تفسير حافظ برمبناي نيست انگاري
تفسير حافظ برمبناي نيست انگاري
تا اينجا، متعرض نحوي تلقي نسبت به شعر حافظ شديم كه اساس آن، نيست انگاري ناقص قرن هجدهم بود. اما اين بدان معني نيست كه پژوهندگان ما طرح نيست انگاري كرده باشند، يا اصلاً بدانند كه خود نيست انگارند؛ اينان خود چون و چرا در ارزشها نكرده اند، بلكه تابع و مقلد نيست انگاري هستند كه ارزشهاي قديم را قلب كرده اند. اما نيست انگاري كه اساس تفكر امروز است، فقط همين يك نوع نيست انگاري ناقص نيست؛ بسياري كسان را مي بينيم كه ظاهراً در برابر ارزشهاي موجود «نه» مي گويند و جدي ترين اين اشخاص شاعران جديد هستند. اين شاعران كه نمي توانند نسبت به شعر حافظ همان نظري را داشته باشند كه اهل تتبع دارند، گاه تا آنجا پيش مي روند كه پژوهشهاي ادبي را بي معني و لغو و بيهوده قلمداد مي كنند، اما اينها هم نيست انگارند. پس چه فرقي ميان نيست انگاري ناقص اهل تتبع و پژوهش و نيست انگاري اين گروه اخير وجود دارد؟ ظاهراً اين دو را نمي توان يكي دانست؛ چه اولي تقليد نيست انگاري است و مستلزم هيچ گونه خودآگاهي و وقوفي نيست. نيست انگاران نوع دوم آشكارا به ارزشهاي گذشته و احياناً نسبت به تمام گذشته «نه» مي گويند؛ اگر اين نه گفتن جدي باشد، نيست انگاري، نيست انگاري فعال است. گاهي كه شعر شاعران جديد را مي خوانيم و در زندگي آنها نظر مي كنيم، به نظر مي رسد كه آثار اين نيست انگاري در شعر و نحوة زندگي شان وجود دارد، اما وقتي به تفسير گذشته مي پردازند، اين نيست انگاري به نوع اول كه به آن اشاره كرديم نزديك مي شود و به عبارت ديگر در اين نحوه تفكر هم صورت ديگري از ارزشهاي قلب شده مورد قبول قرار مي گيرد و براساس اين ارزشها شعر و هنر و تفكر گذشته مورد رسيدگي قرار مي گيرد. پس اگر بگوييم اين نيست انگاري نسبت به نيست انگاري ناقص گامي فراتر نهاده است، بايد متوجه باشيم كه اين گام در دايره كوچكي است كه ما در آن سرگردانيم و اگر بيش از يك گام هم برداريم، باز به همانجا مي رسيم كه اول بوده ايم. مقصودم اين نيست كه نزديك شدن به خط محيط ميسر نيست؛ اما گذشتن از آنهم، چنانكه ارنست يونگر گمان مي كرد، نوعي سازش با نيست انگاري و تن در دادن به آن است. پيداست كه در اينجا مجال بحث از اين معاني نيست.
فقط مي خواهيم منحصراً نحوة تلقي نيست انگارانه، نسبت به شعر حافظ را طرح كنيم و ببينيم آيا ميان تفاسير پژوهندگان ادبي و آزادانديشان جديد در مآل امر فرقي هست يا نه. اگر گروه اول در پشت سپر بي غرضي و بي طرفي شعر حافظ را به انديشه خودماني تبديل مي كنند، حاصل كار گروه ديگر هم اين است كه شعر شاعر را، بر اساس ايدئولوژيهاي خاص و به نحو نيست انگارانه، تفسير مي كنند و گاهي هم شعر را وسيله توجيه آن ايدئولوژيها قرار مي دهند. نمونه اي از اين نحوه تلقي را مي آوريم تا دريابيم كه چگونه همه اينان در كنار هم ايستاده اند و به خود و در خود نگاه مي كنند و چون به خود مشغولند متوجه نزديكي خود با اقران نيستند؛ اما اين دليل نمي شود كه از هم دور باشند و يكي توانسته باشد از حد ديگري بگذرد.
