آه ای خدای بزرگ و مهربون :
نویسـم رازهـایـی که نهـان است
چه حاجت ؟ غم ز چشمانم عیان است
قـلم می گرید از این حـال زارم
نه من حـال دلـم را می نـگارم
که این تنـهایی و سنگیـنی درد
دل من را شکست و پر ز خون کرد
و هر روزی هـزاران بار تا شـام
دلم می میـرد و می گیرد آرام
دل خونیـن خود در دسـت گیرم
و شب ها را به سوگش می نشینم
برایـش نغـمه هایی می سرایم
به پایـش عقده ها را می گشایم
دگر با من کسی درد آشنا نیست
دگر در قلب ها گویی خدا نیست
شکسته در گلویـم حجم فریاد
زمانه نـاله هایـم برده از یاد
زمـانه تا به کی با من چنـینی؟
مگر سـخت است لبخنـدم ببینی؟
به زندان جفـایت من اسیـرم
تو می دانی از این پیمانه سیـرم
سپـردم دل به آییـن محبـت
چه دانستم شود دل غرق محنت؟
دلا آتـش همـانا حاصـلت بود
بسوز ای دل صداقت مشکلت بود
ز نا مردان چرا اینسان غمینی ؟
مگـر آخر تـو نـاجی زمینی ؟
شبی اینجا شبی در آسمانی
ترا ننگ است اگر اینجا بمانی
خدا یا خسته ام بی کس ترینم
در این زندان که با حسرت قرینم
مرا از قید این دنیا رها کن
و لطفت بر سرم بی منتها کن
خدایـا تا به کی بایـد بنالـم؟
که هر دم سـوزم و آشفتـه حالم
خدایا پاسـخ شب گریـه ها کو؟
همیـن امشب جواب این دلم گو...