اولین نوک مدادم با لبِ میزم شکست
در نخستین روز درس و مهرِ پاییزم شکست
داشتم مشق شبم را می نوشتم هم شکست
با دو دندان تراشم خورد شد کم کم شکست
از مداد قد بلندم پاک کن ماند و شبم
آمدم از اول چشمم نوشتم تا لبم
اولین نقاشی ام یک خانه ی زیبا نبود
در کنارش باغ سیب و ساحل و دریا نبود
اولین نقاشی ام یک کودک آواره بود
کودک آواره تصویر منِ بی چاره بود
کودک آواره من بودم، منِ در حادثه
دانش آموزِ کلاس دوم بی مدرسه
آرزومندِ دویدن در خیابان نشاط
دانش آموز دبستان های بی سقف و حیاط
بچه ی در حسرت شهر و خیابان؛غربتی
قهرمان کوچک دو در بیابان؛ پاپتی
کیف من جای مدادِشمعی و این ها نداشت
دفتر نقاشی من چشمه و دریا نداشت
با ادب بودند و روشن، مثل شعر و ماهِ شب
بچه های مهربان و خوب ِ فرهنگ و ادب
دوستانم با کبوتر هم کلاسی می شدند
قهرمان داستان های حماسی می شدند