يكي از شاعران معاصر در مقاله اي نوشته بود كه اكادميسين ها نمي توانند نقاب از چهرة حافظ، اين آته ئيست بزرگ، بردارند. اين عبارت در صورتي درست بود كه خود نويسنده به نقاب برداشتن نپردازد و حالا كه او نقاب از چهره حافظ برداشته است، ديگر چه حاجت كه ارباب تتبع و دانشمندان ادب به چنين كاري بپردازند. بسيار خوب! نقاب از چهره حافظ برداشته شد و معلوم گرديد كه او يك آته ئيست بزرگ است! اما هنوز چند سؤال براي من باقي است. آيا وقتي مي خواهند شاعري را بشناسند و با او انس پيدا كنند، كافي است كه دريابند او قائل به خدا بوده است يا نه و به عبارت ديگر آته ئيست بودن يا نبودن، چه ربطي به شعر و شاعري دارد؟ متتبعان بزرگ ما در مطالعات و تتبعات خود درباره اهل شعر و فكر معمولاً به اين مي پردازند كه با چه كساني نسبت داشته اند و چه مي خورده اند و چگونه اوقات مي گذرانده اند و چه سفرها كرده اند و وقتي از اين حد مي خواهند بگذرند، درباره انديشه شاعر و ايدئولوژي او! به بحث مي پردازند، و متجددترها حافظ را منكر خدا مي دانند و به نظر آنان در اهميت حافظ همين بس كه ملحد و آته ئيست است. فعلاً به اين امر كاري نداريم كه آيا حافظ آته ئيست بوده است يا مرد خدا. بلكه مي خواهيم پرسش ديگري را مطرح كنيم و آن اين است كه چرا درس خوانده هاي امروز ما، مرض انكار خدا دارند. حاشا و كلّا كه بخواهم با ادله عقلي و نقلي به اثبات وجود خدا بپردازم؛ زيرا حس مي كنم كه نيچه راست گفته است كه خدا در روح و فكر و دل ما مرده است. قبل از نيچه داستايوفسكي اين را احساس كرده بود و قبل از همه اينها حافظي كه شاعر امروز ما او آته ئيست مي داند، گفته بود:
نشان مرد خدا عاشقي است باخوددار
كه در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم
پس تصور نشود كه در اين بحث غرض من رد اقوال و آراء آته ئيست هاست چه امروز نيست انگاري به صورتهاي مختلف همه جا را گرفته است؛ خواه در اين نيست انگاري بالصراحه وجود خدا مورد انكار قرار گيرد و خواه در لفظ و از روي تقليد مفهوم خدا مورد قبول و پرستش باشد! پرسش من اين است كه چه شده است كه ملاك ما در مورد نحوه تفكر متفكران، اعتقاد آنان به خدا يا بي اعتقادي آنان است؟
يك روز در مجلسي شخصي ناشناس پيش من آمد و تعارف كرد و قبل از اينكه فرصت دهد كه بپرسم شما كي هستيد و چه فرمايشي داريد گفت سؤالي دارم. پرسيدم چه سؤالي از من داريد؟ گفت سؤال مربوط به خود شماست: آيا شما به خدا اعتقاد داريد؟ يكه خوردم و چند لحظه طول كشيد تا خود را جمع و جور كردم و گفتم براي شما چه اهميت دارد كه من به خدا، اعتقاد داشته باشم يا نداشته باشم؛ مگر اينكه قول بنده براي جنابعالي حجت باشد! در اين صورت هم نمي توانم جواب شما را در يك جمله بدهم و به همين جهت سؤال شما را با سؤال ديگري پاسخ مي دهم: شما از جوابي كه از من و كسان ديگر در اين زمينه مي شنويد، چه نتيجه اي مي خواهيد بگيريد و اصولاً مسأله اساسي شما كه مبنا و اساس چنين سؤالي است، چيست؟ ديگر به جوابهاي آن مرد محترم كاري ندارم. اما از آن روز تا مدتها فكر مي كردم كه اين انكار خدا چيست و اصلاً چه لزومي دارد، اين خدايي كه ديگر پرستشش نمي كنيم و برايش دست نمي افشانيم و پاي نمي كوبيم، مورد انكار قرار گيرد؛ زيرا انكار كردن و انكار نكردن، در اين مورد فرقي ندارد، بعد به نظرم رسيد كه اين، بايد نوعي جلالت مآبي باصطلاح روشنفكرانه باشد؛ اما چون اصلاً با تفسير پسيكولوژيستي، ميانه اي ندارم باز مسأله برايم لاينحل ماند و وقتي آن شاعر معاصر كه از بيست سال پيش به ذوق شاعري و حتي به نثر نويسيش اعتقاد داشتم، آن جمله كذايي را نوشت حالت ترحمي كه نسبت به آن جوان سائل داشتم تخفيف پيدا كرد و احساس كردم كه مسأله در عين بي اساسي، اساسي تر از آن است كه من تصور كرده ام و خلاصه كار از تظاهر و جلالت مآبي گذشته است.
پس جهت اين امر چيست كه شرط انتلكتوئل بودن انكار خداست و هر كس را كه مي خواهيم تجليل كنيم، بايد منكر خدا باشد؟ وقتي درست فكر كردم و به سير تاريخ غربي، كه تاريخ همه جهان است توجه كردم، ديدم كه اين يك امر طبيعي و قهري است و لازمه ترقيخواهي، به معنايي كه از قرن هيجدهم مطرح شده است، كنار گذاشتن خداست. اما مي دانيم كه كنار گذاشتن با انكار فرق دارد، چه از آغاز تاريخ غربي خدا به كنار گذاشته شده است، اما متفكران غربي اصرار در انكار خدا ندارند؛ پس هنوز برايم كاملاً روشن نشده است كه اين اصرار متجددان ما از كجاست. اين بار ديگر ، نظر كردن به سير تاريخ غربي، بدون توجه به نحوه تلقي ما نسبت به آن كافي نبود، بلكه مي بايست در اين باره فكر كنيم كه ما چگونه تفكر غربي را تلقي كرده ايم و چه نسبتي با آن داريم . حل معماي من منوط به اين بود كه جوابي براي اين سؤال داشته باشم و علي العجاله اين جواب را يافته ام و به اين ترتيب خواه اين جواب درست باشد يا غلط مسأله براي من حل شده است. جواب من اين است كه ما مقلد فرنگي هستيم و اداي او را درمي آوريم؛ اداي نحوه تفكر قرن هيجدهم را درمي آوريم و بي آنكه به اصول آن تفكر توجه كنيم اصول و فروع را با هم خلط مي كنيم. و به اين ترتيب، خيال مي كنيم چون در تفكر مغرب زمين، بشر وجود تازه اي در خود كشف كرده است كه بي نياز از خدا مي تواند در عالم تصرف كند و به علم و تكنولوژي دست يابد. پس صرف انكار خدا كافي است كه ما را به جايي برساند كه خيال مي كنيم آنها رسيده اند و اگر ترقيخواه هستيم ديگر قائل بودن به خدا و اين گونه حرفها مورد ندارد. اما به همين اندازه اكتفا مي كنيم و ديگر از خود نمي پرسيم كه بسيار خوب، خدا را انكار كرده ايم كه چه بشود؟ آيا به اين ترتيب همه مسائل حل مي شود؟ آدم مقلد از آنجا كه همواره انتزاعي فكر مي كند، به مسائل بعدي، ديگر كاري ندارد. او حقيقت را كشف كرده است و اين حقيقت، اين است كه خدا نيست.
