quester
پسندها
921

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
    سلام بابايي جونم
    سر كلاس بودم الان اومدم سايت دانشگاه
    بابايي ته تغاريت منيره نمي تونه بهت پيام بده و بقيه بچه هات
    من 1 بازم بر ميگردم
    سلام عزيزم اگه تو هم جاي من باشي ديگه پاتو تو اين باشگاه نميذاري آخه چقدر پسورد عوض کنم ديوونه شدم.
    آقا جون من براي عروسي تو ماماني يه لباس خوشمل ديدم فقط يه خورده يه خورده گرونه
    بهم پول ميدي
    قربونه آقا جونم برم
    بابايي گل ديروز با ماماني صحبت كردم فقط مونده تعيين تاريخ جشن و عروسي [IMG]
    تازه يه حلقه ي خوشملم براش ديدم كه بايد زحمتشو بكشي :D


    آدم ها مي ­آيند

    زندگي مي­ کنند

    مي­ ميرند

    و مي­ روند

    اما ...

    فاجعه­ ي زندگي تو

    آن هنگام آغاز مي­ شود

    که آدمي مي­ ميرد

    اما

    نمي رود !

    مي­ ماند ...

    و نبودنش در بودن تو

    چنان ته­ نشين مي شود

    که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

    و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

    آزاده طاهائي


    ...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

    وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

    فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

    .

    .

    .

    ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!


    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ...

    وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ...

    وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

    دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ...
    چاکریم عزیز
    هیشکی ازت دلخور نمیشه مطمئن باش
    همینجا تموم شد ورفت
    عزیز مایی
    چاکس داداش
    اسمم سجاد هستش عزیز
    جاوید هم درست میشه بیخیال
    ممنون
    یعنی خداروشکر خوب خوب شدی؟
    دیگه عصا هم استفاده نمیکنی؟
    خیلی خوشحال شدم شنیدم خیلی خیلی مواظب خودت باش:gol:
    سلام:gol:
    خوبی؟بهتری مجید جان؟دیگه که میتونی راه بری آره؟
    مدتی هست،
    که هر روز غروب،
    دلم آرام ندارد.
    مدتی هست،
    که آواز و ترانه،
    انگار،
    پیش من بی رنگ است.
    مدتی هست،
    پریشانی من،
    رنگ تنها شدن است.
    رفتن و از همه بگسستن و
    دلگیر شدن.
    من دلگیر،
    تو را میخواهم،
    که ترانه بشوم.
    من دلتنگ،
    تو را میخواهم
    که پر از صحبت عشق
    در خانه ام بکوبی تو و مهمان بشوی:gol:


    خدا را در آغوش کشیدم ...

    خدا زیاد هم بزرگ نیست

    خدا در آغوش من جا می شود ...

    شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است !

    خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ...

    خدا یک بار به من گفت:

    تو گناهکار مهربانی هستی !

    و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ...

    و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...!


    دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...

    قصه های خوب بگوید ...

    دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...

    خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !

    زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...

    یاد بچگی ام بیفتم ...

    دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...

    .

    .

    .

    دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
    چاکریم مجید جان
    نمیشه حذف کنی این از اختیاراتی هست که سایت ارائه داده
    موفق باشی عزیز
    شکر خوبم:redface:
    خوب تو نیستی من که هستم:D
    نگفتی حالت چطوره؟بهتری؟
    راستی آلبوم بچگیامو رو نگاه کن اگه خواستی:redface:
    خب توی چه تالار بوده؟میتونید از مدیرش سوال کنید..اسم مدیر زیر هر تالار زده شده دوست عزیزم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا