دستانم را گرفتی و خواستی ببری...گفته بودی که خوشبختی از این سوست...
اما من اعتماد نداشتم !
به تو چرا !به راه اعتماد نداشتم... راه تاریک بود و پر از چاه... راه برایم آشنا نبود ...
تو آشنا بودی... اما راه نه !
آمدم! دستانم در دستانت می ترسید... می ترسیدم! چشمم هیچ جا را نمی دید... در پی فانوسی، چراغی، نوری بودم ...
از ترس از اول راه چشمانم را بستم و به صدایت که مدام دلداریم می داد گوش سپردم ...
تو گفتی و گفتی... تا اینکه دیگر چیزی نگفتی... کمی از راه را رفته بودیم اما تو ساکت شدی !
من می ترسیدم...
نکند رفته بودی ؟! اما نه! دستانت هنوز دست هایم را در آغوش می کشید...
دستانم را از آغوش دستانت بیرون کشیدم و به سمت پشت سرم دویدم... چشمانم بسته بود ...
اما آنوقت که فهمیدم دیگر دیر بود! تو رفته بودی...
من دیر فهمیده بودم که تو آنقدر می درخشیدی که فانوسی که می خواستم در نور تو می سوخت ...!!!