داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدراین متن هاطولانی هستندبابا
،حوصله نداریم بخونیم خووووووووووووووووو

کوتاه تربذارین

خو تو زرنگی کن اول و تهشو بخون

حالا چرا؟

اولشو بخون که ببینی قضیه از چه قرار بوده لیلی زن بوده یا مرد

تهشو بخون که ببینی اخرش چی شد

یه بسته دستمال کاغذیم پیش خودت بزار احتیاجه
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
خو تو زرنگی کن اول و تهشو بخون

حالا چرا؟

اولشو بخون که ببینی قضیه از چه قرار بوده لیلی زن بوده یا مرد

تهشو بخون که ببینی اخرش چی شد

یه بسته دستمال کاغذیم پیش خودت بزار احتیاجه

پس قبول داری داستانهای عاشقانه همشون عین همن و فقط اول و آخرشو بدونی کافیه
 

havij139

عضو جدید
کاربر ممتاز

که نامه ای را به طرفم گرفت وگفت: نمیتوانم اینجا صحبت کنم. همه چیز را در نامه نوشته ام مردد بودم که نامه را بگیرم یانه. اگر اشنایی مرا میدید وبه خانواده ام میگفت چه؟ قلبم به من فرمان داد که نامه را از دست او بگیرم. وقتی نامه را لای کلاسورم گذاشتم و راه افتادم مثل بید میلرزیدو. همه ی این ماجرا ظرف ده بیست ثانیه اتفاق افتاده بود. اما چنان خیس عرق شده بودم که انگار چندین کیلو متر دویده ام.حال عجیبی داشتم.به خانه که رسیدم توی انباری رفتم وشروع به خواندن نامه کردم:سلام نه اسم شما را نمیدانم نه بیشتر از یکبار البته با امروز که این نامه را به دستتان میدم دو مرتبه شما را دیده ام. دیروز وقتی در کافی شاب نگاهم به نگاه شما خورد اتشی در درونم بر با شد.اتشی که هنوز شعله ور است.من احساس میکنم شما همان دختر ایده الی هستید که من به دنبالش میگشتم.دیبلمه وخدمت سربازی را انجام داده ام.خانواده ثروتمندی دارم.برایم مهم نیست که شما چقد سواد دارید و وضعیت مالی خانواده تان چطور است.فردا که از اینجا رد میشوید شماره وتلفن ویا ادرستان را به من بدهید تا با خانواده ام به خواستگاری بیایم. باورم نمیشد دوست داشتم فریاد بزنم وبه همه بگویم که چقدر خوشحالم او حرف دل مرا زده بود.. بس او دیروز تا الان حال مرا داشت. با خودم گفتم لادن! باید سنگین و رنگین باشین.مبادا شماره تلفن وادرست را به او بدهی . بعد خنده ام گرفت ما که تلفن نداشتیم. تا صبح روز بعد هزاران فکر راه های مختلف به ذهنم رسید و عاقبت تصمیم گرفتم به او جواب مثبت دهم. بعد از ظهر که از مدرسه تعطیل شدم باز هم تنها به طرف خانه رفتم وشمیم را که اسرار داشت با من بیاید با کلک از سرم باز کردم. او که هنوز اسمش را نمیدانستم کنار همان درخت ایستاده بود. وقتی میخواستم از کنارش رد بشوم نامه را که شب قبل برایش نوشته بودم به دستش دادم:چرا اسمتان را ننوشته اید؟ اسم من لادن است. میتوانید به خواستگاری ام بیایید. چون از دوستی های خیابانی اصلا خوشم نمیاید.موقع خواستگاری حرف هایمان را میزنیم. بدرم کارگر است وزندگی فقیرانه ای داریم. اینم ادرسمان... این نامه را بعد از چند بار نوشتن وباره کردن باکنویس کرده بودم ودلم میخواست همان لحظه می بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه میدیدم. سه روز گذشت و هیچ خبری از او نشد .دیگر کنار ان درخت نمی ایستاد. حالم گرفته شده بود. حدس میزدم به خاطر اینکه فقیرم عقب کشیده است. انتظار چنین برخوردی را داشتم. میتوانستم به دروغ چیزهایی را بنویسم که وجود خارجی نداشت ولی اخرش که چی؟ اینطور بهتر است بس او از من دل کنده بود. خب معلوم است اینکه یک بسر ثروتمند به خواستگاری یک دختر فقیر بیاید فقط مخصوص فیلم های هندی است.کم کم داشتم او را فراوش میکردم که دوباره سر وکله اش بیدا شد. غمگین بود. به جای اینکه نامه ای به من بدهد ارام شانه به شانه من راه افتاد:متاسفم که دیر شد . بدر و مادرم مخالف ازدواج من وشما هستند. میگویند ما از لحاظ خانوادگی به هم نمیخ.ریم. اشک توی چشم هایم جمع شد به او گفتم :خب درست میگویند بهتر است من را فراموش کنید. جواب داد: نمیتوانم. به نظر من بول و ثروت اهمیتی ندارد. راضی شان میکنم. قول میدهید صبر کنید؟ داغ شدم دوباره امیدوار شدم. با صدایی لرزان گفتم چقدر صبر کنم؟ گفت: یک ماه. به من یک ماه مهلت بدهید.راضی شان میکنم. قبول کردم و او با خوشحالی رفت. یک ماه بعد خبر جالبی را به من داد: انها را راضی کردم به بدر ومادرت بگو اماده باشند. میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. قبل از ان مادرم میخواهد تو را ببیند. نمیدانستم چه بگویم. از شادی داشتم بر در می اوردم. چند روز بعد با مادرش در یکی از بارک ها قرار گذاشتم. زن متشخص و مهربانی بود.مرا در اغوش گرفت و بوسید وبعد گفت:ببین دخترم! تو هیچ عیبی نداری . سعید از تو خیلی تعریف میکند. اما ازدواج شما عاقبت خوبی نخواهد داشت. ما برای سعید که بسر بزرگمان است نقشه های زیادی داریم. از لحاظ خانوادگی هم فاصله زیادی بین ماست. جا خوردم چرا این حرف ها را زد؟مگر قرار نبود به خواستگاری من بیایند؟ بس برای دل خوشی سعید ان حرف را زده بودند. از من چه میخواهید؟ سه بسته اسکناس صد هزار تومنی از توی کیف دستس اش بیرون اورد . گفت: این را بگیر و خودت را کنار بکش! به سعید بگو دوستش نداری. دستش را بس زدم و گفتم: بول لازم نیست! درست است من فقیرم اما... گفت: معذرت میخواهم دخترم قصد توهین نداشتم. میدانی ... سعید احساساتی شده است. صدتا دختر بولدار حاضرند زن سعید بشوند... مادر سعید همه چیز را بول میسنجید. اشکهایم سرازیر شد . در حالی که از او دور میشدم گفتم:نگران نباشید به او جواب منفی میدهم. روز بعد که سعید را دیدم گفتم :میخواهم حقیقت را به ت. بگویم. برسید چه حقیقتی؟ تند گفتم از تو خوشم نمی اید. از قیافه ات متنفرم. تو یک بچه بولدار لوس وننر هستی ... سعید گیج شده بود وبا نا باوری به دهانم چشم دوخته بود. دوست ندارم به خواستگاری ام بیایی. سعید بغض کرد وگفت : این حرف اخر توست؟ گفتم: اره دیگر نمیخواهم ببینمت. سعید رفت وروز های بعد بیغام های فراوانی داد اما جواب منفی بود. او را دوست داشتم اما چگونه میتوانستم بگویم مادرش مرا خرد کرد؟ ایا میتوانستم یک عمر طعنه ها و توهین وتحقیر مادرش را تحمل کنم؟ اینطور که مادر سعید میگفت شاید خود سعید هم رنگ عوض میکرد. به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختی او نشوم. چهار ماه بعد سعید را به طور اتفاقی در خیابان دیدم. خیلی لاغر شده بود طوری که اول او را نشناختم. جلو امد وگفت: هلاکم کردی ... اگر حاضر نشوی با من ازدواج کنی خودم را میکشم گفتم: اگر هزار بار خودت را بکشی زنت نمیشم. چند ثانیه نگاهم کرد. نگاهش همان نگاه روز اول بود. دلم را لرزاند. سرخ شدم وقبل از اینکه چیز دیگری بگوید خداحافظی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم. یک هفته بعد زنگ مدرسه خورد برای اینکه از فکر وخیال بیرون بیایم با شمیم به طرف خانه رفتم. صد متر مانده به درختی که سعید در کنار ان می ایستاد انجا را شلوغ دیدم یعنی چی شده بود؟ جلوتر که رفتم حجله ای را دیدم که عکس سعید روی ان نصب شده بود . زانوانم سست شد. روی زمین نشستم. شمیم که نمیدانست موضوع چیست زیر بغلم را گرفت وگفت: چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟به عکس سعید اشاره کردم و گفتم:نگاه کن او را میشناسی؟ با تعجب نگاه کرد و گفت:نه ! خدا بیامرزدش چطور مگه؟ گفتمک هیچی برو جلوتر وببرس چرا مرده است؟شمیم رفت تا از کسانی که داشتند حجله را تزیین میکردند دلیل مرگ سعید را برسید> حالم خیلی خراب بود. دو سه دیقه بعد شمیم امد و گفت:بیچاره خودش را کشته است. یکی از انها که او را از نزدیک میشناسد میگوید عاشق یک دختر بوده که ظاهرا دختر به او جواب منفی داده بود و... دیگر صدای شمیم را نمیشنیدم. انگار اسمان روی شانه هایم سنگینی میکرد نگاه سعید از توی قاب عکس مرا به طرف خود میکشد.همان نگاه روز اول. انتظار نداشتم اینقدر تحملش کم باشد
.​

