داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]داستانی واقعی درباره محبت [/h]
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
نجار​


نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h][h=2][/h]
حکایت آن درخت


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

منبع : داستانک

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت

[h=2] [/h]
روستایی گربه فروش

( روستايي گربه فروش!)
عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد ، ديد تغار(ظرف) نفيس قديمي دارد که در گوشه اي افتاده و گربه اي از آن آب مي خورد . ديد اگر قيمت تغار را بپرسد ، دهاتي ملتفت مطلب گرديده ، قيمت گراني بر آن مي نهد ، لذا گفت : عمو جان ! چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي ؟
دهاتي با قيافه اي که حاکي از صداقتش بود پرسيد : چند مي خري ؟ گفت يک درهم. دهاتي گريه را گرفته و به دست عتيقه فروش داد وبا کمال سادگي گفت : خيرش را ببيني.
عتيقه فروش پيش از آنکه از خانه روستايي خارج شود ، نگاهي به تغار کذايي کرد و مشغول خواندن خطوط و ديدن نقاشي اطراف آن شد ، در اين حال با خونسردي گفت : عمو جان ! اين گربه ممکن است در راه تشنه اش بشود ، خوب است من اين تغار را هم با خودم ببرم ، قيمتش را هم حاضرم بپردازم.
دهاتي رو به جانب عتيقه فروش کرد وگفت : قربان ! من به اين وسيله تا به حال پنج عدد گربه فروخته ام !


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]انتظار[/h]
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

--------------------------------------------------

A turtle family went on a picnic.. The turtles, being naturally slow about things, took seven years to prepare for their .Finally the turtle family left home looking for a suitable place. During the second year of their journey they found it. For about six months theycleaned up the area, unpacked the picnic basket, and completed the ks.
Then they discovered the had forgotten the salt. A picnic without salt would be a disaster, they all agreed. After a lengthy discussion, the youngest turtle was chosen to retrieve the salt from home.

Although he was the fastest of the slow moving turtles, the little turtle whined, cried, and wobbled in his shell. He agreed to go on one condition: that no one would eat until he returned. The family consented and the little turtle left.

Three years passed-- and the little turtle had not returned. Five years...six years.. Then in the seventh year of his absence, the oldest turtle could no longer contain his hunger. He announced that he was going to eat and began to unwrap a sandwich.
At that point the little turtle suddenly popped out from behind a tree shouting, "SEE I knew you wouldn't wait. Now I am not going to go get the salt."

The Moral Is...

Some of us waste our lives waiting for people to live up to our expectations of them. We are so concerned about what others are doing that we don't do anything ourselves
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h]
گردش پول

ماه آپریل است،
درکنار یکی از سواحل دریای سیاه.
باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد.
درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد
و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با
یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.

خوب است بدانید، که **** انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند.






