ولی وضعیت مافرق می کنه. ما یه خونه داریم که وسایل اولیه ی اون کامله ، با این حساب ، دیگه آوردن جهاز چه معنی می ده؟ تازه حالا توجهازتم بیاری ، آخه کجامی خوای بذاری ؟ ما که جای اضافی نداریم ، ازت خواهش می کنم وقتمونو سوموضوعی که کاملاً روشنه تلف نکنیم.
به چهره ی معترض و ناراحتش نگاه کردم وبعد شانه بالا انداختم :
- باشه ، من حرفی ندارم ولی راضی کردن مامان با خودت .
رامبد لبخند زد وگفت :
- اون با من.
چند لحظه ای درسکوت گذشت وبعد من گفتم :
- رامبد ، همین امشب باخانواده ات تماس بگیر وتاریخ ازدواجمون رو بهشون بگو.
نگاهی معنی دار نثارم کرد وجواب داد :
- اصلاً ازاین خبرا نیست .
- به هرحال اونا خانواده ی توان . حتماً دلشون می خواد تومراسم عروسیت شرکت داشته باشن .
سرش راتکان داد وگفت :
- نه ، من این کاره نیستم ! اگه اونا دلشون می خواست توعروسی ماباشن همون وقت ها باازدواج ما موافقت می کردن.
از من اصرار وازرامبد انکار ، تااین که بالاخره راضی اش کردم با خانواده اش تماس بگیرد .
- باشه ، چشم هرچند فکرمی کنم این کار ، کار بیخودیه ولی به خاطر توانجامش می دم .
- ولی من امیدوارم کارت نتیجه داشته باشه .
به خانه که رسیدیم ، رامبد بامامان صحبت و او راقانع کرد خرید جهیزیه برای من ، باوجود وسایل کاملی که اودرخانه دارد کاری اضافه است . وقتی اطمینان پیدا کرد که مامان راضی شده ، اجازه گرفت تابرای فردا باقی کارها راانجام دهیم وخداحافظی کرد ورفت .
فردای آن روز وقتی ازرامبد ، نتجیه ی صحبت با خانواده اش راپرسیدم ابرودرهم کشید وپاسخ داد پدرش همراه بیتا برای یک سفر کاری به مسکو رفته اند ومادرش وبهرخ هم دعوت اورا نپذیرفته اند. بعد هم گفت که از اول می دانسته تماس باخانواده اش کاری بیهوده است . با دیدن ناراحتی اودیگر حرفی نزدم وترجیح دادم خریدمان راانجام دهیم .
خوشبختانه پس ازگذشت مدتی کوتاه دوباره اخم هایش بازشد وبا خوشی وخنده آن روزرا به پایان رساندیم . حالا تاخوشبختی فقط دو روز دیگرفاصله داشتیم .
با کمک مهتاب وسحر وشهداد ، کار تزیین اتاق خوابمان هم به اتمام رسید وکلی عکس یادگاری باهم انداختیم .
سحر وشهداد بعدازشام خداحافظی کردند ورفتند ومهتاب راهم با خود بردند . من ورامبد هم ساعتی بعد به راه افتادیم . وقتی جلوی در خانه ، ماشین ازحرکت ایستاد ، رامبد روبه من کرد وگفت :
- هرچه به روز ازدواجمون نزدیکترمی شیم طاقت من هم کمترمی شه وحس می کنم زمان دیرترمی گذرد . حالا فقط دوشب دیگه باید بگذره وفردا که بیداربشیم فقط یک شب دیگه ، اون وقت توبرای همیشه مال من می شی می گل !
سکوت کرد وبالبخند به چشمهایم خبیره شد. آهسته گفتم :
- به خاطر همه چیز ممنونم رامبد .
بعد درماشین را بازکردم وضمن خداحافظی ، پیاده شدم . هنوز چند قدمی به سمت خانه برنداشته بودم که باصدای باز وبسته شدن در ماشین به عقب برگشتم.
رامبد ، پیاده شده وبه ماشین تکیه داده بود ومرا می نگریست . نمی دانم چرابادیدن او وحالت نگاهش دلشوره ای ناگهانی دلم رافشرد ، اما خیلی زود برشیطان لعنت فرستادم وپرسیدم :
- بامن کاری داری ؟
لبخندی محوبرلب آورد وگفت :
- نه ....... فقط نمی دونم چرایک لحظه وقتی خداحافظی کردی دلم گرفت !
با لبخند نگاهش کردم :
- دوست داری بیای خونه ی ما !
سر تکان داد :
- نه ، ممنون . فقط ......
- فقط چی ؟!
- خیلی مواظب خودت باش !
در صدایش نگرانی خاصی موج می زد . بی اراده پرسیدم :
- چیزی شده ؟ تو حالت خوبه ؟
دستی به موهایش کشید وگفت :
- آره ... ، آره خوبم ! معذرت می خوام ، انگار تو روهم نگران کردم . اصلاً نمی فهمم چرایه دفعه این جوری شدم ! خیلی خب عزیزم ، دیگه برو تو . فردا می بینمت . خداحافظ .
- خدانگهدار .
اوسوارماشین شد ومنتظرماند تا من به داخل خانه بروم . وقتی وارد حیاط شدم ودر رابستم ، صدای حرکت ماشینش در گوشم پیچید .
به چهره ی معترض و ناراحتش نگاه کردم وبعد شانه بالا انداختم :
- باشه ، من حرفی ندارم ولی راضی کردن مامان با خودت .
رامبد لبخند زد وگفت :
- اون با من.
چند لحظه ای درسکوت گذشت وبعد من گفتم :
- رامبد ، همین امشب باخانواده ات تماس بگیر وتاریخ ازدواجمون رو بهشون بگو.
نگاهی معنی دار نثارم کرد وجواب داد :
- اصلاً ازاین خبرا نیست .
- به هرحال اونا خانواده ی توان . حتماً دلشون می خواد تومراسم عروسیت شرکت داشته باشن .
سرش راتکان داد وگفت :
- نه ، من این کاره نیستم ! اگه اونا دلشون می خواست توعروسی ماباشن همون وقت ها باازدواج ما موافقت می کردن.
از من اصرار وازرامبد انکار ، تااین که بالاخره راضی اش کردم با خانواده اش تماس بگیرد .
- باشه ، چشم هرچند فکرمی کنم این کار ، کار بیخودیه ولی به خاطر توانجامش می دم .
- ولی من امیدوارم کارت نتیجه داشته باشه .
به خانه که رسیدیم ، رامبد بامامان صحبت و او راقانع کرد خرید جهیزیه برای من ، باوجود وسایل کاملی که اودرخانه دارد کاری اضافه است . وقتی اطمینان پیدا کرد که مامان راضی شده ، اجازه گرفت تابرای فردا باقی کارها راانجام دهیم وخداحافظی کرد ورفت .
فردای آن روز وقتی ازرامبد ، نتجیه ی صحبت با خانواده اش راپرسیدم ابرودرهم کشید وپاسخ داد پدرش همراه بیتا برای یک سفر کاری به مسکو رفته اند ومادرش وبهرخ هم دعوت اورا نپذیرفته اند. بعد هم گفت که از اول می دانسته تماس باخانواده اش کاری بیهوده است . با دیدن ناراحتی اودیگر حرفی نزدم وترجیح دادم خریدمان راانجام دهیم .
خوشبختانه پس ازگذشت مدتی کوتاه دوباره اخم هایش بازشد وبا خوشی وخنده آن روزرا به پایان رساندیم . حالا تاخوشبختی فقط دو روز دیگرفاصله داشتیم .
با کمک مهتاب وسحر وشهداد ، کار تزیین اتاق خوابمان هم به اتمام رسید وکلی عکس یادگاری باهم انداختیم .
سحر وشهداد بعدازشام خداحافظی کردند ورفتند ومهتاب راهم با خود بردند . من ورامبد هم ساعتی بعد به راه افتادیم . وقتی جلوی در خانه ، ماشین ازحرکت ایستاد ، رامبد روبه من کرد وگفت :
- هرچه به روز ازدواجمون نزدیکترمی شیم طاقت من هم کمترمی شه وحس می کنم زمان دیرترمی گذرد . حالا فقط دوشب دیگه باید بگذره وفردا که بیداربشیم فقط یک شب دیگه ، اون وقت توبرای همیشه مال من می شی می گل !
سکوت کرد وبالبخند به چشمهایم خبیره شد. آهسته گفتم :
- به خاطر همه چیز ممنونم رامبد .
بعد درماشین را بازکردم وضمن خداحافظی ، پیاده شدم . هنوز چند قدمی به سمت خانه برنداشته بودم که باصدای باز وبسته شدن در ماشین به عقب برگشتم.
رامبد ، پیاده شده وبه ماشین تکیه داده بود ومرا می نگریست . نمی دانم چرابادیدن او وحالت نگاهش دلشوره ای ناگهانی دلم رافشرد ، اما خیلی زود برشیطان لعنت فرستادم وپرسیدم :
- بامن کاری داری ؟
لبخندی محوبرلب آورد وگفت :
- نه ....... فقط نمی دونم چرایک لحظه وقتی خداحافظی کردی دلم گرفت !
با لبخند نگاهش کردم :
- دوست داری بیای خونه ی ما !
سر تکان داد :
- نه ، ممنون . فقط ......
- فقط چی ؟!
- خیلی مواظب خودت باش !
در صدایش نگرانی خاصی موج می زد . بی اراده پرسیدم :
- چیزی شده ؟ تو حالت خوبه ؟
دستی به موهایش کشید وگفت :
- آره ... ، آره خوبم ! معذرت می خوام ، انگار تو روهم نگران کردم . اصلاً نمی فهمم چرایه دفعه این جوری شدم ! خیلی خب عزیزم ، دیگه برو تو . فردا می بینمت . خداحافظ .
- خدانگهدار .
اوسوارماشین شد ومنتظرماند تا من به داخل خانه بروم . وقتی وارد حیاط شدم ودر رابستم ، صدای حرکت ماشینش در گوشم پیچید .