ادامه در پست بعدی
تفسير حافظ برمبناي نيست انگاري
تا اينجا، متعرض نحوي تلقي نسبت به شعر حافظ شديم كه اساس آن، نيست انگاري ناقص قرن هجدهم بود. اما اين بدان معني نيست كه پژوهندگان ما طرح نيست انگاري كرده باشند، يا اصلاً بدانند كه خود نيست انگارند؛ اينان خود چون و چرا در ارزشها نكرده اند، بلكه تابع و مقلد نيست انگاري هستند كه ارزشهاي قديم را قلب كرده اند. اما نيست انگاري كه اساس تفكر امروز است، فقط همين يك نوع نيست انگاري ناقص نيست؛ بسياري كسان را مي بينيم كه ظاهراً در برابر ارزشهاي موجود «نه» مي گويند و جدي ترين اين اشخاص شاعران جديد هستند. اين شاعران كه نمي توانند نسبت به شعر حافظ همان نظري را داشته باشند كه اهل تتبع دارند، گاه تا آنجا پيش مي روند كه پژوهشهاي ادبي را بي معني و لغو و بيهوده قلمداد مي كنند، اما اينها هم نيست انگارند. پس چه فرقي ميان نيست انگاري ناقص اهل تتبع و پژوهش و نيست انگاري اين گروه اخير وجود دارد؟ ظاهراً اين دو را نمي توان يكي دانست؛ چه اولي تقليد نيست انگاري است و مستلزم هيچ گونه خودآگاهي و وقوفي نيست. نيست انگاران نوع دوم آشكارا به ارزشهاي گذشته و احياناً نسبت به تمام گذشته «نه» مي گويند؛ اگر اين نه گفتن جدي باشد، نيست انگاري، نيست انگاري فعال است. گاهي كه شعر شاعران جديد را مي خوانيم و در زندگي آنها نظر مي كنيم، به نظر مي رسد كه آثار اين نيست انگاري در شعر و نحوة زندگي شان وجود دارد، اما وقتي به تفسير گذشته مي پردازند، اين نيست انگاري به نوع اول كه به آن اشاره كرديم نزديك مي شود و به عبارت ديگر در اين نحوه تفكر هم صورت ديگري از ارزشهاي قلب شده مورد قبول قرار مي گيرد و براساس اين ارزشها شعر و هنر و تفكر گذشته مورد رسيدگي قرار مي گيرد. پس اگر بگوييم اين نيست انگاري نسبت به نيست انگاري ناقص گامي فراتر نهاده است، بايد متوجه باشيم كه اين گام در دايره كوچكي است كه ما در آن سرگردانيم و اگر بيش از يك گام هم برداريم، باز به همانجا مي رسيم كه اول بوده ايم. مقصودم اين نيست كه نزديك شدن به خط محيط ميسر نيست؛ اما گذشتن از آنهم، چنانكه ارنست يونگر گمان مي كرد، نوعي سازش با نيست انگاري و تن در دادن به آن است. پيداست كه در اينجا مجال بحث از اين معاني نيست.
فقط مي خواهيم منحصراً نحوة تلقي نيست انگارانه، نسبت به شعر حافظ را طرح كنيم و ببينيم آيا ميان تفاسير پژوهندگان ادبي و آزادانديشان جديد در مآل امر فرقي هست يا نه. اگر گروه اول در پشت سپر بي غرضي و بي طرفي شعر حافظ را به انديشه خودماني تبديل مي كنند، حاصل كار گروه ديگر هم اين است كه شعر شاعر را، بر اساس ايدئولوژيهاي خاص و به نحو نيست انگارانه، تفسير مي كنند و گاهي هم شعر را وسيله توجيه آن ايدئولوژيها قرار مي دهند. نمونه اي از اين نحوه تلقي را مي آوريم تا دريابيم كه چگونه همه اينان در كنار هم ايستاده اند و به خود و در خود نگاه مي كنند و چون به خود مشغولند متوجه نزديكي خود با اقران نيستند؛ اما اين دليل نمي شود كه از هم دور باشند و يكي توانسته باشد از حد ديگري بگذرد.
يكي از شاعران معاصر در مقاله اي نوشته بود كه اكادميسين ها نمي توانند نقاب از چهرة حافظ، اين آته ئيست بزرگ، بردارند. اين عبارت در صورتي درست بود كه خود نويسنده به نقاب برداشتن نپردازد و حالا كه او نقاب از چهره حافظ برداشته است، ديگر چه حاجت كه ارباب تتبع و دانشمندان ادب به چنين كاري بپردازند. بسيار خوب! نقاب از چهره حافظ برداشته شد و معلوم گرديد كه او يك آته ئيست بزرگ است! اما هنوز چند سؤال براي من باقي است. آيا وقتي مي خواهند شاعري را بشناسند و با او انس پيدا كنند، كافي است كه دريابند او قائل به خدا بوده است يا نه و به عبارت ديگر آته ئيست بودن يا نبودن، چه ربطي به شعر و شاعري دارد؟ متتبعان بزرگ ما در مطالعات و تتبعات خود درباره اهل شعر و فكر معمولاً به اين مي پردازند كه با چه كساني نسبت داشته اند و چه مي خورده اند و چگونه اوقات مي گذرانده اند و چه سفرها كرده اند و وقتي از اين حد مي خواهند بگذرند، درباره انديشه شاعر و ايدئولوژي او! به بحث مي پردازند، و متجددترها حافظ را منكر خدا مي دانند و به نظر آنان در اهميت حافظ همين بس كه ملحد و آته ئيست است. فعلاً به اين امر كاري نداريم كه آيا حافظ آته ئيست بوده است يا مرد خدا. بلكه مي خواهيم پرسش ديگري را مطرح كنيم و آن اين است كه چرا درس خوانده هاي امروز ما، مرض انكار خدا دارند. حاشا و كلّا كه بخواهم با ادله عقلي و نقلي به اثبات وجود خدا بپردازم؛ زيرا حس مي كنم كه نيچه راست گفته است كه خدا در روح و فكر و دل ما مرده است. قبل از نيچه داستايوفسكي اين را احساس كرده بود و قبل از همه اينها حافظي كه شاعر امروز ما او آته ئيست مي داند، گفته بود:
نشان مرد خدا عاشقي است باخوددار
كه در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم
پس تصور نشود كه در اين بحث غرض من رد اقوال و آراء آته ئيست هاست چه امروز نيست انگاري به صورتهاي مختلف همه جا را گرفته است؛ خواه در اين نيست انگاري بالصراحه وجود خدا مورد انكار قرار گيرد و خواه در لفظ و از روي تقليد مفهوم خدا مورد قبول و پرستش باشد! پرسش من اين است كه چه شده است كه ملاك ما در مورد نحوه تفكر متفكران، اعتقاد آنان به خدا يا بي اعتقادي آنان است؟
يك روز در مجلسي شخصي ناشناس پيش من آمد و تعارف كرد و قبل از اينكه فرصت دهد كه بپرسم شما كي هستيد و چه فرمايشي داريد گفت سؤالي دارم. پرسيدم چه سؤالي از من داريد؟ گفت سؤال مربوط به خود شماست: آيا شما به خدا اعتقاد داريد؟ يكه خوردم و چند لحظه طول كشيد تا خود را جمع و جور كردم و گفتم براي شما چه اهميت دارد كه من به خدا، اعتقاد داشته باشم يا نداشته باشم؛ مگر اينكه قول بنده براي جنابعالي حجت باشد! در اين صورت هم نمي توانم جواب شما را در يك جمله بدهم و به همين جهت سؤال شما را با سؤال ديگري پاسخ مي دهم: شما از جوابي كه از من و كسان ديگر در اين زمينه مي شنويد، چه نتيجه اي مي خواهيد بگيريد و اصولاً مسأله اساسي شما كه مبنا و اساس چنين سؤالي است، چيست؟ ديگر به جوابهاي آن مرد محترم كاري ندارم. اما از آن روز تا مدتها فكر مي كردم كه اين انكار خدا چيست و اصلاً چه لزومي دارد، اين خدايي كه ديگر پرستشش نمي كنيم و برايش دست نمي افشانيم و پاي نمي كوبيم، مورد انكار قرار گيرد؛ زيرا انكار كردن و انكار نكردن، در اين مورد فرقي ندارد، بعد به نظرم رسيد كه اين، بايد نوعي جلالت مآبي باصطلاح روشنفكرانه باشد؛ اما چون اصلاً با تفسير پسيكولوژيستي، ميانه اي ندارم باز مسأله برايم لاينحل ماند و وقتي آن شاعر معاصر كه از بيست سال پيش به ذوق شاعري و حتي به نثر نويسيش اعتقاد داشتم، آن جمله كذايي را نوشت حالت ترحمي كه نسبت به آن جوان سائل داشتم تخفيف پيدا كرد و احساس كردم كه مسأله در عين بي اساسي، اساسي تر از آن است كه من تصور كرده ام و خلاصه كار از تظاهر و جلالت مآبي گذشته است.
پس جهت اين امر چيست كه شرط انتلكتوئل بودن انكار خداست و هر كس را كه مي خواهيم تجليل كنيم، بايد منكر خدا باشد؟ وقتي درست فكر كردم و به سير تاريخ غربي، كه تاريخ همه جهان است توجه كردم، ديدم كه اين يك امر طبيعي و قهري است و لازمه ترقيخواهي، به معنايي كه از قرن هيجدهم مطرح شده است، كنار گذاشتن خداست. اما مي دانيم كه كنار گذاشتن با انكار فرق دارد، چه از آغاز تاريخ غربي خدا به كنار گذاشته شده است، اما متفكران غربي اصرار در انكار خدا ندارند؛ پس هنوز برايم كاملاً روشن نشده است كه اين اصرار متجددان ما از كجاست. اين بار ديگر ، نظر كردن به سير تاريخ غربي، بدون توجه به نحوه تلقي ما نسبت به آن كافي نبود، بلكه مي بايست در اين باره فكر كنيم كه ما چگونه تفكر غربي را تلقي كرده ايم و چه نسبتي با آن داريم . حل معماي من منوط به اين بود كه جوابي براي اين سؤال داشته باشم و علي العجاله اين جواب را يافته ام و به اين ترتيب خواه اين جواب درست باشد يا غلط مسأله براي من حل شده است. جواب من اين است كه ما مقلد فرنگي هستيم و اداي او را درمي آوريم؛ اداي نحوه تفكر قرن هيجدهم را درمي آوريم و بي آنكه به اصول آن تفكر توجه كنيم اصول و فروع را با هم خلط مي كنيم. و به اين ترتيب، خيال مي كنيم چون در تفكر مغرب زمين، بشر وجود تازه اي در خود كشف كرده است كه بي نياز از خدا مي تواند در عالم تصرف كند و به علم و تكنولوژي دست يابد. پس صرف انكار خدا كافي است كه ما را به جايي برساند كه خيال مي كنيم آنها رسيده اند و اگر ترقيخواه هستيم ديگر قائل بودن به خدا و اين گونه حرفها مورد ندارد. اما به همين اندازه اكتفا مي كنيم و ديگر از خود نمي پرسيم كه بسيار خوب، خدا را انكار كرده ايم كه چه بشود؟ آيا به اين ترتيب همه مسائل حل مي شود؟ آدم مقلد از آنجا كه همواره انتزاعي فكر مي كند، به مسائل بعدي، ديگر كاري ندارد. او حقيقت را كشف كرده است و اين حقيقت، اين است كه خدا نيست.
ادامه در پست بعدی