واقعا در اینجور مواقع باید چیکار کرد؟!:cry:

یه اتفاقی هم واسه دوستم(باهاش صمیمی نیستم. در حد همکلاسی..) افتاد که نمی دونم باید چیکار کرد:w19:
یه دختری جولو دوستم و می گرفت وبهش می گفت که عاشقشه و اگه باهاش دوست نشه خودکشی میکنه!
دوستمم به دختره علاقه ای نداشت و نمی خواست باهاش دوست بشه .
چند روز این قصیه تکرار شد و دوستم حاضر به دوستی با اون نمیشد و بهش می گفت من علاقه ای به دوستی با شما رو ندارم و لطفا مزاحم نشید. که بلاخره دختره تو خیابون جولو دوستم شاهرگشو برید . هیچی دیگه دوستم دختره رو رسوند بیمارستان و حاضر شد با دختره دوست بشه. الان یک ساله ازش خبر ندارم و نمی دونم رابطشون چطوریه!
فقط خدا نکنه آدم در همچین شرایطی قرار بگیره:(


راستییییی یادم رفت بگم که دستتون درد نکنه. متن های قشنگی بودند. ایشالله به هرچی که می خواید برسید....
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس قبول داری داستانهای عاشقانه همشون عین همن و فقط اول و آخرشو بدونی کافیه

گفتم فصل مشترکشون تو تلخ بودنشونه.......البته نه همه ولی بیشترشون

راستی من اینجا از انواع عشق صحبت به میون اوردم فقط عشق بین دختر و پسر مد نظر نیس


واقعا در اینجور مواقع باید چیکار کرد؟!:cry:

یه اتفاقی هم واسه دوستم(باهاش صمیمی نیستم. در حد همکلاسی..) افتاد که نمی دونم باید چیکار کرد:w19:
یه دختری جولو دوستم و می گرفت وبهش می گفت که عاشقشه و اگه باهاش دوست نشه خودکشی میکنه!
دوستمم به دختره علاقه ای نداشت و نمی خواست باهاش دوست بشه .
چند روز این قصیه تکرار شد و دوستم حاضر به دوستی با اون نمیشد و بهش می گفت من علاقه ای به دوستی با شما رو ندارم و لطفا مزاحم نشید. که بلاخره دختره تو خیابون جولو دوستم شاهرگشو برید . هیچی دیگه دوستم دختره رو رسوند بیمارستان و حاضر شد با دختره دوست بشه. الان یک ساله ازش خبر ندارم و نمی دونم رابطشون چطوریه!
فقط خدا نکنه آدم در همچین شرایطی قرار بگیره:(


راستییییی یادم رفت بگم که دستتون درد نکنه. متن های قشنگی بودند. ایشالله به هرچی که می خواید برسید....

واسه دوستت متاسفم........

ولی دوست عزیز تب تند زود عرق می کنه.......خیلی نمیشه روش حساب وا کرد

عشق واقعی با گذر زمان بتدریج بوجود میاد ..........این داستانو که نقل قول گرفتی ظرفیت پایین یه ادمو نشون میده.......متاسفانه اینا مشکلشون عشق نیس ضعفشونه که زود کم میارن
 

سعید گروسی

عضو جدید
کاربر ممتاز
خو تو زرنگی کن اول و تهشو بخون

حالا چرا؟

اولشو بخون که ببینی قضیه از چه قرار بوده لیلی زن بوده یا مرد

تهشو بخون که ببینی اخرش چی شد

یه بسته دستمال کاغذیم پیش خودت بزار احتیاجه
چی میگی واسه خودت اینجوری نمیشه که، بایدازاول بخونی
کلاطولانی هستن آی هوارررررررررررررررررررررر:biggrin:
یکی به دادم برسه آی هوارررررررررررررررررررر:biggrin:
 

محمدسرلک

عضو جدید
ممنونم الهه جان
اگر واقعا عشقی هم باشه اونم عشق به خداست
وبغیه اون هم نشعت گرفته از همون عشق الهی که ناخوداگاه در ضمیر باطنی به وجود میاد

 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند. چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده »
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
قبول دارین قشنگترین داستانای عشقی همون اساطیر خودمون
لیلی و مجنون
فرهاد و شیرین
بیژن و منیژه

و..........
ایناست....

آره درسته
از عشق های این روزها...
داستانی به بلندی شنگول و منگول هم نمی توان نوشت...
چه برسد به"شیرین وفرهاد"..!

 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.



دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
هرچن خودم زیاد داستانهای عاشقانه روقبول ندارم ولی خوب اینو میذارم که بعضی از پسرا سعی کنن اینجوری نباشن و غرورشونو به هیچی نفروشن حتی عشق


يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر






این قصه واقعیت داشت
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
اینم یه داستان عاشقانه ست باور کنید
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم یه داستان عاشقانه ست باور کنید
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

قسمت عاشقانش همین بود دوست من؟:biggrin:
 

مرجان رضایی

عضو جدید
سلام دوست عزیز.من تازه واردم .واقعا گیج شدم میخوام پیام بفرستم ولی چند راه برای فرستادن پیام هست ونمیدونم دقیقا باید چی کار کنمچون اولین بارمه که عضو سایتی میشم.
اگه بتونی درمورد استفاده از صفحه ی خودم برام توضیح بدی ممنون میشم
شبت خوش
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
روي تخته سنگي نوشته شده بود :

اگر جواني عاشق شد چه كند ؟
من هم زير آن نوشتم بايد صبر كند ؛ براي بار دوم كه از آنجا گذر كردم زير نوشته من كسي نوشته بود
اگر صبر نداشته باشد چه كند؟
من هم با بي حوصلگي نوشتم : بميرد بهتر است.
براي بار سوم كه از آنجا عبور مي كردم انتظار داشتم زير نوشته ي من نوشته اي باشد
اما زير تخت سنگ جواني را مرده يافتم ... !
 

sara_sara

عضو جدید
هرچن خودم زیاد داستانهای عاشقانه روقبول ندارم ولی خوب اینو میذارم که بعضی از پسرا سعی کنن اینجوری نباشن و غرورشونو به هیچی نفروشن حتی عشق


يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر






این قصه واقعیت داشت

ولی من هنوز هم می خندم ... عشق واقعی وجود نداره ...
 

sara_sara

عضو جدید
منم معتقدم عشقی وجود نداره همش فکر آدمه

تخیل انسان ها قویه ..همه چی رو اون طوری می بینه که دوست داره ...اگه خودش عاشق باشه دیگران رو هم عاشق می بینه و این اشتباهه
چون عشق وجود نداره یعنی فقط یه حسه همین ..
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
تخیل انسان ها قویه ..همه چی رو اون طوری می بینه که دوست داره ...اگه خودش عاشق باشه دیگران رو هم عاشق می بینه و این اشتباهه
چون عشق وجود نداره یعنی فقط یه حسه همین ..
بله درسته
عشق یا حس یا هر چی اسمشو بذارید
بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید تو زندگی آدم ریشه میکنه
اونوقته که برای جدا کردنش باید خودت رو نابود کنی!

عشق وجود نداره که بخواد ریشه بزنه
هوس رو به جای عشق تعبیر نکنیم
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﺑﺮای ﺧﻨﺪﯾﺪن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻗﻠﺐ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
ﺑﺮای ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻗﻠﺐ ﺑﺰرگ اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﺧﻮاﻧﺪن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﻣﻨﺒﻊ ﮐﺴﺐ داﻧﺶ اﺳﺖ.
ﺑﺮای رؤﯾﺎ ﭘﺮدازی وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﺷﺎدی اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﻓﮑﺮ ﮐﺮدن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﮐﻠﯿﺪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﺑﺎزی ﮐﺮدن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﯾﺎد آور ﺷﺎداﺑﯽ دوران ﮐﻮدﮐﯽ اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﮔﻮش ﮐﺮدن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا ﻧﯿﺮوی ھﻮش اﺳﺖ.
ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن وﻗﺖ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ... زﯾﺮا زﻣﺎن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ ﮔﺬرد و ھﺮﮔﺰ ﺑﺎز ﻧﻤﯽ ﮔﺮدد.
ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ ﻣﺎ در زﻧﺪﮔﯽ « ﺑﺪون ﻣﺸﮑﻞ زﯾﺴﺘﻦ » ﻧﯿﺴﺖ ، « ﺑﺎ اﻧﮕﯿﺰه زﯾﺴﺘﻦ » اﺳﺖ.
ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺷﺎدی در ﺑﮫﺸﺖ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ رﻣﺰ و راز ﺧﻠﻘﺖ ھﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ،
ھﺪف اﻣﺮوز ﻣﻦ درﺳﺖ زﯾﺴﺘﻦ در اﯾﻨﺠﺎ و اﮐﻨﻮن اﺳﺖ
 

mimm_star

عضو جدید
اگه دوست داشتن 2طرفه باشه و هر دو نفر همدیگه رو به خاطر خودشون، نه به خاطر سود و منفعتی که قراره بهشون برسه، بخوان،
این دوست داشتن عشقه. اما اگه کسی دنبال منفعت شخصی باشه، اون اسمش هوسه و طرف فقط دنبال سوء استفاده از فرد دیگه است :gol:
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهای عشق

بهای عشق


هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود

و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند»

میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود

که رومیان رادر بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد

و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم

بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها

از بین رفـت سـردارانبزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته

و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زندند

در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند .

هـیرتا فـرزندسـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد.

چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت

در سـال اخیر با دخـتر جوان ۲۱ سـاله که اتفاقاً دریک

دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه

از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد.

ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می ب

رد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید

و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و

روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.

ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم

های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ

در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد


هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی ام

لاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و

کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت.

روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت.

ولی پس از چندی زندگی برای ما

ندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود،

هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.

زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟

ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت

و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت

نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.

باین جهت ماندانا رنج می برد

و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت

و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید س

ـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت.

هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که

اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد.

با او دلبسـتگی زیادی داشـت و

زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت .

یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند

ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس

شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد

آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت

و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛

هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد

ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام…


با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت

سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا

دوباره گفـت:

ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن،

همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت.

و در تیر اندازی و چوگانبازی مهارت دارد.

ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چ

وگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام.

شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد،

با ما بگردش خواهد رفـت و با ما

و با ما غذایش را خواهـد خورد…

بیخود قـلب مـانـدانـا میزد ” اسـپ ســواری ” ” چـوگان بـازی”، ”

مدتی در قصر ما خواهد

ماند”، ” شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد “،

در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ،

دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش

فـروغ نوینی میدرخـشـد.

عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ

ماندانا و هـیرتا گردشمیکردند

یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت.

مهمان جوان لاغـراندام سـی سـاله با موهای فراوان،

چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد

کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود

کـه بـردل می نشـسـت.


ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل

خرسـند وشـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به

حرفـهای او به دقـت گوشمیداد.

مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید

می نمـودو بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و

زیباسـت، در باغهای« اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود…

و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به

ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من!

در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و

جانفزا زیاد اسـت.

از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت،

در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا

کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده

باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند.

مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا

اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا

می فـهمانید، گاهی

هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا

را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می

چسـپانید، تا یک روز بلاخره

در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم

انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید…

چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود

به خانه آمد در حالی که

لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:

ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟

ماندانا پاسـخ داد: آری راضی

هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت،

اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در

گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم.

هـیرنا پرسـید:

گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟

ــ نمیدانم … خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه

دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد

و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و

میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.


هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد

بگیری… سـپس اندکی خاموش شـده ولی

ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را

چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟

قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:

هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی

اسـت…

هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو

بوسـید: ماندانا من

به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی ..

من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد

که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی…

از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد،

باو بیشـتر بوسـه میداد از

او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور

دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید،

ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد،

ماندانا از دسـت او می گریخـت.

چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که

شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد.

مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او

بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:


ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد،

چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟

ماندانا جواب داد:


چرا، چرا مهیار

من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت

بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم،

اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه

احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:

پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم،

میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم،

دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی

نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند…

تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم

ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود.

مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت

بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر

قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم

که از آن من بشـوی.

سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد،

دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف

میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی

رفـت من مال تو.

دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت،

آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد

بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری

کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام

و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با

چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند

چه شـعـر و زیبایی

در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند

ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه

بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند…!

آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت

چه سـاعـت های شـیرین که بر

آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن.

ماندانا به مهیار گفـته بود

هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند

و کاری نکند که

کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.

ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید

ببیند می بیند،

و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی

هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.

هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود

که ماندانا برخلاف

پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت.

بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.

امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود،

بعـد از ظهر با هم اسـپ

سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ

سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده،

به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت،

چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود

هـیرتا گفـت:

تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام

تا کره اسـپ سـفیدی

را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.

ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد

زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در

آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند

شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره

در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند

و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند،

جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود

و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه

بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:

ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟

ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.

هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟

ماندانا گفـت: نمی دانم.

سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!… جگر او بود که خوردی!…

سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید،

تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد

وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید،

دوید و خودش را از

پنجره بباغ پرتاب کرد!…


 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا