خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات دوستان شهید کلهری



به نقل از سيد محمد رضا مصطفوي:

از دير باز با شهيد گران قدر مصطفي کلهري آشنا بودم. آقا مصطفي در شجاعت بي باکي و استقامت کم نظير بود، در بحبوبه انقلاب هدايت و رهبري جوانان در مبارزات وتظاهرات خياباني را به عهده گرفته بود. تا اين که مورد تعقيب عوامل رژيم طاغوت قرار گرفت.وي بعدازظهر روز بيست و هفتم رمضان سال 57 در يکي از تظاهرات خياباني مورد شناسايي قرار گرفت و مدتي بعد با شليک و اصابت گلوله اي از سوي ماموران رژيم دستگير شد. چند روزي با مراقبت ماموران در بيمارستان نکويي قم تحت درمان قرار گرفت و پس از بهبودي نسبي، زندان قصر تحت نظر کميته مشترک گروه خرابکاران قرار گرفت و با پيروزي انقلاب از زندان آزاد شد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]خاطرات دوستان شهید کلهری



به نقل از محسن موحدي:
[/h]در آن ايام که افتخار پاسداري از بيت امام (ره) در جماران را داشتم، آقا مصطفي پيش من آمد و تقاضايي کرد که فلاني اگر امکان دارد برايم وقت ملاقات بگير، مي خواهم خدمت امام برسم. چند روزي بعد خواسته او عملي شد و قرار شد در وقت معين به اتفاق به ملاقات حضرت امام (ره) شرفياب شويم. در روز ملاقات ايشان با ناباوري گفت: يعني من اين سعادت را دارم که بروم دست امام را ببوسم! اگر اين توفيق را پيدا کردم زياد حرف دارم با امام بگويم.خدمت امام رسيديم، آقا مصطفي دست امام را بوسه مي زد و اشک مي ريخت و دست مبارک امام را به صورت مي کشيد. يکي دو بار هم سرش را بلند کرد و با گريه گفت: آقا براي ما دعا کنيد.وقتي بيرون منزل امام آمديم، گفتم: شما که مي گفتي من خيلي حرف دارم پس چي شد؟گفت: من در مقابل عظمت امام نتوانستم چيزي بگويم. ولي اگر امام در حق من دعا کند همه خواسته هاي من برآورده مي شود. هرچه تا به حال زحمت کشيدم براي خدا بود واگر اجر دنيوي داشته همين افتخار ملاقات با امام بود. امروز ايمان و اعتقادم به امام صد برابر شد. اگر يک روز پشت جبهه مي ماندم امروز ديگر آن يک روز هم نمي مانم به خاطر اين که امام تکليف کرد که به جبهه برويم.دو، سه روزي بود که آقا مصطفي براي شناسايي به منطقه عملياتي رفته بود و از بچه هاي گردان دور بود، همه بچه ها سراغ او را مي گرفتند و به خاطر دوري او احساس دلتنگي مي کردند.بعد از اين که آقا مصطفي کار شناسايي را تمام کرد، به گردان آمد. بچه ها سر صف ايستاده بودند. نگاهشان که به آقا مصطفي افتاد احساس عجيبي به آنان دست داده بود، انگار پدر خود را چند روزي نديده بودند.خصوصيت اخلاقي شهيد کلهري طوري بود که هرکس او را مي ديد در همان برخورد اول شيفته اش مي شد. به همين خاطر او توانسته بود گردان سيدالشهداء (ع) را با کادر و نيروهاي بسيار قوي سازماندهي کند و در هر عملياتي اين گردان به عنوان گردان خط شکن وارد عمل شود. و ماموريت خود را به بهترين شکل ممکن انجام دهد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]تبعيت پذيري[/h]شهيد بزرگوار مصطفي کلهري چون وجود خود را وابسته به انقلاب مي دانست، در صحنه هاي مختلف و ميدان هاي کارزار، با درايت و آگاهي تا پاي جان ايستادگي کرد.او نه تنها در پيروزي انقلاب و مبارزه با رژيم ستم شاهي زخم ديد و جراحت چشيد، بلکه در دوران دفاع مقدس هربار با بدني مجروح از ميدان نبرد خارج مي شد و مدتي بعد باز هم راه جبهه را پيش مي گرفت و صف مردان کارزار را فرماندهي مي کرد.آقا مصطفي در سخت ترين شرايط، دشوارترين ماموريتها را به عهده مي گرفت. از ميان ماموريتهاي پدافندي و آفندي، ماموريت آفندي را انتخاب مي کرد و در تبعيت پذيري زبان زد همگان بود. در حماسه خيبر و بدر، به همه درس مقاومت و ايثار داد و در شکستن دژ محکم دشمن تا آخرين نفس ايستادگي کرد و همانجا بود که به آرزوي خود رسيد و مزد جهادش را گرفت.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو نیمه سیب

دو نیمه سیب

در منطقه ی عملیاتی فاو ، در خط مقدم ، بیرون از سنگر با شهید غلامعلی آخوندی که پیرمرد 60 ساله ای از اهالی روستای «بابا عرب »
هرم و مسئول تدارکات گردان تازه تاسیس فاطمه الزهرا از لشگر المهدی بود ایستاده بودیم و صحبت می کردیم . برادران رزمنده ی دیگری هم به نام های « مسیح کریمی » و « محمد دودمان» کنار ما بودند.
شهید آخوندی بین بچه های گردان سیب تقسیم کرده بود . در دست خود او هم سیبی بود وی به رغم کهولت سن بسیار شوخ و بذله گو بود در حالی که لبخندی به لب داشت در حین خوردن سیب گفت : بچه ها نگاه کنید من جلوی شما نصف این سیب را می خورم ولی تا چند لحظه ی دیگر نصفش را در آن دنیا از دست یک حورالعین می گیرم و می خورم .
نزدیک اذان ظهر بود بچه ها پس از شنیدن این جملات طبق معمول به او نگاهی کردند و لبخندی زدند . ناگهان صدای صوت خمپاره ای به گوش رسید . هر یک از بچه ها برای در امان ماندن از ترکش خمپاره در گوشه ای دراز کشیدند پس از انفجار خمپاره متوجه شدیم پیرمرد پاک نهاد روستایی بر روی زمین افتاده است . به سرعت خودمان را به او رساندیم هنگامی که به او رسیدم متوجه شدم بلافاصله پس از اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده است و مقداری از سیب در دهان او مانده و نصف دیگر آن در دست او دیده می شود .......
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده طیبه واعظی دهنوی

صاحب خانه اش گفته بود: " طیبه که به خانه ما آمد، ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار مویمان را نگذاشتیم پیدا شود."
به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود:
" مرا بکشید ولی چادرم را بر ندارید"
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسین خرازی

جرم، برپایی جلسه قرآن

حسین سرباز شده بود و برده بودنش قوچان. چند وقتی بود ازش بی‌خبر بودیم. یک روز بلند شدم رفتم سری بهش بزنم و احوالی بگیرم. وقتی رسیدم به پادگان، از دژبان جلوی در پرسیدم: حسین خرازی را کجا می‌شه پیدا کرد؟
گفت: حسین الان تو مسجده!

راه را ازش پرسیدم و رفتم طرف مسجد. وارد مسجد که شدم، دیدم چند سرباز را جمع کرده دور خودش و با هم قرآن می‌خوانند. حال و احوال کردیم و من نشستم کناری تا جلسه تمام شود. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که یک‌دفعه سرهنگی با غیظ آمد داخل مسجد و سر بچه‌ها فریاد زد که: شماها این ساعت روز این‌جا چه کار می‌کنید؟ کارتان به جایی رسیده که تو پادگان جلسه راه‌ انداختین؟

حسین خیلی آرام و متین بلند شد و رفت جلو. گفت: جلسه نیست جناب سرهنگ؛ داریم قرآن می‌خوانیم!
حرفش را آن‌قدر راحت زد که من لذت بردم. سرهنگ اما گوشش به حرف او نبود. یک گام به طرفش برداشت و سیلی محکمی را نواخت توی گوشش. گفت: فردا خودتو معرفی می‌کنی به ستاد!
همین مسأله باعث شد که فرستادندش به ظفار در عمان؛ جوری که ما گاه تا شش ماه ازش بی‌خبر می‌ماندیم.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسین خرازی


رعایت حق مردم

مانور تمام شده بود و برگشته بودیم به مقر. حالا نشسته بودیم دور هم و می‌خواستیم ضعف‌ها و قوت‌ها را بررسی کنیم. شروع جلسه که اعلام شد، حسین «بسم الله» را گفت و گفت: قبل از هر چیز باید بگم در بخش کوچکی از زمین‌هایی که در آن‌ها مانور برگزار شد، گندم دیم کاشته شده بود. این گندم‌زار در طول مانور، آسیب دید. یک نفر باید بره خسارت وارده را برآورد کنه و بعد صاحبش را پیدا کنه تا خسارتش را پرداخت کنیم!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
لباس نو!






طبيعي بود که تدارکات گردان، هواي او [شهید برونسی] را بيشتر داشته باشد؛ گاهي مخصوصا براش پتوي نو مي‌آوردند، گاهي هم پوتين و لباس نو، و از اين جور چيزها.

دست رد به سينه‌شان نمي‌زد. قبول مي‌کرد، ولي بلافاصله مي‌رفت بين بسيجي‌ها مي‌گشت. چيزهاي نو را مي‌داد به آنهايي که وسايل‌شان را گم کرده بودند، يا درب و داغان شده بود.
آرزو به دل بچه‌هاي تدارکات ماند که يک بار او لباس نو تنش کند، يا پتوي نو بيندازد روي خودش؛ من که هميشه همراهش بودم، فقط در يک عمليات ديدم که لباس نو پوشيد؛ عمليات بدر؛ همان عملياتي که در آن شهيد شد ...
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوعی تنبیه
هیچ وقت ندیده بودم حاج یدالله عصبانی شود یا کلام تندی از روی عصبانیت به کسی بگوید.

آن روز توپخانه ی عراق، آتش سنگین خود را روی نیروهای ما گشوده بود.
از زمین و هوا، آتش و خاک و گلوله می بارید.یکی از بچه ها که حدود سیزده، چهارده سال داشت، بدون اجازه، موتور را برداشته بود.
تمام منطقه زیر آتش بود. آن جوان با این حرکتر هم خودش را مجروح کرد و هم باعث جراحت کس دیگری شد.
همه ی ما از این حرکت او، ناراحت و خشمگین بودیم و شاید اگر شرایط دیگری بود، حرکت او را با خشم پاسخ می گفتیم.
وقتی حاجی به آن جا آمد، همه ی ما منتظر نوع برخورد ایشان با آن جوان مجروح و مقصر بودیم. حاجی چند لحظه به او نگریست، نگاهی عمیق و گویا، گویاتر از هزار کلام و سوزنده تر و محکمتر از صد سیلی ، سپس آهسته و آرام، در حالی که سایه ی اخمی، صورت همیشه گشاده ی او را تیره و تار کرده بود، از آن جا دور شد.
پس از رفتن حاجی، همه با حالتی انتقادی و خشمگین بر سر او فریاد کشیدیم:" این چه کاری بود که تو کردی!"
آن جوان شرمنده و نالان از کار خود و عبرت گرفته از برخورد حاجی، با گریه گفت:" تو را به خدا خجالتم را زیادتر نکنید، خودم دارم می سوزم و می میرم!".
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسن باقری

شهید حسن باقری

فرازهايي از خاطرات همرزمان شهيد:
- پس از عمليات امام مهدي(عج) نگاهم به شخصي افتاد كه سطلي به دست گرفته بود و فشنگهاي روي زمين را جمع مي‌كرد. اين شخص كسي نبود جز برادر باقري كه مي‌گفت:
اينها حيف است و بايد از آنها استفاده كرد.
وقتي راجع به عمليات يا مسائل كاري انتقاد مي‌كرديم با مهرباني مي‌گفت:
بسيار خوب، حالا شما بياييد و كار را در دست بگيريد و درست كنيد، چه فرقي مي‌كند.
در عمليات بيت‌المقدس وقتي يكي از تيپ ها در وضعيت دشواري قرار گرفته بود، فرمانده آن دراثر فشار مشكلات مي‌گويد: مگر بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟ شهيد باقري پاسخ مي‌دهد:
آري، بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است كه روي زمين مي‌ريزد، قوه محركه شما خون شهداست.
پس از فتح خرمشهر بارها تذكر مي‌داد:
برادران! مبادا غرور اين پيروزي ها شمارا بگيرد، خودتان را گم نكنيد، فكر نكنيد ما اين كار را كرده‌ايم، همه‌اش خواست خدا بوده است.

