داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

فصل 4این جوری بود که دیگر اقم نشست از هرچه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهء خاله زنکی بود و از هرچه عمقزی گل بته گفته بود.حالا دیگر حتی تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را هم ندارم. یا حتی تحمل دلسوزی دیگران را که ای بابا ما بابچه هزار گرفتاری داریم و شما بی بچه یکی …یا دیگر انواع آداب معاشرت را. و این قضایا بود و بودتا داستان وین و آن مردکهء اولدفردی که خیالمان را تخت کرد و برگشتیم.آنوقت هر بار زنم هوس بچه می کرد یکی از خواهر هایم را یا خواهربرادرهای خودش را صدا می کردم با زادورودشان که می آمدند و دو سه روزی یا فقط یک صبح تا عصر-همین هم کافی بود – مزهء بچه را به او می چشاندند با شاش و گهش و بریز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ …و باز برای مدتی خلاص. تا دیگر اینهم شد عادتی . حتی وظیفه ای که گاهی کلافه مان می کند .واه!مگه می شه ما سالی یک دفعه هم آق دایی رو نبینیم ؟…یا برادر ما سال به سال که به ما می رسد…یا پس واسهء چی از قدیم و ندیم گفته اند خانهء خاله…و از این جور. و مگر خواهرها و خواهر زاده ها یکی دو تا هستند ؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در یک نقطه ، التقا کنند. در نقطهء صفر بی تخم و ترکگی ما.و تازه از فلان پسر عمه و دختر دایی که گله می کنی که چرا خدمت نمی رسیم. صاف درمی آید و می گذارد کف دستت که : آخه می گندشما از بچه بدتون میاد…ده پدر سوخته ها! با زاد و رودش آمده و یک صبح تا عصر وقتت را گرفته ، اینهم مزدش! و بعد هم تو هرجایی با زنت دو نفری می روی اما جواب را دست کم به هفت نفر باید بدهی. و از این حساب های بقالانه…و اصلا بحث از این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه می گویند.بحث از این است که هر رفتارت حمل شونده به بی بچه ماندن است.در حالیکه تو می خواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی . مثل همه . نه می خواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بی اعتنا باشی . آنوقت اگر با بچه های مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می گویند حسرت دارد . و حتی بفهمی نفهمی بچه هایشان را از آزادیهائی که تو بهشان داده ای منع می کنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه می دانی ؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از اخ و پیف و شاش و گهشان دلزدگی نشان بدهی می گویند حسودیش می شود.و اگر بی اعتنائی کنی و اصلا نبینی که بچه ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور…می گویند از زور پیسی است.و خشونت بی بچه ماندن است.با مردم هم که نمی شود برید. و این مردم دوستانند،اقوامند.بزرگترند، کوچکترند و هر کدام حالی دارند و شعری و بچه ای و ضعف هایی و احساساتی و می خواهند تو آنها را همانجور که هستند بپذیری. و تو هم می خواهی اما نمی توانی.چون وضعی استثنایی داری. و آنوقت مگر می شود بچه شان را ندیده بگیری یا بهش زیادتر از معمول وربروی یا بد اخمی کنی ؟…وباز همان دور تسلسل . و مهمترین قسمت قضیه اینکه تا تو صد صفحه اباطیل چاپ بزنی بچه های دوستان واقوام صد سانتی متر کشیده تر شده اند و حالا مردی شده اند یا زنی و تا تو بیایی بفهمی که با کودک دیروزی چه جور باید رفتار کرد که مادر و پدرش آ زرده نشوند خود آن کودک اکنون جوانکی از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حیات او و ذهن او بیرون مانده ای …و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمی توانی داشته باشی که اگر دیگران جان خودشان را در فرزندانشان می کارند تو در این کلمات می کاری و دیگر گنده گوزیها… چون دست کم از عالم کودکی اخراج شده ای . از عالم بچه ها. و دو تای از این بچه ها مال خواهر زنم . هما.که خودش را کشت . بهمین سادگی.مواظبت از دو تا دستهء گل را رها کرد به تقدیر و سرنوشت و به یک شوهر سرتیپ شونده . و خودش را کشت . آخر چرا این کار را کردی زن ؟ بله . اواخر تابستان سال 1341 بود . روزهای آن زلزلهء نکبتی !


 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

اصلا بدی کار این بود که درین قضیه هیچکاری را تا آخرش نرفتم . عوامانگی دواهای خانگی وقتی ظاهر می شد که از تکرار بیهودهء اعمال جادو و جنبل مانند بجان می آمدم.
راستش حوصله ام سر می رفت.عین دعایی که چهل بار باید خواند


در چنین مواقعی من همیشه وسوسه می شده ام که آخر چرا با سی و هشت بار نمی شود ؟ و مگر چه فرقی هست میان این دو عدد؟ حتی اگر غرض دوام در کاری باشد. و یادم نیست بار سی و دوم بود یا سوم که زدم زیرش.یعنی یک روز دنگم گرفت که ببینم با نطفه می شودنیمرو درست کرد یا نه.سرزنم را دور دیدم و کیلهء آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغ سفت تر شده . مایه ای از سفیدی در آن دویده و بی مزه. بضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم . اما بگمانم در وضع پایین تنهء گربه ها اثرکرد .چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند . و نه روی انبار هیزم . بلکه دور از نظر ما و توی سوراخ سمبه های شیروانی که دست جن هم بهشان نمی رسید. و چه عذابی کشیدیم تا دکشان کردیم. آخرمن هیچوقت تحمل حیوانات خانگی را نداشته ام . بی تخم و ترکه های دیگر را می شناسم که کفتر بازی می کنند یا قناری و میمون و سگ وطوطی نگه می دارند.یکی دیگر را هم می شناسم که یک اتاق گربه داشت.درست یک اتاق .خودش هم عددش را فراموش کرده بود . وظهر به ظهر یک مجموعه غذا برایشان می گذاشت که دورش می نشستند و چه تماشایی.وچه کثافتی!من فقط به گنجشک ها علاقه دارم که یکمرتبه حیاط را پر از سر و صدا می کنند و بعد یک مرتبه معلوم نیست از چه می ترسند و پچ پچ کنان توطئه ای، و بعد می پرند. و بعد به ماهی های حوض که نه به وقاحت سگ و گربه می رینند و نه باری روی دوش خاکند و اصلا از جنس دیگرند و در دنیای دیگر.و نشستن سر حوض و تماشای حرکت نرم و تندشان و زیر و بال رفتن هاشان و تحول رنگشان و فصل تخم ریزشان و ریسه شدن نرها دنبال ماده ها و بعد بچه ماهیها…عجب! شده ام عین پدرم.خدا بیامرز چه علاقه ای به ماهیها داشت . رها کنم.