 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]زرنگی مسلمان [/h]
به نام خدا
سه نفر که يکي مسلمان وديگري يهودي و سومي مسيحي بودند با هم از شهري بيرون رفتند و به سوي روستايي رهسپار بودند ؛ آن روز مسلمان روزه بود ، وقتي به آن روستا رسيدند ، کدخداي قريه به آنها خوش آمد گفت و براي آنها طبقي از حلوا آورد تا بخورند.
يهودي ومسيحي زرنگي کردند وگفتند : اين حلوا باشد فردا مي رويم دست ورويمان را با آب مي شوييم بعد حلوا را مي خوريم ، مسلمان که گرسنه بود اين پيشنهاد برايش گران تمام شد ، ولي ناگزير بود در ظاهر بپذيرد ؛ وقت خواب شد بسترها را پهن کرده و خوابيدند ، مسلمان احساس کرد که از شدت گرسنگي خوابش نمي برد ، يواش يواش بلند شد ، طبق حلوا را برداشت و در گوشه اي نشست و تمام آن را خورد ، بعد به بستر رفت و خوابيد ؛ صبح که شد يهودي ومسيحي وقتي که بيدار شدند خوابي را که جعل کرده بودند به نقل آن پرداختند تا با اين نقشه صاحب حلوا شوند.
يهودي گفت : در خواب ديدم حضرت موسي(ع) آمد دست مرا گرفت و مرا با خود به پاي کوه طور برد ، خودش بالاي کوه براي مناجات رفت ؛ نوري به طرف کوه تجلي کرد ،کوه پاره شد ، موسي سه ساعت بي هوش افتاد ، با گوش خود شنيدم که خداوند بي واسطه با موسي سخن مي گفت.
مسيحي گفت : در خواب ديدم حضرت عيسي(ع) دست مرا گرفت و فرمود موسي يهودي را به طور برد ، من تو را به مکان خودم که آسمان چهارم مي باشد مي برم ، همرا ه آن جناب به آسمان چهارم رفتم ، همه در برابر عيسي تعظيم مي کردند ، زبان من عاجز از بيان ديدني هايم است. اما مسلمان :
پس مسلمان گفت : اي ياران من پيشم آمد مصطفي سلطان من
پس مرا گفت : آن يکي بر طور تاخت با کليم الله ، نرد عشق باخت
وآن دگر را عيسي صاحبقران برد بر اوج چهارم آسمان
اي سليمِ گولْ واپس مانده ، هين برجَهُ و بر کاسه حلوا نشين
من ز فخر انبيا سر چون کشم ؟ خورده ام حلوا و اکنون سرخوشم
آنها رفتند وديدند که حلوا خورده شده است ، به اين ترتيب دانستند که خواب مسلمان راست بوده اما خواب آنها دروغ !
پس بگفتندش که بالله خواب راست تو بديدي ، اين بهْ از صد خواب ماست)


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]ریسمان[/h]
به نام خدا
روزی پیرمردی خسته همراه با گوسفندش از کوچه های پر پیچ وخم ماسوله میگذشت اما پیمرد هر چقدر ریسمان گوسفند رامیکشید گوسفند تکان نمی خورد پیرمرد عرق کرده بود پایش را برزمین میکوبید وفحش میداد درحال وهوای خودش بود که پسری را دید پسر دست به گردن گاوش انداخته بود و در دست دیگرش کمی علف بود وبا مهربانی همراه گاو راه میرفت پیرمرد بادیدن آنها خجالت زده شد ونگاهی به گوسفند کرد انگار گوسفند زیر لب میخندید​

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h]
جملات انرژی بخش از اندیشمندان


Click this bar to view the original image of 600x450px.



معیار واقعی بودن تصمیم، آن است که دست به عمل بزنیم. آنتونی رابینز



اجازه نده ترس تو را فلج سازد. مارک فیشر



افرادی که از ریسک کردن میترسند، به جایی نمیرسند. مارک فیشر



نشاط، آزادی مطلق است. تو حرکت به بالا را آغاز میکنی؛ نشاط به تو بال می دهد تا با آن پرواز کنی. اشو



منشا همه بیماریها در فکر است. ژوزف مورفی



رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است. آنتونی رابینز



چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد آمد. ژوزف مورفی



افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد. مارک فیشر



افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند. مارک فیشر



اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند. آنتونی رابیتز



تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی كنیم. سانتابان



هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز میشوند. مارک فیشر



وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد. آنتونی رابینز



ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم. ژوزف مورفی



هر واقعه ای در آغاز به صورت رویا است. کارل سندبرگ



هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کند. ژوزف مورفی



قانون زندگی، قانون باور است. ژوزف مورفی



اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد. آنتونی رابینز



با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی آغاز میکنید. آنتونی رابینز



برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی، سپس با اشتیاق شروع کنی. مارک فیشر



اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید. مارک فیشر



سعی نكنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم، بكوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم. ماركوس گداویر



نبوغ در سادگی نهفته است. مونزارت



این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد. آنتونی رابینز



در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است. آنتونی رابینز



تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند. مارک فیشر



باور به طور خود بخود به اجرا در می آید. ژوزف مورفی



نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود. آنتونی رابینز



به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید. ژوزف مورفی



ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند. مارک فیشر



شجاعت واقعی زمانی است كه شخصی بتواند از اعماق مشكلات و بدبختی ها به زندگی لبخند بزند. ناپلئون



زندگی دقیقا به ما آن چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم. مارک فیشر



نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و آینده ما را تباه کنند. آنتونی رابینز



آرزوهای هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود. هراکلیتوس



اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود. ژوزف مورفی



زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از آنچه تصورش را میکنید به ما آسایش بدهد. مارک فیشر



كسی رو كه دوستش داری، چند وقت یكبار بهش یادآوری كن، تا فراموش نكنه قلبی براش می*تپه. شكسپیر



تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند. مارک فیشر



ضمیر باطن شما سازنده بدن شماست و میتواند شما را درمان کند. ژوزف مورفی



همه رویاهای ما می توانند محقق شوند، مشروط بر اینکه ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم. والت دیسنی








 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h]
ترجمه احمد شاملو


به آرامی آغاز به مردن مي*كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.


به آرامی آغاز به مردن مي*كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.


به آرامي آغاز به مردن مي*كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...


اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.


تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی*دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي*كنند،
دوری كنی . . .


تو به آرامی آغاز به مردن مي*كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،* يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت*انديشی بروی . . .


امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميري

شادی را فراموش نکن

شعر از " پابلو نرودا "

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت

[h=2][/h]
آزادی

آورده اند در روزگار قدیم مردی به عالم باقی شتافت . وقتی نامه اعمالش در ترازو نهادند . عقربه در وسط ایستاد وکفه اي بر نيآمد .

یعنی که اعمال نیک و بد برابر شد و ماندند حيران که چه باید کرد . از طرف خدا ندا آمد او را به بهشت اعزام کنید به شرط آنکه هرچه دید از جهالت خلق و يا از حکمت الله حرفی نزند . و در نظم امور دخالت نکند .

مدتی گذشت تا روزی كه دید : ارابه ای پر از بار در گل نشسته . صاحبش اسب را می زند. با نواختن هر تازیانه اسب تکانی به خود میدهد و تغلا میکند قدمی فرا نهد اما ناتوان تر به جای اول باز میگردد و ارابه بیشتر در گل می نشیند .

مرد تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت چرا حیوان را می زنی ؟ گفت برای آنکه از گل بیرون جهد .

گفت . اول تو خود پیاده شو و بار را نيز سبک کن . سپس ارابه را هل بده تا ازگل بیرون رود .

ندا آمد : این یک دخالت بی جا بود كه نوعی تشویش اذهان و شایعه پراکنی به حساب می آید . قرارما این نبود . این خطا را نادیده گرفتیم اما دیگر تکرار نشود .

بازهم مدتی گذشت و مرد سعی داشت چیزی نبیند و حرفی نزند . تا روزی که دید ماموران فردی جهنمی را که دوره محکومیت به سر آمده آورده در بهشت انداختند . در حالیکه با بدن سوخته و تاول زده از تشنگی له له می زند .

بهشتیان دور او جمع شده به زور بر او عسل می خورانند . این بار نیز کنجکاوی مرد تحریک شده تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت او تشنه است . عسل ندهید که عطش می آورد . بهتر است آب بدهید .

ندا آمد این دومین دخالت بی جا بود که کردی و نوعی اقدام علیه امنیت است و محاربه با خدا . به اين ترتيب بود كه با دو خطای مکرر مرد را به جهنم بردند .

مدتی گذشت دوستان بهشتی براي ملاقات او به جهنم رفتند . اما او را شاد تر از همیشه یافتند . در شگفت شده علت پرسیدند . جواب داد آزادی در جهنم بهتر است از استبداد در بهشت .


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
روزهایی را که تنها بوده ای فراموش کن اما لبخند های شیرین دوستانت را هرگز فراموش نکن

شکست هایت را فراموش کن اما پیروزی هایت را هرگز فراموش نکن

اشتباهاتت را فراموش کن اما درس هایی را که آموخته ای هرگز فراموش نکن

خداوند هیچ گاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند در سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.

