بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

این آتش فراق، که بر می‌رود به سر
از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا
کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت

دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟
و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟

پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت

این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست
وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت

شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت

گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟
پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر جا نوای زمزمه ی تار بشنوی
ای آرزو بنال وُ بگو داستان کیست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ای کاش دلم پنجره ای دیگر داشت ،
ای کاش خدا فقط شقایق می کاشت ،
ای کاش یکی می آمد و غم ها را ،
از قلب اهالی زمین بر می داشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنج

رنج

رنج

من نمی دانم

وهمین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان،این دانا
این پیغمبر
درتکاپوهایش:
چیزی از معجزه آن سو تر
ره نبردهست به اعجاز محبت،
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
ونمی داند در یک لبخند،
چه شگفتی هایی پنهان است!
من بر آنم که درین دنیا
خوب بودن ـــ به خدا ـــ سهل ترین کارست
ونمی دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبـــــــی
بیگانه ست.
وهمین درد مرا سخت می آزارد!


:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اعتراف

اعتراف

اعتراف



من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!

دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق را دوست دارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي از زن ها مي ترسم![/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]

كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!

سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!


[/FONT]
:gol:مرحوم حسین پناهی:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی چیست ؟

زندگی چیست ؟

زندگی چیست ؟

http://www.khodahamasheghast.blogfa.com/post-126.aspx

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پس این ها همه اسمش زندگی است...
دلتنگی ها،
دل خوشی ها،
ثانیه ها،
دقیقه ها،
حتی اگر تعدادشان،به دوبرابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد!
ما زنده ایم،چون بیداریم!
ما زنده ایم، چون میخوابیم!
ورستگارُ سعادتمندیم،
زیرا هنوز برگستره ی وسیعِ ویرانه ی وجودمان،
پانشینی برای گنجشکِ عشق باقی گذاشتیم!
خوش بختیم،زیرا هنوز صبح هامان،
آذینِ ملکوتیِ بانگِ خروس ها وُ پارسِ سگ هاست!
.
.
.
.
.
دوست داشتن،خالِ بالِ روح ماست!
مارا با دوست داشتن،
از خانه ی خدا به زمین فرستادند!
[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]:gol: مرحوم حسین پناهی :gol:[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد
دل شیفته می‌گردد، تن زار همی باشد

خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت
روزی که نمی‌بیند بیمار همی باشد

در کار سر زلفت یک لحظه که می‌پیچم
دست و دل من سالی از کار همی باشد

اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
کین کار به آخر در، دشوار همی باشد

از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا
کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد

اندک نشمارم من سودای تو گر اندک
چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد

چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی
گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد
که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد


عروس گل ز اطراف چمن در جلوه می‌آید

بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد


ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوان

به گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد


چنان می‌نالم از سودای آن گل‌چهره هر صبحی

که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد


ز عشق روی آن لیلی من ار مجنون شوم شاید

که گر شیرین ببیند روی او فرهاد خواهد شد


نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش

که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد


گرفتم کاوحدی آزاد گشت از هر که در عالم

ز بند او نمی‌دانم که چون آزاد خواهد شد؟
 

EVER GREEN

عضو جدید
همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی

به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

شده ام زناله نا ئی، شده ام ز مویه موئی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از خوشم که چنگی بزنم به تار موئی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جوئی؟

شود اینکه از ترحم، دمی ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی؟

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جوئی

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کوئی
 

poet

عضو جدید
اینم یه شعر از من
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید

[FONT=&quot]اكنون كه شوري ديگر است اين جان بيمقدار را[/FONT]​

[FONT=&quot]در جام مي[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot]بينم همي عكس رخ دلدار[/FONT][FONT=&quot]را[/FONT][/FONT]​

[FONT=&quot]مطرب چو چنگي ميزند چنگم به زلف يار و من[/FONT]​

[FONT=&quot]از بوي زلفش ميكنم درمان دل[FONT=&quot]بيمار را[/FONT][/FONT]​

[FONT=&quot]از هجر رويش گشته غم اندر دلم بسيار ليك
[FONT=&quot]امشب به بوسي كم كنم من اين[/FONT][FONT=&quot]غم بسيار را[/FONT]
[/FONT]​