حساسيت عجيبي به انتقال شهدا و مجروحين داشت و مي‌گفت:
ما جواب خانواده‌اي را كه جنازه شهيدش روي زمين مانده چه بدهيم؟!
سرانجام در اثر اين تأكيدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسئول تعاون قرارگاه نيز شهيد شد.
وقتي در ارتباط با جريانات سياسي از وي مي‌پرسند در چه خطي هستي؟ مي‌گويد:
ما در خط ثواب هستيم.
شهيد باقري درمورد نيروهاي بسيجي مي‌گفت: اين بسيجي ها امانتي الهي هستند كه بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعي خود را در حفظ آنها بكار بريم. اين بسيجي است كه جنگ را اداره مي‌كند تا زماني كه نيروي ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروزي مي‌انجامد. شهيد باقري همواره به دوستانش مي‌گفت: تا خالص نشوي خدا ترا برنمي‌گزيند. لذا بايد سعي كنيم كه خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.
نحوه شهادت:
پس از عمليات رمضان در شهريور ماه 1361 كه مقارن با ايام حج بود، در پاسخ به پيشنهاد يكي از دوستانش جهت عزيمت به سفر حج گفته بود: هنوز كه كار جنگ تمام نشده و دشمن بعثي در خاك ماست، بروم به خدا چه بگويم؟ وقتي مي‌روم كه حرفي براي گفتن داشته باشم. چند ماه پس از اين صحبت در نهم بهمن ماه 1361 در طليعه ايام مبارك دهه فجر در حالي كه تعدادي از همرزمان و همسنگرانش به ديدار حضرت امام خميني(ره) شتافته بودند، او براي شناسايي و آماده‌سازي عمليات والفجر مقدماتي به همراه تعدادي از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فكه) در سنگر ديده‌باني مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثي قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهيدان مجيد بقايي، وزوائي و ... به لقاءالله شتافت. آخرين كلامي كه از اين شهيد بزرگوار شنيده شد پس از ذكر شهادتين، نام مبارك امام شهيدان، حسين(ع) بود. شهيد باقري در همه مدت حضورش در جبهه‌هاي جنگ تنها يكبار، آن هم به مدت پنج روز براي ازدواج، از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان(عج) نام نرگس را براي تنها فرزندش برگزيد

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند – مقصود حاجی، خرمشهر بود – همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]من به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از ۲۰ روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم…[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان![/FONT]​
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تهرانی مقدم




در کمال گمنامی


اولین نکته ای که به نظرم در زندگی ایشان بروز بیشتری داشت، این بود که حاج حسن بنده خوب خدا بود. بنده ای كه اهل ادای صحیح واجبات، ترک محرمات و انجام دقیق مستحبات بود. هیچ‏گاه سئوالی را که از یکی از هم رزمان شهید والامقام عماد مغنیه پرسیدم فراموش نمی‏کنم، سئوال این بود که برجسته ترین ویژگی این شهید والامقام چه بود؟ ایشان گفت بارزترین خصوصیت عماد مغنیه این بود که اهل مستحبات بود؛ یعنی از انجام واجبات و ترک محرمات که به خوبی انجام می داد فراتر رفته بود و در انجام مستحبات در کمال اخلاص هم دقت داشت. این خصوصیت در کنار سایر خصایص بالای عماد مغنیه از ایشان فردی ممتاز ساخته بود که به عنوان یکی از ارکان حزب الله لبنان تلاش و کوشش صادقانه، خالصانه و در کمال گمنامی او، دستاوردهای زیادی را برای حزب الله و جبهه جهانی انقلاب اسلامی فراهم کرد. شهید تهرانی مقدم نیز سبك زندگی ‏ای همچون عماد مغنیه در طی طریق بندگی داشت لذا توفیقات فراوانی در زندگی خود کسب کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تهرانی مقدم



هیچ گاه نا امید نمی شد


خاطره دیگری که در این جا باید بیان كنم، بر می گردد به روحیه خودباوری و اطمینانی كه در این شهید وجود داشت. علیرغم آن كه بعضی شرایط لازم برای عملی كردن طرح ها فراهم نبود اما او باز هم دست از تلاش بر نمی داشت. این ویژگی او در زمان دفاع مقدس كه ما با كمبود امكانات مواجه بودیم، برجسته بود و همین روحیه بعدها نیز منشاء تحولی عظیم در صنایع موشکی ما شد.
چندروز قبل در حاشیه جلسه ای كه در مجلس داشتیم، با فرمانده خوب و برادر عزیزم جناب آقای کوثری نماینده مردم تهران، پیرامون خصوصیات این شهید صحبتی می کردیم. ایشان كه در مقطعی از دوران دفاع مقدس فرماندهی لشكر 27 محمد رسول الله (ص) را برعهده داشت، درباره شهید تهرانی به نکته جالبی اشاره کرده و خاطره ای را ذکر کرد كه خواندن آن پرفایده است.

اواخر اسفند سال 62 در عملیات خیبر، وقتی که رزمندگان اسلام در رسیدن به اهداف خود ناكام ماندند و دژ طلائیه سقوط نکرد و حتی یگان زرهی سپاه اسلام نتوانست به این دژ نفوذ کند؛ حاج حسن تهرانی مقدم با اطمینان خاطر گفت كه می تواند موشکی درست كند و دژ را بزند. ما متعجب بودیم كه او چگونه می خواهد با این امكاناتی كه داریم این كار را انجام بدهد. اما شهید تهرانی مقدم رفت و با وسایلی كه آن جا در دسترس بود، موشک خاصی را بر روی وانت تعبیه کرد و با تلاش مجدانه خویش دنبال زدن دژ طلائیه بود، هرچند كه شلیک موشك با موفقیت انجام نشد اما این رفتار نشان می داد كه وی با چه نگاهی و از کجا فعالیت خود را شروع کرده است؛ ایشان هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی تسلیم نشد و خود را نباخت.
اگر امروز در بحث فناوری موشكی‏، جمهوری اسلامی ایران حرفی برای گفتن دارد، بر می‌گردد به همین روحیه خودباوری ای كه در وجود این شهید والا مقام و یاران عزیزش تجلی داشت. اگر امروز ما تبدیل به یک قدرت موشکی با قدرت بازدارندگی بسیار زیاد در مقابل تهاجم ها به کشور شده ایم، روحیه خودباوری در سایه ایمان و تلاش مجاهدانه و خالصانه حاج حسن مقدم و یاران اوست كه این مهم را برای ما فراهم کرده است.
جوانان امروز ما باید بدانند كه ما با خودباوری و اتكا به خویشتن خویش همراه با توكل به خدا و توسل به ائمه(علیهم السلام) به این جا رسیده ایم و در شرایطی كه نظام استكبار یكپارچه برای براندازی ما تلاش می كند، خواب را از چشمان دشمن ربوده ایم لذا ادامه این راه نیز با ادامه استمرار روحیه خودباورانه سهل و ممتنع است.
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تهرانی مقدم




مدیر عالم وخلاق


روزی كه خدمت ایشان بودم، درباره توفیقاتی كه به دست می آورد به من چنین گفت: این كارهایی كه من به سرانجام رساندم، به امکانات گسترده نیازی ندارد. من فقط از توانمندی های موجود کشور استفاده کردم. آن چه را که در پایان كار می خواستم از ابتدا هدف گیری كردم، كار را در حوزه های مختلف تقسیم كرده؛ میان اهل دانش و فن توزیع کردم. سپس با کنار هم قرار دادن نتایج و خروجی این بخش‏ها، به هدفی كه تعیین كرده بودم، رسیدم و از این راه توانستم توفیقات زیادی را فراهم کنم.
لذا خصلت برجسته دیگری كه شهید سرلشگر حسن تهرانی مقدم داشت این بود كه اهل دانش و فهم عمیق حوزه تخصصی خویش بود و در هر بخش با توجه به امکانات کشور ، به رشد و ارتقای نیروها به بهترین‏ شکل توجه داشت و تلاش می‏کرد ضمن بهره گیری از امکانات موجود‎، ظرفیت های جدیدی را مهیا کند و برای پیشبرد اهداف انقلاب از آن بهره ببرد. او در كارهای خود همیشه به این نکته توجه داشت که چطور می تواند حوزه مورد نظر خود را ارتقا بخشیده و رشد داده و در خدمت انقلاب و اهداف مبارک آن قرار دهد.
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]

خاطره شهید تهرانی مقدم از دقت رهبر معظم انقلاب[/h]نکته آخری که به آن اشاره می کنم در واقع خاطره ای است که خود این شهید عزیز برای بنده بیان کرد و بازگو کننده گوشه ای از عظمت و بزرگی مقام معظم رهبری است . وی این گونه نقل كرد كه موشكی را طراحی کرده بودیم كه بسیار دستاورد مهمی محسوب می شد؛ ‌همراه با یکی از فرماندهان ارشد نیروهای مسلح خدمت مقام معظم رهبری رفتیم و این موشک را معرفی كرده و سیستم آن را برای ایشان توضیح دادیم. فرمانده محترم کل قوا وقتی توضیحات ما را شنیدند، شروع به صحبت کرده و ابهامات خود را یك به یك مطرح کردند.
شهید تهرانی مقدم درباره سئوالاتی كه رهبر انقلاب طرح كردند، این گونه می گفت: من متحیر بودم كه حضرت آقا چقدر دقیق و پیچیده این سئوالات را مطرح می کنند و طوری دقیق و كارشناسانه صحبت می كنند كه انگار ایشان خود از عالی رتبگان نظامی در حوزه تخصص موشک هستند.
حاج حسن این گونه ادامه داد:‌ سئوالات رهبری به قدری دقیق بود و ظرافت داشت که آن فرمانده عالی رتبه نظامی در پاسخ به سئوالات ایشان گفت كه باید به این سوالات فکر کنیم و پاسخ را بعدا عرض کنیم. با این حال شهید مقدم گفت که اجازه خواستم و سئوالات مقام معظم رهبری را یك به یك پاسخ گفتم و تمهیداتی را که در خصوص این نکات بود ، بیان کردم و ایشان نیز خیلی خشنود شدند و به ادامه کار تشویق کردند.
نکته ای که از این خاطره شهید می توان برداشت كرد این است که شهید تهرانی مقدم می گفت در حضور مقام معظم رهبری، احساس می کردم که با یک صاحب فن و یک متخصص فوق العاده خبره طرف هستیم. لذا هر ابهامی که مطرح می کردند ،باید پاسخ فنی می شنیدند تا راضی شوند و این حکایت از لطفی است که خداوند از بابت نعمت مقام معظم رهبری به عنوان ولی امر مسلمین نصیب ما کرده است.
این موهبتی عظیم است که در زمان انقلاب، شخصیت بزرگی همچون حضرت امام خمینی (ره) رهبری نهضت را برعهده داشتند و بعد از رحلت جانسوز ایشان، خدا نعمت بزرگی را نصیب ما کرد و مفتخریم که تحت زعامت حضرت آیت الله العظمی خامنه ای هستیم.
به هر حال آن چه شهید مقدم همیشه به عنوان یک آرزو بیان می کرد این بود که ما دنبال این هستیم که با ایجاد شرایطی برتر، ذوالفقار علی (علیه السلام) در نیام باشیم و مملکت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشربف) را از هرگونه چشم داشت خائنانه و طمع ورزانه ای که دشمنان انقلاب به آن دارند، مصون بداریم.

لذا اگرچه ما در فقدان این شهید عالی مقام و یارانش به سوگ نشسته ایم اما مطمئنیم این شهدا زنده اند و بیش از آن مقداری كه در زمان حیات خود برای انقلاب اسلامی موثر بودند، برای پایداری نظام مقدس اسلامی نقش ایفا خواهند کرد. به تعبیر زیبای مقام معظم رهبری، شهدا مظهر قدرت ایران اسلامی هستند و با توسل و توجه به این شهدا و عنایتی که این شهدا نسبت به یاران انقلاب دارند، انشاءالله مسیر پرشتاب تری را در همین حوزه خواهیم دید و درس آموزان پیشگاه این شهدا و کسانی که در این حوزه فعال هستند، قوتی بیش از پیش خواهند یافت.
پس در عین سوختن در فقدان یاران، باکی از این فراق نیست و باید به حال آنان غبطه خورد و به خانواده‏های عزیز این شهدای بزرگوار ، به ملت مسلمان ایران، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و رهبری عزیز تبریک و تهنیت گفت؛ چرا که این وجودهای مبارک به عنوان سربازان گمنام و مخلص ولایت از دار فانی رخت بربستند و به عنوان مظهری از تجلی قدرت ایران و به عنوان شهدایی زنده كه در نزد خدای خود روزی می خورند، تا ابد خواهند درخشید .
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز


شهید طهرانی مقدم علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت


جناب آقای کوثری در مورد خصوصیات مهم شهید تهرانی مقدم می گفتند:
- ایشان با این همه مشغله کاری، ورزش را فراموش نمی کرد .علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت و مکرر دوستان و همکاران را تشویق به ورزش می کرد.
-اگر کاری را شروع می کرد و به نتیجه نمی رسید خودش وارد میدان عمل می شد و در صحنه آزمایش نیز حضور پیدا می کرد، حتی در مواردی هم که بنده را برای مشاهده آزمایش ها دعوت می کردند می دیدم که این شهید چگونه با همکارانش با انگیزه خیلی بالا آزمایش های خود را انجام می دهند.
-ایشان عاشق شهادت بود، بعد از شهادت شهید کاظمی ایشان برای شهادت روز شماری می کرد و سرانجام نیز به آرزوی دیرینه خود دست یافت.
-ایشان در بعد علمی و تخصص خود در بحث موشکی یک نخبه و نابغه فوق العاده بود.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگينامه شهيد سرلشكر منصور ستاري


سرلشكر شهيد ، منصور ستاري در سال 1327 در روستاي ولي آباد ورامين ديده به جهان گشود . پدرش ، مرحوم « حاج حسن » شاعري فاضل بود كه ديواني از او به نام « ماتمكده عشاق » به يادگار مانده است .
منصور ستاري دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در قريه « پوينك » باقر آباد به پايان رسانيد . وي در طول دوران تحصيل همواره يكي از شاگردان ممتاز كلاس به شمار مي‌رفت .
شهيد بزرگوار پس از اخذ ديپلم متوسطه ، در سال 1346 وارد دانشكدة‌افسري شد و پس از پايان دورة‌دانشكده به درجة ستوان دومي نايل آمد . در سال 1350 جهت طي دورة‌علمي كنترل رادار به كشور آمريكا اعزام شد و پس از گذراندن دوره ‌يكساله ، در سال 1351 به ايران بازگشت و به عنوان افسر كنترل شكاري نيروي
هوايي مشغول به كار شد.
شهيد ستاري در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد . تعدادي از واحدهاي دانشگاهي را گذرانده بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي تحصيل را كنار گذاشت و همدوش ديگر آحاد مردم به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.
وي افسري مؤمن ، متعهد ، شجاع ، آگاه ، تيزهوش و كاردان بود . طرح‌ها و ابتكارهاي زيادي در تجهيز سيستم‌هاي راداري ، پدافندي به اجرا گذاشت كه در طول جنگ تحميلي توان نيروي هوايي را در سرنگوني هواپيماهاي متجاوز دشمن دو چندان نمود .
تيمسار ستاري به علت فعاليتهاي بيش از حدي كه در اجراي طرح‌هاي جنگي از خود نشان داد ، درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي منصوب شد . طرح‌ها و برنامه‌هايي كه شهيد ستاري ارائه مي‌داد بسيار منطقي ، عملي ، كاربردي و مؤثر بود . از اين رو در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي برگزيده شد و به علت لياقت و كارداني و شايستگي كه از خود نشان داد ، در بهمن ماه سال 1365 با درجة سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار اين مسئوليت بود .
شهيد سرلشكر ، منصور ستاري در طي مدتي كه زمام امور نيروي هوايي را به عهده داشت با اجراي دهها طرح و برنامه‌هاي كوتاه و بلند مدت ، منشأ خدمات ارزشمندي در نيروي هوايي بود . وي هنگام شهادت 46 سال داشت و از ايشان سه دختر و يك پسر به يادگار مانده است .



« روحش شاد و يادش گرامي باد ! »
 

tehranUNIVERSITY

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
كلاهي كه بهنام محمدي سيزده ساله بر سر عراقي ها مي گذاشت!

كلاهي كه بهنام محمدي سيزده ساله بر سر عراقي ها مي گذاشت!



شهر دست عراقي ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقي پيدا مي شد كه يا كمين كرده بودند و يا داشتند استراحت مي كردند. خودش را خاكي مي كرد. موهايش را آشفته مي كرد و گريه كنان مي گشت. خانه هايي را كه پر از عراقي بود، به خاطر مي سپرد. عراقي ها هم با يك بچه خاكي نق نقو كاري نداشتند. هميشه يك كاغذ و مداد هم داشت كه نتيجه ي شناسايي را يادداشت مي كرد. پيش فرمانده كه مي رسيد، اول يك نارنجك، سهم خودش را از غنايم برمي داشت و بعد بقيه را به فرمانده مي داد.

***
يك اسلحه به غنيمت گرفته بود. با همان اسلحه هفت عراقي را اسير كرده بود. احساس مالكيت مي كرد. به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهي. مي گفت به شرطي اسلحه را مي دهم كه حداقل يك نارنجك به من بدهيد. پايش را هم كرده بود در يك كفش كه يا اين، يا آن. دست آخر يك نارنجك به او دادند. يكي گفت:" دلم براي اون عراقي هاي مادر مرده مي سوزه كه گير تو بيفتند. بهنام خنديد. براي نگهباني داوطلب شده بود. به او گفتند:"يادت باشه به تو اسلحه نمي دهيم ها!" بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت:" ندهيد. خودم نارنجك دارم!" با همان نارنجك دخل يك جاسوس نفوذي را درآورد...
برگرفته از كتاب"سيزده ساله ها، انتشارات خادم الرضا(ع)
 

اورابانی

عضو جدید
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کردهبودند
های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شدهبوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاهصلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پولداد
اینطوری لو رفت ...
 

اورابانی

عضو جدید
شلمچه بودیم !
شیخ اکبر گفت : امشب نمی شه کار کرد . می ترسم بچه ها شهیدبشن . تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت : یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم ، حرف صالح که تموم شد ، زدیم زیر خنده و راه افتادیم . حدودیه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود . موشی هم پیدا نمی شد . انگار بیابون ارواح بود . فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود . امام هیچ سرو صدایی نمی اومد دور هم جمع شدیم . شیخ اکبر که فرماندمون بود ، گفت : یک ، دو ، سه . هنوز حرفش تموم نشده بودکه صدای دوازده نفرمون زلزله ای بپا کرد . هر کس صدایی از خودش در آورد .
صدای خروس ، سگ ، بز ، الاغ و ...
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد . جیغ و دادمون که تموم شد ؛ پوتینا روگذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا . ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند . تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم . عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند . تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم .
 

اورابانی

عضو جدید
زمانی که در منطقه خرمال بودیم؛ یکی از دوستان از جنوب کادویی برایم فرستاد که در نوع خود بی نظیربود. چند بسته مجزا از هم که بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر کدام از بسته ها را برداشتیم و بازکردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می کنید چه چیزی می دیدیم؟
یک بسته پوست پسته اعلاء،
یک بسته پوست تخم هندوانه،
یک کیسه پوست سیب،
یک کیسه پوست خیار قلمی و یک بسته هم پوست هندوانه!
در میان بسته ها کاغذی بود که روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام!


 

اورابانی

عضو جدید
روایت سرلشکر سلیمانی از تاثیرات "لبخند بزن بسیجی"

روایت سرلشکر سلیمانی از تاثیرات "لبخند بزن بسیجی"

تابلوها در عمق جبهه نیز نمود داشتند؛ مثلا در هورالعظیم در دل آب هم به یک تکه نی، تابلو یا چوبی آویزان بود که شعاری روی آن نوشته شده بود و در هر مکانی هر چقدر هم کوچک، تابلوهایی نصب بود و یا در محورها مثلا "به طرف محور امام حسین علیه السلام"، "به طرف موقعیت شهید..."


چندی پیش سردار سرلشكر قاسم سلیمانی در آستانه برگزاری کنگره شهدای تبلیغات لشکر ثارالله در خصوص نقش تبلیغات در جنگ، چنین گفت: از واحدهایی که به دلیل اهمیت آن همه سطوح گردان‌ها و واحدهای جنگی، از کوچک‌ترین واحدها تا بزرگ‌ترین واحدها را دربرمی‌گرفت، تبلیغات بود. شاید بتوان گفت گسترده ترین واحد در بعد ساختاری و تشکیلاتی و نه در بعد عدد و نیروی انسانی، تبلیغات بود.


تبلیغات،‌بخشی بود که از نوک خط مقدم جبهه تا دورترین اردوگاه‌ها را کاملاً پوشش می‌داد و این گستردگی به مرور اتفاق افتاد به طوری که اوائل بسیار محدود بود ولی بعداً به سرعت منتشر شد و در هر گردانی یک مسئول تبلیغات گردان شکل گرفت. به دلیل ابتکار گردان‌ها، هر کدام به دوربین، ماشین مجهز به بلندگو و بلندگوهای دستی نیز مجهز شدند و شب‌های عملیات هم، در خطوط تقسیم و توزیع می‌شدند.

" اولین واحدی که همراه با واحد پشتیبانی در خط وارد می‌شد، واحد تبلیغات بود و در فیلم‌های جبهه هم که نشان می‌دهند همان جا که درگیری هست، سر و صدای صوت و ایجاد احساسات و بالا بردن روحیه رزمندگان توسط بچه‌های تبلیغات وجود دارد لذا نقش اصلی تبلیغات علاوه بر توسعه معارف شیعی و دینی که نقشی استثنایی بود، در عمق بخشی اعتقادی و احساسی و روحیه دادن به رزمندگان، نقشی جدی و اساسی داشت."



وی نقش تبلیغات در توزیع پیشانی بندهای یا زهرا سلام الله علیها، یا حسین علیه السلام،‌یا مهدی عجل الله و ... در رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف، نوشته‌جات روی لباس‌ها، کلاه‌ها و قمقمه‌ها که عبارت‌های بسیار زیبایی بود، نامگذاری خطوط و پیش‌بینی نمازخانه را مورد اشاره قرار داد و گفت: از دیگر فعالیت‌های واحد تبلیغات، این بود که نسبت به وضعیت دشمن، کارهای اعتقادی و تبلیغی را تنظیم می‌کرد و سنگر تبلیغات در همه‌ خطوط در کنار سنگر فرماندهی بود و توزیع ادعیه، برگزاری دعا، نماز و اذان را به عهده داشت.


