هوا بدجور سرده....دستام یخ زدن...جوری که وقتی میخوام سیگارمو از لبم بردارم درد میگره...ولی دوس دارم سرمارو...تنهایی...تاریکی...سکوت...
خوبه امشب هیچ سگی از خونش نزده بیرون..منم مثه گرگ تو خیابونا زوزه میکشم...
چی میشد همیشه خیابونا خالی باشه!خیلی حال میداد...تنها رو اسفالتای پیر و چروکیده قدم بزنی...موزیک گوش کنی...بخونی...بخندی...گریه کنی...
با عذاب دستمو میکنم تو جیب شلوارم یه ابنبات لیمویی میندازم تو دهنم...
یه کم احساس گرما میکنم..
بسه دیگه برمیگردم خونه...