بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب ! برویم سراغ حکایت امشب!

اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست

دوستیه خاله خرسه از این داستانه
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستیه خاله خرسه از این داستانه
اژدهایی خرس را در می‌کشید//شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد//آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند//آن طرف چون رحمت حق می‌دوند
آن ستونهای خللهای جهان//آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند//همچو حق بی علت و بی رشوتند
این چه یاری می‌کنی یبکارگیش//گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد//در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی دوا آنجا رود//هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو//وانگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر//بر یکی رحمت فرو مای ای پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع//بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش//تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب//تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام///تا که ریح الله در آید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر//تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی//تا برون آیند صد گون خوب‌روی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن//تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن//بخت نو در یاب در چرخ کهن
ور نمی‌توانی به کعبهٔ لطف پر//عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر
زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست//رحمت کلی قوی‌تر دایه‌ایست
دایه و مادر بهانه‌جو بود//تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید//تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بی زاری مباش//تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر//در غم ما اند یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیده‌ای//اندرین پستی چه بر چفسیده‌ای
ترس و نومیدیت دان آواز غول//می‌کشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که ترا بالا کشید//آن ندا می‌دان که از بالا رسید
هر ندایی که ترا حرص آورد//بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان//این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر//سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست//گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقی آنجاست از روی شرف//جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است//در عمل فوقی این دو لایق است
وآن شرر از روی مقصودی خویش//ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر//لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابق‌ترست//در هنر از شاخ او فایق‌ترست
چونک مقصود از شجر آمد ثمر//پس ثمر اول بود و آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها//شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت//اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت حیله نیست//نیز فوق حیلهٔ تو حیله‌ایست
حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو//کز کجا آمد سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا//چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی//گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن//گر نه خفاشی نظر آن سوی کن
عاقبت‌بینی نشان نور تست//شهوت حالی حقیقت گور تست
عاقبت‌بینی که صد بازی بدید//مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد//کز تکبر ز اوستادان دور شد
سامری‌وار آن هنر در خود چو دید//او ز موسی از تکبر سر کشید
او ز موسی آن هنر آموخته//وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسی دگر بازی نمود//تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود//تا شود سرور بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود تو پای باش//در پناه قطب صاحب‌رای باش
گرچه شاهی خویش فوق او مبین//گرچه شهدی جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان//نقد تو قلبست و نقد اوست کان
او توی خود را بجو در اوی او//کو و کو گو فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابناء جنس//در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر ترا//وز خطر بیرون کشاند مر ترا
زاریی می‌کن چو زورت نیست هین//چونک کوری سر مکش از راه‌بین
تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد//خرس رست از درد چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن//ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب! این رسم جوانمردی نیست!! جواب شکممان را چه دهیم؟؟؟؟؟؟؟؟[/QUOTE
]
 

mohandes soror

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدارو شکر
انگار من اومدم همه فرار کردن لولو دیدن تازه چراغ هاشون روشن بود
 

mohandes soror

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما لطف دارید
البته از قدیم می گفتن هر چه از دوست رسد نیکوست حالا این به حساب نیک بودن میزاریم:razz:

حالا واقعا رفتن:eek:
 

Similar threads

بالا