واحد تبلیغات کارهای جدیدتری کرد و دفترچه‌هایی را بین رزمنده‌ها توزیع كرد به نام «دفترچه خاطرات» که بچه‌ها با ذوق، خاطرات خود را می‌نوشتند و بسیار ارزنده بود. وی همچنین توزیع برگه‌های نامه و وصیت‌نامه‌ها را که بسیار ذی قیمت بود، از دیگر اقدامات واحد تبلیغات عنوان کرد و افزود: اینگونه بود که وصیتنامه نویسی در جنگ به یک فرهنگ تبدیل شد و کمتر رزمنده‌ای وجود داشت که فاقد وصیتنامه باشد

در واقع خط مقدم ما، عین مسجد بود و این نقش ارزنده‌ای بود که تبلیغات به عهده گرفته بود و خط مقدم را به مسجد تبدیل می‌کرد.

وی یکی دیگر از کارهای تبلیغات را هدایتگری خطوط برشمرد و افزود: بچه‌های تبلیغات برای شب‌های عملیات، به خاطر این‌ که ماشین‌ها گم نشوند یا مسیر را به بیراهه و خطوط دیگر نروند و مهمات و نیروها مستقیماً به نقطه‌ی مورد نظر برسند، مسیر را علامت گذاری و با تابلو و فلش به سمت خط مورد نظر هدایت می کردند.



خاطره نویسی و وصیت نامه‌نویسی، در جبهه، فرهنگ شد: بعداً واحد تبلیغات کارهای جدیدتری کرد و دفترچه‌هایی را بین رزمنده‌ها توزیع كرد به نام «دفترچه خاطرات» که بچه‌ها با ذوق، خاطرات خود را می‌نوشتند و بسیار ارزنده بود. وی همچنین توزیع برگه‌های نامه و وصیت‌نامه‌ها را که بسیار ذی قیمت بود، از دیگر اقدامات واحد تبلیغات عنوان کرد و افزود: اینگونه بود که وصیتنامه نویسی در جنگ به یک فرهنگ تبدیل شد و کمتر رزمنده‌ای وجود داشت که فاقد وصیتنامه باشد.


این یادگار دفاع مقدس اضافه کرد: از جمله فعالیت‌های واحد تبلیغات، راه‌اندازی عکاسی مرکزی و بایگانی عکاسی بود که همراه با همه‌ عملیات‌ها تصاویر را ضبط می‌کرد و عکس‌های ارزشمندی می‌گرفت که به این ترتیب بایگانی مهمی در تبلیغات لشکرها راه افتاد.
"تصاویر گیر افتادن بعثی‌ها در «رأس البیشه» در «عملیات والفجر 8» یادگار رزمندگان تبلیغات لشکر ثارالله است "

سردار سلیمانی یادآور شد: فیلم والفجر8 که تصاویری از گیر افتادن عراقی‌ها در باتلاق رأس البیشه را نشان می‌دهد، از بهترین فیلم‌های دوران جنگ است که متعلق به تبلیغات لشکر ثارالله است و بارها از سیمای جمهوری اسلامی پخش شده است.



وی در بخشی دیگر از سخنانش گفت: عکس‌های رنگی شهداء که زمینه قرمز و آبی دارد و بسیار زیبا هستند و همچنین توزیع طلبه‌ها که نقش ارزنده‌ای در روحیه بخشی در دفاع مقدس داشتند، از دیگر فعالیت‌های این واحد بود. کار طلبه‌ها در جبهه بر دو مبنا استوار بود، یکی برگزاری نمازهای جماعت و دعا و یکی شرکت در عملیات‌ها که پیگیری حضور طلبه‌ها، ائمه جمعه و جماعات در جبهه نیز با واحد تبلیغات بود. معمولاً هیچ گردان و هیچ خطی بدون طلبه و روحانی و نماز جماعت و ادعیه نبود و با پیگیری‌های تبلیغات، همه‌ ائمه جمعه و جماعات استان به نوبت به جبهه می‌آمدند و در خطوط مختلف توزیع می‌شدند.



دنیایی از بیرق‌ها و پرچم‌های مزین به شعار الله اکبر، یا حسین، یا زهرا، یا مهدی... با رنگ‌های مختلف که در جبهه به اهتراز درمی‌آمد و فضای اسلامی و معنوی در جبهه ایجاد می‌کرد از ابتکارات تبلیغات بود که جلا و فضای ویژه‌ای به جبهه ها می‌داد.


وی به نوع شعارهای سر داده شده در صبحگاه‌ها و عملیات‌ها اشاره کرد و گفت: این شعارها در صبحگاه و هنگام ورزش و مانور داده می‌شد و فرهنگ‌هایی که در این راستا باب می‌شد، تنها مختص جبهه بود.
از دیگر فعالیت‌های واحد تبلیغات، این بود که نسبت به وضعیت دشمن، کارهای اعتقادی و تبلیغی را تنظیم می‌کرد و سنگر تبلیغات در همه‌ خطوط در کنار سنگر فرماندهی بود و توزیع ادعیه، برگزاری دعا، نماز و اذان را به عهده داشت. در واقع خط مقدم ما، عین مسجد بود و این نقش ارزنده‌ای بود که تبلیغات به عهده گرفته بود و خط مقدم را به مسجد تبدیل می‌کرد


سردار سلیمانی همچنین به نقش واحد تبلیغات در عملیات‌های ناموفق اشاره کرد و افزود: پس از عملیات‌های ناموفق، نقش تبلیغات در حفظ روحیه رزمندگان، تهییج احساسات، تنظیم بیعت نامه‌ها و برگزاری مجالس شهداء بسیار مهم بود.

وی، استفاده از مداحان و سخنرانان برجسته کشور در جبهه و بین رزمندگان را تاثیرگذار دانست و اضافه کرد: جنگ، تجلی حقیقی شخصیت امام خمینی( ره) در بعد اخلاق، دین، نماز و دعا بود و در واقع تمام سلوک امام در جنگ کپی شده بود و در یک جمله می‌توان ادعا كرد که جنگ تفسیر شخصیت "امام خمینی" بود همانگونه که می‌فرمایند؛ "الناس علی دین ملوکهم".


در سال 64 میزان بودجه فروش نفت ما هفت یا هشت میلیارد دلار بود و با این رقم کشور اداره می‌شد و مردم خود را با هر تدبیری که دولت می‌اندیشید، قناعت می‌دادند.در این جا نقش همه جامعه در پشتیبانی از جنگ روشن می‌شود و این بخش قابل مقایسه با نقش دولت نیست.

سردار سلیمانی با اشاره به نقش ائمه جمعه و جماعات در جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای جبهه، به نقش مرحوم «هاشیمان» امام جمعه رفسنجان در این خصوص اشاره کرد و گفت: خدا رحمت کند ایشان را، وقتی کاروانی از کمک‌های مردمی به راه می‌انداخت و به جبهه می‌آورد، وفور و فراوانی نعمت در جبهه به همراه داشت و دنیایی میوه، نان و کمپوت به جبهه سرازیر می‌کرد.

وی همچنین از جمله باب‌های معرفتی که در جبهه راه افتاد را شب‌های وداع دانست و افزود: نظیر آن را در تاریخ اسلام فقط در زمان امام حسین علیه السلام در کربلا و شب عاشورا می‌توان یافت.در جبهه، همه گردان‌ها، شب وداع مفصلی داشتند،حلالیت طلبیدن، روحیه بخشیدن، وصیت کردن از جلوه‌های این شب‌ها بود، شب‌هایی که در آن خوف و ترس و ناراحتی و استرس و اضطراب نبود که منجر به فرار شود، بالعکس شب‌های وداع جزو با روحیه‌ترین شب‌های ما بود که رزمندگان را دگرگون می‌کرد.



وی در ادامه به نوارها و سرودهایی که در جبهه پخش می‌شد، اشاره کرد و گفت: در اردوگاه ها دائم یک حالت معنوی حاکم بود. به همان اندازه که ارزش اصلی ما در جنگ، فرهنگ دفاع مقدس بود، نقش تبلیغات در ترویج و توسعه این فرهنگ و استخراج از دل تاریخ و ادعیه نیز بسیار برجسته بود.



" اولین واحدی که همراه با واحد پشتیبانی در خط وارد می‌شد، واحد تبلیغات بود و در فیلم‌های جبهه هم که نشان می‌دهند همان جا که درگیری هست، سر و صدای صوت و ایجاد احساسات و بالا بردن روحیه رزمندگان توسط بچه‌های تبلیغات وجود دارد لذا نقش اصلی تبلیغات علاوه بر توسعه معارف شیعی و دینی که نقشی استثنایی بود، در عمق بخشی اعتقادی و احساسی و روحیه دادن به رزمندگان، نقشی جدی و اساسی داشت."



وی تابلونوشته‌ها و نوع شعارهایی که بر روی تابلوها نوشته می‌شد، از جمله" لبخند بزن بسیجی" را از دیگر زوایای تبلیغات در جنگ برشمرد و گفت: تابلوها در عمق جبهه نیز نمود داشتند؛ مثلا در هورالعظیم در دل آب هم به یک تکه نی، تابلو یا چوبی آویزان بود که شعاری روی آن نوشته شده بود و در هر مکانی هر چقدر هم کوچک، تابلوهایی نصب بود و یا در محورها مثلا "به طرف محور امام حسین علیه السلام"، "به طرف موقعیت شهید...".



سردار سلیمانی در پایان خاطرنشان کرد: یکی از مهمترین ویژگی‌های جبهه این بود که هیچ وقت فضاهای سیاسی پشت جبهه را وارد جبهه نکرد و من هیچ وقت نفهمیدم بچه‌های خودمان دارای چه گرایش فکری سیاسی هستند و فضای معنوی که در جبهه حاکم بود، مسائل دیگر را در خود محو می‌کرد.
 

اورابانی

عضو جدید
جبهه و نماز

جبهه و نماز

می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…

… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.

 

اورابانی

عضو جدید
• به نامه هایی که برایش می آمد حسودی می کردیم . همه مان ، حسودی شاید نه ، غبطه . از بس طولانی بودند . شهید که شد وسایلش را که جمع می کردیم تازه فهمیدیم جواب مسئله های ریاضی را برایش می فرستادند.

• هیچ چیز جلو دارش نبود . حتی جنگ و سر و صدای انفجار یا بازی ها و شلوغ کاری های بچه ها ! قایق را می انداخت توی آب ، می رفت وسط آب ، آنجا می نشست کتاب می خواند ، چه کتاب خواندنی .

• اندازه پسر خودم بود سیزده چهارده ساله ، وسط عملیات یک دفعه نشست . گفتم " حالا چه وقت استراحت هست بچه " گفت " بند پوتینم شل شده می بندم راه می افتم " نشست ولی بلند نشد . هر دو پایش تیر خورده بود برای روحیه ما چیزی نگفته بود .

• هر کدام یک گوشه سنگر نشسته بودند ، کاغذ به دست ،یکی خاطره می نوشت یکی وصیت نامه ، او ولی معادله های مثلثاتی کتابش را حل می کرد .

• مراد که از مرخصی برگشت دمغ بود . کلی سین جیمش کردم تا گفت . یعنی نگفت ، کارنامه اش را نشانم داد . از بالا تا پایین بیست بود و نوزده ، فقط عربی اش آن وسط دهن کجی می کرد ، هفت .
... نشسته بود کنار چند تا اسیر عراقی و دست و پا شکسته باهاشان حرف می زد ، دهنم باز ماند گفتند یک ماهه کارش همینه ، میاد می شینه با هاشون اختلاط می کنه تا عربی اش خوب بشه .






 

اورابانی

عضو جدید
حل معادله ریاضی قبل از عملیات...

حل معادله ریاضی قبل از عملیات...

• همه پتو ها را انداخته بودیم رویش ، اما دندان هایش باز هم بهم می خورد . تب کرده بود . نمی دانستیم چه کار کنیم . خودمان هم سردمان شده بود . دق دلمان را سر صادق خالی کردیم . حسابی دعوایش کردیم که چرا گذاشت برود بیرون . بیچاره زد زیر گریه می گفت : " فکر کردم میره برای نماز شب وضو بگیره ، چه می دانستم توی سوز و سرما میره می شینه درس می خونه ؟ "

• سال 72 منطقه عملیاتی والفجر یک ، شهیدی را دیدم که قد و بالایش به 16 – 17 سال می زد . حدود ده سال از شهادتش می گذشت روی پیکرش ، روی سینه ، روی قلبش یک برجستگی نظرم را جلب کرد . با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد دکمه های لباسش را باز کردم ، یک کتاب و دفتر زیر لباسش بود . گشتم ، نه پلاک داشت نه کارت شناسایی .
کتاب و دفترش را ورق زدم . کتاب فیزیک بود . توی دفترش هم جزوه و سئوال ، اول کتاب اسمش را نوشته بود ، با همان شناسایی اش کردیم .





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات مقام معظم رهبری درمورد جنگ

دو هفته پيش شهيد كاظمى پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اين‏كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين‏كه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همه‏تان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته‏ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتى اين جمله را گفتم، چشم‏هاى شهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: ان‏شاءاللَّه خبر من را هم به‏تان بدهند!
فاصله‏ى بين مرگ و زندگى، فاصله‏ى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‏كنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضى‏ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مى‏كنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.




ما بايد سعى‏مان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه‏ى ديگر، اصلاً نمى‏دانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم ان‏شاءاللَّه مايه‏ى روسفيدى ما باشد.
ان‏شاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سوسنگرد دوبار محاصره شد و این شهر یک شهر مقاوم و آسیب دیده ای است.بار اول یا دوم بود که آنجا محاصره شد بعد از آن که مدتی بود عراقی ها نزدیک ما بودند و توانستند وارد سوسنگرد شوند و نیروهای ما را از داخل شهر عقب بزنند ،که حتی فرماندار هم برای آنجا معین کردند اما بعدا نیروهای ما رفتند عراقی ها را عقب زدند و آنها فرار کردند . ولی دفعه دیگر که شاید آخرین دفعه بود سوسنگرد محاصره شد، البته این را هم بگویم که من در فاصله این مدت یکی دوبار آن مرحوم شهید مدنی هم با ما بود و آن طور که احتمال می دهم آقای موسوی اردبیلی هم سفری با ما بودند . در آن جریان ودر سوسنگرد بود که عرب ها دور ما جمع شده بودند و هوسه می کردند . یک خانم عرب با همسرش که نابینا بود آن چنان شجاعانه هوسه می کردند که من خاطرات خیلی خوبی از سوسنگرد و از رفت و آمدهایم به سوسنگرد داشتم که الان در نظر ندارم . اما قضیه فتح سوسنگرد به این ترتیب است که مدتی بود عراقی ها سوسنگرد را به تدریج محاصره می کردند. ما تا سوسنگرد بودیم و سوسنگرد را گرفته بودیم اما یک مقدار آن طرف تر سوسنگرد که محور سوسنگرد – بستان باشد ،دست عراقی ها بود . البته اول عراقی ها عقب نشینی کردند . لکن بعد مجددا آمدند تا نزدیک سوسنگرد ،یعنی تقریبا یک نیم دایره در ضلع شمالی و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان محاصره کردند که تدریجا از طرف جنوب هم از قسمت دب حردان یعنی غرب اهواز ،نیروهایی که در آنجا بودند تدریجا کشیدند به شمال و خودشان را به کرخه کور نزدیک کردند . سپس از کرخه کور عبور کردند و آمدند محور حمیدیه – سوسنگرد را قطع نمودند که البته حمیدیه غیر از پادگان حمید است و این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد است. حمیدیه شهری است که خیلی مورد تهاجم سخت عراقی ها قرار گرفته بود و مردم آنجا مردمان عزیز و شجاعی هستند و من هم در آنجا چندین مرتبه رفت و آمد کرد ه ام خلاصه این که در حقیقت با طی کردن نیم دایره از شمال و یک نیم دایره از جنوب ، کا ملا سوسنگرد محاصره شد، تا آنجا که ما فقط یک راه را به داخل سوسنگرد داشتیم و آن هم راه کرخه بود، یعنی تنها از داخل کرخه نیروهای ما می توانستند به داخل سوسنگرد بروند . وتدریجا همین راه هم مورد محاصره و زیر آتش قرار گرفت و چند تا از قایق های ما که یک وقت می رفتند به سمت سوسنگرد داخل کرخه غرق شدند. و حالا که آیا در داخل سوسنگرد چه کسی هست؟ داخل سوسنگرد ما متاسفانه هیچ کس را تقریبا نداشتیم و نیروهای مردم نبودند، چون مردم
شهر را تخلیه کردند و رفتند بیرون که حق هم داشتند،چون ما خودمان گفته بودیم شهر را تخلیه کنید، و لذا فقط خیلی کم از نیروهای سپاه و ارتش در آنجا بودند تا آن اواخر که ما رفتیم آنجا یک سرگرد نیروی هوایی به نام سرگرد فرتاش که در حال حاضر نمی دا نم کجا هستند ، ایشان را گذاشتیم برای فرماندهی نیروهای مستقر در سوسنگرد ،یعنی هم ارتش ، و هم سپاه و هم نیروهای نامنظم که در ستاد ما تحت فرماندهی مرحوم شهید چمران بودند ، همه را گفتیم زیر فرماندهی سرگرد فرتاش باشند و بنا شد که ایشان آنجا باشد و چون یک عده از افسرهای نیروی هوایی با میل و رغبت خودشان داوطلبانه در آنجا مشغول جنگ شده بودند که حدود 10 الی 15 نفر بودند و یکی از آنها هم در این حادثه شهید شد.

لذا مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند که متشکل از یک عده بچه های سپاه و یک گروهی از بچه های جنگ های نامنظم و یک عده هم ارتشی هایی که عبارت بودند از همین برادران نیروی هوایی و دیگر یادم نیست از نیروی زمینی هم کسی آنجا بود یا نه که احتمال می دهم از نیروی زمینی کسی نبود اما شاید از ژاندارمری و شهربانی یک تعداد خیلی کم و معدود ی هم آنجا بودند ، خلاصه اینکه نمی دانم همه نیروهای ما در آنجا به 200 نفر می رسید یا نمی رسید و گمان نمی کنم که می رسید .
به هر حال ما چنین وضعیت محدودی آنجا داشتیم و اینها شهر را نگه داشته بودند و در حالی که ما یقین داشتیم و مطمئن بودیم اگر عراقی ها سوسنگرد را بگیرند ،همه این بچه ها قتل عام خواهند شد.
یک خاطره هم مربوط به عصر روز 23 آبان است که این را دقیق یادم هست ، علتش هم این است که این خاطره را من سه روز بعد از حادثه از اول تا آخر نوشتم و نوشته اش الان در تقویمم هست .(شاید روز 27 یا 28 آبان این را نوشته ام ) این قضیه مربوط به روز 23 آبان سال 59 است که مصادف بود با روز های دهه محرم و در روز 23 آبان که روز جمعه بود ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم، قبل از آن که من بروم جلسه ، از ستاد ما ،سرهنگ سلیمی تلفنی با من تماس گرفت و آقای سرهنگ سلیمی که اخیرا وزیر دفاع بود. ایشان هم در آن جا رئیس ستاد بود(آدم کار آمد و خوبی است که به درد می خورد، خودش هم در عملیات شرکت می کرد.) ایشان تلفن کرد به من ،با اضطراب که سوسنگرد به شدت زیر فشار و آتش فراوانی است ، بنابراین بچه ها استمداد می کنند ،یک کاری هم فبلا قرار بود انجام بگیرد که انجام نگرفته است و آن کار این بود که ما نشسنه بودیم با فرمانده لشکر 92 که سرهنگی بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام بگیرد و آنها بروند به کمک این بچه ها و قرار بود مقدماتی فراهم شود که آن مقدمات فراهم نشده بود . لذا ایشان ناراحت بود که بچه ها سخت زیر فشار هستند. فکری بکنید و چون اندکی بعد جلسه شورای عالی دفاع تشکیل می شد گفتیم در جلسه مطرح کنیم ، وقتی جلسه تشکیل شد ، بنی صدر نیم ساعت یک ساعتی دیر آمد ، وارد جلسه که شد ، ما اطلاع پیدا کردیم ایشان هم در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی قضییه سوسنگرد را داشتند رسیدگی می کردند ، بنابراین فهمیدیم که بنی صدر هم از جریان با اطلاع است و لذا تاکید کردیم که زودتر به داد این بچه ها برسید و من می دانستم که این بچه ها چه بچه های خوبی هستند بد نیست این را هم اینجا بگویم که بچه ها چون به خوبی راه رفت و آمد در سوسنگرد را نداشتند آذوقه به آ نها نرسیده بود ، یک روز به ما تلفنی خبر دادند که ما این جا هیچ آ ذوقه نداریم اما **** مارکت های خود شهر که مال خود مردم هست و مردم در آنها را بسته اند و رفته اند ،یک چیزهایی دارد و بعضی ها می گویند برویم از اینها استفاده کنیم تا از گرسنگی نجات پیدا کنیم ، لکن ما حاضر نیستیم چون مال مردم است و راضی نیستند! من دیدم که واقعا اینها فرشته اند و اصلا به اینها بشر نمی شود گفت. زیرا **** مارکتی را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد این جناب سروان نیروی هوایی دارد از شهر و خانه اش دفاع می کند و می خواهد از آن استفاده کند، با کمال میل حاضر است خودش برود توی سینی هم بگذارد و با احترام به آنها بدهد تا استفاده کنند و این جوان های پاک و فرشته صفت واقعا حاضر نبودند از اینها استفاده کنند . لذا از ما اجازه می خواستند ، این بود که ما گفتیم بروید بازکنید و هرچه گیرتان می آید بخورید، هیچ اشکالی ندارد. غرض این است که یک چنین جوانهایی بودند و من در جلسه شورای عالی دفاع کردم که اگر این شهر را بگیرند، این بچه ها شهید خواهند شد و خسارت شهادت این بچه ها از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است، به خاطر اینکه شهر را ما دوباره خواهیم گرفت ، اما این بچه ها را دیگر به دست نمی آوریم و لذا فکری بکنید. بنی صدر می گفت من دنبال این قضیه هستم و پیگیری می کنم نگران نباشید، بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان بروند دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد . البته آن روز جمعه بود و چون معمول این بود که من روز جمعه می آمدم برای نماز و بعد از نماز ، عصر جمعه یا صبح شنبه بر می گشتم ، اما آن شنبه را کار داشتم و نمی دانم چطور بود که من ماندم اینجا ،صبح یکشنبه رفتم اهواز ، به مجرد اینکه وارد اهواز شدم،رفتم داخل ستاد خودمان ، آنجا از آشفتگی و کلافه بودن سرهنگ سلیمی و این بچه ها فهمیدم هیچ کاری نشده است. پرسیدم ، گفتند بله هیچ کاری نشده ، خیلی اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برویم کاری بکنیم. در این بین که بنی صدر دزفول بود ،یا او تلفن زد به من و شاید هم من تلفن زدم به او، که فعلا یادم نیست، ولی به نظرم من تلفن زدم و گفتم یک چنین وضعی است اینها هیچ کاری نکرده اند،بنابراین تو یک دستوری بده . او به من گفت خوب است شما بروید ستاد لشکر یک نوازشی از مسئولین لشکر بکنید و آنها را تشویق کنی، بعد هم من دستور می دهم مشغول کار شوند و کار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمدیم ستاد لشکر ، ضمنا آقای غرضی هم آن وقت استاندار خوزستان بود که البته صورتا استاندار بود ولی باطنا نظامی بود چون تمام اوقاتش در کارهای نظامی صرف می شد و مرکز استانداری هم شده بود یک ستاد عملیات و به طور فعال در کارهای جنگ شرکت می کرد. در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مساله ای نداشت تا واقعا یک استاندار و فرماندار خیلی فعالی بخواهد . لکن به نظرم ایشان اصلا به کارهای خوزستان نمی رسید و تمام وقتش صرف جنگ می شد. مرحوم شهیدئ چمران ،آقای غرضی با یکی از برادران دیگر که یادم نیست چه کسی بود ،رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند ، ما هم رفتیم ستاد لشکر 92 و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود اینها برگشتند که البته شهید چمران رفته بود ستاد خودمان و اینجا در لشکر نیامد ، اما آقای غرضی و بعضی از فرماندهان نظامی بودند وما نشستیم ، بعد از مباحثات و تبادل نظرهای زیاد متفقا به یک طرحی رسیدیم و آن طرح این بود که ،چون شما می دانید مشکل عمده آن روز ما نیرو بود و ما اصلا نیرو نداشتیم ، یعنی لشکر هایمان محدود بود و همان هم که بود به قول ارتشی ها منها بود. یعنی کم داشتیم . تیپ منها و گردان منها، به این معنا که از استعداد سازمانی اش ، هم تجهیزات کمتر داشت و هم نفر کمتر داشت. منتها تجهیزات را می شد فراهم کرد ولی نفر را نمی شد فراهم کرد. لذا عمده مشکل طرح این بود که نیرو از کجا پیدا کنیم . لذا آنجا نشستیم و بعد از بحث زیادی که یک کلمه این گفت و یک کلمه آن گفت، بلاخره بعد از 2 الی 3 ساعت به این نتیجه رسیدیم که یک گروه رزمی به نام گروه رزمی 148 که متعلق به لشکر خراسان بود بیاید، واین گروه رزمی یک چیزی است بین گردان و تیپ، یعنی یک گردان تقویت شده بزرگی را که نزدیک یک تیپ است به آن می گویند گروه رزمی.
این گروه در بلندی های فولی آباد استقرار داشت که مشرف بر شهر اهواز است و از نظر ما یک نقطه خیلی مهم و استراتژ یک بود. لذا سعی داشتیم اینجا را به هر قیمتی شده نگاه داریم ، به همین جهت گفتیم این گروه بیاید با یک گروهان از تیپ 3 لشکر 92 که در همین منطقه بین اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزدیک همان کوه های ا... اکبر و پادگان حمیدیه بود.(با توجه به اینکه این لشکر خودش در آنجا یک مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود آنها را رها کند ، اما یک گروهان را می توانست رها کند.)
لذا تصميم گرفتيم آن گروهان با اين گروه رزمي 148 لشكر خراسان كه در آنجا ماموريت آمده بود ،اينها جاده محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي كنند و آنجا مستقر شوند تا بعد تيپ 2 لشكر 92 زرهي كه قبلا در دزفول و حالا مامور به اهواز شده بود ،بيايد واز خط عبور كند ،يعني از لابلاي اينها برود و حمله كند.بنابراين ما نيروي تكاورمان ، يعني نيروي حمله ورمان فقط يك تيپ مي شد و آن هم تيپ 2 لشكر 92 بود كه در دزفول مستقر و بسيار تيپ خوبي بود فرمانده خيلي خوبي هم داشت كه خدا حفظش كند و الان ،نمي دانم در كجاست ،اين فرمانده به شجاعت معروفيت داشت و من هم ديده بودمش ، مرد شجاع و علاقه مند و ايثارگري بود،قرار شد ايشان بيايد و برود حمله را با اين تيپ انجام دهد. البته نيروهاي سپاه و نيروهاي نامنظم ما هم كه متعلق به ستاد شهيد چمران بود،آنها هم بودند و نيروهاي سپاه را ما صحبت كرد يم بروند داخل نيروهاي ارتش ادغام شوند ودر آن وقت فرمانده سپاه در آنجا جواني بود به نام رستمي از اهالي سبزوار ، خدا رحمتش كند شهيد شد و اين شهيد رستمي بسيار بسيار پسر خوبي بود كه چهره فراموش نشدني در سپاه پاسداران يكي همين برادر عزيز است. ايشان آن وقت فرمانده سپاه بود و از خصوصيات اين جوان اين بود كه با ارتشي ها خيلي راحت كار مي كرد و قاطي مي شد. يعني هم او زبان ارتشي ها را خوب مي فهميد وهم ارتشي ها زبان اورا مي فهميدند ضمن اينكه ارتشي ها او را خيلي هم دوست داشتند اما بعد هم ايشان شهيد شد بنابراين قرار شد بچه هاي سپاه به خورد واحدهاي ارتش بروند .
به اين معنا كه مثلا يك گردان ارتشي صد نفر سپاهي را در داخل نيروهاي خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بيفزايد، چون اين بچه ها هم مي توانستند بجنگند و هم مي توانستند روحيه بدهند براي اينكه شجاع و فداكار و پيشرو بودند ، يك كارايي بلاتري به اين واحد ها مي دادند . لذا اين گروه عبارت از نيروهاي نظامي و سپاهي بودند و نيروي نامنظم تعدادي بودند در مشت مرحوم شهيد چمران كه اينها قرار بود جلوتر از همه بروند وبه اصطلاح خط شكنهاي اولي باشند ، البته آنها تعدادشان خيلي زياد نبود. اما يك فرماندهي مثل شهيد چمران داشتند كه ميتوانست كاراي زيادي به آنها بدهد اين ترتيبي بود كه ما براي كار داديم و الحمد لله خيالمان راحت شد و گفتيم انشالله فردا صبح (ساعت3) به اصطلاح ساعت حمله علي الطلوع صبح 26 آبان ماه باشد. لذا ما خوشحال برگشتيم به ستادمان، و فورا رفتم مرحوم چمران را پيدا كردم توجيه اش كردم كه قرار اين شد، ايشان هم خوشحال شد و قرار شد دستور را آقاي سرهنگ قاسمي و فرمانده آن وقت لشكر بنويسد و بفرستد براي ستادما، چون قاعدتا دستور را مي نويسند بكلي سري ودر پاكت هاي لاك و مهر شده مي فرستند براي همه واحدهاي مشترك و درگير تا هر كسي وظيفه خودش را بداند كه چيست. لذا ما آمديم آنجا نشستيم و يك ساعتي صحبت كرديم كه آن شب هم جزء شب هاي خاطره انگيز من است و واقعا شب عجيبي بود. آن شب در اتاق نشسته بوديم ،من بودم و شهيد چمران و سرهنگ سليمي و شايد يك نفر ديگر بود،يك جواني به نام اكبر محافظ شهيد چمران ،خيلي شجاع و خوش روحيه و متدين كه حقا و انصافا يك جوان برازنده اي بود و آن شب آنجا رفت و آمد مي كرد و من اصلا وقتي آن شب به چهره او نگاه مي كردم ،مي ديدم اين جوان به نظر من چهره عجيبي دارد. كه شايد همان نور شهادت بود به اين صورت در چشم ما جلوه مي كرد، به هرحال خيلي شب پر حادثه و خاطره انگيزي بود و بالاخره ما نشستيم تا ساعت 11 تا 12 صحبت هايمان را كرديم بعد رفتيم بخوابيم كه صبح آماده باشيم براي حركت ،من رفتم خوابيدم ،تازه خوابم برده بود، ديدم شهيد چمران آمده پشت در اتاق من و محكم در مي زند كه فلاني بلند شو، گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد. پرسيدم چه طور؟ گفت بله ،از دزفول خبر دادند كه ما تيپ 2 لشكر 92 را لازم داريم و نمي توانيم در اختيار شما بگذاريم و اين بدين معنا بود كه وقتي نيروي حمله ور اصلي گرفته شود ، ديگر حمله به كلي تعطيل خواهد شد. لذا من خيلي برآشفته شدم كه اينها چرا اين كار را مي كنند و اصلا معناي اين حركت چيست؟ و اين چيزي جز اذيت كردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق ،گفتم تلفني بكنم به فرمانده نيروهاي دزفول ،آن وقت تيمسار ظهيرنژاد بود،وقتي تلفن كردم به ايشان كه چرا اين دستور را داديد و چرا گفتيد كه اين تيپ فردا نيايد و وارد عمليات نشود ؟ ايشان گفت: دستور آقاي بني صدر است و علتش هم اين است كه اين تيپ را ما براي كار ديگري مي خواهيم و آورديم اهواز براي آن كار، بنابراين اگر بيايد آنجا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام اين تيپ هست و اين تيپ را ما لازم داريم و تيپ خيلي خوبي است. ما نمي خواهيم اين تيپ را وارد عمليات فردا بكنيم مگر به امر ،يعني اين كه از سوي فرماندهي يك دستور ويژه اي بيايد كه برو... من گفتم اين نمي شود،زيرا كه اولا چرا تيپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد،(كما اينكه نشد و عمليات فردا اين را نشان داد) به علاوه شما اين را براي چه كاري مي خواهيد كه از سوسنگرد مهمتر باشد، وانگهي اگر چنانچه اين تيپ نيايد ،عمليات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نيامدن تيپ به معني تعطيل اين عمليات است.لذا به هر تقديري هست بيايد.شما خبر كنيد و به آقاي بني صدر هم بگوييد دستور را لغو كند تا اين تيپ بيايد و شكي در اين نكنيد ،بايد اين كار انجام بگيرد. البته خيلي قرص و محكم اين را گفتم. بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت كه با خود بني صدر صحبت شود اما من حقيقتش ابا داشتم از اينكه با بني صدر به مناقشه لفظي بيفتم چون سرش نمي شد و هم بي خودي پشت سرهم چيزي مي گفت و مي بافت.لذا به دكتر چمران گفتم شما صحبت كن و البته اين كار فايده ديگر هم داشت و آن اين بود كه مرحوم چمران چون در مشكلات وارد نبود ،وارد مي شد ،و شهيد چمران در اين مشكلات حقا وارد نبود براي اينكه ايشان سرگرم كار در اهواز بود و داشت كار خودش را مي كرد، اما آن مشكلاتي را كه ما در شوراي عالي دفاع با بني صدر درگير بوديم غالبا شهيد چمران خبر از اينها نداشت و لذا موذي گري هاي بني صدر را نمي دانست، آن هم به اين علت بود كه ايشان در جلسات شوراي عالي دفاع كمتر شركت مي كرد و حتي آن اوايل ، يا اصلا شركت نمي كرد و يا خيلي كم ، لهذا من دلم مي خواست خود ايشان مواجه شود و ضمن اينكه نفس تازه اي هم بود ممكن بود بني صدر را زير فشار قرار دهد و بالا خره ايشان تلفن كرد ، عين اين مطلب را به بني صدر گفت ، بني صدر هم گفت حالا ببينم و قولكي داد ، گفت خيلي خوب ! دستور مي دهم تيپ بيايد . واما در كنار همه اينها يك چيزي كه قويا به كمك ما آمد پيغام مرحوم اشراقي (داماد امام)بود كه اوايل همان شب از تهران با من تلفني تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسيد خبرها چيست ؟ من گفتم خبر اين است كه قرار بر اين است كه فردا عملياتي انجام گيرد و ظاهرا من يك اظهار ترديدي كرده بودم كه دغدغه دارم و ممكن است نشود ، مگر اينكه امام دستوري بدهند ، ايشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا بايد سوسنگرد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم خودش بايد مباشر عمليات باشد(اين را هم مخصوصا قيد كرده بودند)كه البته تيمسار فلاحي آن وقت جانشين رئيس ستاد بود و عملا در عمليات مسوليتي نداشت ، بلكه مسؤليت را فرمانده نيروي زميني داشت . من وقتي اين را از مرحوم اشراقي گرفته بودم چون ظاهرا شب و دير وقت بود ، نگفتم ويا شايد هم فكر ميكردم كه حالا صبح خواهم گفت . اما وقتي اين مسئله پيش آمد ديدم حالا وقت آن است كه اين پيغام را الان برسانيم . لذا نشستيم دوتا نامه نوشتيم يكي ساعت 30/1 بعد از نيمه شب ، يكي هم ساعت 2 و آنرا كه ساعت 30/1 نوشتيم ، به آقاي سرهنگ قاسمي فرمانده لشكر92 نوشتم. نوشتم كه داماد حضرت امام از قول حضرت امام پيغام داد كه فردا بايد حصر سوسنگرد شكسته شود و راه سوسنگرد باز شود، بنابراين اگر تيپ2 نباشد اين كار عملي نخواهد شد و من اين را به تيمسار ظهير نژاد هم گفتم و ايشان قول دادند با بني صدر صحبت كنند كه تيپ بيايد به هر حال شما آماده باشيد كه تيپ را بكار گيرند و لذا مبادا به خاطر پيغامي كه اول شب به شما از دزفول داده شد شما تيپ را از دور خارج كنيد، اين نامه را نوشتم ، ساعت 30/1 دادم به دست يكي از برادراني كه در آنجا با ما بود و گفتم اين را مي بري ، اگر سرهنگ قاسمي هم خواب بود از خواب بيدارش مي كني و اين كاغذ را قطعا به او مي دهي و نامه ساعت 2 را هم نوشتم به تيمسار فلاحي و براي او هم نوشتم كه تيپ را خواسته اند از دست ما بگيرند و گفتيم كه بايد باشيد و مسئوليد برويد دنبال آنكه اين تيپ را بكار بگيريد. البته مضمون اين نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عين اين نامه ها را متاسفانه آن وقت از رويشان فتوكپي برنداشتم اما احتمالا بايد در مدارك لشكر 92 باشد كه اگر چنانچه الان بروند و نگاه كنند، اين نامه ها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهيد چمران گفتم شما هم يك چيزي ضميمه آنها بنويسيد، تا نظر هر دوي ما باشد، ايشان هم پاي هر كدام يك شرح درد نامه اي نوشت و با توجه به اينكه ايشان خيلي ذوقي و عارفانه كار مي كرد اما من خيلي با لحن قرص و محكمي نوشته بودم ديدم واقعا اگر كسي نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش مي سوزد كه اصلا در آن روز چه وضعي داشتيم، به هرحال ساعت 2 اين را هم فرستادم براي سرتيپ فلاحي و خوب خاطرمان جمع شد كه اين كار انجام مي گيرد، امام در عين حال دغدغه داشتيم ، چون بارها اتفاق افتاده بود كه كار تا لحظات آخر به يك جايي مي رسيد، اما به دليلي دستور توقف آن داده مي شد و براي همين بود كه دغدغه داشتم به هرحال صبح زود كه از خواب بلند شدم براي نماز ، در صدد برآمدم ببينم وضع چطور است كه ديدم الحمدولله وضع خوب است و شنيدم ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده، معلوم بود همان نامه كه نوشته شد اينها مشغول شده بودند،
يعني ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده بود و اگر چنانچه بنا به امر مي خواستند كار كنند، تا وقتي كه آن آقا از خواب بيدار شود وبه او بگويند و او بخواهد مشورت كند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر مي شد و ساعت 11 هم عمل مي شد كه هرگز انجام عمليات موفق نبود يعني انجام مي گرفت ولي يك چيز ناموفق و بي ربطي مي شد كه قطعا شكست مي خورد. اما اينها ساعت 5 صبح كه هوا هنوز تاريك بود با شروع به كار از خط عبور كرده بودند، يعني شايد ساعت 4 راه افتاده بودند و شايد هم زودتر، به هرحال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند امامن چون در داخل ستاد مقداري كار داشتم ، و چند تا ملاقات هم داشتم. ملاقات هايم را انجام دادم وراه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عمليات. البته وقتي رفتم آنجا، ديدم شهيد فلاحي هم رفته و صبح زود عبور كرده بود كه آقاي چمران و آقاي قرضي هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزديك هاي صحنه درگيري ،يا در خود صحنه درگيري. و بالاخره همه آنها حضور داشتند كه وقتي ما حدود ساعت 30/9 رفتيم ديدم كه نيروهاي ما پيش رفته بودند و يك ساعت بعد كه حدود ساعت 30/10 بود سرتيپ ظهيرنژاد هم آمد و ايشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما مي رفتيم در داخل واحدها عقب و واحدهاي درگير پياده مي شديم، با آنها صحبت و احوال پرسي مي كرديم و از عمليات خبر مي پرسيديم كه دائما گفته مي شد خبرها خوب است و پيش بيني مي شد ساعت 30/2 وارد سوسنگرد خواهيم شد و بعد شايد حدود ساعت 1 بود كه من برگشتم اهواز چون مي خواستم بيايم تهران كار داشتم، وقتي رسيدم اهواز با خبر شدم كه دكتر چمران مجروح شده، خيلي نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضيه اين طور بوده است كه چمران ودو محافظش ، يكي همان شهيد اكبر بود (1) ( و فاميلش الان يادم نيست) اينها مشغول جنگيدن بودند كه تنها مي مانند و عراقي ها آنها را به رگبار مي بندند، ولي مرحوم چمران كه آدم قوي و ورزيده اي در جنگ انفرادي بود، خودش بعدا مي گفت من آن روز مثل ماهي مي غلتيدم، براي اينكه مورد اصابت گلوله هاي عراقي ها قرار نگيرم، و يكي از محافظينش كه همراه ايشان بود، يك گوشه امني را پيدا مي كند و سنگر مي گيرد اما آن ديگري، يعني شهيد اكبر نتوانسته بود خودش را حفظ كند و شهيد شد.آن وقت در حالي كه او شهيد شده و پاي چمران هم زخم خورده بود .
يك كاميون عراقي از آنجا عبور مي كند چمران مي بيند كه شكار خوبي است، تفنگ را مي كشد و كاميون را به رگبار مي بندد كه راننده عراقي مي افتد و مي ميرد، بعد ايشان به كمك آن محافظش مي آبد و سوار كاميون مي شود، و در عقب كاميون مي افتد و محافظش كاميون را برمي دارد مي آيد اهواز، يعني شهيد چمران مجروح را از ميدان جنگ با يك كاميون عراقي آوردند به محل ، و من تقريبا ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان ديدم بحمدالله حالش خوب است، منتها جراحت رانش يك جراحت نسبتا كاري بود. و سي چهل روزي ايشان را انداخت و لذا وقتي ايشان را از اطاق عمل بيرون آوردند تما م سفارشش اين بود و مرتب به من و سرهنگ سليمي التماس مي كرد كه شما را به خدا نگذاريد حمله از دور بيفتد و حمله را ادامه بدهيد، كه همين طور هم شد و الحمدولله ساعت 30/2 بچه هاي ما مظفر و پيروز وارد سوسنگرد شدند.
از جمله کارهای شیرینی که آن روز شهید چمران کرده بود ،این بود که ما در محور عملیات داشتیم می رفتیم جلو ،پیرمردی تقریبا با همین لباس جنگ های نامنظم آمد نزدیک و یک کاغذ از چمران دست من داد و گفت این را چمران نوشته ، من نگاه کردم دیدم سفارشی کرده و چیزی نوشته به ایشان داده که برو این را بده فلانی و بگو فلان کار انجام بگیرد . من فهمیدم که چون دکتر چمران فکر کرده ممکن است این پیرمرد در آنجا شهید شود، هرچه کرده که پیرمرد برگردد برنگشته و بعد هم خود پیرمرد گفت مرتب شهید چمران به من اصرار می کند که من برگردم ولی چون برنگشتم ، بعد به من گفته اند پس این پیغام مرا ببر ، ولذا من فهمیدم چمران وقتی دیده است پیرمرد به حرفش گوش نمی کند نامه نوشته و داده دستش که این را ببر به فلانی بده که چیز لازمی است. تا از مهلکه پیرمرد خودش را بدین وسیله نجات داده باشد. به هرحال بحمدالله آن روز ما وارد سوسنگرد شدیم و سوسنگرد به برکت فداکاری هایی که برادرها کردند فتح شد که البته بچه های جنگ های نامنظم آن روز خیلی کار کردند و شاید 1 الی 2 کیلومتر جلوتر از نیروهای جنگ های دیگر بودند و خود شهید چمران هم جلو بود در حالی که آن روز ارتش هم انصافا دلاوری کرد ، یعنی همین تیپ 2 لشکر 92 و همچنین آن بخش دیگر ، یعنی همان گروهی که خط را داشتند و احتیاط محسوب می شدند و هم عقبه را نگه داشته بودند خیلی فداکاری کردند با توجه به این که بچه های سپاه هم در داخل واحدهای ارتشی آن روز کار می کردند و این حادثه بزرگ و حماسه شیرین بحمدالله به وقوع پیوست.
برگرفته از كتاب نبردهاي دشت آزادگان نوشته محمدامين پورركني
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نواب صفوي به مشهد آمد. او را اولين بار در آنجا بود كه شناختم. تصور مي كنم سال 1331 يا 1332 بود. شنيدم كه او و فدائيان اسلام، به دعوت عابدزاده، وارد مهديه مشهد شده اند. جاذبه اي پنهاني، مرا به سوي او مي كشاند و بسيار علاقه داشتم كه نواب را از نزديك ببينم.





. مي خواستم به مهديه بروم، ولي نتوانستم، چون آنجا را بلد نبودم. يك روز خبر دادند كه نواب مي خواهد براي بازديد طلاب مدرسه سليمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم، بيايد. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب كرديم. هرگز آن روز از ياد و خاطر من بيرون نمي رود و جزو روزهاي فراموش نشدني زندگي من است. مرحوم نواب آمد. يك عده از فدائيان اسلام هم با او بودند كه از روي كلاهشان مشخص مي شدند، كلاه هاي پوستي بلندي سرشان مي گذاشتند. آن ها دور و بر نواب را گرفته بودند و او همراه با جمعيت وارد مدرسه سليمان خان شد. راهنمائيشان كرديم و آمدند در مدرس مدرسه كه جاي كوچكي بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. نمي دانم تابستان بود يا اوايل پاييز، درست در خاطرم نيست. آفتاب گرمي مي تابيد. نواب شروع به سخنراني كرد. سخنرانيش يك سخنراني معمولي نبود. بلند مي شد و مي ايستاد و با شعار كوبنده و لحن خاصي صحبت مي كرد. من محو نواب شده بودم. خود را از لابه لاي جمعيت عبور داده و به نزديكش رسانده و جلوي او نشسته بودم. همه وجودم مجذوب اين مرد شده بود و با دقت به سخنانش گوش مي دادم. او بنا كرد به شاه و به انگليس و اين ها بدگويي كردن. اساس سخنانش اين بودكه اسلام، بايد زنده شود، اسلام بايد حكومت كند و اين هايي كه در رأس كار هستند، دروغ مي گويند، اينها مسلمان نيستند.
من براي اولين بار، اين حرفها را از نواب صفوي مي شنيدم و آن چنان، اين حرف ها در من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس كردم دلم مي خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم.
همان طور كه گفتم، آن روز هوا خيلي گرم بود و عده اي كه همراه نواب بودند، در قدح بزرگي شربت آبليمو درست كردند و آوردند كه او و هركسي كه آنجا نشسته بود بخورد. يكي از دوربري هاي او ليوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به هر كسي كه آنجا بود و شايد صد نفري مي شدند، مي داد او با شور و هيجان عجيبي اين كار را مي كرد. اواخر، شربت كم شد و با قاشق به دهان همه مي گذاشت. موقعي كه به من داد، گفت:«بخور! انشاءالله كه هر كسي اين شربت را بخورد، شهيد مي شود.»
بعد گفتند كه نواب فردا به مدرسه نواب مي رود. من هم به آنجا رفتم تا بار ديگر او را ببينم. مدرسه نواب، مدرسه بزرگي بود كه برعكس مدرسه سليمان خان كه كوچك است. آنجا جا و فضاي وسيعي دارد. آن روزها، همه مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند از مهديه به طرف آنجا راه افتاده است. من راه افتادم و به استقبالش رفتم تا هر چه زودتر او را ببينم. يك وقت ديدم دارد از دور مي آيد. در پياده رو، در دو طرفش مردم صف بسته بودند و از پشت سر فشار مي آوردند و مي خواستند او را ببينند. يادم هست كه جمعيت زيادي، پشت سرش حركت مي كرد.
من هم رفتم و نزديك او قرار گرفتم جذب حركات وي شدم. نواب همين طور كه راه مي رفت، شعار مي داد. نه كه خيال كنيد همين طور عادي راه مي رفت. در همان راه، منبري شروع كرده بود، مي گفت:«اسلام را حاكم كنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حكومت كند!» از اين گونه سخن ها مي گفت و با صداي بلند شعار مي داد و چون به افرادي مي رسيد كه كروات زده بودند مي گفت:«اين بند را اجانب به گردن ما انداختند. باز كن برادر!» به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت:«اين كلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند برادر!» من مي ديدم كساني را كه به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي گرفتند، كلاه شاپو را بر مي داشتند و مچاله مي كردند و در جيبشان مي گذاشتند. سخن و كلامش آنقدر نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب، در عمرم كمتر كسي را ديده ام. خيلي مرد عجيبي بود. يك پارچه حرارت بود. يك تكه آتش.
با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد آنجا شديم. جمعيت زيادي جمع شده بود. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمي، نواب را مي پاييدم. شروع به سخنراني كرد. با همه وجودش حرف مي زد. آن جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كنند. بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن همه وجودش حركت مي كرد. شعار مي داد و مطلب را مي گفت. بعد هم كه سخنرانيش تمام شد، چون ظهر شده بود. پيشنهاد كردند نماز جماعت بخوانيم. نواب از آقا سيد هاشم درخواست كرد كه امامت نماز كنند و او كه از همراهان و حاميان نواب بود. نماز را اقامه كرد و يك نماز جماعت حسابي هم آنجا خوانديم. بعد نواب رفت. ما ديگر بي خبر بوديم و اطلاعي نداشتيم تا خبر شهادتش را به مشهد رسيد. حدود تقريباً دو سال از سفر نواب به مشهد مي گذشت و ما در مدرسه نواب بوديم كه خبر شهادتش را شنيديم. يادم هست كه يك جمع طلبه بوديم و چنان خشمگين و منقلب شديم كه علناً در مدرسه شعار مي داديم و به شاه دشنام مي داديم وخشم خودمان را به اين صورت، اظهار مي كرديم. بايد عرض كنم كه مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني، روي همان آزادگي و بزرگ دلي عجيبي كه داشت، تنها روحاني مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و به هنگام درس به مناسبتي، حرف را به نواب صفوي و يارانش برگرداند و از دستگاه انتقاد شديدي كرد و تأثر عميق خود را نشان داد. اين جمله از او يادم هست كه فرمود،«وضعيت مملكت ما به جايي رسيده است كه فرزند پيغمبر را به جرم گفتن حقايق، مي كشند.»
اين را از مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني به ياد دارم. متأسفانه هيچ كس ديگري عكس العمل نشان نداد و اظهار نظري نكرد.
بايد گفت كه اولين جرقه هاي انگيزش انقلاب اسلامي، به وسيله نواب در من به وجود آمد و هيچ شكي ندارم كه اولين آتش را در دل ما ، نواب روشن كرد.

