم به هيچ چيز
    به نشان نارضايتي تمام عيار از ام تغيير ناپذير
    (برتولدبرشت)
    گفتم:تو شيرين مني،گفتي:تو فرهادي مگر؟
    گفتم:خرابت مي شوم،گفتي تو آبادي مگر؟
    گفتم:ندادي دل به من،گفتي تو جان دادي مگر؟
    گفتم،ز كويت مي روم ،گفتي:تو آزادي مگر؟
    گفتم:فراموشم مكن،گفتي تو در يادي مگر؟
    یکی را دوست می دارم

    ولی افسوس .........او هرگز نمی داند

    نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من

    که او را دوست می دارم......

    ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند

    به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم

    ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت ... تا او را بخنداند

    به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت

    به کوی او سلام من رسان و گوی:

    تو را من دوست می دارم

    ولی افسوس چون مهتاب به روی مه ترش لغزید

    یکی ابر سیه امد که روی ماه تابان را بپوشاند

    صبا را دیدم و گفتم :

    صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم

    تو را من دوست می دارم....... ولی افسوس و صد افسوس

    ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزاند

    کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا ...

    یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند
    اينو همه ميگن،به نظرم 99% شعاره!!
    خيلي جدي ميگم
    من اهل دروغ نيستم،منظورتم نفهميدم!
    تو جواب منو نميدي!!جواب ميخاي از من؟!!
    من نه نمي گم،از شعر گفتن خوشم نمياد،اما شعراي گفته شده رو كه ارزش خوندنم داشته باشن خيلي دو س دارم.
    تو ميگي؟نكنه اينا مال خودته؟كلك!
    همين مريسا خوبه ديگه...


    دخترک در برابر دفتر خاطراتش نشست ...

    آرام آنها را ورق زد ...

    صحنه ها پی در پی اجرا می شدند ...

    کارگردان ناتوانی بود که از مونتاژصحنه ها برنمی آمد !

    بادی وزید ...

    برگها به سرعت ورق خوردند ...

    مثل سالهایی که سریع و بی سر وصدا از پیش چشمانش عبور کردند ...

    و او غرق در اوهام دنیا

    رفتن هیچ کدام را حس نکرد ...


    ....


    خدایی دید ...

    نوری دید ...

    تسبیح... گل...پرنده...درخت...

    و حالا اشرف مخلوقات : انسان !

    اشرفی که کنار ادات ایمان

    گل...پرنده ... درخت

    احساس حقارت می کرد !


    ...


    باران بارید ...

    خاطراتش را شست و با خود برد !

    او ماند ...

    بغض ماند ...

    تنهایی ماند ...

    و

    نوری که در خاطراتش گم شد ...!


    NasibeH
    دستمال کاغذی به اشک گفت :

    قطره قطره‌ات طلاست

    یک کم از طلای خود حراج می‌کنی ؟

    عاشقم !

    با من ازدواج می‌کنی ؟

    اشک گفت :

    ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی !

    تو چقدر ساده‌ای

    خوش خیال کاغذی !

    توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی

    چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

    پس برو و بی‌خیال باش

    عاشقی کجاست !

    تو فقط دستمال باش !

    دستمال کاغذی ، دلش شکست

    گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

    در تن سفید و نازکش دوید

    خونِ درد !!!

    آخرش ، دستمال کاغذی مچاله شد

    مثل تکه‌ای زباله شد

    او ولی شبیه دیگران نشد

    چرک و زشت مثل این و آن نشد

    رفت اگرچه توی سطل آشغال

    پاک بود و عاشق و زلال

    او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

    چون که در میان قلب خود

    دانه‌های اشک کاشت .
    اهوم!باشه،
    اما تو كه نپرسيدي من چي دوس دارم؟!!!
    تازه نگفتي خودتم ميگي؟
    تو چه دوری از من...چگونه نامت را فریاد بزنم که بشنوی

    قلبم.قلبم نامت را تکرار می کند ....قلبم تو را فریاد می زند .بیا

    بیا ببین که چگونه بی تو غمگینم.....بیا ببین چگونه شبها به یادت اشک می ریزم
    يکي مي پرسد اندوه تو از چيست؟
    سبب ساز سکوت مبهمت کيست؟
    برايش صادقانه مي نويسم
    براي آنکه بايد باشد و نيست
    سلام،مگه ميشه شعرم از روي اجبار خوند ؟!!
    عاشق شعرم،تخليه ام ميكنه.سال آخر،صنايع شيميايي.
    يه سوال ؟
    چرا فكر كردي از رو اجباره؟
    صدا کن مرا

    صدای تو خوب است

    صدای تو سبزینه ئ آن گیاه عجیبی است

    که در انتهای صمیمیت حزن می روید

    من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

    بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
    ستاره ها نهفتند در آسمان ابري
    دلم گرفته اي دوست ،هواي گريه با من....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا