بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زدهام زیر غزل، حال و هوایم ابریست
هیچکس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانهتان آمدهام
نکند در نظر اهل محل بد بشود ؟
تُف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت، آمد و برد
- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود -
تیشه برداشتهام ریشهی خود را بزنم
شاید افسانهی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و ... مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود ...