حسین پناهی

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای اعظم
براي اعتراف به كليسا مي روم
رو در روي علف هاي روييده بر ديواره كهنه مي ايستم
و همه ي گناهان خود را اعتراف مي كنم
بخشيده خواهم شد به يقين
علف ها
بي واسطه با خدا حرف مي زنند.
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمان من
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
نازی مرد
نازي
نازي مرد
آن همه دویدن و سراب
این همه درخشش و سیاه
تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود! كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم,
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي!!
نمي شه !! نمي شه !! نمي شه !! نمي شه !! نمي شه !!
كفش برگشت برامون كوچيكه
پابرهنه نمي شه برگردم ؟
پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممكن نيست
براي گذشتن از ناممكن , كی يو بايد ببينيم؟!!
رويا رو , رويا رو , رويا رو , رويا رو
رويا را كجا زيارت بكنم ؟
در عالم خواب
خواب به چشمام نمي آد!
بشمار , تا سي بشمار ... يك و دو
يك و دو
سه و چهار
پنج و شش
هفت و هشت
نه و ده ...
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیاده روی
گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر را
میان مردمی که حدودا میخرند و
حدودا میفروشند
در بازار بورس چشمها و پیشانی ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد...
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شوق به هوا
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنتراست
سیاه سیاهم
با زرد هماهنگم کن استاد!
گاه حجم یک کلاغ
کنتراست یک تابلو را حفظ میک
ند
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستمال سرخ دلم
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان میدهم
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
توصیه میکنم این شعر رو با اینکه طولانیه بخونین ..ارزشش رو داره



سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
حرمت نگه دار دلم
گلم
که این اشک خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا جارتا چارچارتا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را میسرود
مسیح به جاجتا بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه <اووز> همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بو و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم

حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گری می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن..
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو .
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا تو جوانه ی انجیره !
خدا تو چشم پروانه ست وقتی از روزنه ی پیله ،
اولین نگاهش به جهان می افته .
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست .
بام ذهن آدمی ، حیاط خانه ی خداست .
خدا به من نزدیکه ، همین قدری که تو از من دوری !
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیست؟
کجاست؟
ای آسمان بزرگ
در زیر بالهای خسته ام
چقدر کوچک بودی تو .
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیامبر جوان
زمین به زمین
و آسمان به آسمان
می گردد تا به معجزه ی نگاه
جهان را با ریگی آشنا کند .
ریگی ساده
که در حاشیه ی هر رودخانه ی ساده تری یافت می شود .
همه میدانند
کلاغ ها و هندوانه ها همیشه بوده اند
و لق لق آب
از چارستون جلبکها
برای گوش حرف تازه ای نیست
با این همه
سیاهی چشم و سرخی زبان
گمگشته های دیرین خود را جستجو میکنند .
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشکها را
از دور و بر شلتوکها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقای زنده یاد حسین پناهی...

عاشقای زنده یاد حسین پناهی...

اعتراف
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاجهاي كهن
پيامبراني-نه در اعصار قوم يهود
كه در صورت سيرت، از ما بزرگ ترند
از ما،
مايي كه عطر كارخانجات فرانسه
كفاف زدودن هفت روز تعفن تجريداتمان را نمي دهد
به تضادها چشم دوختن،جز سر درد عايدي نخواهد داشت
كودكيمان را باختيم،ر
كافي است
بو كنيدُ نترسيد از تعفن مردارهاي پوسيده
و نترسيد از كركس ها و كفتارها
آنها نانُ گل ِ سرخُ باران را درك مي كنند
و در خاطرشان حتما كبوتري پريده،يا نشسته است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز
ذهنم پر است،
از يك ماديان و كره اش
فردا،
برايت شعري عاشقانه خواهم نوشت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما چيستيم ؟!
جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش ميکند !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی نامه

زندگی نامه

زندگینامه
حسین پناهی در سال 1335 در روستای دژکوه استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد. او تحصیلات ابتدایی را در همان روستا گذراند و در شهر بهبهان دوران دبیرستان را طی کرد. سپس به تحصیل در مدرسه آیت الله گلپایگانی در قم پرداخت و دوره چهارساله هنرجویی در مدرسه آناهیتا را نیز پشت سر گذاشت او پس از آن به فعالیت در عرصه سینما پرداخت و بازیگری در تلویزیون را نیز تجربه کرد.​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم سخنی از گفته های قدیمی پناهی

اینم سخنی از گفته های قدیمی پناهی

پناهی در جايی گفت که:« بعد از مرگم ديگران متوجه خواهند شد که چرا به بازی در نقش ها و گويش های کودکانه علاقه نشان می دهم و چرا اين لهجه را برای خود بر گزيده ام.»
من حتم دارم که حسين پناهی وصيتی دارد، سرشار از فلسفه ی بال بال زدن های شاعری که «خاطرات کهکشان ها را مغشوش می کند».
پناهی سکته نکرد، برق صاعقه ی کهکشان ها بود که در سرش خاموش شد.
خانه اش در اين حوالی نبود که به دلتنگی از کنارش عبور کنم، فاصله هامان دريا تا درياست. ولی می دانم که پناهی کی پر کشيد. سه شنبه سيزدهم مرداد ماه به وقت سپيده دم ايران بود، تا ساعت دوازده نيمه شب با اقبال معتضدی شاعر از ايران و عباس معروفی در خانه هدايت نشسته بوديم و اشاره ای داشتم به نوشته ی حسين پاکدل، طبق معمول معروفی عزيز، ما را غرق يادهای شيرين اش کرده بود از دوست پاک دل اش.
شب آسمان روشنی داشت و هوايی پاک، که گزمه رفتن را دلچسپ می نمود. ناگهان آسمان برقی زد. من آن موقع در جايی گرفتار آمده بودم که آسمان به جايم نعره می زد. حسين پناهی تو چرا پر کشيدی؟
مرگ اينجاست! اينجاست که همه مرده می خواهنت!. اينجاست که غربت اندر غربت است.
باور کن! «به سگ ها سوگند...». اقبال معتضدی می گفت:« روزی در خانه نبودم، پناهی آمده بود و سراغم را گرفته بود. کفش های غبار گرفته ای را بر رف ديده بود از پدرم خواسته بود که آنها را همراهش ببرد،"ابتکار پرسه هايش را». مگر نه اينکه کفش ها شناسنامه های سفر اند و نقشِ ِجای پای دوست بر آنها.
به اندازه ی همه ی لک لک ها، از رفتنش دلگيرم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
"سپهر را من نيلگون شناختم.
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود.




خدا کران بيکران شکوه پرستش من بود،




و شيطان، اسطوره تنهايی انديشه های هولناک من.




اولين دستی که خوشه اين انگور را چيد دست من بود.
کفش ابتکار پرسه های من بود
و چتر ابداع بی سامانيهايم...




هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ تعبير دلتنگيهايم




من اولين کسی هستم که
در دايره صدای پرنده
بر سرگردانی خود خنديده است




هر چرخی که ميبينيد بر محور شراره شور عشق من ميچرخد




آه را من به دريا آموختم"




حسين پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
و رفت ، به همين سادگی . اما اين بار بی خداحافظی رفت تا به تک تک ما بگويد سادگی به همين سادگی می رود . و ما هر باراگر که خواستيم ميزان سادگی خود را محک بزنيم ، کافيست از اوياد کـنيم و خود را با او مقايـسه کنيم .
درباره ی شعرها و بازی ها و کارهای نمايشی اش خيلی چيزها می توان نوشت . می توان چيزی هم ننوشت . چرا می گويند هنرمندان نمی ميرند ؟ من قبول ندارم . اين همه هنرمند مردند و رفتـند . اگرچه آثارشان باقی ست ، اما اثر هنری همه ی زندگی يک هنرمند نيست . تـنها گوشه های کوتاهی از آن است . گوشه هايی شايد پررنگ تر. گوشه هايی که می تواند برای من و تو پررنگ کننده ی لحظات محو و مات باشد . چنان که با « من و نازی » حسين پناهی ، هر کدام مان می توانيم نازی خود را جايگزين کنيم .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آلبوم سلام، خداحافظ حسین پناهی یکی از زیبا ترین همراهان من در این چند سال بوده است. مدام گوشش می دهم، و هر بار نقشی نو به وجودم می زند.انگاری هر چه بیشتر می شنوم برایم نو تر می شود. و این زیبایی ها دو چندان می شود، زمانی که شریکی در حس های پناهی گونه ات می یابی.
چند روز پیش برای اولین بار متنی نثرگونه از پناهی خواندم، هدیه ای از محسن عزیز. مقدمه مجموعه من و نازی. دوست دارم این متن بی نظیر را با همه آنها که دوستشان دارم شریک شوم:
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله‌ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیات گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار. همه و همه دلمشغولی های شیرین ساعات بیداری‌ام بوده اند! به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می شدم.
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده‌آل های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانی‌ام بود. مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش‌هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت‌ها، اهمیت دادن به سبزه‌قبا را از یادم برد! هر چه بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قرارداد‌های اجتماعی از فراغت آن روزهای طلائی دور و دورتر افتادم!
این روزها و احتمالا تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند! تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکش‌ام که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته‌اند، گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم!
چرا باید زیبائی های زندگی را فقط در دوران کودکی‌مان تجربه کنیم حال آن‌که ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم! در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن، بودن نعمتی است که با هرکیفیتی شیرین و جذاب است!
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچ‌گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند!
ما، در هیات پروانه هستی، با همه توانائی ها و تمدن‌ها ‌مان شاخکی بیش نیستیم! برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم! به نظر می رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! البته به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟
- حسین پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جوابگذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را ,او را
کسی را دوست می دارم .
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاریتی



تورا درک میکنم ؛


ای ماه !


ای دختر شگفت رویاها!


ای نشانه ی هر چه خاطره ها و خاطره ها !


خرامان ِ آسمان َ چشم ها!


یگانه!


شهرآشوب همه آشوب دلان !


تورادرک میکنم؛


ای ماه!


و تنهایی ات را در پس ابرهای باران زا !


تو را باور میکنم ،


ای مروارید این اقیانوس باژگون


وخوب میدانم،


همه ی آرایه ها و پیرایه هایت ،عاریتی ست!
 
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجا
در قصر خاک
در سیاهی مطلق
ریشه های انجیر
چه گونه همان خاکی را میگیرند
که فقط انجیر شود؟
چگونه است که هیچ درخت توتی انجیر نمیدهد ؟
انسان در کجا ریشه دارد ؟
در اندیشه؟
ظلمات جستجوی ما کجاست ؟
ما مامور ساخت چه محصولی هستیم ؟
نیمه شب ريال
در تاریکی اطاق به این موضوع فکر میکنم
و در چند متری خانه
مادری مهربان
در دهان قاتلی فالگیر که چهارده ماه بیشتر ندارد !
پستانک میچاند !
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
کت
خوشبخت ترین
-آری!-
خوش بخت ترین موجود جهان
کت خوش بخت من است ؛
که خالی از شور ُ شرِ وجود من
بر دار بلند خود
عاشقانه بوسه میزند !
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
به آلبرکامو
بیهوده نیست
که درشت ترین مروارید ها را
از قمر دریاها صید میکنند ..
چون روح سترگ تو
در صدف پیکره ی آدمی
مدفون در لایتناهی آبی پزرف محیط ا ّت
در مغاک!
 

Similar threads

بالا