بعد از این قضایا باز راه افتادیم و رفتیم سراغ اطبا.به تلافی آن حماقت ها. یعنی حالا که فکرش را می کنم می بینم لابد اینطور بوده است.بامکش مرگ مایی آنها دمار از روزگار عوامانگی ها درمی آوردیم .و اینجوری دو سال دیگر شدم مشتری اطبا. و این بار همهء بار را خودم به تنهایی به دوش کشیدم. آن تجربهء لولهء تخمدان برای هفت پشتمان-پشتی که در کار نیست برای هفت جدمان کافی بود. ولی آن چه مسلم است این که بی تخم و ترکه ماندن ما دکان آیندهء هیچ دکتر بعد از این را کساد نکرده است.و راستی که من به اندازهء هفت پشتم نان بهشان رسانده ام . که راستی حیف نان !بله.اطبا را می گویم. و اصلا ببینم…نکند این نفرتی که از آنها داری خود معلول…بله.فروید بازی کنیم. سرخوردن از واقعیت و آزمایش میکروسکوپی و بی اثر بودن پانگادوئین و ویتامین آ و تستوویرون مایهء بیزاری از این دلالهای واسطه شده .حتما.دست کم تاثیر دارد.طلب کارهم که نباشی و تنها همچون گدایی شش سال در خانه ای را بزنی و جوابت را ندهند،ناچار حق داری نسبت به آن خانه و صاحبش و برو بیایش کینه بورزی و نفرت . ونفرینشان کنی . گاهی به زبان جاکش ها و گاهی به زبان گداها. و نه من گدا بوده ام و نه آنها در خانه را بسته بوده اند. درها باز و قیافه ها خندان و همه چیز پر از زرق و برق و در هر جمله ای هزار امید. اما جواب؟بی جواب.عین جادوگرهای عهد دقیانوس.یک اسم نامانوس-پانگادوئین-یا یک ورد.-پنی سینوتراپی! و یک عمل نامانوس.-در آوردن تومور! من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان قدر ارزش قائلم که قبیلهء دماغ پهن های برنئو نسبت به جادوگرشان. ولی این جادوگرهای قرتی از فرنگ برگشته در قبیلهء دنده پهن هایی مثل من زندگی می کنند.و در تهران. نه در برنئو . و تازه خیلی از آنها را من یک به یک شناخته ام . این یکی کلاه قرمساقی زنش را به سر دارد. آن دیگری مورفینی است.آن دیگری دواهای مجانی نمونهء کمپانی را به دواخانه ها می فروشد. آن دیگری برای هر مردهء مشکوکی به راحتی جواز حملهء قلبی صادر می دهد.آن دیگری…و اصلا اگر قرار بود اسرار اطبا بر ملا بشود دیگر دکان هیچ دعانویس و رمالی بسته نمی شد. چون من یکی شان را می شناسم که با الکتروشوک –یک ورد دیگر-دست کم دو هزار نفر از اهالی این شهر را دیوانه کرده است. دو هزار نفری که هر کدامشان در اول کار فقط خسته بوده اند یا عصبانی یا غمزده یا مادرمرده. و حالا دیوانه اند. و بعضی شان زنجیری.با این بابا گاهی نشست و برخاست هم داشته ام.به علاج واقعه قبل از وقوع.می دانید چه می گوید؟چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی می کند دربارهء اینکه هر آدمی که روی دو پایش راه می رود بنوعی دیوانه است. منتهی دیوانه داریم تا دیوانه . معتقد است که این کلمه دیگر قادر نیست بار همهء انواع جنون را بکشد. و بعد وردهایش شروع می شود: یکی نوراستنیک است دیگری نوروپات، دیگری نوروتیک-دیگری مگالومن دیگری شیزوفرن دیگری هیپوکرندریاک و همین جور…و اگر حالش را داشته باشی و از او بپرسی پس یک آدم سالم (بزبان خودش –نورمال)چه مشخصاتی دارد ؟آنوقت باز چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی دیگر.و دهنش که کف کردتو می فهمی که ای بابا دارد نشانی همهء بقال های سرگذر را می دهد.چرب زبان.دروغگو.مداراکننده.نرم.متواضع و نان به نرخ روزخور.یا مشخصات همهء دکترها را.و راستی چه می شد اگر تیمارستانی می داشتیم با ظرفیت پذیرایی دو میلیون نفر؟ و این حضرت را می گذاشتیم تا اداره اش کند؟تا همهء مادر مرده ها را نوراستنیک کند و همهء غمزده ها را شیزوفرن؟…و باز خدا پدر این یکی را بیامرزدکه دست کم حکم می کند.وخیلی هم به سرعت.درحالیکه دیگران نه حکم می کنند نه نومید می کنند. فقط اما می گذارندیا شک می انگیزند یا امید دروغی می دهند.تشخیص با آزمایشگاه است و با دستگاه عکس برداری و نسخه را هم کمپانی از قبل پیچیده.وآنوقت یک مرتبه گندش درمی آید که خود کمپانی دواساز را در فلان گوشه از ینگه دنیا کشیده اند پای محاکمه –چرا که دوای جلوگیری از آبستنی اش سرطان می آورده است .جلوگیری از آبستنی! بله . دنیا دارد از دست خوش تخمی اهالی خودش به عذاب می آید و تو داری غم بی تخم و ترکه ماندن را می خوری! و آنوقت این دلالهای واسطه میان آزمایشگاه و دواخانه!چگونه می خواهید معجزه کنند؟ و دو تا اسپرم را در یک میدان برسانند به هشتاد هزار تا؟ بیشتر مطب هاشان به این علت پر و پیمان است که خودشان سروپزی دارند و زنها بیکاره اند و ددر می روند…نه آقای دکتر…روی لپم نیست.بیخ گوش…آهاه. روی بناگوش .آه آه …قربان دستت دکتر جان !…اینها را بارها سیاحت کرده ام. و آن پیر سگ را با موهای سفید مچش…رها کنم

 

oxision

عضو جدید
کاربر ممتاز
آموختم که

آموختم که

در 15سالگي آموختم که مادران از همه بهتر ميدانند و گاهي اوقات پدران هم .
در 20 سالگي ياد گرفتم که کار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود .
در 30سالگي پي بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .
در 35سالگي متوجه شدم ، آينده چيزي نيست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چيزي است که خود ميسازد .
در 40 سالگي آموختم که رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست که کاري را دوست داريم انجام دهيم ، بلکه در اين است که کاري را انجام ميدهيم دوست داشته باشيم .
در 45 سالگي ياد گرفتم 10 درصد از زندگي چيزهايي است که براي انسان اتفاق ميافتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به اتفاقات واکنش نشان دهيم .
در 50سالگي پي بردم که کتاب بهترين دوست انسان و پيروي کورکورانه بدترين دشمن وي است .
در 55سالگي پي بردم که تصميمات کوچک را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب .
در 60سالگي متوجه شدم که بدون عشق ميتوان ايثار کرد اما بدون ايثار هرگز نميتوان عشق ورزيد .
در 65 سالگي آموختم که انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز که ميل دارد بخورد.
در 70 سالگي ياد گرفتم که زندگي مساُله در اختيار داشتن کارتهاي خوب نيست ، بلکه خوب بازي کردن با کارتهاي بد است .
در 75 سالگي دانستم که انسان تا وقتي فکر ميکند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه ميدهد و به محض آنکه گمان کرده رسيده شده است ، دچار آفت مي شود .
در 80سالگي پي بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است .

در 85سالگي دريافتم که زندگي همانا زيباست .


من الآن در سن 85 سال و چند روزگی به سر میبرم :biggrin:

منبع
 

مهندسی گاز

عضو جدید
خدا و اشك‌ عاشق‌

خدا و اشك‌ عاشق‌

بنام خدا
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور كرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است.

یا حق
 

maryam_65

عضو جدید
روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد كه پيش فرشته هاست
وبه كارهاي آنها نگاه مي كند. هنگام ورود،دسته بزرگي از
فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي
را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند،باز مي كنند وآنها را
داخل جعبه مي گذارند.مرد از فرشته اي پرسيد شما چه كار
مي كنيد؟فرشته درحالي كه داشت نامه يي را باز مي كرد،
گفت اينجا بخش دريافت است وما دعاها وتقاضاهاي مردم
از خداوند را تحويل مي گيريم.مرد كمي جلوتر رفت.باز تعدادي
از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و
آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند.مرد پرسيدشماها
چه كار مي كنيد؟يكي از فرشتگان با عجله گفت اينجا بخش
ارسال است،ما الطاف ورحمت هاي خداوند را براي بندگان به
زمين مي فرستيم.مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه
بيكار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسيد شما چرا بيكاريد؟
فرشته جواب داد اينجا بخش تصديق جواب است.مردمي كه
دعاهايشان مستجاب شده،بايد جواب بفرستند ولي فقط
عده بسيار كمي جواب مي دهند.مرد از فرشته پرسيد مردم
چگونه مي توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ دادبسيار ساده،
فقط كافيست بگويند
خدایا شکر
دكتر شريعتي
 

مجید

عضو جدید
خدا می بیند

خدا می بیند

میکل آنژ از کودکی به هنر عشق می‌ورزید.
ولی به اصرار پاپ مجبور شد 4 سال
سقف کلیسایی در واتیکان را نقاشی کند.
همه مخالفان او تصور می‌کردند نپذیرد
ولی او به تعهد خود عمل کرد. او کار را
تمام کرد ولی بهای سنگینی پرداخت.
زیرا بینایی او تحلیل رفت. کارشناسان
معتقدند کار میکل آنژ سبک نقاشی اروپا
را تغییر داد.
به او گفتند این همه زحمت در سقف تاریک
کلیسای سیتستن که کسی آن را نمی‌بیند؟
وی پاسخ داد خدا که آن را می‌بیند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عالی بود.کاش همه اعتقاد داشتن که خدا می بینتشون
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه ي يامين عزيز
وقتي گلي در اعماق جنگل مي شكفد،

بي آنكه كسي انرا تحسين كند،

كسي عطرش را ببويد وطعم زيبايي ونشاطش را بچشد وبا او شادي وسرورش را قسمت كند،

چه اتفاقي مي افتد؟

پژمرده مي شود؟

به وحشت مي افتد؟

دست به خود كشي مي زند؟
نه!! براي او فرقي نمي كند كسي از كنارش مي گذرد يا نه

او به عطر افشاني در نسيم و پيشكش كردن شادي وسرورش به خداوند و هستي ادامه ميدهد

و مي خوام بگم كه خدا هممونو مي بينه..........پس با خدا زندگي كنيم.
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
خواندن اين مطالب ارزش دارد--پس شما هم بخوانيد

خواندن اين مطالب ارزش دارد--پس شما هم بخوانيد

با تشکر از دوست عزیزم شهرام کاربر فارس

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است.
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
آقاي جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاي مدير شركت جواب بدهد.
اقاي مدير شركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك را سين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اين بود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوت رانندگي ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنها پيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظي را بخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن رويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مي كنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي، برنده شود و به استخدام شركت درآيد.

و اما پاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
ممنون.....
بازم مطلب هست ...خیلی زیاد اگه وقت داشته باشم و این گوشی های لعنتی اجازه بدن براتون پست میدم......
بازم ممنونم........:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد.
او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد.
اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت .
در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد ، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حال ي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد . پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.!!!​


:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
خواهش میکنم.....اینم تقدیم به شما​

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............
فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند​

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

MOSHIRGSM

عضو جدید
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه…
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجه اخلاقي:
اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه… همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود… تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان 1000 دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!… بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و 1000 دلار به زن پيتر ميده و ميره… زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت… پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود… پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد 1000 دلاري که به من بدهکار بود گفت؟!
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

مجید

عضو جدید
[و اما پاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند
عالی ، این آقا واقعا یک gentleman بوده .
دست شما هم بابت این مطلبتون درد نکنه .
موفق باشید
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند.
در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند.
يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.
همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.
بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند.
وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند.
يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط، لطفا!

به این میگن ایرانی ....اصل جنسه....:biggrin::biggrin:

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

shinto

عضو جدید
مادر

مادر

مادر
مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهدتا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خياباننشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چراگريه مي کني؟دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخهگل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد وگفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارجمي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد راگرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستانبرد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقتنياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دستهگل را به مادرش بدهد.:heart::heart::heart::heart::heart::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

shinto

عضو جدید
پدر

پدر

پدر
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم.
بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...


 

shinto

عضو جدید
از طرف خدا

از طرف خدا

از طرف خدا ...امروز صبح­ که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت:خدا :heart::heart::gol::gol::heart::heart::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

shinto

عضو جدید
پدر

پدر

پدر
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم.
بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...


 

MOSHIRGSM

عضو جدید
مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد.

عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>

همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.




:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
آرتور اِش- "Artur esh ستاره سیاهپوست تنیس جهان که قهرمانی در مسابقات جایزه بزرگ ویمبلدون Vimbeldon را در کارنامه درخشان ورزشی اش دارد.

(ستاره فعلی تنیس جهان " راجر فدرر –Rojer federer " اصلیت سویسی).

در سال 1983 مصادف با 1362 به سبب خون آلوده ای که هنگام عمل جراحی قلب به وی تزریق کرده بودند ، با بیماری HIV درگذشت. هنگامی که مشخص شد او به بیماری HIV مبتلا گشته صدها هزار نامه از هوادارانش در سراسر دنیا برای همدردی و حمایت برایش ارسال شد.

در یکی از نامه ها با طعنه از وی پرسیده شده بود که: چرا خدا تو را برای گرفتار شدن به این بیماری ناعلاج انتخاب کرده است ؟

آرتور بسیار در این باره اندیشید، سپس چنین جوابی داد: "دوست مهربانم در سراسر این گیتی پهناور حدود 50 میلیون کودک شروع به بازی تنیس می کنند ، 5 میلیون نفر بازی کردن تنیس را یاد می گیرند،500 هزار نفر تنیس باز حرفه ای می شوند ، 50 هزار نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازی می کنند ، 5000 نفر در مسابقات حرفه ای شرکت می کنند ، 500 نفر در مسابقات مقدماتی گرند اسلم – Grand slem شرکت می کنند ، 50 نفر به مسابقه ویمبلدون راه می یابند، 4 نفر به نیمه نهایی و 2 نفر به مسابقه نهایی می رسند و سر انجام یک نفر پیروز می شود. وقتی من برنده تنیس ویمبلدون شدم ، هرگز از خدا نپرسیدم که : چرا من ؟ ... و امروز که در بستر بیماری افتاده ام و درد سراپای وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم : چرا من ؟!!! "

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود
:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:

 

MOSHIRGSM

عضو جدید
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با با بی اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا