اشك در چشمانش حلقه زده بود ...
شانه هايش مي لرزيد ...
نگران ...
گوش مي داد به درد دل هاي ....
و مانده بود سر دوراهي كه جوابش را بدهد يا ...
مي دانست اگر هماني بشود كه او مي خواهد
او را در چاهي عميق انداخته !
و اگر هم جوابش را ندهد باز هم مي شود
همان خدايي كه نه او را مي شنود و نه دركش مي كند ...!