[FONT=&quot]آيد اگر امشب دمي آن دلبر ابرو كمان[/FONT]​

[FONT=&quot]كوته كنم از ديدنش اين بيت و[FONT=&quot]اين گفتار را[/FONT][/FONT]​

[FONT=&quot]كندم لباس زهد را كامشب مرا نايد بكار[/FONT]​

[FONT=&quot]ساقي بده پيمانه اي مطرب[FONT=&quot]بزن آن تار را[/FONT][/FONT]​

[FONT=&quot]مارا اگر حالي بود از ناز چشم او بود[/FONT]​

[FONT=&quot]ورنه ز ما كي بشنوي اين شور[FONT=&quot]و اين گفتار را[/FONT][/FONT]​

[FONT=&quot]در صفحه شطرنج دل جولان مده اي عندلیب[/FONT]​

[FONT=&quot]مات رخ مستش شوي بيني[FONT=&quot]اگر دلدار را[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]عندلیب:gol:
[/FONT]​

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی‌خندد،‌ شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان،‌ خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی‌پایان، گواه گریه‌ی بارانم

شکوه سبز بهاران را،‌ برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی،‌ سرای کودکی‌ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد، به گاهواره‌ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده، اسیر پنجه‌ی طوفانم

میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، ‌بهار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن ،‌
دلی که می تپد از وحشت، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان،‌ که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران ! به بوی خاک تو مهمانم
 

آیاتای

عضو جدید
خانه ی دوست کجاست؟

چه کسی می پرسید

خانه ی دوست زمانی به پس کوچه ی تنهایی بود

با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا

باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی

بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد

تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش

که به آهنگ نسیم سحری می رقصید

ولی امروز دگر خانه تهی ست

قفل نفرت بدرش بسته کسی

در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست

بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست

خانه متروک شده از نم بیرحمی ها

تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت

دیر زمانیست که در این خانه کسی...

ننهادست قدم با دل باز

خانه دوست کجاست؟
 
  • Like
واکنش ها: poet

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حـــــــالیــا مصلحت وقت در آن مــــی بینــــم
که کشــم رخت به میخــــانه و خوش بنشینم
جــــــام مـــــی گیرم و از اهـــل ریا دور شوم
یعنی از اهـــــــل جهـــان پاک دلــــی بگزینم
جز صراحـــــــــی و کتــــابم نبود یار و ندیـــم
تا حریفان دغـــــــــــا را به جهــــان کــم بینم
سر به آزادگــــی از خلق برآرم چون ســـرو
گر دهـــــد دست که دامن ز جهـــان بر چینم
بسکه در خـــــــــرقه آلوده زدم لاف صلــــاح
شرمســــــار از رخ ســـــاقی و مـی رنگینم
سینه تنگ من و بار غـــــــــــــــم او ؟ هیهات
مرد این بار گـــــــران نیست دل مسکینــــم
بر دلم گرد ستمهاست خـــــــــــــدایا مپسند
که مکدر شود آئینه مهــــــــــــــــــــــــر آیینم
من اگر رند خــــــــراباتم و گر حــــــافظ شهر
این متاعـــــــــم که همی بینی و کمتــر زینم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو به باران ببارد

بگو به باران ببارد

بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این كوچه باغ ها را
كه در زلالش
سحر بجوید
ز بی كران ها
حضور ما را
به جست و جوی كرانه هایی
كه راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار و
محو دیدار
سبك تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه ای بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان بال مرغی ست
و یا پیام از ستاره ای دور
كه می كشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشی و پرده پوشی
به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی
كه واژه های برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا
چه زاد راهی به از رهایی
شبی چنان سرخوش و گوارا
درین شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
كرانه لرزان در ابر خونین
تو دانی آری
تو دانی آری
دلم ازین تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این كوچه باغ ها را
كه در زلالش سحر بجوید
ز بی كران ها
حضور ما را
..........................
شفیعی کدکنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود
چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود

ای مرغ زود رام که آورد نقل و می
دام فریب آب که و دانهٔ که بود

روشن بسان آتش حسنت می که شد
شمعت زبانه کش پی پروانهٔ که بود

آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد
افشای آن ز نعرهٔ مستانهٔ که بود

وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا
خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود
 
  • Like
واکنش ها: poet

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود

آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود

اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود

گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران
بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود

وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ
بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد

زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد

زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد

موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد

وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد

تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد

خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد

چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد

انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟
تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟

افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشته‌ای که راه نیابد به کوی دل

ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل

در هر شکست، فتح دگر هست عشق را
پر می‌شود ز سنگ ملامت سبوی دل

طفل بهانه‌جو جگر دایه می‌خورد
بیچاره آن کسی که شود چاره‌جوی دل

میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا به باغ شاخه اي گلي به سر نمي زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمي زند
اگر شکست توگلي چه بي وفاست بلبلي
که غافلانه بر گل شکسته سر نمي زند
چه وحشت است راه را کهکس بر آن نمي رود
چرا کسي چراغ جان به رهگذر نمي زند
نشاط عشق رفت و در برين سراي بسته شد
کنون به غير غم کسي اگر به در نمي زند
شب ستاره کش همي نشسته روي سينه ام
به لب رسيده جان ولي دم سحر نمي زند
شکوفه اميدم و غمم سياه مي کند
مرا خزان نمي برد مرا تبر نمي زند
مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست کس به شاخه درخت تر نمي زند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آري شبي ست شسته به تاريکي و به خون
در خاطرم ولي
شمعي چراغداري خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز مي کند
اينجا سراي بسته خاموشي ست
اما
در من پرنده اي ست که آزادي تو را
يکريز در ترانه اش آواز مي کند
پاييز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندي درين هوا
پروردن بهار دگر ساز مي کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به يک قفس
اي جان آفتابي عشق اي سپيد فام
دست بلند تو
کي تيغ مي کشد
کي در به بستگان غمت باز مي کند؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره های بسته رو وا می کنیم
تو روزگار ولوله بر پا میکنیم

گلای آقتابگردونو ، رو به افق می چرخونیم
گردون بی ستاره رو ، رو به سحر می گردونیم

یه روزی آخرش میاد ، که میشکفه خندۀ ما
خنده های همیشگی روی لبای آدما

اون روز که شعله میکشه از دل دلمردگیا
خورشید گلخندۀ ما بعد غروب بی صدا ...

پنجره های بسته رو وا میکنیم
تو روزگار ولوله بر پا میکنیم

گلا ی آفتابگردونو ، رو به افق می چرخونیم
گردون بی ستاره رو ، رو به سحر می گردونیم

بوی بهارو می پاشیم تو دشت جون داده به شب
رنگ بنفشه میزنیم به باغچه های جون به لب
 

noom

عضو جدید
کفشی خریده ام،
نه برای رفتن،
برایت می فرستم که برگردی.

....................................................

فکرش را بکن
من به تو برسم،
بی آرزو میمانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان به نرده هاي قطار رفته تكيه داده ام


قيصر امين پور
 

بد ذات

عضو جدید
فاضل نظری

فاضل نظری

نگرانی
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم​

اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم​


یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا​

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم​


یا چشم بپوش از من و از خویش برانم​

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم​


این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست​

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم​


خاموش مکن آتش افروخته ام را​

بگذار که بمیرم که بمیرم که بمیرم​
 
  • Like
واکنش ها: noom

بد ذات

عضو جدید
فاضل نظری

فاضل نظری


سلوک

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته

موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته



بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ای ست

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته



هر چه دام افکندم آهو ها گریزان تر شدند

حال ، صد ها دام دیگر در مقابل ریخته



هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته



زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت

گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته

 
  • Like
واکنش ها: noom

بد ذات

عضو جدید
گرفتار رهایی


ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به گرفتار « رهایی» نتوان گفت آزاد


کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت

« بال» تنها غم غربت به پرستو ها داد


این که « مردم » نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که « یاران » ببرندت از یاد


عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد


چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
 
  • Like
واکنش ها: noom

heleya

عضو جدید
یک اگر با یک برابر بود معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بودودستانش به زیر پوششی از گرد پنهان
ولی اخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر
جوانان را ورق می زد...
شعری از خسرو گلسرخی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا