بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم
- شروع کننده موضوع فانوس تنهایی
- تاریخ شروع
حوصلت سر رفته بايد بيفتي دنبال مرغ من؟
حوصلم سر رفت چیکار کنم ؟
حسوديت ميشه خودت مرغ نداري ؟ مي خواي سر به نيستش كني؟
الان داشتم بهش غذا مي دادم كه جنابعالي سر و كلت پيدا شدیاسمنیا یه اسپندی واسه این مرغت دود کن چشم نخوره
حیونی عجب هیکلی داره من اول که دیدم فکر کردم دایناسوره
یاسمنیا میدونستی مرغها همغذا میخورن ونیاز به اب ودون دارن ؟
در ضمن من بهش غذاهاي رژيمي ميدم
كه اندامشو حفظ كنه و باربي باشه و احيانا شكموهايي مثل تو چششون دنبالش نباشه
چه جالب من فکر میکردم رژیم فقط مال خانم هاست نگو مرغ ها هم رژیم داستن ما بی خبر بودیم .طفلی مرغه خدا رحمتش کنهالان داشتم بهش غذا مي دادم كه جنابعالي سر و كلت پيدا شد
در ضمن من بهش غذاهاي رژيمي ميدم
بای یاسمنیا شب پر مرغی داشته باشی
مرغي كه صاحابش خانوم باشه رژيم مي گيره كه سلامتيش به خطر نيفتهچه جالب من فکر میکردم رژیم فقط مال خانم هاست نگو مرغ ها هم رژیم داستن ما بی خبر بودیم .طفلی مرغه خدا رحمتش کنه
بای یاسمنیا شب پر مرغی داشته باشی
تو هم شب پر خروسي داشته باشي
براي اينكه دوباره اشتهات باز شده مي خواي مرغ منو شكار كني
آخه اين مرغ من كه گوشت نداره
گناه داره
به قول فارسها کاچی بهتر از هیچی
راستی اسم مرغت چیه ؟
حدس میزنم عروس خانم باشه .
من بخاطر شكموهايي مثل تو بهش غذاي رژيمي ميدم
اصلا منو مرغم مي ريم
شب خوش
عجب فعالیتی
سلام ....
سلام
نه من خوب نيستم
سلام
سلام عزیز دلم ...
سلام یاسی جون ...
سلام معصومه
نه بچه ها من خوب نیستم
سكوت بر فضاي خانه حكم فرمابود
دختربچه 7 ساله در رختخواب خود غلطيد . چشمانش را باز كرد و مادر بزرگش راديد كه به ديوار تكيه داده بود و دانه هاي تسبيح رو يكي يكي رد ميكرد و انگار چيزيرا زير لب زمزمه ميكرد
دخترك با صدائي گرفته و خواب آلود از مادربزرگ پرسيد: "چيكار ميكني؟"
مادربزرگ همچنان به كار خود ادمه ميداد.
كمي كه گذشت تسبيحرا كنار گذاشت و اخمهايش در هم رفت.
دخترك پرسيد : "چي شد خوب؟"
مادر بزرگگفت: "براي آينده تو تفال زدم"
دخترك پتويش را كنار زد و در رختخوابش نشست و گفت : "با تسبيح؟ چطوري؟"
مادر بزرگ گفت : " ببين چشماتو ميبندي و يه جاي تسبيح روبا دستت ميگيري.حالا از اول دونه دونه رد ميكني تا به اينجا كه با دستت گرفته بوديبرسي. پشت سر هم بايد بگي "قند , چايي , تنباكو"
اگه آخريش قند دراومد يعنيفالت خوب شده.اگه چايي دراومد يعني متوسطه و اگه تنباكو دراومد يعني بد شده" و بعدآه كوتاهي كشيد و آرام گفت : الان مال تو بد شد.
دخترك لبخند زيركانه اي زد وگفت: "خوب معلومه كه بد ميشه"
مادربزرگ گفت : چرا؟
دخترك گوشه چشمش رو ماليدو گفت : "خوب اگه فكر كني ممكنه يوقت بد بشه خوب بد هم ميشه ديگه"
مادربزرگ گفت: "چي ميگي بچه"
دخترك كمي جلوتر رفت و تسبيح را از مادربزرگش گرفت و گفت:
ببيناينجوري فال بگير
يك جاي تسبيح را در دست گرفت و گفت : "قند قند قند. قند قندقند...."
و وقتي به دانه آخري رسيد با شادي گفت: ببين! ببين! قنددراومد!
مادربزرگ گفت : "اينكه قبول نيست"
دخترك از جايش بلند شد و درحاليكهاز اتاق بيرون ميرفت گفت " اتفاقا همين قبوله!
اگه منتظر چايي و تنباكو باشي هيچوقت قند نمياري"
مادربزرگ لبخندي زد و دوباره تسبيح را در دست گرفت....
قندقند قند...
دختربچه 7 ساله در رختخواب خود غلطيد . چشمانش را باز كرد و مادر بزرگش راديد كه به ديوار تكيه داده بود و دانه هاي تسبيح رو يكي يكي رد ميكرد و انگار چيزيرا زير لب زمزمه ميكرد
دخترك با صدائي گرفته و خواب آلود از مادربزرگ پرسيد: "چيكار ميكني؟"
مادربزرگ همچنان به كار خود ادمه ميداد.
كمي كه گذشت تسبيحرا كنار گذاشت و اخمهايش در هم رفت.
دخترك پرسيد : "چي شد خوب؟"
مادر بزرگگفت: "براي آينده تو تفال زدم"
دخترك پتويش را كنار زد و در رختخوابش نشست و گفت : "با تسبيح؟ چطوري؟"
مادر بزرگ گفت : " ببين چشماتو ميبندي و يه جاي تسبيح روبا دستت ميگيري.حالا از اول دونه دونه رد ميكني تا به اينجا كه با دستت گرفته بوديبرسي. پشت سر هم بايد بگي "قند , چايي , تنباكو"
اگه آخريش قند دراومد يعنيفالت خوب شده.اگه چايي دراومد يعني متوسطه و اگه تنباكو دراومد يعني بد شده" و بعدآه كوتاهي كشيد و آرام گفت : الان مال تو بد شد.
دخترك لبخند زيركانه اي زد وگفت: "خوب معلومه كه بد ميشه"
مادربزرگ گفت : چرا؟
دخترك گوشه چشمش رو ماليدو گفت : "خوب اگه فكر كني ممكنه يوقت بد بشه خوب بد هم ميشه ديگه"
مادربزرگ گفت: "چي ميگي بچه"
دخترك كمي جلوتر رفت و تسبيح را از مادربزرگش گرفت و گفت:
ببيناينجوري فال بگير
يك جاي تسبيح را در دست گرفت و گفت : "قند قند قند. قند قندقند...."
و وقتي به دانه آخري رسيد با شادي گفت: ببين! ببين! قنددراومد!
مادربزرگ گفت : "اينكه قبول نيست"
دخترك از جايش بلند شد و درحاليكهاز اتاق بيرون ميرفت گفت " اتفاقا همين قبوله!
اگه منتظر چايي و تنباكو باشي هيچوقت قند نمياري"
مادربزرگ لبخندي زد و دوباره تسبيح را در دست گرفت....
قندقند قند...
تو هم خوب نيستي؟
من كه هم مرغم گمشده هم بخاطر يه موضوع سكرت
چی شده نگار جون .. یاسمن عزیزم چی شده ؟
نکنه انفولانزا گرفتین خدای نکرده ....
نکنه انفولانزا گرفتین خدای نکرده ....
Similar threads
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
|
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
| P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |
Similar threads
-
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان ))
- شروع شده توسط فانوس تنهایی
- پاسخ ها: 16
-