هیچ چیز برای خدا غیر ممتد نیست به یاد داشته باش.

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است

به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]جملاتی در باب موفقیت [/h]
به نام خدا
هر ایده ای که ما داشته باشیم می تواند شکل مملموس بگیرد.(مارک فیشر)

تنها به نشستن و فکر کردن اکتفا نکنید،اقدام کنید.(انتونی رابینز)


از اموزگاران بسیاری فرا بگیرید زیرا هیچ کسی نیست که همه پرسشها را بداند.(لوئیز ال.هی)


با وفا ترک بی وفا نکند.(اخوان ثالث)


ذهن خود را با روش ها و اصولی که افراد موفق به کار گرفته اند بارور کنید.(مارک فیشر)

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت

چه آماده باشي چه نباشي روزي همه چيزبه پايان ميرسد.
ذيگر خورشيدي طلوع نخواهد کرد و روزها ساعات و دقايقي وجود نخواهد داشت.
همه چيزهايي را که جمع کرده اي خواه ارزشمند باشد يا فراموش شده به ديگري منتقل خواهد شد.
ثروت شهرت و پيروزي موقتي تو محو خواهد گرديد.آنچه تصاحب کرده اي ديگر اهميت نخواهد داشت.
کينه ها خشم ها شکستها حسادتهاي تو سرانجام ناپديد خواهد شد.
اميدها روياها ونقشه ها و فهرست برنامه هايت جملگي تمام خواهد شد.پيروزيها و شکستهايي که روزگاري بسيار مهم به نظر ميرسيدند رنگ خواهند باخت و بتدريج محو خواهد شد.
اهميت نخواهد داشت که از کدام مکان امده اي يا در کدام سمت جاده زندگي ميکردي .
آنچه اهميت دارد چيزي نيست که آنرا خريداري کني ،بلکه چيزي است که خودت بنيان مينهي.
چيزي نيست که بدست مي آوري، بلکه چيزي است که به ديگران مي بخشي.
آنچه اهميت خواهد داشت موفقيت تونيست، بلکه اهميت و معناي وجودي توست.
آنچه اهميت خواهد داشت چيزي نيست که تو آموخته اي، بلکه چيزي است که به ديگران آموزش داده اي.
آنچه مهم خواهد بود لياقت و توانايي ظاهري تو نيست ،بلکه شخصيت و ماهيت دروني توست.
آنچه اهميت خواهد داشت تعداد افرادي نيست که تو ميشناسي، بلکه به همان تعداد افرادي است که وقتي از ميان ،نها رفتي کمبود وجودت را حس کنند.
آنچه اهميت خواهد داشت خاطرات تو نيست ،بلکه خاطرات آناني است که به وجودت عشق مي ورزيدند.
انچه اهميت خواهد داشت اين است که در چه مدتي ،توسط چه کسي و براي چه چيزي در ياد و خاطره ها زنده خواهي شد

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
چنگیزخان و شاهین! ...

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.
همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود.
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]پیله ابریشم [/h][h=2][/h]
به نام خدا
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.



گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم

منبع:وبلاگ نجوای دل

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]آزادي [/h]
داستان مشهور مولوی در باره شگرد طوطيان برای رهائی هم نوعشان از قفس را همه شنيده ايم .

آورده اند بازرگاني با طوطيي كه در قفس داشت سخت مانوس بود . روزي به اقتضاي كسب تجارت عزم هندوستان كرده از طوطي خواست حاجتي طلب كند . سوغات و ره آوردي بخواهد .

طوطي گفت وقتی به هند رسيدی داستان اسارت مرا به طوطيان آن ديار بازگوی و از آنها بخواه رهنمودي كنند . تا من نيز آزادي خويش بازيابم .

بازرگان نيز چنين کرد . پس از گذشت ايام و طي سفرهاي بسيار آنگاه كه به هندوستان رسيد . در جمع طوطيان هند خطاب به آنها گفت . يکی از همنوعان شما اسير دست من است و در قفس تنگي گرفتار . او از شما ياري خواسته . آيا راهي براي آزادي او مي شناسيد ؟

طوطيان هند چون اين حرف شنودند جمله پرپر زدند بر زمين افتادند و مردند . بازرگان ناراحت و از كرده خود پشيمان خود را ملامت همي كرد كه اين چه سخن شومي بود برزبان راندم و باعث مرگ اين بي گناهان شدم .

او پس از مراجعت از سفر . ماجرا را بر طوطی خويش در خانه باز گفت . اما طوطي بازرگان نيز باشنيدن اين داستان پرپر زنان برکف قفس فرو افتاد و بمرد .

بازرگان با تا سف بسيار از خطای دوم خود مدتي سر در گريبان غم فرو برد و حيران ماند که سر اين کار چه بود . اما فکرش به جائی نرسيد . ناچار با غم و حسرت طوطی مرده را از قفس بيرون انداخت .

طوطی رهاشده شادتر و قبراق تر از هميشه بر درختي پرکشيد و لختی بر شاخ آن نشست. بازرگان متاثر از اين واقعه از طوطي خواست رمز و راز قضيه باز گويد ؟ طوطی پا سخ داد من از دو ستان خود راه آزادی پرسيدم و آنها نشانم دادند .

حكمت داستان در اين است که برای رسيدن به آزادی بايد از جان گذشت . يا به وصال آزادی خواهي رسيد و يا به وصال جانان . و اين هردو درمرتبه عزت و افتخار است .

موج ز خود رسته ای تند خراميد و گفت
هستم اگر مي روم گر نروم نيستم

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]دریا یا یک لیوان ؟؟!!! [/h][h=2][/h]
به نام خدا
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]داستان حماقت انسان [/h]
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی-ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی-ها هم که دیدند اطراف-شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن-شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون-ها روستایی-ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این-بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی-ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی-ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای-شان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون-ها آن-قدر کم شد که به سختی می-شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این-بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می-رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون-ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی-ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید.»
روستایی-ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول-های-شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون-ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی-ها ماندند و یک دنیا میمون…!!!


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]اثبات وجود خدا [/h][h=2][/h]
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کا***ت به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . .

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]تو هم دختر من رو مي پسندي ![/h]
مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پيرمرد : معلومه كه نه !
جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !
پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !
پيرمرد : ببين ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي !
جوون : كاملا'' امكانش هست !
پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي !
جوون : كاملا'' امكان داره !
پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي به خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ !
جوون : ممكنه !
پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم !

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]همكار مرگ[/h]
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

?دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى-شود دعوت مى-کنیم.?

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى-شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى-شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن-ها در اداره مى-شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى-شد هیجان هم بالا مى-رفت. همه پیش خود فکر مى-کردند: ?این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!?

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى-رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى-کردند ناگهان خشکشان مى-زد و زبانشان بند مى-آمد.

آینه-اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى-کرد، تصویر خود را مى-دید. نوشته-اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
?تنها یک نفر وجود دارد که مى-تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى-توانید زندگى-تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى-توانید بر روى شادى-ها، تصورات و موفقیت-هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى-توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین-تان، شریک زندگى-تان یا محل کارتان تغییر مى-کند، دستخوش تغییر نمى-شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى-کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى-باشید.

مهم-ترین رابطه-اى که در زندگى مى-توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن-ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت-هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن-ها اعتقاد دارد را به او باز مى-گرداند. تفاوت-ها در روش نگاه کردن به زندگى است.!!!!!!

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت


[h=2][/h]
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

بستگی داره چطور به آن نگاه کنی .

در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
مداد، نوشتن

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم:

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی-ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی


 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانک؛ درسی از ادیسون

داستانک؛ درسی از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!



فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.:smile:
 

sea ray

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه پسر اسکلی داشته! بعد این همه سال هنوز بابای پیرشو نشناخته بوده.
 

Similar threads

بالا