منبع: شاهد ياران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی
***

عادت تدارکاتی
هدایای مردمی به تدارکات گردان رسیده بود. در میان آن ها دو نوع خرما وجود داشت. خرمای مرغوب درجه یک و خرمای درجه دو.تدارکاتی ها عموماً هوای فرماندهی را داشتند و هر چه فرماندهان توصیه می کردند که ابتدا بسیجی ها را تامین کنید، باز هم نمی توانستند این خصلت را فراموش کنند.
مسئول تدارکات طبق عادت، خرمای مرغوب را به سنگر فرمانده گردان برده بود.
روزی بر حسب اتفاق وارد سنگر فرماندهی شدم.کارتن خرما وسط بود. یک خرما برداشتم؛ به دهان بردم و بدون این که منظوری داشته باشم،گفتم:

به به ... به شما خرمای درجه یک داده اند. مثل ما نیستید که ... وضعتان خوب است. بلافاصله پرسید: مگر به شما خرما نداده اند؟
گفتم:چرا داده اند؛ ولی این کیفیت را ندارد.
ناگهان رگ های گردنش متورم شد. با چهره ی برافروخته دست زیر کارتن های خرما زد.همه را برداشت و به طرف سنگر تدارکات دوید. با عصبانیت فریاد زد:
به چه حقی به خودت اجازه داده ای که خرمای مرغوب را به سنگر فرماندهی بیاوری؟
احمد آقا عبداللهی خرماها را گذاشت ویک کارتن از همان خرمای درجه ی دو برداشت و به سنگر فرماندهی آورد.
راوی:مجید مخدومی

دنبال شهادت باشید
بعد از شهادت فرمانده گردان 410،کنار پیکرش نشسته بودیم و گریه می کردیم. علی عابدینی از راه رسید. همین که آن وضع را دید، گفت: ما آمده ایم که شهید بشویم؛ شما گریه می کنید که چرا حاج احمد شهید شد.
همه را حرکت داد. همان طور که جلو می رفتیم، صدایش را می شنیدیم که می گفت: این سعادتی است که نصیب همه ی ما نمی شود.شما باید دنبال شهادت باشید.
راوی: محمد کاظمی
***

مثل امام حسین(علیه السلام)

با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت. سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.
کاملاً گیج بود.کمی به راست و چپ رفت. ناگهان ایستاد و قمقمه ی آب را به سمت دهانش برد.
یکی از بچه ها او را نشانه رفت. اکبر دست زیر اسلحه اش زد و گفت: مگر نمی بینی ؟آب می خورد؟
اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:
شما مثل امام حسین(علیه السلام)باشید؛ نه مانند دشمنان امام حسین (علیه السلام).
راوی: رضا محمدی
***

بیت المال
هلی کوپتر عراقی امان بچه ها را بریده بود و دائم منطقه را بمب باران می کرد.
حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه های لشکر 25کربلا، آن را گرفت و به طرف هلی کوپتر شلیک کرد.
ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد؛ از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
حسین تا دو روز با کسی صحبت نمی کرد. می گفت :آن موشک مال بیت المال بود و می بایست به هدف بخورد. من بیت المال را تلف کردم.
***

جواب غذاخوردن
شهید حسن سلطانی هر وقت از خط بر می گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شُست و چادرشان را تمیز می کرد. عاشق کار کردن بود. به من می گفت: اگر اینجا کاری نیست، من به جای دیگری بروم ؛چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم.
راوی: حمید شفیعی
***


گریه ی امام جمعه
بین مسئولین شهر اختلافاتی به وجود آمده بود که حسین از آن ناراحت بود.یک شب همه ی مسئولین شهر در خانه ی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین(سردار شهید نادری) بلند شد و به بچه های سپاه که یک طرف اتاق نشسته بودند، اشاره کرد و شروع کرد به صحبت کردن:« من قسم می خورم همه ی این بچه ها شهید می شوند؛ من هم شهید می شوم. ولی از شما می خواهم دست از اختلافات بردارید.»
بعد از صحبت های حسین، امام جمعه گریه می کرد و می گفت: خاک بر سرما. یک عمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت می گوید من شهید می شوم و ما را نصیحت میکند که دست از اختلاف برداریم.
***

اولین تکبیر
در شب 22 بهمن رادیو اعلام کرد که مردم ساعت نُه شب به روی پشت بام ها بروند و فریاد الله اکبر سر دهند.
از سر شب باران شروع به باریدن کرد. انگار از آسمان سیل می آمد.تمام کوچه های دِه صفدر میربیک پرشده بود از آب. چیزی به ساعت نُه شب نمانده بود که قاسم گفت: بلند بشید برویم.
توی آن باران نمی شد قدم از اتاق بیرون گذاشت. قاسم گفت: برویم مسجد امشب همه باید تکبیربگن.
مادرم اول از همه حاضر شد. راه افتادیم. باران سیل آسا فرو می ریخت. مادرم نمی توانست راه رود.قاسم جلوی پایش نشست روی زمین و گفت:«یا الله ،کول شو بریم.»
وقبل از اینکه مادرم عکس العملی نشان دهد، او را به پشت گرفت و تند رفت طرف مسجد.آن شب، اولین تکبیر از حنجره ی قاسم خارج شد. بعد یک یک خانه ها فریاد سردادند.آن شب،شبِ پیروزی بود.
راوی: فاطمه میر حسینی
***

زندگی ساده و فقیرانه
موقعی که به خاطرجراحت شدیدش در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود، من هم مدتی با او بودم. او با بدنی مجروح و زخمی، دست از تلاش و مبارزه با نفس برنمی داشت. درآن شرایط که دکترها به او اجازه ی حرکت نمی دادند، او بلند می شد؛ به سختی وضو می گرفت و نمازش را نشسته می خواند. در آن روزها، جز اینکه زودتر خوب شود و در جبهه حضور داشته باشد، به هیچ چیز فکر نمی کرد.
راوی: محمد علی مختارآبادی
منبع: شمیم عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرزو



من و مسعود علی‌جانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشكر كربلا بودیم. بعد از این‌كه از هم جدا شدیم با نامه با یكدیگر ارتباط داشتیم. یك‌بار عكسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینه‌ی پشت عكس تصویر یك پاسدار بدون سر بود كه جای سر در بدنش شمع روشن كرده‌بودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم. پاسخ داد: « دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته ‌باشم و مشت‌هایم گره كرده‌باشد »
چندی بعد به زیارت پیكر خونینش شتافتم. پیكر بی سر و مشت‌های گره كرده‌اش اشك را در چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همان‌جا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ

صلوات یادتان نرود


قبل از عملیات بدر، گردان مالك را برای آمادگی به تپه‌های روبروی پادگان دوكوهه برده بودند، من تداركاتچی گردان بودم. یك دفعه به خودم آمدم دیدم، بچه‌ها دارند از راهپیمایی برمی‌گردند. با عجله رفتم، ترتیب شربت را بدهم. دیگ چهار دسته‌ای داشتیم، پر از آبش كردم و كلی هم شكر داخلش ریختم.
مانده بود آبلیمو، كه دستپاچه شدم و قوطی ریكا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی كردم. البته به اندازه‌ی یك لیوان. وقتی متوجه شدم كه كار از كار گذشته بود. خدایا چه كنم، آن را مزه مزه كردم، نه الحمدلله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم: «صلوات یادتان نرود ».

منبع: سالنامه یادیاران
دیدارفرزند



پدر همیشه دوست داشت به جز من فرزند دختر دیگری داشته باشد و خداوند به او خدیجه را عطا كرد. یك‌بار در نامه‌اش نوشت: «برایم بنویسید، خدیجه چه شكلی شده، چگونه می‌خندد و چگونه گریه می‌كند. برایش در نامه از خدیجه نوشتم، اما پدر هیچ وقت نامه را نخواند. او در عملیات بدر در حالی‌كه دست بر سینه با صدای بلند به امام حسین (ع) سلام داده بود، آسمانی شد.
پیكرش را به خانه آوردند. مادر خدیجه را نزدیك تابوت برد. ناگهان پدر در مقابل چشمان ناباور مردم چشم باز كرد و به دخترش خیره شد. مردم یكدیگر را كنار می‌زدند تا این صحنه را ببینند. خدا كه شوق پدر را برای دیدار خدیجه می‌دانست یك لحظه به او مرحمت نمود تا چهره‌ی زیبای فرزند را به چشم ببیند.

منبع: كتاب نوازشگران جان

اذان مشكوك


تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت كه چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود.
یكی از روزهایی كه برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر كرد. اما صدا مشكوك و نامأنوس به گوش مِی‌رسید.
شخصی را فرستادیم كه بفهمد چه كسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی كه متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» یكی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال كرد و متوجه شد كه مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند.

منبع: كتاب خاطرات آفتابی
راوی: ابوالفضل كارآمد
 

Similar threads

بالا