دوستی ما هم عجب قدی کشیده است این که شدبرنج باسمتیمحسن ز به پیرجو گفت دوست ترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمی شود.
گفتمش ادمین را نقشی بکش از زندگی، با قلم اخطاری بر پیرجو کشید
گویند روزی هیلیش خود را در شهری آخوند جا زد...ادامه داستان...
روزی جمعی از مریدان به نزد شیخ هیلیش شهر رفتند که ای شیخ مدتی است دخترها در شهر شلوارکوتاه می پوشند و پسران همواره پیرامون دختران می چرخند سخنی بگو در این باب تا چاره ایی کنیم . شیخ هیلیش و از جا برخواست و فریاد زد که خاموش باشید که اندر کوتاهی شلوار دخترها بسیار فایده باشد . مریدان انگشت حیرت به سوراخ ماندند . شیخ گفت : گر شلوار دخترها کوتاه باشد پسران همواره سر به پایین داشته باشند و چون سر به زیر باشند هم از چاله های خیابان در امان بمانند و هم از گزند نگاه به صورت نامحرم و تیر شیطان . پس چنین نقل شده است که :
الا ای دختر که شلوارت بلند است بیـا از کـوچـــه مـــا هـم گـــذر کـن
بــرای حفظ من از شــر شیـطــان کمی شــلوار خــود کـــوتـاه تر کــن
پیرجو غلامی(سهیل) سخت تنبل داشت .روزی او را به بازار فرستاد تا انگور و انجیر بخرد ،دیر کرد و صبرپیرجو به آخر رسید .وقتی سهیل آمد تازه یکی را خریده بود .پیرجو او را بزدن گرفت و گفت:پس از این هر وقت از تو یک کار بخواهم باید عوض یک کار دو کار بکنی !قضا پیرجو بیمار شد و سهیل را بفرمود تا پزشکی به بالین او بیاورد .سهیل رفت و پزشک(canopus ) را آورد و مرد(لرد) دیگری هم با او بود .پیرجو پرسید که این کیست ؟گفت:مگر مرا نزدی و نفرمودی که به عوض یک کار دو کار بکنم .طبیب آوردم که خدا شفایت دهد واگر نداد این یکی گورت را بکند ،این پزشک است و آن گور کن
کاربری به پیرجو گفت که من هر پست را 2 تا میبینم، پیرجو به او گفت تو چرا 4 بار این پیام را فرستاده ای؟
کاربر گفت: من باید به فکر مدیر دیگری باشم، چون چیزی که من 2 تا میبینم را وی 4 تا میبیند!
پیرجویی با 10 انگشت تایپ میکرد، او را گفتند که چرا با 10 انگشت تایپ میکنی، گفت چون 10 انگشت بیشتر ندارم
پیرجو به vrwh گفت :چه گویی در حق لرد که دیگران در حق وی به طعنه سخن ها گفته اند ؟گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم
bmd نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت: مگر چه خورده ای که خواهی با پیازش خوشبوی سازی.
روزي ادمین را خبر آوردند كه پیرجو سكته ناقص كرده است.
ادمین گفت:
اگر او را" مغزي كامل بودي " ، سكته ناقص ننمودي...؟!
ديوانه پیرجویي گرسنه در بيابان ميرفت و ميگفت: "لُردا در اين جهان از من گرسنه تر هم هست؟"، هاتفي پاسخ داد: "اكنون كسي را كه گرسنه تر از تو باشد را به تو نشان خواهيم داد"، در اين ميان گرگي گرسنه به او حمله آورد، پیرجو گفت: "بار لُردا، از خود گرسنه تر ديدم، به جان من ببخشاي و مرا از دست اين گرگ رهايي بخش، اكنون بدون نان سير شدم و ديگر از تو نان نخواهم خواست."
ديوانه پیرجویي گرسنه در بيابان ميرفت و ميگفت: "لُردا در اين جهان از من گرسنه تر هم هست؟"، هاتفي پاسخ داد: "اكنون كسي را كه گرسنه تر از تو باشد را به تو نشان خواهيم داد"، در اين ميان گرگي گرسنه به او حمله آورد، پیرجو گفت: "بار لُردا، از خود گرسنه تر ديدم، به جان من ببخشاي و مرا از دست اين گرگ رهايي بخش، اكنون بدون نان سير شدم و ديگر از تو نان نخواهم خواست."
آتوسایی از کوچه ای در شب بگذشت، که ناگه سگی بر وی حمله کرد و او را بچسبید، چو هر چه تقلا کرد از دستش رها نیافت به ستایشش بپرداخت.